هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳
#40

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:تام ریدل جوان بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز،برای اموزش جادوی سیاه به جنگل های اسکاندیناوی اومده تا از جادوگر سیاهی به نام سالگو مقدمات جادوگری رو یاد بگیره.تام سالگو رو میتونه پیدا کنه اما حالا باید اون رو قانع کنه که بهش جادوی سیاه آموزش بده...

-----------------------------------------------------------

تام آن همه راه را نیامده بود تا برگردد...او برای رسیدن به قله جادوگری حاضر بود هر کاری را انجام دهد.حتی حاضر بود که خواهش و التماس کند...کاری که هیچوقت انجام نداده بود...
تام جوان نفس عمیقی کشد و رو به سالگو گفت:
_من...من باید چیکار کنم تا به من اعتماد کنی؟! من برای یادگرفتن پیش تو اومدم...هر کاری که بخوای انجام میدم.

سالگو چند قدمی به تام نزدیک شد...سعی کرد که خوب چهره او را بارنداز کند...پس اینکه سالگو مدتی به چهره تام خیره ماند،گفت:
_جوون...نمیدونم چرا احساس میکنم راه رو اشتباه اومدی...من مطمئنم هیچ جادوگر عادی به من نمیگه که هر کاری که بخوای انجام میدم!تو هیچ تصوری از کارهایی که احتمالا من از تو بخوام نداری...

تام ریدل جوان هم چند قدم به جلو آمد...رو به روی سالگو ایستاد و سینه سپر کرده گفت:
_من هم جادوگر عادی نیستم!

سالگو ساکت ماند...احساس سالگو نسب به آن جوان چیزی بین تحسین و تاسف به خاطر حماقت بود...لحن سالگو تقریبا عوض شد.او گفت:
_خب جووون...نظرت در مورد یه قرارداد چیه؟
_قرار داد؟!
_آره قرارداد...تو کارهایی که من بهت میگم رو بدون چون و چرا انجام میدی...در عوض روز آخر هر ماه من به تو یه چیز جدید یاد میدم...قبول میکنی؟!
_این قرار داد چه جوریه؟!
_نمیدونم اسمش رو شنیدی یا نه...اما بهش میگن پیمان ناگسستنی...حالا اگه میخوای این کار رو بکنی و قرارداد منعقد بشه دستت رو بیار جلو...

سالگو دستش را به سمت تام دارز کرد...تام لحضه ای درنگ کرد...چشمانش را بست و در چند ثانیه تمام اتفاقات قبلی و تمام اتفاقاتی که ممکن بود بعدا بیوفتد را در ذهنش تجزیه و تحلیل کرد...
تام چشمانش را باز کرد...سالگو رو به رویش منتظر ایستاده و دستش را دراز کرده بود...تام تصمیمش را گرفته بود...او هم دستش را دراز کرد و دست در دست سالگو داد.
این شروع راه بود...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۱ ۱۲:۲۹:۰۴
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۱ ۱۲:۲۹:۵۵



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳
#39

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
برق خشمی در چشمان سالگو در خشید:

-خب..من چطور باید به تو ثابت کنم؟نظرت راجع به دوئل چیه؟

تام صدایش را صاف کرد:

-هیچ وقت با یه پیر مرد خشمگین دوئل نکن!این اصل زندگی منه!

سالگو لبخند توام با حرصی زد:

-منظورت؟

-سالگو منظور منو درک می کنه!

پیرمرد دهان باز کرد تا به پسر نوجوان پاسخ دهد.اما سپر مدافعی که برای تام فرستاده شده بود،مجالی به او نداد:

-سلام تام!من و آلبوس تورو گم کردیم.منتظر پاترونوست هستیم.لطفا ما رو از محلی که در اون هستی مطلع کن!

پیرمرد پوزخندی زد:

-پسر کوچولوی قصه ما دوستاشم با خودش آورده که نترسه؟

پسر نوجوان غرید:

-هنوز بهم ثابت نشده که با سالگو طرفم!

سالگو بی اعتنا به تام نگاه می کرد.در حالی که اجزای صورت او را می کاوید،تکان مختصری به چوب دستی اش داد.

باور این مسئله برای پسر نوجوان غیر ممکن بود.درختانی که به رقص در آمده بودند!جای شکی باقی نمی ماند.او سالگو بود!

تام مارولو ریدل،در حالی که سعی در کنترل کردن حیرت خود داشت،قامت صاف کرد و درست مقابل سالگو ایستاد:

-من بهت اعتماد می کنم.

جادوگر پیر پوزخندی زد:

-متشکرم!حضرت والا برای چه موردی اینجا تشریف آوردن؟

تام همچنان خود را کنترل می کرد:

-برای آموزش!

سالگو نیز قامت راست کرد.تام پیش خود اندیشید چرا این مرد را کوتاه قد پنداشته؟

سالگو نفس عمیق و آمیخته به حرصی کشید:

-اینبار من بهت اعتماد نمی کنم پسر جوان.برو و هر وقت جهان دیده تر شدی برگرد!



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۰:۱۴ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۳
#38

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
تام از پشت درخت کنار آمد تا سالگو بتواند چهره اش را ببیند . صورت تام مارولو ریدل ، به جرئت زیباترین صورت بین جادوگران بود . سالگو از دیدن صورت این جوانک کنجکاو ، اخم هایش را در هم کشید . آخرین مار که داخل کیسه رفت ، درش را محکم بست و کناری گذاشت .
- برای چی اومدی ؟ اینجا کسی بهت خوش آمد نمیگه !

تام جرئت کرد و کمی به آتش و سالگو نزدیک شد .
- پی شخصی به نام سالگو اومدم . خیلی ها اونو بزرگ تر از حتی گریندل والد میدونن . هر چند من اینو قبول ندارم .اومدم تا بهم ثابت کنه که از اون بهتره .

تام بسیار زیرکانه سالگو را به مبارزه می طلبید . انتخاب کلماتش طوری بود که هم سالگو بودن این شخص را اثبات می کرد و هم قدرت واقعی او را نشان میداد .سالگو با اینکه رد خشم در نگاهش و صحبت های زیر لبی اش به زبان مارها قابل تشخیص بود ، اما سعی کرده بود لبخند بزند که با توجه به آن وضعیت اصلا جالب نبود .
- اون پسر بچه مدرسه رو میگی ؟ همونی که یه زندان به نام نورمنگارد برای مخالفاش درست کرده ؟
سالگو منتظر جواب تام نایستاد .
- اگه اون حتی اسم جادو های من رو شنیده باشه ، با دست خودم ، خودم رو چال میکنم . اون پسرک فکر کرده چهار تا کتاب بخونه همه چیزو یاد می گیره ؟ میتونه چیز هایی رو که سالگو از هر شخصی در هر نقطه ای از جهان که دانشی از جادوی سیاه داشته ، یاد گرفته رو درک کنه ؟

نسیم سردی از بین درختان می وزید و شاخه ها و برگ ها را تکان می داد . آتش بین سالگو که حالا کمی عصبانیتش در چهره اش نمایان بود و تام ریدل با آن چهره بی روحش قرار داشت . شعله های آتش بخاطر نسیم ، به سمت چپ متمایل شده بودند و زمین پوشیده از برگ های خیس زیر پایشان را روشن کرده بود .

تام سرش را کمی به سمت راست خم کرد.
- من از کجا بدونم تو همون سالگویی هستی که اینقدر ازش تعریف می کنی یا یه پیرمرد لاف زن ؟ هنوز تردیدی در قدرتمندی گریندل والد بر من وارد نشده !


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
#37

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
اگر هر جادوگر دیگه ای به جز تام جوان در آن موقعیت قرار میگرفت،از تصمیمش منصرف به خانه باز میگشت.اما تام یک جادوگر عادی نبود...تام یک جادوگر جاه طلب بود و اطمینان داشت که روزی یک جادوگر بزرگ خواهد شد یا به صورت دقیقتر بزرگترین جادوگر!

سه شب و سه روز بود که به اینجا آمده تا سالگو را پیدا کند اما هنوز هیچ سر نخی برای پیدا کردن سالگو نیافته بود.تنها نشانی که سالگو داشت توصیفات دیگر جادوگران بود "سالگو شقی ترین و جبار ترین و سنگدلترین جادوگری هست که دیدم...شنیده ام که سالگو حتی از گلرت گریندل والد هم جادوش سیاه تره...سالگو؟! اشخاص زیادی اون رو ندیدن یعنی دیدن اما زنده نموندن...اون تعداد کمی که سالگو رو دیدن میگن سالگو جادوهایی بلده که هیچ کس دیگه ای بلد نیست...هیچ کس نمیدونه اون کجاست ولی احتمال داره که توی جنگل های شمال اسکاندیناوی باشه"

سالگو بزگترین جادوگر سیاه...جادوهایی رو میتونه اجرا کنه که هیچ کس دیگه ای بلد نیست...احتمالا تو جنگل های شمال اسکاندیناوی زندگی میکنه...این چیز هایی بود که باعث شد تام به دنبال سالگو برود.

حتی با اینکه تابستان بود،باز هم سرما وسوز در جنگل حکمفرما بود.تام جوان،گشنه و لرزان اما مصمم به دنبال اثری از سالگو بود ولی هنوز چیزی نبود که او را به سالگو برساند.ناگهان موجودی که تام به دلایل بسیار زیادی به او نزدیکی میکرد،توجه تام را به خودش جلب کرد...مار...حدود ده مار به سمت تام در حال لغزش بودن...اما وقتی به تام رسیدن از حرکت نیستاند و به مسیر مستقیم خود ادامه دادند.تام جوان هم مارها را دنبال کرد...
مسیری که مارها طی کردند مسیر طولانی بود و تام جوان نیز همراه آنها بود تا اینکه از دور دودی مشاهده شد و مارها نیز داشتند به سمت دود حرکت میکردن...تام با آنها بود اما وقتی از دور آتشی که یک شخص آن را روشن کرده بود دید،از حرکت ایستاد...پشت درختی پناه گرفت و از دور به تماشای سرانجام مارها نشت...

مردی که آتش روشن کرده بود،صورتش به دلیل باندی که دور تا دور صورتش بسته بود مشخص نبود اما قد کوتاهی داشت...او مارها را یکی یکی گرفت و داخل گونی بزگی می انداخت و مار ها هم کاملا تسلیم شخص بودن...تام مطمئن بود که در آن گونی حداقل پنجاه مار دیگر وجود دارد.تام میدانست که این مرد جادوگر است و اینکه شخصی بتواند چندیدن مار را از نقاط مختلف جنگل از راه روز سحر کند باید جادوگر بزرگی باشد.شاید او همان سالگو معروف باشد...

تام در همین افکار بود که مرد به سخن درآمد و با صدایی گرفته گفت:
_خب!خوب نگاه کردی؟! حالا از پشت درخت بیا بیرون تا ببینم این کیه که به دیدن من اومده...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۳ ۱۶:۰۳:۱۸



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۳:۳۶ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳
#36

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نقل قول:

سالگو، هدف بود! هدفی که هر شخص در زندگیش به دنبال آن است. جهان تلفیق اهداف است. تلفیق نظم و بی نظمی، تلفیق سیاهی و سفیدی و این است که زیبایش میکند. جهان برای بعضی بیرحم است و برای بعضی مهربان ولی ما از کجا میدانیم مهربانی آن ارزشمندتر است یا بیرحمی آن؟
اگر تو یک استاد هنرهای رزمی باشی و شاگردی پر از استعداد داشته باشی، به او سخت خواهی گرفت یا آسان؟!


جادوگر دو چهره به درختی تکیه داد بود، یک گربه وحشی بزرگ را نوازش میکرد و روی هوا آن کلمات را مینوشت...

تام که آن کلمات را میخواند، آرام به جادوگر دو چهره نزدیک شد. جادوگر متوجه حضور تام شد و برگشت و گربه وحشی که از تام ترسیده بود از آن جا دور شد.

تام روبروی جادوگر دو چهره قرار گرفت. چشم چپ جادوگر سیاه رنگ بود و چشم راست آن آبی رنگ.

تام گفت:
_ تو سالگو رو از کجا میشناسی؟
جادوگر:
_ برای چی باید به تو جواب بدم؟

تام که از لحن جادوگر خوشش نیامده بود چوبدستیش را به سوی او گرفت و گفت:
_ برای اینکه اگه پررو بازی دربیاری نفله ت میکنم!

هر دو چشم جادوگر کاملا سیاه رنگ شد و گفت:
_ میخوای بجنگیم؟ باشه پس میجنگیم!

ناگهان رنگین کمانی زیبا میان تام و جادوگر پدیدار شد و پسری، با چشم های آبی درخشان و قدی بلند و موهایی خرمایی به آن دو نزدیک شد و گفت:
_ بچه ها، بچه ها آروم باشید!

تام و جادوگر هر دو با هم چوبدستی هایشان را به سمت پسر جدید الورود گرفتند و گفتند:
_ تو کی هستی؟!
_ آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور... امممم... و شما؟

تام، آلبوس و آنتونین، کنار نهر آب نشستند تا با هم بیشتر بشوند..

آلبوس: اووووم... تام، تو چرا میخوای سالگو رو پیدا کنی؟
تام: چون میخوام ازش جادوی سیاه رو یاد بگیرم!
آلبوس: ولی من شنیده بودم استاد جادوی سفیده! بخاطر همین اومدم اینجا تا پیداش کنم!
آنتونین: پس من درست اومدم! میخواستم یکی رو پیدا کنم که هم جادوی سیاه بلد باشه هم سفید!
تام: بچه! جادوی سفید به دردت نمیخوره!
آنتونین: معلومه که میخوره! با دوستات و موجوداتی که ارزش دارن باید مهربون باشی!
آلبوس: نه آنتونین عزیز، باید با همه مهربون باشی حتی دشمنانت!
تام: شماها خیلی بچه اید! این دنیا جنگجو میطلبه! نه بچه مچه های مهربون! باید سیاه باشی و با همه سرسخت!
آنتونین: سیاهی مطلق خوب نیست، موجودات پست خیلی زیادند ولی موجودات بی گناه و با ارزش هم هنوز وجود دارند! اگر به سمت سیاهی مطلق بری همه رو با هم نابود میکنی و در نهایت خودت هم کاملا سیاه و تاریک خواهی شد!
تام: و سیاهی اوج زیبایی ست!
آلبوس: بچه ها، بنظر من دعوا نکنیم! بیایم سالگو رو پیدا کنیم و از اون بپرسیم کدوممون درست فکر میکنه!

کوهستان در جلوی سه نوجوان بود. در جلوی سه شخصی که یکی طرفدار سیاهی دیگری طرفدار سفیدی و دیگری طرفدار تلفیق آن ها بود. کوهستان، بوی نسیم صبحگاهی، آواز پرندگان، گاهی پرواز اژدهایی آتشین بر فراز آسمان، همه و همه محیا بودند تا آن ها به سمت هدف بروند. به سمت جواب سوال هایشان. به سمت دهانه کوه. آن ها از زندگی عادی گریخته بودند. از شغل های معمولی، تشکیل خانواده معمولی، ازدواج های معمولی و زندگی های معمولی. آن ها نمیدانستند که سالگو سال هاست که منتظر آن هاست..

تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#35

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


هواکم کم داشت تاریک می شد. باید می رفت... ولی جایی برای رفتن نداشت.

این موضوع غمگینش نمی کرد. چون حتی اگر جایی برای رفتن وجود داشت، هدفش او را از رفتن باز می داشت. سه روز پیش که وارد این جنگل شده بود به خوبی می دانست که وارد مسیری شده است که باید ادامه بدهد.
احساس گرسنگی می کرد. اخم هایش را در هم کشید. نیازهای انسانی همیشه به شکل عجیبی عصبیش می کرد. ای کاش می توانست نادیده شان بگیرد.

نسیم خنک جنگل باعث شد حواسش را بیشتر جمع کند.با دقت به درختان اطرافش نگاه کرد. در ظاهر همه آنها شبیه هم به نظر می رسیدند، ولی برای او اینطور نبود. به خوبی می توانست مسیر خودش را از بین همان درخت های شبیه به هم پیدا کند.
از جا بلند شد و به طرف نهر کوچکی که در نزدیکیش جاری بود رفت. مشتی آب به صورتش زد...و تصویر خودش را در آب دید. شاید برای اولین بار به صورت خودش دقیق شد.
چهره اش همیشه توجه اطرافیانش را جلب کرده بود. ساحره ها با حسرت و جادوگران معمولا با حسادت به او نگاه می کردند. جذابیت ظاهری برایش اهمیت زیادی نداشت...یا شاید هم...داشت! فقط به این دلیل که تجربه به او ثابت کرده بود جذابیتش قادر به باز کردن درهایی هست که هیچ جادوی دیگری روی آنها کارساز نیست. کافی بود طرف مقابل یک ساحره باشد. برای تام همه چیز به منافعش ختم می شد.
قبلا بارها شنیده بود که انواع پیشرفته جادوی سیاه ممکن است روی چهره و ظاهر شخص تاثیرات عجیبی بگذارند. این شایعات را باور نمی کرد.ولی حتی اگر درست بود هم اهمیتی برایش نداشت. او باید جلو می رفت. باید به جایگاهی که لایقش بود می رسید.
به تازگی فارغ التحصیل شده بود. جادوگر بودن...یک شغل عادی در وزارتخانه سحرو جادو یا حتی هاگوارتز داشتن...ازدواج...
هیچکدام روح بلند پروازش را ارضا نمی کردند. باید به قله می رسید. و برای رسیدن به قله باید از پایین ترین نقطه کوه شروع می کرد... از سالگو!

نامش را بارها شنیده بود....همه با نفرت از او یاد می کردند. از بی رحمی و قساوت قلبش. تام چندان صبور محسوب نمی شد ولی این بار باید صبر می کرد. باید سالگو را قانع می کرد که با دیگران فرق می کند. باید همه چیز را از او یاد می گرفت. گذشته از همه ویژگی های بدی که از او شنیده بود، می دانست که در جادوی سیاه بی رقیب است. و این چیزی بود که تام ریدل جوان به آن احتیاج داشت.

با حالتی مصمم از کنار نهر برخاست.باید به راهش ادامه می داد. باید استادش را پیدا می کرد.





پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱
#34

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دنیا پوست انداخته بود. آخر، بهار بود. همه چیز نو شده بود. گل ها روییده بودند و درخت ها رو به آسمان قد کشیده بودند. از همه جا میتوانستی بوی نویی را استشمام کنی. از همه جا غیر از خانه ریدل.

خانه ریدل مانند همیشه تاریک، سیاه، با ابهت و ترسناک بود. از در دو تکه فوق العاده مرتفع و جادویی این خانه که به داخل پا بگذاری مجسمه جادوگری مو بلند و جدی و البته سبز، توجهت را جلب میکند. او را کنار دیواری گذاشته اند. مانند نگهبانی سنگی در آنجا خیره نگاهت میکند و هشدار میدهد که اینجا باید مراقب باشی.
اینجا یکی از فرزندان من بر تخت پادشاهی جلوس کرده است.
یکی از فرزندان سالازار اسلایترین.

بعضی، رفته بودند. آخرین آن ها یکی از سرداران سابق سپاه لرد ولدمورت بود. زنی با خلق و خویی مهربان!... تضاد عجیبی داشت. رفتارش مانند مالی ویزلی بود اما از جنس بلاتریکس لسترنج بود. از جنس ساحره های شجاع دل. لینی وارنر رفته بود.



لرد ولدمورت همچنان بر تختش نشسته بود. با خود می اندیشید. حتی لرد ولدمورت هم گاهی دچار تشویش و سردرگمی میشد. چیزی که همه مشنگ ها و اکثر جادوگران تا آخر عمر بدان دچارند. همیشه به دنبال یک فرمول برای موفقیت و تعالی هستند اما همه چیز تغییر پذیر است. شاید قشنگیش همین است.

بجنگی و بجنگی و باز هم بجنگی. وقتی پیروز شوی شیرینیش را روح و جسمت حس میکنند. اما همه چیز تمام نمیشود اهداف بزرگتری جلوی راهت قرار میگیرند.
انسان هایی که به قله کوه رسیده اند و بعد از آن رو به آسمان پر نکشیده اند در واقع مرده اند. قله کوه هم نهایت هدف نیست. بعد از آن آسمان است. آسمانی که پایان ندارد. سیاره در سیاره. ستاره در ستاره. کهکشان در کهکشان. سیاهچاله در سیاهچاله!

لرد ولدمورت ناخوداگاه نجینی را نوازش میکرد و به مرگخوارانش می اندیشید. به کسانی که رفته اند. به کسانی که برگشته اند. به کسانی که مانده اند. در همه این سال ها علیرغم رفت و آمد و کم شدن فعالیت خیلی از آن ها تنها چیزی که ثابت مانده بود وجود فعال لرد بود. اما او هم گویا خسته شده بود. استثناها هم حتی استثنا دارند.

لرد، در فکر یک تصمیم بزرگ بود. مردد بود. او اراده ای قوی داشت. استعدادهایی باور نکردنی داشت هر چند حتی خودش هم کامل متوجه آن ها نبود و هر چند بعضی حسودان و بعضی آشنایان نادان آن ها را کتمان میکردند. او جادوگری بینظیر بود.

لرد ولدمورت احساس میکرد از همیشه بیشتر به یک قدح اندیشه نیاز دارد. میخواست نفسی بکشد. میخواست سرش سبک شود. فکر ها در رفت و آمد بودند که ناگهان پرده هایی که سال ها دور تا دور اتاق مجلل لرد را پوشانده بودند ذره ای کنار رفتند و نور کم سویی لنگان لنگان به درون اتاق آمد.

باورش سخت بود. آن اتاق سال ها رنگ نور را ندیده بود. لرد سریع چوبدستیش را کشید و اماده کشتن یکی از اعضای محفل و یا یک مرگخوار خائن شد اما در تاریکی، سایه شخصی را دید که برایش آشنا بود. ریشی کم پشت. مویی ریخته در صورت. چشمانی بیرحم.

ماه ها پیش مرده بود! دوباره بازگشته بود. یکی فکر میکرد دیگری خیانت کرده است و دیگری فکر میکرد یکی او را کشته است. هر دو درباره هم اشتباه فکر میکردند. پرده کمی کنار رفت و چهره مرگخوار مشخص تر شد... نوری کم سو از گوشه پرده ها به درون اتاق آمده بود. دست مرگخوار بود که پرده ها را کنار زده بود. امید داشت که باز هم نوری در تاریکی وجود هر دویشان رخنه کند...



Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۰
#33

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
ترزیق سوژه جدید:

فردی سرو قامت و با موهایی بلند و ژولیده که از ماسکش بیرون زده بود،با عصایی تیره رنگ که تقریبا نصف قامتش را میگرفت،قدم زنان از پله هایی کهنه و متروکه ای که جییریغ جییریغ صدا میکرد،پایین آمد.انتهای آن پله ها به زیر زمینی تاریک و قدیمی که دیوار هایش بوی نم باران میداد،ختم میشد.فضای ترسناک زیر زمین تن هر موجود زنده ای را به لزره می انداخت.

فرد دیگری که صورتش در تاریکی معلوم نبود،در میان زیر زمین به صندلی ای بوسیله ی پالهنگی بسته شده بود.چشمانش نیز با دستمالی بسته شده بودند.فردی که ماسک به صورت داشت به سمت فرد دیگری که بر روی صندلی بسته شده بود،به آرامی حرکت کرد.کمرش را آهسته کمی خم کرد و آرام در گوش فردی که روی صندلی بسته شده بود،گفت:
-بالاخره گرفتمت!
فرد ماسک دار صدایش مردانه جلوه میداد و فردی که بر روی صندلی بسته شده بود،صدایش را شناخت.بلند فریاد زد:
-امکان نداره،ممکن نیست تو سوروس باشی!
سوروس خنده ای تمسخر آمیز کرد و بعد جدی شد و گفت:"جمیز،فکر کردی من میذاشتم اون اتفاق بیوفته.درست به موقع رسیدم!"
جیمز:'اما چرا؟من فکر میکردم توی همه این سال ها دوست من بودی."
سوروس:"دوست؟چیزی هم برای دوستی گذاشته بودی؟"

اما این آخرین حرف هایی بود که آنجا زده شد.اتفاقاتی آنجا افتاد که غیر قابل باور بود.

فلش بک-روز عروسی جیمز پاتر:

خورشید در حال غروب بود و مهمان ها کم کم باید پیدایشان میشد.لیلی و جیمز دستان یکدیگر را گرفته بودند و به یک دیگر نگاه میکردند.میدانستند که امکان دارد این شب پایان خوشی نداشته باشد.ساعتی گذشت و جشن شروع شد.تقریبا همه مهمانان رسیده بودند.

ناگهان نوری در میان جشن درخشید.مرگخواران به جشن حمله کرده بودند.همگی فرار کرده بوند حتی لیلی اما تنها کسی که آن میان بیهوش افتاده،جیمز بود...
___________________________________________
دوستان داستان کلا با اتفاقات کتاب و توصیف شخصیت ها در کتاب فرق داره.گفتم داستان و رفتار شخصیت ها فرق کنه بلکه کمی تنوع شه و در پایان داستان جالب تری در بیاد.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۲۵ ۲۳:۵۳:۵۷
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۲۶ ۰:۰۷:۴۶

»»» ارزشـی گولاخ «««


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۰
#32

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
آنتونین دوان دوان پله‌های شکنجه‌گاه را چهارتا یکی طی کرد و خودش رو وسط شکنجه‌گاه انداخت.

- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

رز:
- چه مرگته دیوانه؟! چرا اینطوری میکنی؟! قرصات یادت رفته؟!

آنتونین سریع خودشو از روی زمین جمع میکنه و بعد از قاپ زدن چوب‌دستی رز میگه: مجبور بودم، لرد این بچه هه رو لازم داره. نباید بکشیش.

پیتر که رنگ صورتش شبیه گچ پای تخته شده بود با لکنت گفت: مر...مرلین...سالازارا...شک...شکرت!

رز چوب‌دستیش رو از دست آنتونین بیرون میکشه و یقه پیتر رو میگیره و از کف خاک‌آلود شکنجه‌گاه بلند می‌کنه.

- شانس آوردی جوجه. باید تا سی سال هر ثانیه از ارباب ما به خاطر این لطف شکرگزاری کنی!

آنتونین پیتر رو از دست رز در میاره و کشون کشون اون رو دنبال خودش از پله های شکنجه‌گاه بالا میبره. رز هم دنبال این دو به راه میفته. وقتی که به پشت در اتاق لرد میرسن آنتونین میگه: ارباب آوردمش.

صدای لرد از سمت دیگه در به گوش میرسه:

- من بهت یه شانس دیگه میدم، باید خوابی که بارتی دیده اصلاح بشه. یعنی این خوابو دوباره ببینه، اما آخرش تغییر کنه. آخرش باید هری و دامبلدور بمیرن، تیکه تیکه بشن، منفجر بشن. فهمیدی؟!

پیتر که صدا در گلوش خفه شده بود جیرجیر بی رمقی کرد.

- جوابی نشنیدم، بکشینش!

لینی دستپاچه وسط بحث پرید و گفت: نه نه ارباب قبول کرد. مگه میتونه قول نکنه؟ غلط کرده، به زورم که شده نتیجه دلخواه شما رو از حلقومش میکشم بیرون!

- خوبه، پس بهتره زودتر این قضیه رو تموم کنه. چون من همیشه پست این در نمیمونم، و وقتی هم بیام بیرون و ماجرا به طور دلخواه من تموم نشده باشه سرنوشت زیاد خوبی در انتظار فامیلت نخواهد بود!



Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۰
#31

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
ساعتی بعد:

آنتونین و وزیر بعنوان راهنما، جلوتر از لرد در حال حرکت بودند و نقاط مختلف اتاق را برای او شرح میدادند.

آنتونین گوشه ای از اتاق را نشان داد و گفت: خب ارباب! همون طور که میبینین، اینجا تخت خواب شما قرار داره.

وزیر تکمیل کرد: سیستم های گرمازایی و سرمازایی زیر تختون نصب شدن و دکمه هاشم کنار تخت قرار دارن ...

وزیر دو دکمه که یکی قرمز و دیگری آبی بود را آهسته لمس کرد و ادامه داد: اگه قرمزو فشار بدین تختتون گرم و اگه دکمه آبیو فشار بدین سرد میشه. فکر خودم بود!

آنتونین حصیر بزرگی را که به شکل سبد در آمده بود و پتوی سبزرنگی با نشان سالازار را دربرداشت نشان داد و گفت:

- اینم استراحتگاه نجینی هست. درست کنار تخت شما قرار داره که از وجود هم نهایت لذتو ببرین.

وزیر به سمت تنها پنجره ی اتاق رفت و گفت: ارباب گاراژ دیدین؟ میدونم ندیدین! این مث درای گاراژ میمونه که سفت هستن و از بالا به پایین باز و بسته میشن.

آنتونین تاکید کرد: طلسم های محافظتی شدیدی هم روی پنجره ها اجرا شده تا نتونین فرار کنین!

وزیر اینبار بغل در ایستاد و گفت: در نهایت میرسیم به در ورودی. اینجا یه محفظه ای وجود داره که برای عبور غذا ازش استفاده میشه. در کلید مشنگی داره و کلیدشم توی شکم یکی از تسترالهای دست آموز ایوان هست.

- و البته بازم طلسم هایی اجرا شده که باز شدن این در فقط بوسیله ی همون کلید امکان پذیر باشه و هیچ وردی نتونه باعث باز شدن در بشه.

بعد از اتمام توضیحات لازمه به لرد، آنتونین و وزیر تعظیم کوتاهی کردند و از اتاق خارج شدند. قفلی () که از آن صحبت کرده بودند را به پشت در آویزان کردند و آن را بستند.

وزیر دست هایش را به هم زد و گفت: همه چیز تموم شد!

صدای لرد از پشت در شنیده شد که گفت: حالا نمیشه کاری کرد که اون پسره کاری کنه که خوابی که بارتی دیده رو دوباره ببینه ولی با یه پایان دیگه؟

آنتونین با شنیدن این حرف با بیشترین سرعتی که میتواسنت به سمت شکنجه گاه رفت تا جلوی مرگ پیتر را بگیرد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۵ ۲۱:۲۲:۱۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.