توجه توجه:
این خاطره به هیچ وجه جنبه طنزی نداره.
درواقع این خاطره شوم ترین خاطره دوشیزه جوان(ایلین پرنس)هست.
ودارای صحنه های(در اخر داستان)خشونت بار.
هرکی دوست نداره میتونه نخونه
اما این خاطره مهم ترین خاطره منه
و شوم ترین خاطره
خاطره ای کاملا اثبات شده در خصوص کشته شدن توبیاس اسنیپ به دست من.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمان از پشت پنجره قدیمی خانه قبلی پرینس ها(که پدرش برای زندگی به او بخشیده بود) باانکه هنوز ساعت چندانی از ظهر نگذشته بود از همیشه مرموز تر و تاریک تر به نظر میرسید و صدای حرکت عقربه ثانیه شمار از ساعت ستونی قدیمی فریاد مرگ ثانیه ها را به گوش میرسانید.
بانوی اشراف زاده جوان برخلاف همیشه که اراسته و باشکوه به نظر میرسید و با لباس های سبز رنگ مخملی گران قیمت و موهای اراسته به جواهرش میدرخشید اینبار با لباس خواب بلند سفیدش و موهای باز شده ی قهوه ای صاف و بلندش که تا زانویش میرسید همچون ارواح به نظر میرسید.
بانو ایلین جوان روبه روی پنجره باز اتاق ایستاده بود و صورت سرد هوا چهره رنگ پریده ایلین را رنگ پریده تر نشان میداد.
احساس عجیبی داشت.گویی یک دیوانه ساز ثانیه به ثانیه تمام خوشی هایش را میمکد و باخود میبرد.
حرف هایی همواره در ذهنش تداعی میشد...
ـ دوشیزه ایلین...بامن ازدواج میکنید؟
و بلافاصله جمله ای دیگر...
ـ ازاینجا برو!!ازاین به بعد اون خون لجنی خونواده اته!و تو هم مثل اون هستی!مایه ننگ!
دو کلمه اخر با وجود کوتاه بودنش همچون ماری در ذهنش میپیچید:
ـ مایه ننگ!مایه ننگ!مایه ننگ!
اما در میان ان طوفان احساس دیگری با او سخن گفت:
ـ ایلین!تو چه مرگته؟مگه اینو نمیخواستی؟تو مگه عاشقش نیستی؟توبیاس اسنیپ مگه همون کسی نیست که بخاطرش خونواده تو فراموش کردی؟مگه این انتخاب تو نبود؟
اما این احساس،احساس گرمی نبود.انگار درونش به حدی منجمد شده بود که((ها))کردن نفس احساس دلگرمی،اورا گرم نمیکرد.
انروز گویی روز شومی بود.گویی قرار بود اتفاقی بیفتد.ایلین حس خوبی نسبت به انروز نداشت.و بیشتر از همه به همسرش،توبیاس.
وایلین نمیتوانست بفهمد چرا.
و دوباره سخنانی ازگذشته در ذهنش رد وبدل شد...
فلاش بک: کمی استرس داشت.انروز به دور از چشم خوانواده اش تا انجا امده بود.به هر حال چوبدستی خود را کمی بهتر در استینش جاداد و در را گشود.
کل کافه را از نظر گذراند تاانکه چشمش برروی میز دونفره ای که برروی یک صندلی اش مرد قد بلندی با عینک دودی سیاهی برچشم نشسته بود.
دوشیزه جوان در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید با وقار و متانت جلو رفت و برروی صندلی مقابل مرد جوان نشست.
ـ حالتون چطوره دوشیزه پرینس؟
مرد جوان اولین کسی بود که سر صحبت را باز کرد.
ایلین در حالی که با استرسی اشکار در حال کندن دستکش های توری سفید خود بود لبخندی زد و گفت:
ـ ممنونم اقای اسنیپ.میشه بپرسم برای چی امروز به من گفتید تا اینجا بیام؟
مرد جوان عینک دودی خود را برداشت و چشمان سیاه براقش نمایان شد.گویی سخنی بود که مدت ها میخواست بگوید اما نمیتوانست یا شاید نباید میگفت.
اما سرانجام لب به سخن گشود:
ـ بذار بدون مقدمه بهت بگم ایلین.چیزی که امروز قراره بگم ممکنه حتی برای خودمم غیر معمول باشه.
ایلین ازاینکه توسط او بااسم کوچک خطاب شده بود به شدت متعجب بود.او چطور جرعت کرده بود؟اما بااین حال چیزی در قلبش باعث هیجانش میشد.تاانکه مرد جوان بی مقدمه گفت:
ـ به من علاقه داری؟
انقدر شکه شده بود که توانایی صحبت نداشت.
ـ ت...توبیاس اسنیپ!!!
ـ باید دوباره تکرار کنم؟
ایلین به طوری غافلگیر شده بود که خودش هم نمیدانست باید چه برخوردی داشته باشد.مدام در دل باخود میگفت:تو میخوای به این خون کثیف چی بگی ایلین؟
اما حس دیگری در ذهنش فریاد میکشید:بگو!بگو!زود باش!
گویی صبر توبیاس لبریز شده بود.اونگاه معناداری به ایلین انداخت.
ـ دوشیزه ایلین؟
ـ اره!
توبیاس اسنیپ سکوت کرد و به ایلین خیره شد.
اکنون اشوب و اشفتگی تو ام بانوعی عصبانیت درصورت دوشیزه جوان به وضوح مشخص بود.
ـ اره توبیاس!من بهت علاقه دارم.در حالی که تو اینقدر ابلهی که هیچ وقت نفهمیدی!
مرد جوان از واکنش دوشیزه پرنس شگفت زده بود.فکر نمیکرد این موضوع میتواند باعث خشم او شود.
ایلین لحظه ای سکوت کرد.انگار ازگفته خود پشیمان شده بود،گویی دیگر میتوانست بایستد و درست لحظه ای بعد خیلی سریع برای رفتن برخاست.
هنوز دوقدم راه نرفته بود که...
ـ ایلین!
ایلین لحظه ای ایستاد اما سپس بدون توجه به راه رفتن ادامه داد که ...
ـ با من ازدواج میکنی؟.................
.........
صدای ضربه در رشته افکار ایلین را از هم گسست.
ایلین به خیال انکه خدمتکار است باصدای بلند گفت:
ـ فکر کنم بهت گفته بودم کسی تو اتاقم وارد نشه خدمتکار!
اما ایلین به وضوح توانست صدای قژقژ باز شدن در را بشنود.
ـ سلام ایلین.
صدایی اشنا بود.ایلین با تعجب به پشت سر خود نگریست.
ـ توبیاس؟!
ـ تعجب کردی؟
ـ بله!واقعا جای تعجب داره!
توبیاس گویی منظور ایلین را فهمیده بود.
ـ اوه ایلین،من وقت اضافه ندارم.
ایلین میتوانست حس سردی را در چشمان توبیاس بخواند.ایلین حس بدی نسبت به او پیدا کرده بود.سرانجام بالحن سردی گفت:
ـ توبیاس؟چی شده؟میخوام واضح بشنوم!
توبیاس اسنیپ پاسخی نداد.چهره اش درست مانند ((2 سال)) پیش شده بود.درست مانند دو سال پیش چیزی را میخواست بگوید.فقط..سردتر بود.خیلی سرد تر.
ـ میخوام یه چیزی رو کاملا رک وراست بهت بگم ایلین.
نگاه سرد ایلین مبدل به نگاهی پرسشگر شد.
ـ من...من عاشقت نبودم!
رنگ از رخسار ایلین پریده و تشویش عمیقی تمام وجودش را فرا گرفت.امااز طرفی غرورش با احساسش همخوانی نداشت.ایلین درحالی که به نقطه نامعلومی در بیرون پنجره زل زده بود پوزخندی زد وبا لحن مرموزی گفت:
ـ میدونستم.
پوزخند ایلین محو شد.احساس مرموزی در چشمان ایلین موج میزد.
ـ ایلین؟...
ایلین در یک لحظه حرف توبیاس را قطع کرد و با عصبانیتی ناگهانی فریاد کشید:
ـ پس چرا؟چرا منو بازی میدادی؟چرا چنین دروغ به ظاحر زیبای کثیفی رو بهم گفتی؟چشمان سیاه توبیاس اسنیپ کم فروغ تر از همیشه شده بود.
ـ من میتونستم بهت نه بگم؟من میتونستم ناامیدت کنم؟
چشمان ابی ایلین اکنون به رنگ قرمز در امده بود و دیگر نمیشد اثری از ان دوشیزه باوقار و ارام وزیبای قبل در اتش خشمش دید.
ـ اره!درکت میکنم!پول میتونه خیلی فریبنده باشه توبیاس!و هدف تو همین بود!
اکنون اثری از ارامش در چشمان توبیاس نیز وجود نداشت و چهره سردش در هم رفته بود.اکنون عصبانیت در چهره او نیز موج میزد.او در حالی که نگاه غضب بارش را به چشمان ایلین دوخته بود با حالت تمسخر واری گفت:
ـ پس تو چی فکر میکنی ایلین؟تو کی بودی؟تو فقط یه دختر ساده لوح معمولی بودی و همه ثروتت از خونواده ات بود!بذار ببینم...من گفتم دختر معمولی؟باید جمله ام رو اسلاح کنم.
تو یه جادوگر کثیف پست بودی!با خونواده ای پست تر!
یک ان گویی کوهی را برسر ایلین خراب کردند.ایلین با حالت بی حالتی و چهره ای رنگ پریده برای چند لحظه ثابت مانده بود وهیچ نمیگفت.گویی کلمات اخر را نمیتوانست خوب هضم کند...او...ان مشنگ کثیف چه جمله ای را برزبان اورده بود؟
کلمات توبیاس دوباره در ذهن ایلین تداعی شد.
ـ تو فقط یه جادوگر کثیف پست بودی!باخونواده ای پست تر!
یک ان گویی ایلین خود را گم کرد.انگار دیگر خود را فراموش کرده بود.ناگهان چشمانش قرمز شد و صورتش از فرط قرمزی داغ و داغ تر شد.در ان لحظه گویی همچون یک گرگینه وحشی از سفیدی دور چشم ایلین چیزی نمانده بود.
توبیاس با حالت پرسشگری با ایلین نگریست.ترس اندک اندک در چشمانش نمایان شده بود .او چگونه قدرت ایلین را فراموش کرده بود؟چگونه ساحرگی ایلین را به کلی ازیاد برده بود.اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.
ایلین از فرط عصبانیت دندان هایش را به یکدیگر میفشرد.گویی به خون توبیاس تشنه شده بود،گویی افسون مرگ را برای کشتن او کافی نمیدانست.او اکنون میتوانست برجستگی چوبدستی را در جیب پیراهنش احساس کند.
توبیاس به سختی زبان به صحبت گشود.
ـ ای...لین؟
لبخند غیر طبیعی مرموزی بر لب های ایلین نقش بسته بود. لبخندی اهریمنی که فقط یک معنی میتوانست داشته باشد.
ایلین به سرعت دستش را سمت چوبدستی اش برد.
وحشت درچشمان توبیاس موج میزد.
ـ ایلین!چی کار...نه!...
ـ فیلد دیجریس!باطلسم ایلین،ناگهان توبیاس از جای خود کنده شد و به صورت افقی در هوا معلق ماند و لحظه ای بعد گویی رشته هایی نامرئی به اوحمله ور شدند و دور تا دور بدنش را فرا گرفتند.
بزودی فریاد های گوشخراش توبیاس اسنیپ در سرتاسر عمارت پیچید.
30 دقیقه بعد...تمام زمین اتاق را خون گرمی فرا گرفته بود.
و تنها چیزی که از توبیاس اسنیپ باقی مانده بود چند تکه گوشت خون الود بیشتر نبود.
ایلین چیزی نمیتوانست بگوید.نمیدانست باید خوشحال باشد یا شک زده یا وحشت زده؟
با چشمانی وحشت زده و هراسان به خونی که برروی لباس سفیدش پاشیده شده بود نگاهی انداخت و سپس به لباس های تکه تکه شده همسرش برروی زمین.
ـ اون مشنگ کثیف بلاخره نابود شد!...مایه تمام زجر هایی که کشیدم!...من اون خون لجنی رونابود کردم!
ایلین با لبخندی که به لبخند شباهتی چندان نداشت و چشمان ابی سرد ومشوش اش که اکنون رنگ ابی ان در میان قرمزی پنهان شده بود نگاهش را به زمین دوخت.
که ناگهان صدای گریه ای اشنا او را به خود اورد.
در استانه در پسر بچه اشنایی با موهای سیاه و چشمان سیاهش همچون پدرش که اکنون اشک بار بود به مادرش زل زده بود.
ایلین سیوروس را از یاد برده بود.او به سیوروس کوچک چشم دوخت.به نگاه وحشت زده و معصومانه گریانش...