ارشد ریونکلاو
*هنوز هم باور جایی که در آن قرار داشت برایش سخت بود. مثل یک چشم بر هم زدن بود، تغییر حیاط هاگوارتز، با درختان درهم گوریدهی جنگل ممنوعه...
تا به خودش آمد، خود را احاطه شده میان گیاهان و درختان جنگل ممنوعه یافت. نمیدانست که چگونه از میان همکلاسیهایش به میان جنگل راه پیدا کرده بود. آخرین چیزی که به یاد داشت چهرهی مطمئن استادش بود که از آموزههای خود اطمینان کامل داشت و آنها را یکییکی راهیِ جنگل ممنوعه میکرد.
به هر حال دیگر چارهای نداشت و باید با آن رو به رو میشد. نفس عمیقی میکشد و نگاه کنجکاوش اطراف را میکاود. در هم پیچیدگی گیاهان و شاخ و برگ درختان به قدری زیاد بود که یافتن راه از میان آنها را دشوار میدید. اما بالاخره باید حرکتی میکرد. بنابراین با قدمهایی آرام به جلو حرکت میکند.
نمیدانست باید با احتیاط و آرام حرکت کند تا مبادا توجه حیوانی جادویی را به خود جلب کند و در عوض خطر مواجهه با گیاهان جادویی خشمگین را بپذیرد، یا با سرعت به جلو براند بلکه موجود جادوییای فرصت گیر انداختنش را نداشته باشد. اصلا راه خروج از کدام طرف بود؟ آیا راهی که میرفت او را به مقصد میرساند و از آن جنگل لعنتی خلاص میکرد؟
اینقدر حدس و گمانها ذهنش را آشفته کرده بودند که متوجه مِهی که به مرور دورش را فرا میگرفت نشده بود. او در تاریکی مطلق فرو رفته بود. بیمعطلی "لوموس"ـی زیر لب میگوید و نور چوبدستیاش را به سمت مسیر باریکی که یافته بود میگیرد. ناگهان نسیم خنکی وزیدن را آغاز میکند و موهایش را در دست باد رها میکند. نمیدانست چرا، اما سرمای حاصل از این نسیم بیشتر از آنچه انتظارش را داشت بود. یا شاید هم بیش از حد حساس شده بود؟
صدای قرچقرچی باعث میشود بایستد و گوشهایش را تیز کند. مطمئن بود که این صدا حاصل از قدم برداشتن خودش نبود؛ و اینبار حدسش کاملا درست بود. عبور شاخههای باریک را از گوشهی چشمان وحشتزدهاش که قفل شده بودند میدید. تصمیمش برای حرکت کردن حتی به صدم ثانیه هم نکشیده بود، اما گویا سرعت حرکت این گیاه که از یافتن طعمهای خوشنود بود، بیشتر از خودش بود. به محض اینکه دستور مغزش برای حرکت دادن پاها صادر شده بود، پیچیدن گیاهی را دور مچ پایش حس کرده بود.
بر زمین میافتد و بوی چمنِ نهچندان مطبوعی که بر روی آن سقوط کرده بود حس بویایی بینیاش را تحریک میکند. قبل از اینکه بخواهد حرکت دیگری کند کشیده شدن پاهایش که نه، کشیده شدن کل بدنش به سوی گیاهی که برای بلعیدنش دهان باز کرده بود را حس کرد. به چوبدستیاش که بر اثر پرتاب شدن بر زمین کنار دستش افتاده بود چنگ میزند و آن را به سمت شاخههایی که حالا هردو پایش را گرفته بودند میگیرد.
- پتریفیکوس...
حرکت تندی که گیاه انجام میدهد، او را از گفتن ادامهی طلسم بازمیدارد. اصلا این چه طلسمی بود که میخواست استفاده کند؟ خشک شدن گیاه درست است که حرکتش را متوقف میکرد، اما بعدش را چگونه میخواست حل کند؟ شاخههای همچون سنگ شدهی دور پایش را چگونه میخواست جدا کند؟ باید چارهای دیگر میاندیشید...
- ریداکتو!
همین بود. طلسمی که از ابتدا باید به آن متوسل میشد همین طلسمی بود که با ایجاد انفجار گیاه را متلاشی میکرد و حتی شاید از ترس جانش او را وادار به عقبنشینی میکرد. شاخ و برگهای گیاه انبوهتر از آن بود که با یک طلسم شکست بخورد و تسلیم شود. بنابراین با فریادهایی متوالی، طلسمهای منفجر کنندهاش را نثار گیاه میکند.
بالاخره سنگینی پیچیدن گیاه دور مچ پایش را حس نمیکند. گیاه هنوز دست برنداشته بود، اما به او فرصتی برای فرار داده شده بود. لینی به سرعت از جای برمیخیزد و در حالی که برای آخرین بار چندین ریداکتو به سمت گیاه شلیک میکرد، به سویی مخالف او میدود. آنقدر تند میدوید که حتی نمیفهمید کجا دارد میرود و در حال عبور از کنار چه چیزهایی است. فقط با سرعت شاخههای مزاحم را کنار میزد و به جلو پیش میرفت.
- اوه نه...
دویدنش به ناگاه تبدیل به قدمهایی آهسته میشود تا جایی که کاملا از حرکت باز میماند. به نظر میرسید به درون باتلاقی قدم گذاشته بود. نگاه نگرانش را به جلو میدوزد. مسیر کمی تا انتهای باتلاق باقی مانده بود، خوشخبتانه این باتلاق از آن کوچکهایش بود. لبخندی میزند و سعی میکند دوباره به جلو قدم برداشتن را از سر گیرد. هشت قدم... هفت قدم... بیشتر فرو رفتنش را حس میکند... شش قدم... فقط چهار قدم دیگر مانده بود و باید ادامه میداد. پنج قدم...
غرشی که به صورت ناگهانی به هوا برمیخیزد و زمین اطراف را به لرزه در میآورد او را از حرکت بازمیدارد. با چشمانی متعجب و هراسان نگاهش را از پاهای در باتلاق فرو رفتهاش برمیدارد و به جلو میدوزد. موجودی عجیمالجثه که بی شباهت به کرگدن نبود، جلویش ایستاده بود. موجودی که نظیرش را تا به حال تنها در کتابهای موجودات جادوییاش دیده بود. تا به آن لحظه فکر میکرد تامل کردن بدترین چیزی است که او را به خاطر باتلاق به خطر میاندازد، اما اکنون ایرامپنتی که مقابلش بود را خطرناکتر از فرو رفتن در باتلاق میبیند. سعی کرد اینبار قدیمی به عقب بردارد، اما نمیتواند.
در دل مرلین مرلین میکند که او خطر موجود در باتلاق و فرو رفتن در آن را متوجه شود و جلوتر نیاید. اما ایرامپنت شروع به قدم زدنی آهسته و آرام در اطراف باتلاق میکند. این صحنه برای لینی این گونه بود که گویا آرامش قبل از طوفانی را به چشم میدید. نمیتوانست به امید حمله نکردن او بنشیند و باید کاری میکرد. مطمئنا این باتلاق مدت زیادی ایرامپنت را از قدم گذاشتن در آنجا باز نمیداشت. بنابراین شروع به جستجو در مغزش میکند. باید راهی برای دور کردنش پیدا میکرد.
- اینسندیو.
آتشی که از انتهای چوبدستیاش خارج میشود برای لحظهای ایمپدیمنت را سرجایش متوقف میکند. لینی چوبدستیاش را تکانهایی وحشیانه میدهد و سعی میکند آتش را در نزدیکی او بگیرد. ایرامپنت با خشم به جلو یورش میبرد، اما قبل از اینکه به درون باتلاق قدم بگذارد پوستش با آتش برخورد کرده و او را به عقب رفتن وا میدارد. چند بار دیگر نیز تلاش میکند، اما هر بار آتش مانعش میشود. در نهایت با غرش خفیفی راه دیگری را در پیش میگیرد و او را تنها میگذارد.
با دور شدن موجود کرگدن مانند، بار دیگر نفسی عمیق میکشد، اما پیش از آنکه نفس عمیقش را تکمیل کند، فرو رفتن بیشترش در باتلاق را حس میکند. این وقفهی زمانی حسابی او را در باتلاق فرو برده بود. نگاهش به درختی جلب میشود که در انتهای باتلاق قد علم کرده بود. درست است که طلسم "اینکار سروس" بدن انسانها را طناب پیچ میکرد، اما از کجا معلوم که روی درخت نیز اثری مشابه نمیگذاشت؟
طلسم را زمزمه میکند و طبق انتظارش طنابی به سرعت دور تنهی درخت پیچیده میشود. حال کافی بود با طلسم "اکسیو" انتهای طنابی که همچنان در حال تابیدن دور تنهی درخت بود را به چنگ میآورد... و به دستش هم میآورد. لینی طنابی را که انتهایش دور درخت پیچیده بود و ابتدایش در دست خودش قرار داشت را میگیرد و سعی میکند با استفاده از آن خودش را از باتلاقی که در آن گیر افتاده بود بیرون بکشید. چهار قدم... سه قدم... دو قدم... یک قدم... و حال لینیِ گلآلود بر روی زمین افتاده بود و نفسنفس میزد.
اما وقتی برای تلف کردن نداشت. بنابراین دوباره از جای برمیخیزد و تنها چند قدم به جلو برداشتن برایش کافی بود تا مسیر پهنی که از دور نمایان بود را ببیند. دواندوان خودش را به مسیر میرساند و مستقیم آن را ادامه میدهد. طولی نمیکشد که باریکهی نوری که خبر از پایان جنگل ممنوعه میداد را میبیند. خوشحالی وصفناپذیری سراسر وجودش را فرا میگیرد و به سوی روشنایی میدود...