هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
مـاگـل
پیام: 55
آفلاین
همه جا تاریک و دگیر بود.درختانی با سایه های بلند و وحشتناک همه جا قرار داشت.صدای زوزه حراس انگیزی به گوش میرسید و جنبش باد،برگ درختان را تکان میداد.کسی آنجا نبود.اسپلمن تنهای تنها در جنگل ممنوعه گیر افتاده بود.بد تر از همه این بود که نمیدونست کجاست و راه خروج رو بلد نبود.
-لوموس
آرام آرام قدم بر میداشت و مواظب دور و ورش بود.همینطور که قدم بر میداشت تکه چوبی روی زمین دید که روی آن نوشته:
-چوب دستی اتان را به سرعت فرفره بر خلاف جهت عربه های ساعت تکان دهید.
اما اسپلمن توجه خاصی به نوشته روی تکه چوب نکرد و به راهش ادامه داد. ناگهان یکی از درختان بلند قامت جنگل سقوط کرد و بر زمین افتاد.اسپلمن حیرت زده مانده بود.همینطور که به درخت مینگریست برگ های آن درخت برخاستند و درخت کچل شد.برگ ها به باد سپرده شدند و باد برگ ها را با خود برد.سپس چوب آن درخت تکه تکه شد و هر تکه اش به جایی پرتاب شد.
اسپلمن خیلی تعجب کرده بود و نمیدانست چه اتفاقی دارد رخ میدهد.ناگهان درختی دیگرم به همین شکل درآمد.کمی دیگر درخت های بعدی هم اینطور شدند.
اسپلمن هم کنجکاو شده بود و هم میترسید.کمی جلوتر رفت...
به دور دست ها نگاه کرد و از دور موجودی که تمام بدنش سیاه رنگ بود و دندان های سفیدش برق میزد و چشمان قرمز رنگی داشت را دید.او بود که این بلا را سر درختان در می آورد.
کمی جلوتر رفت که ناگهان موجود سیاه رنگ چشمانش را به چشم های اسپلمن خیره کرد و سپس غرشی بلند سر داد و به طرف اسپلمن حرکت کرد.
اسپلمن سر جایش ایستاده بود و تکان نمیخورد که ناگهان آن موجود سیاه و وحشتناک مایعی سیاهرنگ به طرفش پرتاب کرد.اسپلمن سریعا جاخالی داد و در پشت یکی از درختان بزرگ پنهان شد اما کمی از از مایع سیاه به پای اسپلمن اثابت کرد.پای او شدیدا درد آمد و ناله ای بلند کشید که ناگهان درختی که اسپلمن به آن تکیه داده بود سقوط کرد.اسپلمن به سختی با پای در آمده اش دوید و دوید تا که درخت روی او سقوط نکند.
جان سالم بدر برد اما ناگهان موجود سیاه رنگ را دید که جلو ترش ایستاده است.اسپلمن سریعا چوب دستی اش را بالا برد.
-استوپی فای.
اما موجود سیاهرنگ که در هوا معلق بود و کمی با زمین فاصله داشت خیلی راحت جاخالی داد و ورد اسوپی فای به او برخورد نکرد.
اسپلمن چند بار ورد استوپی فای را به او پرتاب کرد اما فایده ای نداشت.موجود سیاه رنگ که پا نداشت و فقط دست داشت،دستانش را بالا برد و غرشی کرد که باعث شد اسپلمن به چند متر آن طرف تر پرتاب شود.موجود سیاه نزدیک تر می آمد.اسپلمن دیگر خسته شده بود.
-پترفیکوس توتالوس
موجود سیاهرنگ در هوا معلق مانده و دست و پایش خشک شده بود.انگار که ورد اثر کرده بود.
-استوپی فای
اسپلمن آن موجود را شکست داد و نفس عمیقی کشید و خوشحال بود که از شرش خلاص شده که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.
حدود سی تا از آن موجود سیاهرنگ دور و ورش را گرفته بودند.سی درخت همزمان از جا کنده شد.صدای سقوط درختان همه جنگل را گرفت.
یک نفر از آن موجودات مایع سیاه رنگ را به طرف اسپلمن پرتاب کرد.
-پروتگو
اما نه....ورد پروتگو اثری نداشت و اسپلمن درحالی که میلرزید پهن زمین شد.چشمان اسپلمن بسته شد.بدنش روی زمین ولو شد و آستین پیراهنش پاره شد.

سکوت تمام جنگل ممنوعه را برداشته بود،دیگر صدای زوزه ای نمی آمد،تعداد درختان جنگل کمتر شده بود و ممکن بود هنوزم کمتر شود.دیگر آن موجودات ترسناک دور و بر اسپلمن نبودند.
کمی بعد انگشتان اسپلمن تکان خورد و چشمانش کم کم باز شد.تمام بدنش درد میکرد.به سختی تمام بلند شد و سر پا ایستاد اما دوباره بر روی زمین افتاد.همینطور که نشسته بود با خودش فکر کرد که چرا آن موجودات او را نکشتند؟کمی بیشتر فکر کرد و متوجه شد که آن موجودات سیاهرنگ زیاد هم باهوش نبودند.زمانی که اسپلمن بی هوش شده بود آنها فکر کردند که او مرده است.پس اگر خودت را به مردن بزنی آن موجودات خبیث گول میخورند و دیگر کاری به کارت ندارند.
اسپلمن نگاهی به دور و ورش کرد و چوب دستی اش را برداشت.سپس با تلاش زیاد بلند شد و به راهش ادامه داد.رفت و رفت و رفت که ناگهان به تابلویی برخورد.روی تابلو که نیمی از آن تکه شده بود،حک شده بود:
-منطقه چشم قرمزان خبیث.نقطه ضعف:....
اسپلمن تا به حالا همچین اسمی نشنیده بود و هیچ اطلاعی درمورد چشم قرمزهای خبیث نداشت.
وارد آن منطقه شد و یکی از آن چشم قرمز ها را دید که پشتش را به اسپلمن کرده بود.
-استوپی فای
وقتی که آن چشم قرمز را شکست داد که انگار نگهبان منطقه چشم قرمز ها بود،وارد آنجا شد.
حالا موقع ریسک بود.
اسپلمن روبه روی یکی از چشم قرمز ها قرار داشت.چشم قرمز مایعی سیاه رنگ پرتاب کرد و اسپلمن جاخالی داد و ماده سیاه به او اثابت نکرد.در همین حال اسپلمن خودش را به مردن زد و زیر چشمی دید که چشم قرمز خنده ای مرموزانه کرد و دیگر کاری به کار اسپلمن نداشت.وقتی چشم قرمز سرش را برگرداند اسپلمن ورد استوپی فای را روی او اجرا کرد.
حالا اسپلمن خنده ای مرموزانه کرد و جلو تر رفت.
با اینکه آن موجودات قدرت حمله ای زیادی داشتند اما هوش و جان زیادی نداشتند و ضعیف بودند.
ایندفعه اسپلمن پنجتا از چشم قرمزان را جلویش دید.زمانی که چشم قرمزان ماده سیاه رنگ پرتاب کردند اسپلمن ملقی زد و باز هم خودش را به مردن زد.سپس بلند شد.
پترفیکوس توتالوس،استوپی فای......
اسپلمن آن پنج تا را هم به راحتی شکست داد.

در همین حال یکی از چشم قرمزان،گویی را جنب رییس چشم قرمز ها برد که توی آن اسپلمن را نشان میداد که دارد با آن ها میجنگد.
رییس چشم قرمز ها هیکلی گنده داشت و برعکس چشم قرمزان دیگر پا داشت.و انگار که او مثل سربازان گول نمیخورد.
-باید پیش اون مرد برم و خودمون دوتا باهم دوعل بزاریم.
رییس چشم قرمز ها خیلی سریع حرکت میکند تا که پیش اسپلمن برود.

اسپلمن همینطور در منطقه چشم قرمز ها پرسه میزد،دیگر خبری از آنها نبود.ناگهان موجودی سیاه رنگ با چشمان قرمز و هیکلی گنده،جلویش ضاهر میشود.
-ههه.او سلام.شنیدم که شورش راه انداختی توی منطقه من.تو که اینقدر قدرتمندی،فکر نکنم بد نباشه دوتایی باهم مبارزه کنیم.
معلوم بود که این چشم قرمز مثل بقیه شان نبود.
-باشه.
رییس خبیث ها و اسپلمن در روبه روی هم قرار گرفتند.اسپلمن تا خواست وردی بخواند و چوب دستی اش را تکان دهد،رییس چشم قرمز ها ضربه محکم به اسپلمن میزند.جوری که اسپلمن به یک طرف پرتاب میشود و چوب دستی اش به طرف دیگر.سپس دوباره ضربه ای دیگر به او زد.
اسپلمن دیگر داشت نا امید میشد.روی زمین افتاده بود و چوب دستی اش طرف دیگر.سر و صورتش خون آلود بود.ناگهان فکری به ذهنش رسید.چیزی به یادش آمد.جنس تابلو تکه شده با اون تکه چوبی که اول راه دید،یکی بود.پس هر دو مربوط به هم میشدند.کمی بیشتر فکر کرد تا جمله ها را به یاد آورد و به هم بچسباند.سپس زمزمه کنان زیر لب گفت
-منطقه چشم قرمزان خبیث.نقطه ضعف؟نقطه ضعف؟نقطه ضعف؟آها چوب دستی اتان را به سرعت فرفره بر خلاف جهت عقربه های ساعت بچرخانید.
رییس چشم قرمزان تا خواست به طرف او حمله کند،اسپلمن جستی زد و خود را به چوب دستی اش رساند.
چوبش را جلوی چشم قرمز گنده گرفت و چرخاند،چرخاند و چرخاند.
ناگهان رییس چشم قرمز ها دست روی سرش گذاشت و ناله میکرد.
-این کارو نکننن.خواهش میکنم این کارو نکننن.اههههههه.
اسپلمن چرخش چوب دستی را متوقف کرد و سپس ورد استوپی فای را به طرف رییس چشم قرمز ها پرتاب کرد.موجود خبیث بر روی زمین افتاد و اسپلمن بالای سرش آمد.
-اه لعنت به این سربازای ابله گفتم تمام تابلو رو نابود کنید.نهههه.منو نکش.منو نکش.خواهش میکنم.هر کاری بخوای میکنم.
-باشه ولی دوتا شرط داره.
-هرچی باشه قبول میکنم.
-یک اینکه دیگه به این کارا ادامه ندید و دیگه قصد نداشته باشید کسی رو بکشید.وگرنه حالا که نقطه ضعفتون رو میدونم ایندفه با یک گروه بر میگردم.
-نه نه.ما هیچ کس رو نمیکشیم.گروه چشم قرمز ها تازه وارده و تو اولین کسی بودی که خواستیم بکشیمت.
-خیلی خب.و دو اینکه راه خروج رو نشونم بدی.
-باشه.
بالاخره اسپلمن به همراه رییس چشم قرمز ها از جنگل ممنوعه خارج میشود.چشم قرمز ها هم از ترس اینکه اسپلمن با گروهی به سراغش بیاید،گروه خباثتشان را متوقف کردند.اون هایی هم که اسپلمن با ورد بهشون حمله کرده بود،به هوش آمدند.

حالا اسپلمن بیرون از جنگل ممنوعه ایستاده بود.از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.سرش گیچ میرفت و ناگهان بر روی زمین افتاد.

آرام آرام چشمانش را باز کرد و آدام لی دوستش، و چند نفر دیگر را بالای سرش دید.انگار که داخل بیمارستان بود.
آدام:خب چی شد؟
اسپلمن:چی چی شد؟
-خب جنگل ممنوعه دیگه.چیشد که توی جنگل ممنوعه گیر افتاده بودی و آخرش اینجوری شد که شد.
-آها.ماجراش طولانیه.بعدا برات تعرف میکنم.


casper


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
ارشد ریونکلاو

*
هنوز هم باور جایی که در آن قرار داشت برایش سخت بود. مثل یک چشم بر هم زدن بود، تغییر حیاط هاگوارتز، با درختان درهم گوریده‌ی جنگل ممنوعه...

تا به خودش آمد، خود را احاطه شده میان گیاهان و درختان جنگل ممنوعه یافت. نمی‌دانست که چگونه از میان هم‌کلاسی‌هایش به میان جنگل راه پیدا کرده بود. آخرین چیزی که به یاد داشت چهره‌ی مطمئن استادش بود که از آموزه‌های خود اطمینان کامل داشت و آن‌ها را یکی‌یکی راهیِ جنگل ممنوعه می‌کرد.

به هر حال دیگر چاره‌ای نداشت و باید با آن رو به رو می‌شد. نفس عمیقی می‌کشد و نگاه کنجکاوش اطراف را می‌کاود. در هم پیچیدگی گیاهان و شاخ و برگ درختان به قدری زیاد بود که یافتن راه از میان آن‌ها را دشوار می‌دید. اما بالاخره باید حرکتی می‌کرد. بنابراین با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت می‌کند.

نمی‌دانست باید با احتیاط و آرام حرکت کند تا مبادا توجه حیوانی جادویی را به خود جلب کند و در عوض خطر مواجهه با گیاهان جادویی خشمگین را بپذیرد، یا با سرعت به جلو براند بلکه موجود جادویی‌ای فرصت گیر انداختنش را نداشته باشد. اصلا راه خروج از کدام طرف بود؟ آیا راهی که می‌رفت او را به مقصد می‌رساند و از آن جنگل لعنتی خلاص می‌کرد؟

اینقدر حدس و گمان‌ها ذهنش را آشفته کرده بودند که متوجه مِهی که به مرور دورش را فرا می‌گرفت نشده بود. او در تاریکی مطلق فرو رفته بود. بی‌معطلی "لوموس"‌ـی زیر لب می‌گوید و نور چوبدستی‌اش را به سمت مسیر باریکی که یافته بود می‌گیرد. ناگهان نسیم خنکی وزیدن را آغاز می‌کند و موهایش را در دست باد رها می‌کند. نمی‌دانست چرا، اما سرمای حاصل از این نسیم بیشتر از آنچه انتظارش را داشت بود. یا شاید هم بیش از حد حساس شده بود؟

صدای قرچ‌قرچی باعث می‌شود بایستد و گوش‌هایش را تیز کند. مطمئن بود که این صدا حاصل از قدم برداشتن خودش نبود؛ و این‌بار حدسش کاملا درست بود. عبور شاخه‌های باریک را از گوشه‌ی چشمان وحشت‌زده‌اش که قفل شده بودند می‌دید. تصمیمش برای حرکت کردن حتی به صدم ثانیه هم نکشیده بود، اما گویا سرعت حرکت این گیاه که از یافتن طعمه‌ای خوشنود بود، بیشتر از خودش بود. به محض اینکه دستور مغزش برای حرکت دادن پاها صادر شده بود، پیچیدن گیاهی را دور مچ پایش حس کرده بود.

بر زمین می‌افتد و بوی چمنِ نه‌چندان مطبوعی که بر روی آن سقوط کرده بود حس بویایی بینی‌اش را تحریک می‌کند. قبل از اینکه بخواهد حرکت دیگری کند کشیده شدن پاهایش که نه، کشیده شدن کل بدنش به سوی گیاهی که برای بلعیدنش دهان باز کرده بود را حس کرد. به چوبدستی‌اش که بر اثر پرتاب شدن بر زمین کنار دستش افتاده بود چنگ می‌زند و آن‌ را به سمت شاخه‌هایی که حالا هردو پایش را گرفته بودند می‌گیرد.
- پتریفیکوس...

حرکت تندی که گیاه انجام می‌دهد، او را از گفتن ادامه‌ی طلسم بازمی‌دارد. اصلا این چه طلسمی بود که می‌خواست استفاده کند؟ خشک شدن گیاه درست است که حرکتش را متوقف می‌کرد، اما بعدش را چگونه می‌خواست حل کند؟ شاخه‌های همچون سنگ شده‌ی دور پایش را چگونه می‌خواست جدا کند؟ باید چاره‌ای دیگر می‌اندیشید...
- ریداکتو!

همین بود. طلسمی که از ابتدا باید به آن متوسل می‌شد همین طلسمی بود که با ایجاد انفجار گیاه را متلاشی می‌کرد و حتی شاید از ترس جانش او را وادار به عقب‎‌نشینی می‌کرد. شاخ و برگ‌های گیاه انبوه‌تر از آن بود که با یک طلسم شکست بخورد و تسلیم شود. بنابراین با فریادهایی متوالی، طلسم‌های منفجر کننده‌اش را نثار گیاه می‌کند.

بالاخره سنگینی پیچیدن گیاه دور مچ پایش را حس نمی‌کند. گیاه هنوز دست برنداشته بود، اما به او فرصتی برای فرار داده شده بود. لینی به سرعت از جای برمی‌خیزد و در حالی که برای آخرین بار چندین ریداکتو به سمت گیاه شلیک می‌کرد، به سویی مخالف او می‌دود. آن‌قدر تند می‌دوید که حتی نمی‌فهمید کجا دارد می‌رود و در حال عبور از کنار چه چیزهایی است. فقط با سرعت شاخه‌های مزاحم را کنار می‌زد و به جلو پیش می‌رفت.
- اوه نه...

دویدنش به ناگاه تبدیل به قدم‌هایی آهسته می‌شود تا جایی که کاملا از حرکت باز می‌ماند. به نظر می‌رسید به درون باتلاقی قدم گذاشته بود. نگاه نگرانش را به جلو می‌دوزد. مسیر کمی تا انتهای باتلاق باقی مانده بود، خوشخبتانه این باتلاق از آن کوچک‌هایش بود. لبخندی می‌زند و سعی می‌کند دوباره به جلو قدم برداشتن را از سر گیرد. هشت قدم... هفت قدم... بیشتر فرو رفتنش را حس می‌کند... شش قدم... فقط چهار قدم دیگر مانده بود و باید ادامه می‌داد. پنج قدم...

غرشی که به صورت ناگهانی به هوا برمی‌خیزد و زمین اطراف را به لرزه در می‌آورد او را از حرکت بازمی‌دارد. با چشمانی متعجب و هراسان نگاهش را از پاهای در باتلاق فرو رفته‌اش برمی‌دارد و به جلو می‌دوزد. موجودی عجیم‌الجثه که بی شباهت به کرگدن نبود، جلویش ایستاده بود. موجودی که نظیرش را تا به حال تنها در کتاب‌های موجودات جادویی‌اش دیده بود. تا به آن لحظه فکر می‌کرد تامل کردن بدترین چیزی است که او را به خاطر باتلاق به خطر می‌اندازد، اما اکنون ایرامپنتی که مقابلش بود را خطرناک‌تر از فرو رفتن در باتلاق می‌بیند. سعی کرد این‌بار قدیمی به عقب بردارد، اما نمی‌تواند.

در دل مرلین مرلین می‌کند که او خطر موجود در باتلاق و فرو رفتن در آن را متوجه شود و جلوتر نیاید. اما ایرامپنت شروع به قدم زدنی آهسته و آرام در اطراف باتلاق می‌کند. این صحنه برای لینی این گونه بود که گویا آرامش قبل از طوفانی را به چشم می‌دید. نمی‌توانست به امید حمله نکردن او بنشیند و باید کاری می‌کرد. مطمئنا این باتلاق مدت زیادی ایرامپنت را از قدم گذاشتن در آنجا باز نمی‌داشت. بنابراین شروع به جستجو در مغزش می‌کند. باید راهی برای دور کردنش پیدا می‌کرد.
- اینسندیو.

آتشی که از انتهای چوبدستی‌اش خارج می‌شود برای لحظه‌ای ایمپدیمنت را سرجایش متوقف می‌کند. لینی چوبدستی‌اش را تکان‌هایی وحشیانه می‌دهد و سعی می‌کند آتش را در نزدیکی او بگیرد. ایرامپنت با خشم به جلو یورش می‌برد، اما قبل از اینکه به درون باتلاق قدم بگذارد پوستش با آتش برخورد کرده و او را به عقب رفتن وا می‌دارد. چند بار دیگر نیز تلاش می‌کند، اما هر بار آتش مانعش می‌شود. در نهایت با غرش خفیفی راه دیگری را در پیش می‌گیرد و او را تنها می‌گذارد.

با دور شدن موجود کرگدن مانند، بار دیگر نفسی عمیق می‌کشد، اما پیش از آنکه نفس عمیقش را تکمیل کند، فرو رفتن بیشترش در باتلاق را حس می‌کند. این وقفه‌ی زمانی حسابی او را در باتلاق فرو برده بود. نگاهش به درختی جلب می‌شود که در انتهای باتلاق قد علم کرده بود. درست است که طلسم "اینکار سروس" بدن انسان‌ها را طناب پیچ می‌کرد، اما از کجا معلوم که روی درخت نیز اثری مشابه نمی‌گذاشت؟

طلسم را زمزمه می‌کند و طبق انتظارش طنابی به سرعت دور تنه‌ی درخت پیچیده می‌شود. حال کافی بود با طلسم "اکسیو" انتهای طنابی که همچنان در حال تابیدن دور تنه‌ی درخت بود را به چنگ می‌آورد... و به دستش هم می‌آورد. لینی طنابی را که انتهایش دور درخت پیچیده بود و ابتدایش در دست خودش قرار داشت را می‌گیرد و سعی می‌کند با استفاده از آن خودش را از باتلاقی که در آن گیر افتاده بود بیرون بکشید. چهار قدم... سه قدم... دو قدم... یک قدم... و حال لینیِ گل‌آلود بر روی زمین افتاده بود و نفس‌نفس می‌زد.

اما وقتی برای تلف کردن نداشت. بنابراین دوباره از جای برمی‌خیزد و تنها چند قدم به جلو برداشتن برایش کافی بود تا مسیر پهنی که از دور نمایان بود را ببیند. دوان‌دوان خودش را به مسیر می‌رساند و مستقیم آن را ادامه می‌دهد. طولی نمی‌کشد که باریکه‌ی نوری که خبر از پایان جنگل ممنوعه می‌داد را می‌بیند. خوش‌حالی وصف‌ناپذیری سراسر وجودش را فرا می‌گیرد و به سوی روشنایی می‌دود...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۴ ۲۰:۳۲:۵۹



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۳۳ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
مـاگـل
پیام: 430
آفلاین
-لوموس!

جنگل در انزوا فرو رفته بود و نور اندک چوبدستی راهش را روشن میکرد.قدم هایش هر لحظه تند تر و بعد از لحظه ای با سکندری آرام تر میشد.نمی توانست به یاد بیاورد که این شجاعت دقیقا از کدامین لحظه در او شکفته است...شاید از زمانی که بر ترس غلبه کرده بود و شاید هم از لحظه ای که با دشمنش جنگیده بود،به هرحال،گرمای نیرومند بی باکی را که آرامش بخش و قوت دهنده بود در همه وجودش احساس میکرد.زیر لب زمزمه نامفهومی را تکرار میکرد که در آن وضعیت حتی به گوش خودش هم ناآشنا بود.از گروه تدریس در جنگل جامانده و در این تاریکی گم شده بود.
تلپ...تلپ...تلپ...
صدای قدم هایی در پشت سرش شنید و ایستاد.نه راه پس بود و نه راه پیش.به آرامی بازگشت و از دیدن جانوری که با چشمان زرد به اون مینگریست و آب از دهانش جاری بود،مو بر تنش سیخ شد.نمی دانست که این گرگنمای درنده کدام انسان بخت برگشته ای استن که به این درد گرفتار شده،اما یک چیز را خوب میدانست...رها کردن گروه و تنها به راه ادمه دادن در شبی که قرص ماه کامل میشد کاری احمقانه بود...جانور بزرگ و سیاه به او نزدیک تر شد و با جهشی بلند به سمت او پرید...
-استوپیفای!
صدایش در گوش جنگل پیچید و جغدها را هوشیارتر از قبل کرد.گرگ نما روی زمین افتاده و بیهوش بود.
بدن گرگنما با طنابهای زخیم بسته شد و لاکرتیا آهی از سر آسودگی کشید...با احتیاط بیشتری به راهش ادامه داد.هیچ صدایی از پایش برنمیخاست و نفس در سینه اش حبس بود.
-وااای!

در روبه رویش عنکبوتی بزرگ بود،روی تارهای پهن میلغزید و با اشتها به دخترک نگاه میکرد.لاکرتیا،مثل خیلی های دیگر از عنکبوت ها متنفر بود.کمی عقب تر رفت...پایش لغزید و بر زمین افتاد...عنکبوت نزدیک تر شد...پاهای لزج و نازکش را روی بدنش احساس میکرد.با صدایی ضعیف فریاد زد:
-آواداکداورا!
نور سبز رنگ بر عنکبوت هجوم برد و جانور بزرگ را از پا انداخت.لاکرتیا با نیشخندی عنکبوت را کنار زد و به سختی ایستاد و شاخه درختان انبوه را کنار زد...از دوردست ها نوری را دید...سایه های آشنایی را دید که از سوی هاگوارتز برای پیدا کردن او می آیند...اما خودش به تنهایی نجات یافته بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
هوا تاریک بود تاریک و بسیار سرد باران کم کم شروع به باریدن کرد احساس بدی داشتم حتی فکر اینکه در جنگل چه می گذرد برایم ناخوشایند بود
جلو تر رفتم چوبدستی م را در آوردم :لوموس نوری مسیرم را روشن کرد. باران شدید تر شده بود و من چتر نداشتم تقریبا تمام موهایم خیس شده بودند .
صدایی از پشتم شنیدم اول فکر کردم صدای باران است اما صدا نزدیک تر نزدیک تر شد چشمانم جایی را نمی دید همه جا سیاه بود حتی نور چوبدستی هم زیاد جلویم را روشن نمی کرد می ترسیدم حالا معنی واقعی ترس را می فهمیدم اصلا اگر این جلسه تکلیفم را انجام نمی دادم چه می شد؟
به هر حال جلو رفتم صدایی تمام موهای بدنم را سیخ کرد صدای فریاد جینی ویزلی بود که در جنگل فریاد میزد
دیگر پاهایم قدرت حرکت نداشتند درست وسط جنگل کاملا بی حرکت ایستاده بودم مسیرم را گم کرده بودم به هر طرف نگاه می کردم جنگل بود حالا از سر تا پایم خیس شده بود احساس خستگی تمام وجودم را فرا گرفته بود دیگر هیچ طلسمی را به یاد نداشته ام هیچ طلسمی! صدایی شنیدم یک هیپوگریف بزرگ بود تاقبل از آن فقط هیپوگریف هارا در برنامه مستند جادویی دیده بودم و درباره اش در کتاب ها خوانده بودم هیپوگریف حرکت کرد من ترسیدم و به سمت عقب حرکت کردم از قیافه اش معلوم بود که عصبانی است
چند قدم به سمت عقب برداشتم ناگهان جثه عظیمی از پشت سرم پدیدار شد فایرنز بود به من گفت بیا با هم از اینجا برویم من با حرکتی سریع به دنبالش راه افتادم .
-فوکس هم گم شده بود از پیش او باز میگردم
من با خوشحالی پرسیدم :(به من کمک می کنید؟) او گفت:(من امروز کاردارم اماراه ازآنطرف است.)
از او تشکر کردم وبه راه افتادم تنه ی درخت بزرگی جلوی راه را گرفته بود مطمئن شدم که راه را درست آمده ام چون فایرنز گفت:(در راه تنه ی بزرگی افتاده.پس مراقب باش)
با تمام قدرتی که داشتم گفتم : وینگاردیوم له ویوسا. تنه درخت بلند شد از زیرش رد شدم کم کم داشتم از سرما یخ میزدم مژه هایم از شدت سرما به هم چسپیده بود نوری از سمت هاگوارتز به چشم می خورد با تمام خستگی ام شروع به دویدن کردم از میان درختان به سمت پرنتیس و بقیه بچه ها رفتم تحمل ایستادن را نداشتم حتی نمی توانستم روی دو پایم بایستم حتی انرژی برای رسیدن به تالار را نداشتم من فقط جواب معما را گفتم و افتادم با کمک بانوی خاکستری روی صندلی نشستم و کنار آتش بخاری خوابم برد.


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)

بعد از اينكه پرنتيس تكليف رو نوشت از اونجا دور شد و همه رو تنها گذاشت. همگي داشتند به همديگه نگاه مي كردند. بعد از يك مدت كه گذشت از بين همه ي آنها سالي زبون باز كرد و گفت : از اينكه اينجا بمونين كه پرنتيس تكليفشو عوض نميكنه. پس بهتره راه بيافتيد و خودش اولين نفر به راه افتاد. سالي راست ميگفت. پس بقيه هم به راه افتادند و هركسي به يك طرفي رفت. جيني از ترس به خودش ميلرزد اما بايد ميرفت چون چاره ي ديگري نداشت ، درنتيجه چشمانش را بست و به راه افتاد. اما همانطور كه جلو مي رفت ناگهان جسم تيزي به صورتش برخورد كرد. چشمانش را كه باز كرد جايي را نديد پس چوب دستي اش را در آورد و ورد را خواند:
- لوموس
در مقابل خود شاخه ي درختي را ديد. پس حدس زد كه بايد شاخه ي درخت باشد كه به صورتش برخورد كرده. به همين دليل به راهش ادامه داد.
نمي توانست به وضوح همه جا را ببيند ، حتي نور چوب دستي اش هم جنگل را زياد روشن نميكرد. كمي كه گذشت صداي خش خشي از بوته هاي كنار مي آمد. اول ترسيد و خواست فرار كند اما كنجكاوي اش حسابي گل كرده بود و نمي توانست به آن صدا بي اعتنا باشد. پس براي همين به سمت بوته ها رفت. ميان آنها را حسابي گشت اما چيزي نديد. با خود فكر كرد كه حتما باد بوده. پس براي همين تصميم به ادامه ي راهش را گرفت اما همين كه برگشت يك جفت چشم سياه كه به خون نشسته را در مقابل خودش ديد. او آنچنان جيغي كشيد كه انعكاس صدايش را تا چند بار متوالي شنيد. خيلي ترسيده بود. بي اختيار شروع به دويدن كرد و از آنجا دور و دورتر شد اما آن جانور هم به دنبال او مي آمد. هرچه سرعتش را بيشتر مي كرد و سريع تر مي دويد ، باز هم آن جانور را پشت سرش ميديد. با خود گفت : بالاخره يك جوري بايد از شرش راحت بشم. يكدفعه سر جايش ايستاد و چوب دستي اش را به سمت آن جانور گرفت و با تمام تواني كه داشت گفت :
- آوداكداورا
كمي صبر كرد اما ديگر آن جانور را نديد. خواست برود تا ببيند آن جانور چيست اما ترسيد كه مانند دفعه ي قبل كنجكاوي كار دستش بدهد پس راه خروج از جنگل را به پيش گرفت. وقتي از جنگل خارج شد قلعه ي هاگوارتز را ديد كه در جلوي چشمانش خود نمايي مي كند. خيلي خوش حال شد كه جان سالم به در برده است. كمي جلوتر كه رفت ، هري و هرمايني و رون را ديد كه در راه رفتن به سمت قلعه هستند. خوش حال شد كه آنها هم جان سالم به در برده اند. با تمام سرعتش به سمت آنان دويد و همان طور آنها را صدا مي زد. هري با شنيدن صداي جيني به عقب برگشت. وقتي جيني رسيد هري را در آغوش كشيد.آنها از اينكه جيني جان سالم به در برده بود بسيار خوش حال بودند.

- جيني؟؟ چرا اينقدر دير كردي؟؟؟ ما خيلي برات صبر كرديم ولي وقتي ديديم خبري ازت نيست فكر كرديم حتما به هاگوارتز برگشتي...
- گرفتار يك جانور خيلي وحشتناك شده بودم !!!
- واقعا ؟!؟!؟! حالا سالمي ؟؟؟
- آره ... من كاملا سالمم.
- حالا اين جانور چي بود؟؟؟
- نميدونم !!!!
- نميدوني ؟!؟!؟!
- نه ...
- يعني چي ؟!؟!؟! مگه نگاه نكردي ببيني چيه؟؟؟

جيني تمام ماجرا را براي آن سه تعريف كرد. آنها بعد از شنيدن ماجرا شروع به خنديدن كردند ، سپس چهار نفري به سمت قلعه حركت كردند. هرسه از اينكه جيني سالم بود ، خوش حال بودند ... مخصوصا هري.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۳:۳۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*


جلسه چهارم
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)


این بار تکلیف کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه عملی بود. به ورودی جنگل ممنوعه آمدم، نفس عمیقی کشیدم و وارد جنگل شدم. نیمه شب بود و در نیمه شب که درختان بلند قامت جنگل، نور ماه را از جانداران جنگل دریغ میکردند، همه جا تاریکی مطلق حکمفرما بود. در تاریکی، درختان بی جان، مانند جانداران میشدند.

با احتیاط و آرام به جلو میرفتم. درختان وقتی ترسناکتر میشدند که باد در بین شاخه های آن ها میپیچید و هیاهو میکرد. گویی درختان قهقهه میزدند و تو را به درون جنگل و سرنوشت شومت فرامیخواندند. اما غرورم اجازه نمیداد پا پس بکشم. باید تا آخر راهی که در آن قدم گذاشته بودم را میرفتم.

چوبدستیم را بیرون کشیدم و آرام زیر لب زمزمه کردم:"لوموس". چوبدستی روشن شد و راه مشخص شد. اینقدر جلو آمده بودم تا به یک دو راهی رسیده بودم. یکی از راه ها را انتخاب کردم و به جلو رفتم. همینطور به جلو میرفتم که ناگهان در زمین فرو رفتم و نصف بدنم درون گل و لای رفت. دست و پا زنان کمی به جلو رفتم ولی مشخص نبود که این گل و لای و مرداب تا به کجا باقی است.

اینقدر به جلو آمده بودم که پوشش درختان از بین رفته بود و ماه دوباره مستقیم بر مرداب میتابید. لحظاتی بعد صدای شیهه ای بلند و چهار نعل به گوش رسید. حدس میزدم که چه موجودی را خواهم دید. سانتوری مغرور در حالی که سعی میکرد محدوده امن دور از مرداب را حفظ کند به من مینگریست و من نیز به او.

لحظاتی چشم در چشم شدیم و سپس به ماه تابان نگریست و از همان راهی که آمده بود رفت. مشخص بود که یک جادوگر برای او هیچ ارزشی نداشت. به قول هاگرید:"این لامصب ها به هر چیزی که از ماه به زمین نزدیکتر باشه هیچ اهمیتی نمیدن."

فهمیدم که اینجا یا باید خودم، خودم را نجات بدهم یا اینکه بمیرم! هنوز دست هایم بیرون مرداب و گل و لای بود بنابراین چوبدستیم را به سمت بدنم وارونه کردم و فریاد زدم:"وینگاردیوم له‌ویوسا".

بدن سراپا گل و لایم از مرداب به بیرون آمد و همینطور که چوبدستی را به سمت بدنم گرفته بودم، خودم را به سمت بیرون مرداب هدایت کردم و سپس به زمین انداختم. در جنگل ممنوعه هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود.

همانطور که مشغول تمیز کردن بدنم از گل و لای بودم از میان بوته های آنور مرداب دو جادوگر بلند قد بیرون آمدند. نمیدانستم آن ها چه اشخاصی هستند بنابراین خودم را میان بوته های اینور مرداب مخفی کردم و به آن ها نگریستم. یکی از آن ها سعی میکرد دیگری را از کاری منصرف کند و میگفت:
_ سَمی، من دوستت دارم. تو برادرمی. دیوونه بازی نکن. این تو ذات توئه. نمیتونی مهارش کنی. ازش لذت ببر. تا حالا خون تک شاخ چشیدی؟ میدونی چقدر خوشمزه س؟ میدونی وقتی میخوریش حس میکنی فرمانروای جنگلی؟
_ خفه شو دین! من نمیذارم جانور درونم آزادانه بقیه جانوارای بیگناهو بکشه. من سرکوبش میکنم.

سَم، دستان دین را کنار زد و وارد مرداب شد و پاهایش اینقدردر گل و لای فرو رفت و جلو رفت که دیگر نتوانست ادامه بدهد. در همان لحظه دین به ماه کامل نگریست و تغییر شکل داد. دستانش را نیز مانند پاهایش روی زمین گذاشت، دستان و پاهایش بلند و پر از پشم شد و لحظاتی بعد به شکل یه گرگ درآمد. البته گرگی، سه برابر گرگ های معمولی. متوجه شدم او یک گرگینه است. دین، که حالا بشکل یک گرگ درآمده بود زوزه ای کشید و با خشم به سَم نگریست و سپس به سمت درون جنگل جست زد.

سَم هم با نگریستن به ماه کامل به شکل گرگ درآمد ولی درون گل و لای هر چقدر دست و پا زد و زوزه کشید نتوانست به بیرون بیاید. حالا فهمیدم چرا او درون مرداب رفته بود. میخواست تا صبح درون اینجا زندانی باشد تا نتواند بقیه جانداران جنگل را بدرد.

باید راه میفتادم. شنلمم خیس شده بود و مانع راه رفتنم میشد بنابراین آن را کندم و به راهم ادامه دادم. جلوتر که رفتم باز هم نور ماه از بین رفت و مجبور شدم چوبدستیم را در بیاورم و آن را روشن کنم. کمی جلوتر صدای زوزه ای شنیدم و خیلی آرام و پاورچین به راهم ادامه دادم تا اینکه وقتی پشت یک درخت مخفی شده بودم گرگینه ای را دیدم که گردن یک تک شاخ را در دهان گرفته بود و آن را میجوید!

گرگینه گاهی گردن تک شاخ مرده را رها میکرد و با زبان، خونی که از گردن تک شاخ نگون بخت به بیرون فواره میزد را لیس میزد و گویا کلی کیف میکرد. با احتیاط مشغول دیدن آن صحنه بودم که مو بر تنم سیخ شد چون حس کردم پشت سرم موجودی ایستاده است. حدسم درست بود، وقتی برگشتم گرگینه ای به بزرگی یک خرس روبرویم ایستاده بود و در حالی که دندان هایش را به نمایش میگذاشت ناگهان به من حمله کرد.

بدون لحظه ای معطلی چوبدستی را به سمت صورت گرگینه گرفتم و فریاد زدم"آوداکداورا". گرگینه حمله کننده روی هوا و در فاصله دو متری صورت من بود که طلسم به صورتش سیلی زد و پنج متر آنطرف تر پرتش کرد. گرگینه حتی فرصت نکرد زوزه آخر را بکشد چون خاصیت طلسم مرگ همین است. البته خوشحال و مغرور نبودم چون میدانستم کشتن یک گرگینه در شبی که ماه کامل است، در وسط جنگل ممنوعه، یعنی تبدیل شدن به هدفی متحرک برای همه گرگینه های آن شب جنگل. بنابراین بدون لحظه ای تعلل، شروع کردم به دویدن به سوی مقصدی نامشخص.

وقتی برگشتم و پشت سرم را نگریستم، گله ای گرگینه را دیدم که به سویم میدویدند و از خشم زوزه هایشان شبیه نعره شده بود. باید کاری میکردم... در حالی که همچنان میدویدم چوبدستیم را به سمت پشت سرم گرفتم و بدون نشانه گیری فریاد زدم:"اینسندیو".

در پشت سرم جهنمی از آتش فوران کرد. گویا طلسمم به درختی خشک اصابت کرده بود و آتش گرفتن آن درخت باعث شده بود محوطه ای چند صد متری از جنگل در آتش بسوزد. وقتی باز هم به پشت سرم نگریستم هیچ اثری از گرگینه ها نبود زیرا مشخص بود که آن ها از آتش متنفرند و میترسند. ایستادم تا کمی نفس تازه کنم. دیگر توان دویدن نداشتم. حالا که گرگینه ها فرار کرده بودند نیاز نبود تا آتش، درختان بی گناه را بسوزاند بنابراین با زمزمه طلسم "آکوامنتی" و فواره زدن آب از نوک چوبدستیم آتش را خاموش کردم.

وقتی کمی نفس گرفتم، از دور توانستم دودکش کلبه هاگرید را تشخیص بدهم. دیگر ماندن در جنگل جایز نبود زیرا هر گرگینه ای که در آنجا پیدایم میکرد طوری میدریدم که تکه بزرگم گوشم باشد. آرام و بدون صدا به سمت کلبه هاگرید پیش میرفتم که ناگهان بدون هیچ مقدمه ای به زمین افتادم و حس کردم موجودی حداقل پنج برابر خودم روی من افتاده است. تنها چیزی که ذهنم توانست تشخیص بدهد دندان های نیش گرگینه ای بود که از خفا حمله کرده بود و تنها چیزی که زبانم توانست زمزمه کند، طلسم "ایمپریو" بود. بزاق دهان گرگینه به صورتم پاشید و دندان او فقط یک سانت با گردنم فاصله داشت و چشم هایم را به نشانه تسلیم در برابر مرگ بسته بودم که...

همه چیز ساکت شد. با خودم گفتم حتما مرگ این شکلی است. وقتی چشم هایم را آهسته باز کردم هنوز دندان گرگینه در فاصله یک سانتیمتری گردنم بود ولی چشم های زردرنگش کاملا گشاد شده بود و مانند انسان های هیپنوتیزم شده به روبرو مینگریست. آنجا بود که فهمیدم طلسم زیرزبانی فرمان، در لحظه آخر جانم را نجات داده. به سختی از زیر چنگال های گرگینه که کمی در شانه ام فرو رفته بود بیرون آمدم که از پشت سر باز هم صدای وحشتناکی آمد. وقتی برگشتم متوجه شدم یک گرگینه دیگر نیز بویم را استشمام کرده و به آنجا آمده است. بدون لحظه ای درنگ چوبدستیم را به سوی گرگینه اول که تحت طلسم فرمانم بود گرفتم و آن را به سوی گرگینه تازه ظاهر شده فرستادم.

دو گرگینه، یکی تحت طلسم فرمان من و دیگری تشنه خونم، یکی در دفاع از من و دیگری در تهاجم به من، با هم درگیر شدند و البته در آنجا نایستادم تا متوجه شوم عاقبت جنگ چه میشود. فقط توانستم خودم را کشان کشان به بیرون جنگل و نزدیک کلبه هاگرید بکشانم و در آن را بزنم.

هاگرید با کلاه شب خواب گل منگلیش از کلبه بیرون آمد و گفت:
_ مار از پونه بدش میاد، نصفه شبی در خونه ش سبز میشه. باز چه مرگته دالاهوف؟
_ منو ببر پیش پامفری. زخمی شدم!
_ هی روتو برم. نوکر بابات غلام سیاه!
_ لطفا هاگرید!
_ همین مونده بود که تو هم نقطه ضعف منو یاد بگیری. جهنم و ضرر، بیا دست منو بگیر تا بریم. هووووووووف!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

پرنتیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
نمرات جلسه ی سوم دفاع در برابر جادوی سیاه

لاکرتیا بلک: 30 آفرین لاک! خوب بود!

ویولت بودلر :(عالی بود، کمتر از این انتظار نمیرفت!)30

سیگنس بلک:22
خب پست شما با وجود اینکه پست بدی نبود ولی کلی ایراد جزیی داشت، یکیش اینجا بود:
نقل قول:
-نتونستم جلوی خودمو بگیرم وزدم زیر گریه اما اگه اون بدونه که من ازخونه خرابه می ترسم .نتونستم بقیه حرفمو ادامه بدم.

اون خط فاصله نشانه شروع دیالوگه و اینکه توضیحات رو بعدش بیارید اشتباهه... توضیحات باید قبل از _ قرار بگیرن.

یکی دیگه شون هم کلماتی بود که بدون فاصله به هم چسبیده بودن و ظاهر جذاب پست تون رو از بین میبره. و از طرفی هم بهتر بود بین دیالوگ ها و توصیفات از دو تا اینتر استفاده میکردین... و همچنین بین پاراگراف ها... و همچنین به داستان زیاد پرداخته نشده بود.

دراکو مالفوی:28
فکر کنم تنها مشکلی که به روشنی بشه بهش اشاره کرد این بود که سوروس اسنیپ شما اصلا شبیه سوروس اسنیپ کتاب و یا ایفای نقش نبود! بجز این پست خوبی بود.

رز زلر:28
نقل قول:
ذوق زده به وسایل شوخی نگاه کرد از شدت هیجان نمی دانست کدام را بردارد!

جدای از غلط های تایپی، این جمله وسطش یه ویرگول یا نقطه لازم بود!

آنتونین دالاهوف:(خوب بود!)30

تد تانکس:25
اولین چیزی که بهش توجه میشه عجیب و مرموز بودن شخصیت تد هست، اما روتین کار های روزانه ی اون که توصیف کرده بودین اصلا عجیب بنظر نمیرسید! خواننده اینجا دنبال عجیب بودن میگرده.

نقل قول:
بله؛او بسیار شجاع بود

اون "بله" اون وسط حواس خواننده رو از خود پست پرت میکنه و میندازه روی نویسنده ی پست.
پاراگراف ها به هم متصل و روون نبودن... تو یکی از پاراگراف ها تد از مار میترسه و توی دومی تد تو راه دفتر مدرسه ست. خب این دو تا اصلا مربوط نیستن به هم.
و اینکه چرا ته دیالوگ هاتون نقطه نمیذاشتین؟!

اورلا کوییرک: 28

نقل قول:
ممکن بود اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، در این وضعیت نبود.

این جمله نامفهومه.
"اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، ممکن بود در این وضعیت نباشد.
شاید اگر تمام اعضای خانواده اش را از دست نداده بود حالا کارش به اینجا نمی رسید.
اینطوری بهتر نیست؟!

رون ویزلی:29
پست تون بعضی جا ها یهو خیلی خیلی ادبی میشد و بعضی جاها یهو محاوره ای میشد بطوریکه تفاوتش رو میشد حس کرد! این تنها ایرادش بود.

__________
اگه نیازی به نقد یا توضیحات بیشتر بود، از طریق پیام شخصی اقدام کنین!دی:
پ ن2: با تشکر از ریگولوس بلک، بابت کمک بیش از انداره!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 124
آفلاین
دراکو به فرزند شوهر خاله اش خیره شد.
هنوز نتوانسته بود خیانتی را که رودولف به خاله اش بلاتریکس کرده بود را فراموش کند.نمیخواست به این فکر کند که رودولف چه گونه بلاتریکس را ترک کرده و با زن دیگری ازدواج کرده و اکنون فرزندشان استاد دراکوست!
این افکار را از خود دور کرد و به سمت جنگل ممنوعه دوید.
درون جنگل ممنوعه به قدری تاریک بود که حتی جلوی پایش را نمیدید.هنوز چهارصد متر بیشتر جلو نرفته بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و محکم زمین خورد.از شدت درد به خود پیچید.زانوهایش درد میکرد.
هر طور بود چوب دستی اش را بیرون کشید.
-لوموس

با کمک این ورد کمی اطرافش را روشن کرد.صورت زخمی اش را با ردایش پاک کرد.در اثر زمین خوردن چند جای بدنش کبود شده بود.احساس خستگی شدیدی تمام وجودش را پر کرده بود.
با وجود درد زانوهایش به سختی ایستاد و نگاهی به پشت سرش انداخت تا ببیند پایش به چه چیزی گیر کرده است.
-یا مرلین!تو...تو دیگه این جا چیکار میکنی؟

دراکو با ترس به عنکبوت غول پیکر سیاهرنگی نگاه کرد که دقیقا پشت سرش ایستاده بود!
در همین لحظه عنکبوت به سمتش حمله ور شد.دراکو به سرعت شروع به دویدن کرد ولی زانوهایش درد میکردند.هر چه بیشتر میدوید زانوهایش بیشتر درد میگرفت و اگر کاری نمیکرد تا لحظاتی دیگر از درد بیهوش میشد و بعد عنکبوت حسابش را میرسید.
تصمیمش را گرفت.ایستاد.چوب دستی اش را به سمت عنکبوتی که به او نزدیک میشد گرفت و زمزمه کرد:
-آوداکداورا

نوری سبز رنگ از نوک چوب دستی اش بیرون آمد و به سمت عنکبوت رفت و دقیقا به قلبش برخورد کرد .اخرین چیزی که دراکو دید این بود که جسد عنکبوت روی زمین افتاد و بعد سیاهی...

وقتی چشمانش را باز کرد خودش را در اتاقی بزرگ روی مبل یافت.میخواست از جایش بلند شود که دستی شانه هایش را گرفت و او را وادار کرد که دوباره دراز بکشد.
سرش را چرخاند که آن فرد را ببیند.
پدرخوانده اش سیوروس شانه هایش را گرفته بود و به او لبخند میزد.پس اینجا اتاق مدیریت او بود.
-مادام پامفری گفت که زانوهات در اثر برخورد با زمین آسیب دیده یه مدت نباید راه بری.میخواست که توی درمانگاه بستری بشی اما من باهاش صحبت کردم که اجازه بده توی دفتر خودم باشی.

دراکو چیزی نگفت فقط لبخند زد و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند.




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۱۸:۰۴:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

فوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 119
آفلاین
فوکس آرام ازبقیه دانش آموزان دو شدهنوزبه حرف های پرنتیس درباره دفاع دربرابرجادوی سیاه فکرمیکردهواگرم بود وحتی کوچک ترین نسیمی هم نمی وزید خورشیدبر فراز آسمان جنگل ممنوعه خودنمایی میکردفوکس درآن گرمای آزار دهنده به تنها چیزی که فکر می کرداسپلیت دفتردامبلدوربود فقط گرمانبودکه آزارش می دادبلکه به یادآوردن صحنه هایی که در گذشته در جنگل ممنوعه دیده بودنیز باعث آزارش بودفوکس با حرکت دادن به بالهایش روی زمین نشست از شدت گرما حتی نتوانست پرواز کردچند ساعت گذشت حتی دقیقا نمیدانست باید چه کار بکند خورشید داشت کم کم غروب میکردواین خیلی خوب بودچون اگرخورشیدغروب می کردهواهم خنک تر می شد صدایی توجه اورابه خودجلب کرداصلادلش نمی خواست زندگیش اینجا به پایان برسد پس فقط با خود فکر کردکه از چه وردی استفاده کند در آن لحظه به یاد دامبلدور افتاد که پر هایش را شانه میکردو مرتب پیژامه گلگلی اش را بالا میکشید دلش می خواست فرار کند اماتوان این کار را نداشت باصدای ضعیفی که به زور شنیده می شد گفت دیسابارات و نامرئی شد آرام پر هایش را باز کرد و به سرعت پرواز کرد وقتی به پشت سرش نگاه کرد دید خرگوشی به سرعت از آنجا دور میشود از این که از یک خرگوش ترسیده بود به خودش خندید .هوا تاریک شده بود اماهمچنان گرم بود تصمیم گرفتن برایش سخت شده بوداز طرفی می دانست همه تکلیفشان را انجام دادند وبرگشته اند واز طرفی دیگر نمیدانست باید از کدام سمت برود آرام فرود آمد و شروع کرد به راه رفتن ناگهان هوای سردی از کنارش رد شد با خود زمزمه کرد لوموس نور ضعیفی مسیرش را روشن کرد جسه اسبی بزرگی از درون تاریکی بیرون آمد او فایرنز بود او را چندین بار در تلویزیون دامبلدور دیده بود او در شبکه جادوگر تی وی برنامه ی پیشگویی را اجرا می کرد لبخند کوچکی زد و گفت گم شدی فوکس؟ فوکس حرفش را تایید کرد فایرنز گفت:( من کمکت میکنم!) سپس شروع به دویدن کرد فوکس برای این که به او برسد مجبور بود با سرعت زیادی پرواز کند تقریبا نصف راه را بازگشته بودند که فوکس قلعه های هاگوارتزرا دید با خوشحالی فریاد زد:(بلههههههه من نجات پیدا کردم) فایرنز با او خداحافظی کرد واز او دور شد حالا دیگر می شد بقیه دانش آموزان را دید پرنتیس با خوشحالی در حال خوردن پاستیلش بودمشخص بود که هنوز تعدادی از دانش آموزان برنگشته اند فوکس با خوشحالی کنار بقیه فرود آمد بقیه هم از راه رسیدند پای بعضی از آنها می لنگید و در صورت تعدادی دیگر جای خراشیدگی به چشم می خورد پرنتیس با خوشحالی روی هوا نوشت:( کار همتون عالی بود روز خوبی داشته باشید) همه مانند کسانی که از قحطی فرار کرده اند به سمت مدرسه شروع به دویدن کردند



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴

پرنتیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
"جلسه آخر تدريس دفاع در برابر جادوي سياه!"

استاد مثل هميشه تاخير داشت؛ انگار قرار نبود اين كلاس يكبار هم كه شده به موقع برگذار شود. در جير جير كنان روي پاشنه چرخيد و دانش آموزان آماده شدند كه نارسيسا مالفوي با كفش هاي نارنجي رنگش وارد كلاس شود اما به جاي نارسيسا، دختر ريزنقشي با يك جست بلند درون كلاس پريد.

دخترك با صداي بلندي گفت:
- صبح بخير! خانم مالفوي متاسفانه دچار مشكل شد و از من خواست به جاش بيام... ميدونم شما منو نميشناسين، من پرنتيسم و قراره تدريس امروز تون با من باشه! خب از اونجايي كه خيلي كم وقت داريم و من هيچ علاقه اي ندارم كه اسماي شما رو بدونم(دي:) درس امروز رو شروع ميكنيم!

دانش آموزان با ناراحتي به هم نگاه كردند و در اعماق وجودشان، دلتنگ استاد بارتي كرواچ گشتند! پرنتيس با لحن رمزالودي گفت:
- جادوي سياه هميشه با مرگ عجين بوده... هميشه با خطر همراه بوده؛ مخصوصا براي كساني كه ازش استفاده مي كردن.
و خطر چيزيه كه ازش دوري ميكنن، محدودش مي كنن، "ممنوعش" ميكنن.

استاد، پاستيلي از كيف دستي كوچكش بيرون آورد و ادامه داد:
- مطمئنا حتي توي هاگوارتز هم مكان يا وسايلي بوده كه رفتن به اونجا يا استفاده كردن از اون ها "ممنوع" شده!

ساحره لحظه اي مكث كرد تا پاستيل را ببلعد و سپس ادامه داد:
- با اين وجود اگه ميخوايد بتونين با خطر مقابله كنين، اول بايد باهاش مواجه بشين و بجنگين... بايد از اون قدرتمندتر باشين!

دخترك لبخند مظلومانه اي زد و ادامه داد:
- اين جلسه، يه بازديد علمي خواهد بود؛ يه بازديد از جنگل ممنوعه!

صداي پچ پچ دانش آموزان ناگهان قطع گرديد و افكت چك چك از زير ميز هاي جلو،جايگزين آن شد!
پرنتيس با ديدن وحشت دانش آموزان نعره زد:
- شما با بدترين ترساتون روبه رو شدين، با به شخصيت سياه دوئل كردين و طلسماي زيادي رو آموزش ديدين، اما اگه نتونين تو جنگل ممنوعه از خودتون دفاع كنين، يعني آموزشتون هيچ تأثيري نداشته... هر دانش آموزي كه نميخواد به جنگل بياد و آموزشش رو كامل كنه،همين الان ميتونه از كلاس بره بيرون!

****

دو ساعت بعد - جنگل ممنوعه

پرنتيس با حركت چوب دستي بر روي هواي مه آلود جنگل نوشت:
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.