خرسک ِ بینظیر ِ ریون! - منظورتون چیه که رفتن؟!
صدای ویولت، با وجود این که مخاطبش پروفسور آلبوس دامبلدور بود، تُن نسبتاً بالا و نه چندان دوستانهای داشت.
دامبلدور با آرامش فنجونی که مرلین میدونست توش چی هست، پایین آورد و از بالای عینک نیمدایرهایش به بودلر عصبانی نگاه کرد:
- منظورم روشنه دوشیزه بودلر. هردوشون برای مأموریت طولانی مدّت محفل رو ترک کردن.
دستهای ویولت مُشت شدن و احساس مبهمی به دامبلدور میگفت که فاصلهی زیادی با مُشت کوبیدن به یه چیزی ( ترجیحاً نه بینی ِ قوزدار ِ اون! ) نداره.
- من باهاشون میرم! کجا رفتن؟! میتونم آپارات کنم!
دامبلدور نفس عمیقی کشید:
- همونطور که قبلاً گفتم، جای ثابت و مشخصی ندارن که..
- باید منو باهاشون میفرستادین! تنهایی نباید میرفتن!
- من به دو نفر با هم نمیگم تنها.
نه. تنها نبودن. و ویولت هم خیلی خوب اینو میدونست. منطقی برای مقابله نداشت. خب، هیچوقت اهل منطق هم نبود. فقط.. نمیتونست.. نمیخواست..
- نمیتونن.. نمیتونین..
پیرمرد محفلی لبخند ملایمی زد. به همون خوبی که بودلر ارشد میدونست جیمز و تدی تنها نیستن، اونم خوب میدونست مشکل مخترع ِ محفل چیه. اون زمان ِ برگشتنشونو میخواست. اگه دورن، باشه، بچه که نبود. میفهمید گاهی آدما از هم دور میشن! ولی لازم داشت بدونه کجان، لازم داشت مطمئن شه میتونه آپارات کنه پیششون و از همه بیشتر.. لازم داشت مطمئن شه حالشون خوبه!
و حالا هیچی نمیدونست!
- بهت قول میدم که خیلی زود برگردن دوشیزه بودلر.
میخواست بهش بگه اونا تنهاش نمیذارن. میخواست بگه جیمزتدیای عزیزش دوباره برمیگردن تا باز از روی لبهی پنجره نگاهشون کنه. منتظر بمونه از میدون گریمولد سر و کلّهشون پیدا شه. صدای خندههاشون رو بشنوه.
دورادور مراقبشون باشه..
ولی اینو هم میدونست که گفتن این حرفا بدجوری غرور ِ سخت ِ ویولت رو جریحهدار میکنه..
از بین دندونهای بهم فشرده، با صدایی که معلوم نبود به خاطر عصبانیت یا بغض میلرزید، گفت:
- فقط. تدی. حق داره. منو. دوشیزه بودلر. صدا کنه!
روی پاشنهی پاش چرخید و از آشپزخونهی گریمولد بیرون رفت. در رو محکم بهم کوبید به امید این که عصبانیت ِ توی قلبش آروم بگیره. ولی نگرفت. به خاطر همین بود! به خاطر همین همیشه زودتر خدافظی میکرد. همیشه زودتر میرفت. همیشه خودشو عقب میکشید. همیشه مینشست روی لبهی پنجره، نه جلوتر!
صدای تاپ تاپ قدمهاش به همهی ساکنان فعلی گریمولد فهموند از رفتن جیمزتدیا خبردار شده و همون واکنشی رو نشون داده که انتظارش میرفت. وارد اتاقش شد و..
چشماش پر از اشک بودن. نه از ناراحتی. که از عصبانیت و استیصال.
برگشت و با لگد به در کوبید. بسته شدنش، کل ّ گریمولد رو لرزوند.
نمیخواست "رها بشه"..
و از رفتن اونا میترسید!..
به پنجره نگاه کرد. حالا دیگه بی معنی به نظر میرسید. وقتی حالا حالاها جیمزتدیا برنمیگشتن.. وقتی قرار نبود از اون پنجره اونا رو نگاه کنه.. یا نصفهشبی پشت پنجرهی اتاقشون سبز شه و دادشونو در بیاره..
کتابی رو که روی میزتحریرش بود قاپید و سمت پنجره پرت کرد. شیشه با صدای وحشتناکی اومد پایین. ولی صدای فریاد ویولت بلند بود.
- حق.. نداشتید.. بدون ِ .. خداحافظی..
با هر کلمه یه چیزی رو پرت میکرد سمت ِ دیوار و صداش بلندتر میشد:
-
بدونِ! خداحافظی!اکشن فیگور دوناتلّو محکم خورد به قاب ِ عکس ِ قهرمانی کیو.سی و صدای شکستن یه چیز دیگه تو گریمولد پیچید:
- منو.. بذارید..
برید!!دستش خسته شد؟ یا خودش؟ یا فقط.. قدرتِ عصبانیتش شاید ته کشید. میدونین که عصبانیت چطوریه.. همیشه آدمو از درد و ناراحتی حفظ میکنه.. ولی وقتی بره..
مُشتشو وا کرد.
تکیه داد به در اتاقش..
لیز خورد و نشست روی زمین.
- حق نداشتید بدون خدافظی برید.
سرشو گذاشت روی زانوش. دیگه عصبانی نبود. فقط..
- زود برگردید.. و سالم. خب؟..
وقتی ترسای آدم به واقعیت تبدیل میشن چیکار میشه کرد؟ فرار کنی؟ استعفا بدی؟ بازی رو استپ بزنی و بگی باشه فردا بازی میکنم؟
نکته همینه.. هیچ کاری نمیتونی بکنی. فقط باید وایسی. فقط باید..
- ویولت؟
صدای ویکی رو شناخت، شاهزاده خانوم آروم داشت به در ِ اتاقش میزد. ولی جوابشو نداد.
- ویولت؟
چرا بیخیال نمیشد؟
- ولم کن شازده خانوم.
صدای تق تق اعصابشو خورد میکرد:
- ویولت! من دارم میام تو!
اتاق بهم ریخته جلوی چشماش محو شد.
تاریکی؟!..- جیمز داره تهدید میکنه که همین الان سر و کلّهت پیدا نشه، میاد بالا و برات دُم خوکی میذاره.
سرشو تکون داد. جیمز؟!
نیمخیز شد!
ملافهها پیچیدن دور دست و پاش! ویکی یهو پردههای اتاق رو زد کنار و نور ِ پاشید توی اتاق. چشماشو تنگ کرد.
خواب؟..
همهش یه خواب بود!..
- من نمیدونم جریان این دُم خوکی چیه، ولی بهت توصیه میکنم جدّیش بگیری. چند روز پیش داشت از هاگرید میپـر.. هی!
ویولت از جاش پرید و تقریباً یه ثانیه بعد، با مغز بین ملافهها کف اتاق سقوط کرد. ویکی با نگرانی رفت سمتش:
- حالت خوبه؟!
یه لحظه از تقلا بین ملافهها دست کشید. به پهنای صورتش خندید:
- خوب؟! فقط خوب؟! شازده خانوم!
من معرکهم!نه فقط لباش، همهی صورتش داشتن میخندیدن. صداش به گوش ِ ویکی نرسیده، ویولت از اتاقش بیرون پریده بود.
پلّههای گریمولد رو دو تا یکی پایین دویید. قرار بود چی؟ اصن یادش نمیومد چه قراری با جیمزتدیا داشت.. همهش خواب بود.. همهش کابوس بود..
در ِ آشپزخونه رو که باز کرد، برادرای ناهمخون برگشتن سمتش.
چشمای قهوهای جیمز شاکی بودن:
- نیمساعته ما رو.. هی!
محکم هردوشون رو بغل کرد. تدی سمت پایین کشیده شد، جیمز احتمالاً ممکن بود خفه شه، ولی ویولت اهمیتی نمیداد.
- شما اینجایید!
اگه یه ذره دیگه فشارشون میداد، احتمالاً جیمزتدیا به معنی دقیق کلمه تبدیل به جیمزتدیا میشدن.
جیمز با این که فشار دست ویولت داشت باعث کبودیش میشد، گفت:
- جایی که توام نیم ساعت پیش باید میبودی!
صدای ویولت رو شنیدن. آروم بود. با لحن همیشگیش فرق داشت. با این حال شنیدن.
- دیگه هیچوقت.. عقب نمیکشم..
تدی نمیتونست سرشو بچرخونه، ولی از گوشهی چشم نگاهی به جیمز انداخت و فهمید برادرش هم اندازهی خودش گیج شده.
- چی؟
خیالش راحت بود. جیمزتدیا نرفته بودن. نه بدون خدافظی. نه بدون این که ویولت ازشون خبر داشته باشه. نه بدون این که مطمئن شه حالشون خوبه..
- دیگه همیشه بغلتون میکنم. همیشه.
بالاخره ولشون کرد. تدی همونطوری که گردنش ماساژ میداد تا درد ِ آغوش خیلی گشوده و محکم ویولت ازش بره بیرون، زیر لب گفت:
- آره. این قطعاً شاهزاده خانومو خیلی خوشحال میکنه.
جیمز شکلک در آورد:
- من نخوام.. لعنتی!
ویولت دوباره محکم بغلش کرد.
- ولم کن! میشه؟! تدی اینو از من جداش کن!
- ازت متنفرم جوجه پاتر.
و توی صداش خندهی عمیقی بود.
تدی خندید.
شرط میبندم جیمز هم ته ِ دلش خندید.
نمیتونست به ترسش غلبه کنه. نمیتونست این ترس رو از بین ببره.
ولی میتونست برای روزی که میاد، مسلّح شه.
به خاطرههای خوب..
و خالی از حسرت حرفای نزده و کارای نکرده!..