wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: جمعه 1 مرداد 1395 12:13
تاریخ عضویت: 1395/01/17
تولد نقش: 1397/07/13
آخرین ورود: چهارشنبه 3 شهریور 1395 13:00
از: سرعت خوشم میاد!
پست‌ها: 244
آفلاین
لوئیس ویزلی روی صندلی اش در فضای باز سالن ورزشی لم داده بود و آب میوه میل میکرد. در همین میان، جمعیتی پوکرفیس شده و سردرگم به سمت لوئیس آمدند و کسی که از همه جلوتر ایستاده بود شروع به صحبت کرد:
- سلام. اینجا کسی به اسم لوئیس ویزلی هست؟
- خودم هستم. فرمایش؟!
- لوئیس ویزلی شما هستید؟! مربی پِینت بال؟!

لوئیس از جایش بلند شد. عینک آفتابی اش را از چشک هایش برداشت و جواب داد:
- بله. خودمم. شما کسایی هستید که می خواید پینت بال یادبگیرید؟
- بـ... بله. خودمون هستیم.
- خب پس بزنید بریم زمین پینت بال!

چند دقیقه بعد - زمین پینت بالِ سالن ورزشی دیاگون

پس از آنکه پینت بال باز های تازه کار لباس های مخصوصشان را پوشیدند، لوئیس که چند دقیقه قبل گرخیده بود و در این لحظه به شکل یک گلوله آتشین دیده میشد، سخنرانی اش را آغاز کرد:
- باید همین الان بهتون بگم که ورزش پینت بال خطرناک هم هست. بنابراین از شلیک در فاصله های سه متری و کمتر به شدت خودداری کنید. این بازی قانون خاصی نداره و فقط باید همدیگه رو با گلوله های رنگی لت و پار کنید.

- مطمئنید که خطرجانی ندار...
- بازی رو شروع کنید!

قبل از اینکه فرد ناشناس بتواند حرفش را به پایان برساند فریاد لوئیس بازی را آغاز کرد. پینت بال باز ها شروع به شلیک به یکدیگر کردند و ازآنجا که کوچکترین اطلاعی از تفنگ پینت بال نداشتند، اکثر گلوله هایشان به سمت دیوار روانه میشد. در یکی از شلیک های فردی ناشناس، گلوله پرتاب شده از تفنگ مستقیماً به پیشنایی یکی از بازیکنان اصابت کردو او را پخش زمین کرد. لوئیس هم بلافاصله پس از رویت کردن این واقعه سوت بلندی زد و بازی را متوقف کرد. سپس به سمت فرد نقش بر زمین شده رفت و هوشیاری او را آزمایش کرد:
- آقا؟ آقا؟! صدای من رو میشنوید؟ میدونید الان کجا هستید؟!

صداهای نامفهومی از دهان بازیکن خارج شد. لوئیس به این علت که برخی از بازیکنان مشنگ بودند و برخی دیگر جادوگر، ناگهان نعره زد:
- اون چیه اونجا!

و به در ورودی اشاره کرد. به محض اینکه سر بازیکنان به سمت در ورودی چرخید لوئیس چوبدستی اش را درآورد و سریعاً برآمدگی پیشانی بازیکن پخش زمین شده را بهبود داد. سپس گفت:
- خب دیگه انگار این کلاس یکم خطرناکه و بهتره برید خونه هاتون.

ازآنجایی که بازیکن ها جانشان را دوست داشتند با سرعتی باور نکردنی از سالن بیرون رفته، و خود را نجات دادند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: جمعه 1 مرداد 1395 04:35
تاریخ عضویت: 1395/03/16
آخرین ورود: یکشنبه 8 تیر 1404 02:42
از: Recycle Bin!
پست‌ها: 49
آفلاین
- یالا یالا! بدو بدو! لبوییه! لبـــــو! لبو تازه! بدو لبو! خانم، لبو؟ آقا، لبو؟ لبو بدم؟
- سلام جیگر! لَبو می‌دی؟
- سلام علیک! آره لبو می‌دم! بزن تو رگ تا از دهن نیفتاده!
- آخ آخ چه جیگری واقعاً! خب، لَبو بده!
- از کدوما بدم؟ لبو بیرمنگامی؟ لبو گریمولدی؟ لبو ماگتی؟ لبو ناگتی؟
- نه نه نه، جیگرم! نگرفتی مث اینکه! ببین، لَبو بده!
- خو منم می‌گم چه لبویی می‌خوای، ایکبیری! اون روی تسترالمو بالا نیارا! یهو میام می‌بافمتا!
- انواع و اقسام نداره که جیگرم! همش یه‌دونس، لَبو.. بده! نیگا، لَبو.. بده!
- لا پیغمبر الا المرلین! عین آدم می‌گی چی می‌خوای یا هاستا لاویستات کنم؟!
- باو، عشقم! عزیزم! نفسم! یه ساعته دارم می‌گم لَبو بده! چطور بگم؟ اجنبی بگم؟ گیو می یور لیپ!
- از جلو چشام خفه شــــو مرتیکه‌ی بی‌نامــــــــــــــــــــــــــوس!!

و اون مرتیکه هم که ظاهراً بیخیال شده بود و می‌دونست که نمی‌تونست مُخِ دخترِ لبو فروشِ تسترال‌صفتِ ریونی رو به این سادگیا بزنه، به آسمون اشاره کرد.
- عه! اونجا رو! یه تسترال پرنده! چقد تکنولوژی پیشرفت کرده ها!
- تسترال پرنده؟! کو؟ کووووو؟! نمی‌بینمش!
- ایناهاش!

و مردِ بی‌ناموس هم از غفلت ربکا سوء‌استفاده کرد و سرش رو چپوند لای انبوه لبوهای گرم و خوشمزه. و اینطوری بود که موهای ربکا به لبویی تغییر رنگ داد.
جریکو که از گستاخی مردِ بی‌ناموس به نقطه‌ی جوش رسیده بود، دماغِ آغشته به لبوش رو چند دور لیس زد و با قیافه‌ی باگزبانیِ عاصی‌طور، به اون مرتیکه زل زد.
- الآن دهنتو کاهگل می‌گیـــــــــرم!

مردِ بی‌ناموس که اوضاع رو خیط می‌دید، لنگ از جاش کَند و زد به چاک. ربکا هم هواااارکشان و مادرسیریوس‌گویان، هرچی دم دستش بود، اعم از دمپایی، سنگ، پاره‌آجر، نارنجک، بچه‌ی همسایه، کروشیوی یواش و قلقلکی، شورتِ آدیداس مرلین و همه و همه رو با کم‌ترین تولرانسِ ممکن پرت کرد سمتِ اردوغان و دولتش مردِ بی‌ناموس و وقتی آخ و واخش طنین‌انداز شد، خسته و بی‌اعصاب برگشت سر کارش.
- پوووف! عوضی! نه تربیت دیده، نه خونوادگی! انگار از وحشی‌خونه اومده با اون موهای احمقش!

از اون‌طرف، مردی که عینک دودی زده و تیپش شبیه رضا عطاران بود، اومد سمت ربکا و نگاهی عمیق بهش انداخت. بعدش چند بار دورش چرخید و چهره‌ش مات و مبهوت شد و همون شکلی هم موند.

- واتس پرابلم عاقا؟!
- خانم شما فوق‌العاده‌این! هدف‌گیری‌تون حرف نداشت! خانم اصن پرفکت! اصن شما تیراندازِ دو عالم! اصن خودِ سَم فیشر!
- انصافاً؟! نمی‌خوای مخمو بزنی که؟
- نه باو! مخ‌تون کجا بود خانم؟ اصن خودم بطور خودجوش شما رو توی باشگاه تیراندازیم ثبت‌نام می‌کنم!
- هاع؟! چی گفتی؟ باشـ.. باشگاه تیراندازی؟

مَردُمَک چشای ربکا بندری رقصید، دلش مشغول بریک‌دَنس شد و قلبش هلیکوپتری رفت.
"لبو فروشی رو ول کن! نون و روغن توی تیراندازیه!"

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ربکا جریکو در 1395/5/1 5:56:25
ویرایش شده توسط ربکا جریکو در 1395/5/1 14:27:39
خدافظ جادوگران!
Fox Life!
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: پنجشنبه 31 تیر 1395 20:44
تاریخ عضویت: 1393/06/28
تولد نقش: 1393/06/30
آخرین ورود: جمعه 17 آذر 1402 01:25
از: شهری که کودک نداشت.
پست‌ها: 459
آفلاین
-
- سعی کن هیچی نگی. روی کیفیت کار تاثیر میذاره. فقد آرومــــ بکن تو... آهـآ
-استاد شوما خودت انقده حرف میزنی رو کیف میف کارت تاثیر نمیذاره؟
- گفتم هیس... عه...دیگه تمومه... الان تموم میشه...خوبه. حالا بده بیرون... چن ثانیه استراحت بده...گفتی اسمت چی بود؟
-چاکرت،ویولت.
-گفتم هیچی نگو.
-خودت پرسیدی خو.
- مجبوریم از اول شورو کنیم.خــاب... آروم با هم میدیمش تو این نَفَس، این گوهر وجود رو.
-دوباره نـــــــــــــــه.

ویولت در یک اتاق سفید رنگ خالی، دست هایش را به هم چسبانده بود و چهارزانو روبروی استاد نشسته بود. نوری که از کله ی کچل استاد ساطع می شد داشت اعصاب ویولت را خورد می کرد.

فلش بک

-عجب... باس یِج پیدا کنیم بریم استعدادمونو تراوش کنیم توش.

همانجور که از دیالوگ بالا فهمیدیم ویولت به دنبال ورزشی می گشت تا در آن کسب افتخار و کسب درآمد و ازاین کار ها بکند که ناگهان بدون هیچگونه برنامه ریزی قبلی و دست های پشت پرده به یک آگهی برخورد کرد.
متن آگهی به شکل زیر بود:

نقل قول:
یوگا را بدون درد یاد بگیرید و بعد از یک ماه بدون درد آموزش دهید.

با کلاس های آموزش یوگای دکتر جان الدین سیناییز، یک مربی حرفه ای یوگا شوید.
دارای رنک خفنترین یوگا کار لیگ بوندسیوگا


-خدایا عزتتو شکر. میریم که داشّه باشیم. جان الدین گرم کن که اومدم.

پایان فلش بک

-اینجوری اصن ازت مربی در نمیاد... تو باید تو شرایط سخت قرار بگیری. تورو توی شرایط سخت قرار می دم تا اون تو نفس های عمیق بکشی.
-یا عزت شرف لا الله الا الله! کدوم تو نفس بکشم؟
-


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در 1395/4/31 20:48:12
تصویر تغییر اندازه داده شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»

پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: پنجشنبه 31 تیر 1395 19:52
تاریخ عضویت: 1384/08/01
تولد نقش: 1384/08/01
آخرین ورود: شنبه 14 فروردین 1400 04:53
از: اون یارو خوشم میاد!
پست‌ها: 1548
آفلاین

- شما تازه واردی داداچی؟
- چاکر شومام. بله.
- می‌خوای مربی شی فدات شم؟
- مخلص شومام. بعله.
- خب داداچ داری اشتباه می‌زنی که.
- کوچیک شومام، ولی چیو دارم اشتباه می‌زنم؟

هاگرید می‌خواست اشتباه نزند، ولی هاگرید اصلاً چیزی را نمی‌زد که حالا بخواهد اشتباه بزند. او تنها به بانوی زیبارویی که در برابرش ایستاده بود، نگاه می‌کرد. بانو جلو آمد و دستی به ریش، سبیل، ابرو و کلیه‌ی پشمینه‌های هاگرید کشید.
- فدات شم.. آقایی.. موهاتو اشتباه می‌زنی دیگه. این ریش و سر و سیبیل چیه خب قربونت برم ورزشکارا می‌ترسن.. نگاشون نکن هالتر می‌زنن هم‌وزنت عزیزم.. دلشون به نازکی دل گنجشکه..

هاگرید دستی به ریشش که تا آن لحظه رنگ ِ ارّه‌برقی به خودش ندیده بود کشید و بعد نگاهی به بانو انداخت.
- ما آقامون همیشه بِمون می‌گف مرده و سیبیلش خانوم جون..
- خانوم جون قیافه‌ته مرتیکه بی‌شّـــــور! ایشششش!

و از صدای عربده‌های "خانوم جون" و وجنات سایر "خانوم جون" هایی که با چنگ و دندان و حالتی تهدیدآمیز به سمت آنها برگشتند، هاگرید کاملاً متوجه شد که تا آن لحظه داشته اشتباه می‌زده و با ترین حالتی که یک هاگرید می‌تواند داشته باشد، به سمت زدن‌گاه رفت تا درست بزند و برای مربی بدن‌سازی شدن آماده شود!

به هر حال این روزا پول تو بدن‌سازیه داداچی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
But Life has a happy end. :)
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: پنجشنبه 31 تیر 1395 15:58
تاریخ عضویت: 1393/03/15
تولد نقش: 1393/04/16
آخرین ورود: دوشنبه 29 آبان 1402 01:31
از: رنجی خسته ام که از آن من نیست!
پست‌ها: 1125
آفلاین
یک روز گرم و زیبا که زمان مناسبی برای گلف بازی هست و شما با کوله پشتی یتان و آّب خنک در دست به زمین گلف می روید و معلم گلفی را می بینید که با لبخند منتظر شماست. خب تا اینجا همه چیز نرمال هست ..

خب اگر فکر کردید که همه چیز نرمال می ماند، باید بگویم که اشتباه کرید چون مربی شما پیرمردی به سن و سال مرلین می باشد که بین ریش بلندش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شود. اگر همان موقع نگرخید، مطمئن باشید که شما یک گریفندور اصیل هستید.

در این موقعیت ساکنین گریمولد به دو دسته ی گریفندوری و غیر گریفندوری تقسیم می شوند. گریفندوری ها با پوکر فیس خاصی به آلبوس دامبلدور خیره شدند اما غیر گریفندوری ها، قلب ضعیف شان طاقت نداشت و با دریدن ردا هایشان سر به بیابان گذاشتند.

نه یعنی می خواستند بگذارند که مربی گلف با سرعتی که از او بعید بود، دوید و زودتر از همه جلوی در رسید. کل جمعیت محفلی ها رو به روی پروفسور ایستادند. ویولت ماگتِ خواب را توی هوا چرخاند که معنی اش آماده ی پرتاب بود.

پروفسور که از جانب ماگت احساس خطر کرد، با لبخند ملیحی پرسید:
- خب تصمیم گرفتید ؟

محفلیون: :headsman:
هاگرید:

پوفــــــ!

پروفسور گویی انتظار این حرکت را از ویولت داشت چون به موقع سرش را دزدید که باعث تاسف محفلی ها شد.
- فرزندان روشنایی تا الان دیگه باید ورزشتونو انتخاب کرده باشین، برین و هفته ی دیگه به درآمدش بیاین. سوالی چیزی هم داشتین به فکوس بگین می تونه پیدام کنه. بهم عشق بورزین.

قبل از اینکه آلبوس امبلدور به سبک کتاب پنجم غیب شود، رز با ویبره ای که خواب میس بلک را پاره کرد، گفت:
- ویبره رفتن هم ورزشه؟

دل مربی گلف به شدت رحیم بود و نتوانست جواب فرزند روشنایی را ندهد:
- نه فرزندم

شما هم اشتباه پروفسور را نکنید، برای جواب دادن نایستید چون اون علامت سوال رد گم کنی بود و تنها کاربردش جلوگیری از ریاکاری هست. در واقع جمله خبر بود نه پرسشی!

- من برم به نوگلان باغ دانش ویبره زدن رو یاد بدم.

پروفسور:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: چهارشنبه 30 تیر 1395 23:47
تاریخ عضویت: 1394/05/16
آخرین ورود: چهارشنبه 22 دی 1395 12:46
پست‌ها: 178
آفلاین
سوژه جدید

- فرزندانم، خوب به این نمودار دقت کنید.
- جسارتا پروفس، من فقط پوست سیبی رو میبینم که از مبل به سقف وصل کردین.

اعضای محفل که به صورت کاملا مهربانانه روی تنها مبل پذیرایی خانه شماره دوازده گریمولد نشسته بودند و به چیزی که دامبلدور اسمش را " نمودار " گذاشته بود نگاه میکردند. در حقیقت وی به دلیل نداشتن امکانات و پول، پوست سیبی که مالی پوست کنده بود را از سقف به پایه مبل گره زد تا شبیه نمودار شود. دامبلدور یک دستش را بر شانه فرد مذکور گذاشت و گفت:
- چشم هارو باید شست، جور دیگر باید دید.

فرد مذکور خودش را روی مبل برعکس کرد تا طور دیگری بنگرد. پیرمرد دوباره به سمت پوست سیب رفت و گفت:
- بله، همون طور که میبینید این وضعیت درآمد محفل ققنوسه که هر لحظه داره سقوط میکنه و تهشم رسیده به پایه مبل.
- ولی این نمودار که میگه درآمدمون رسیده به سقف.

سرپرست محفل به سمت فرد دوید و او را که برعکس شده بود، به حالت عادی برگرداند و مجددا به سمت نمودار رفت و گفت:
- به این دلیل که ما پول نداریم و نون هم توی ورزشه ازتون میخوام...
- حاجیتون از همون اول ورزشکار بود.

ویولت با گفتن این حرف، ماگت را روی یک دست خود نگه داشت و با وی شروع به دمبل زدن کرد، گربه که گویا از خواب بیدار شده بود، با چشم های نیمه باز به قیافه پوکرفیس دیگر محفلیان نگاه کرد و وقتی اطمینان حاصل کرد که اتفاق جدیدی در حال رخ دادن نیست، چشم هایش را بست و به خواب رفت.

- کروشیو سند تو آل!

آیلین پرنس که به محفل پیوسته بود، کروشیویی را به سمت اعضای محفل ققنوس فرستاد. دامبلدور با یک جهش بلند پشت سپر ضد آوادای زنده اش، هری، پنهان شد و بقیه اعضا هم مثل قطار پشت سر پروفسورشان ایستادند. وقتی پیرمرد اطمینان حاصل کرد که همه چیز امن است از پشت هری بیرون آمد و گفت:
- فرزندم، سفیدی چی شد؟
- پروف گیر نده دیگه، فقط یه کروشیو کوچیک بود.

دامبلدور حرف خود را از سر گرفت:
- داشتم میگفتم، از اونجایی که نون تو ورزشه میخوام هرکدوم از شما یدونه ورزش رو انتخاب کنین و مربی اون بشین و درآمد مربیگریتون رو بیارید.

در آن لحظه ردای بنفش خود را درید و همه با تعجب به او نگاه کردند. آلبوس با لبخند گفت:
- آلبوس دامبلدور هستم، مربی گلف.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: چهارشنبه 23 دی 1394 20:14
تاریخ عضویت: 1394/01/26
آخرین ورود: یکشنبه 9 اسفند 1394 17:25
از: آنجا که عقاب پر بریزد...
پست‌ها: 212
آفلاین
- ایول اینم بدک نی...! اهم اهم ببخشید... شما اندامتون...

شترق!


- مرتیکه بوقی... گم شو از جلو چشمم... من چاقم؟ من اندامم مناسب نی...! دِ بگیر عوضی بی سلیقه!

و با مایتابه آگرین که تازه خریده بود، تراورز را زیر حملات موشکی میتابه ای قرار داد. تراورز با برخورد مایتابه جا در جا بی هوش شده، به برهوت رهسپار شد.

چن دیقه بعد...

- آهای حاجی... بلند شو... حاجیییییی...

اوتو نگاه تاسف باری به تراورز کرد و سرانجام به آخرین تلاش برای بیدار کردن او، بسنده کرد.
- شرمنده حاجی...

آرام یکی از دکمه های یقه اش را باز کرد و پارچ آب یخی که از ناکجا آباد آمده بود را تمام و کمال بر هیکل وی بریخت!

تراورز با این حرکت همچون فنز از جا پریده شروع به بندری زدن کرد:
- وایییییییی... سردهههههههه... میهانه میهانه... واییییی... سردهههههه...

اوتو پرید و دو دستی تراورز را گرفت. تراورز همچون هکتور به ویبره افتاد و هر آهنگی بلد بود پلی کرد.
- حاجی... خواهش می کنم... الان میان می برنمون برادرانِ محترم و بزرگوار ارشاد...!
- منو این همه خوشبختی محاله... محاله!
- تراورز، جون عمت آروم باش... منم اوتو، آب بود. به مرلین ریش بزی آب بود!

تراورز بی حرکت ماند. برگشت و خیره به اوتو نگاه کرد.
- بهتر شدی؟

تراورز لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
- ازین بهتر نمیشم!
- چرا اینجوری نگا می کنی؟! چته؟!
- بینم می تونی یه ساحره با کمالات واسم گیر بیاری؟

اوتو کمی راست راست به او نگاه کرد و گفت:
- حاجی پس بلاخره راضی شدی؟! بگو پس...! چن تا می خوای؟!
- گفتم که یکی.
- ما رو نکنی یه وقت تو گونی؟
- اگه پیدا کنی نه ولی اگه نکنی...

و گونی را از جیبش در آورد.
- حتما می کنم!

اوتو که همچنان پوکر بود و نمی دانست چه هیزم خشکی فروخته، رو به تراورز کرد و گفت:
- بزار فک کنم... نه اون که هیچی، اینم که بی خیال واس ماس، اونم که اون مخشو با آجر زد... آهان! حاجی، ریتا! ریتا محشره!

تراورز به هوا بلند شد و دو بال کناره های او به نشانه خوشحالی بیش از حد، ظاهر شد. سپس اوتو را بغل کرد(از نمایش این صحنه معذوریم!) و فریاد زد:
- دمت گرم! حقا که رفیق فاب خودمی...! خوب بریم؟!

اوتو لحظه ای مکس کرد و گفت:
- این مدلی؟!

تراورز نگاهی به سر و وضع خود انداخت. گونی به جیب، لباس باز و ریخت افتضاح!
- باشه پس تو خودت تنها برو مخشو بزن.
- من؟!
- بدو تا تو گونی نکردمت.( منظورش اینه داخل گونی ننداختن است!)

و اوتو مات شده، سر به زیر راهی خانه ریتا شد...


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: چهارشنبه 23 دی 1394 13:05
تاریخ عضویت: 1394/08/13
تولد نقش: 1395/12/24
آخرین ورود: دوشنبه 10 شهریور 1404 13:02
پست‌ها: 292
آفلاین
- هوی حاجی کجا می ری؟
- می رم برات ساحـ... اهم استغفرالله... می رم برات پودر تقویتی پیدا کنم.

خیابان

- سلام خانم میای بریم باشگاه؟
-
-

تراورز که هنوز آثاری شبیه به برخورد کیف زنانه، روی صورتش بود به سمت دیگر خیابان رفت.
- خب اولی که نشد... ها این خوبه! بذار با روش خود رودولف پیش برم. خانم شما چقد با کمالاتی!
- حاجی من پسرم. فقط یکم زیر ابرو برداشتم. :zogh: رژ رو هم که همه می زنن. :zogh:
-

تراورز نا امید نشد و همچنان به گشتن خود ادامه داد. او باید رودولف را آماده می کرد!

خانه ریدل
- خب ما که در انتخابمون اشتباه نکردیم ولی شاید به قول فیلیوس بقیه دیلاق باشن. برید یکی دیگه رو پیدا کنید.
- اهم ارباب دقیقا کی خب؟
- ما خسته ایم بلا. خودت یکی رو پیدا کن و مطمئن شو که برنده می شه.
- وای ارباب چقد شما خوبید.
- می ری یا بدیم نجینی بخورتت؟ ما خسته ایم. می خواهیم استراحت کنیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دای لوولین در 1394/10/23 13:10:26
ویرایش شده توسط دای لوولین در 1394/10/23 13:32:33
این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: چهارشنبه 23 دی 1394 00:50
تاریخ عضویت: 1393/07/12
تولد نقش: 1393/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 20 تیر 1400 01:24
از: مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
پست‌ها: 1272
آفلاین
لرد چند دقیقه ای به هکتور زل زد تا بلکه هکتور خجالت بکشد،اما هکتور که رفاقت و پیوند دیرینه ای با سنگ پای قزورین داشت،همچنان به ویبره زدن ادامه داد...لرد که دید هکتور حالا حالاها از رو نمیرود،با بی علاقگی نگاهش را از هکتور برداشت و رو به بلاتریکس کرد و گفت:
_دقیقا فیلیوس چی گفته تو پیامش؟!
_گفته که اینا دیلاقن...صندلی هالتر مناسبش نیست،تردیمل به اندازه اتوبانه،بارفیکس رو خیلی بالا چسبوندن و اینجور چیزا!

لرد به فکر فرو رفت...آیا واقعا فیلیوس انتخاب مناسبی بود؟!

باشگاه ورزشی برادران ظفرپور بجز توحیدشون!

_رودولف؟!داری چیکار میکنی؟!
_عیجده...مگه نمیبینی...دارم دراز نشست میرم...اینجا تو برنامه نوشته شده...نوعده!
_رودولف...رودولف...دراز نشت اسمشه...تو چرا واقعا دراز میکشی،اونم به پهلو،بعد چهار زانو میشینی؟!
_عه؟!پس چیکار کنم؟!

تراورز با تاسف سری تکان داد برنامه تمرینی رودولف را به دست گرفت...
_خب...بعد دراز نشست نوشته باس اسکات پا بری!
_نمیرم...سخته!
_سخته چیه؟!باس بری!
_نمیرم...انگیزه ندارم...اصرار کنی با قمه نصفت میکنم!
_چه خشن!خب چیزه...انگیزه چرا نداری؟!پاتایا چی پس؟!بیشتر از این انگیزه بیشتر چی میخوای؟!
_نمیخوام...تو همه اش وعده وعید میدی...اون خیلی دوره...من انگیزه میخوام که جلو چشمم باشه!


تراورز ابتدا قصد داشت تا جواب رودولف را بدهد که به همان پاتایا بچسبد،اما از تصمیمش منصرف شد...به نظرش شاید رودولف راست میگفت...شاید بهتر بود انگیزه ای جلوی چشم رودولف باشد!
ناگهان خاطره ای به یاد آورد...در پست اول سوژه گذشته رودولف که به سختی در حال ورزش کردن و وزنه بالا پایین کردن بود،با دیدن یک ساحره که از اون سوی خیابان در حال رد شدن،انگار دوپینگ کرده و با انرژی باور نکردی شروع به بالا پایین کردن وزنه کرده،انگار زورش دوبرابر شده بود...خب...شاید راهش همین بود...حضور ساحره در باشگاه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در 1394/10/23 1:27:10
پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
ارسال شده در: شنبه 9 آبان 1394 19:42
تاریخ عضویت: 1393/03/09
تولد نقش: 1393/03/09
آخرین ورود: امروز ساعت 18:10
از: اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
پست‌ها: 441
آفلاین
بد نیس یه مروری داشته باشیم...

تراورز، رودولف رو بیرون از خونه ریدل و مشغول هالتر بالا و پایین بردن میبینه و بهش میگه که با شرکت تو مسابقه "قوی ترین جادوگران" و در صورت قهرمانی توی این مسابقه، میتونه با یه تیر دو نشون بزنه و علاوه بر اینکه جایزه نقدی این مسابقه، دقیقا همون مقداریه که لردک از تراورز خواسته، یه جایزه معنوی هم در نظر گرفته شده که سفر به شهر پاتایاس! رودولف هم که میدونین، برا دست یافتن به موجوداتی به نام ساحره، دس به هر کاری که شده میزنه و فوراً مشغول تمرین و ممارست میشه. از اونورم لردک، فیلیوس ریزه میزه رو به عنوان شرکت کننده انتخاب میکنه که بره برا قهرمانی مسابقه بده و خودش هم درخواست میکنه که با معجون مرکب پیچیده، مشرف شه به سالن ورزشی دیاگون تا اوضاع مسابقات رو از نزدیک زیر نظر داشته باشه.

بریم که داشته باشیم ادامه رو...

خیالات و تفکرات فیلیوس، روبیوس و رودولفوس حتی یه لحظه هم از سکوی نُخُست و مدال طلا دور نمیشد و موسیقی متن فیلم "راکی بالبوا" مدتی بود که کِرم گوش هر سه تاشون شده و دس بردار هم نبود. و البته در این بین هم هاگرید و اورلا، عکساشون تو انواع و اقسام شبکه های اجتماعی غوغا به پا کرده و لایک ها و کامنت های بیشماری دریافت کرده بود که این قضیه از دید مادام ماکسیم پنهون نموند و با ماهیتابه، قشنگ یه دایره گنده بنفش رنگ روی پیشونی هاگرید نقاشی کرد، آ ماشالا! زن نمونه ینی همین و بس! بقیه سرخس!

باشگاه ورزشی برادران ظفرپور مخصوصاً توحیدشون

طبیعتاً سر همه به کار خودشون بود و افکت نفس نفس زدن ها و غرّش های ورزشکاران حین بالا بردن وزنه ها و دراز و نشست ها، فضای باشگاه رو پر کرده بود. البته همه حاضران توی باشگاه سیاه و سفید بودن و تنها اشیائی که رنگاوارنگ میزدن، یه تراورز غرغرو بود و یه رودولف که داشت زورش رو با وزنه دیویست کیلویی مورد سنجش قرار میداد.

- هعـــــــشـــت.. نـــــــعه.. دعــــــه.. یـــــاعزدعـــــه..

- آفرین حاجی! پیشرفتت محسوسه! ادامه بده!

- پـــوعــــنزدعــــه.. شــــوعنـــــزدعــــه.. نــــــــــــه.. من دیگه.. نمیتونم.. عــــه.. کم آوردم.. هـــن هــــن.. نمیتونم..

و رودولف وزنه رو گذاشت سرجاش و نفس نفس زنان از زیرش بلند شد و با ابروهای در هم کشیده‌ی تراورز فیس تو فیس شد که داشت تسبیح از جنس الماسش رو دور مُچ دستش پیچ و تاب میداد.

- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
- شنیدی دیگه! گفتم کم آوردم!

زااااارررت!

رودولف به طرز باشکوه و مجللی روی تخت وزنه برداری افتاد و صورت دردناکش رو چسبید و تراورز هم شروع کرد به وارد کردن ضربات رگباری تسبیح الماسیش به کمر و پهلوی رودولف.

- چی چی رو کم آوردم؟! این همه تشویقت کردم! این همه پول خرجت کردم! این همه باشگاه ثبت نامت کردم!

- آخ! .. خو.. آخ! .. نمیتونم دیگــــه! آخ! اوووخ! نــــزن! جـــون ننــــت نـــزن!

تراورز لحظه ای از کتک زدن رودولف دست برداشت تا نفسی تازه کنه و همینکه تسبیحش دوباره فول شارژ شد، دعوای یکطرفه ش رو از سر گرفت.

- ینی چی عــــــــامو؟! تو تازه داشتی استارت رو میزدی! بعد از مدتها رکورد پنج تاییت رو شکستی! نگو که میخوای این همه تلاشت رو الکی به باد بدی؟!

- آقا اصن بیخیال! آآآخ! .. بیا بیخیال قضیه شیم! .. اووووخ! .. گور بابای پول! .. ایـــــــــخ!

- بوق نگو عــــــامو! این تنها راهیه که میتونم باهاش ماموریتی که لرد بهم داده رو ردیف کنم، حـــاجی! اگه موفق نشم که شک نکن امشب یا فردا شب، فست فودِ نجینی میشم، حـــاجی! حالیتـــــه؟

- آقا ایستـــــــــــــــوپ! نزن! آآآخ! یه لحظه نـــــزن!

تراورز با تردید تسبیحش رو بالا نگه داشت و منتظر موند تا ببینه که رودولف چه حرفی برا گرفتن داره. رودولف هم کمی بدن سُرخ شده و داغِش رو ریلود کرد و بعدش، چرخید سمت تراورز.

- آقا! چرا عینهو بختک چسبیدی به من؟ خو من دارم بهت میگم که نمیتونم! عاجزم! لا اَقدر! آی کَنت! زوره مگه؟ اصن چرا خودت نمیای جای من مسابقه بدی؟! هان؟!

تراورز کمی با چشمای گشاد شده به رودولف نگاه کرد و بعدش آستین رداش رو زد بالا تا پهنای بازوش رو بهش نشون بده اما وقتی به ماهیچه هاش فشار آورد، تک تک مفاصل و عضلات و ماهیچه های بازوش عینهو بستنی قیفی ذوب شد و ریخت کف باشگاه.

رودولف:

- نیــــــشتو ببند! مرتیکه قـمه کــش! من اگه عین تو زور و بازو داشتم که مث تو حرومش نمیکردم!

- من نمیفهمم آخه! کجام زور داره؟ اگه زور داشتم که صدتا لیفت رو خیلی وقت پیش رد میکردم!

- داری! خوبشم داری!

و تراورز هم تسبیحش رو به خط کش تبدیل و شروع کرد به اندازه گیری عضلات رودولف.

- دور بازوی چـــــپ.. هوم.. صد و بیست!

- لامصب!

- دور بازوی راست.. بذار ببینم.. صد و چهل!

- عجبـــــا! دور بازوی چپ و راستم یکی نیس! انحراف دارم! ولی ایــــول! ایــــــول!

- فاصله بین نوک کتف راست تا نوک کتف چپ.. سه متر و هشتاد و نه سانتی متر و نود و سه میلی متر!

- چقد خفنم! آرنولد تو جیبم اصن!

تراورز دست از اندازه گیری اندام رودولف کشید و با دقت یه نگاه کلی بهش انداخت. رودولف حتی وقتی که خط کش بازوها، زانوها و شونه هاش رو به اندازه ضخامت سوسیس و کالباس نشون میداد، بازم با چشم غیر مسلح، اندامش کاملا عادی و نُرمال به نظر میرسید و تراورز هم مونده بود تو کف همین خاصیت ارتجاعی و کِشسانیِ مستر قمه کش!

- حــــاجی دیدی چقد هیکلت ردیفه ولی تو ازش به خوبی استفاده نمیکنی؟!

رودولف که فرو رفته بود تو فاز فیگور قهرمانی، زیر لب "آره.. آره.. آره.." زمزمه کنان، سری تکون داد.

- پس خودتو خیلی خفن آماده کن تا برسی به پاتایا!
- چـــی؟
- پاتایا!
- هــــن؟
- پـــــاتــــایــــا!
- کجــــا؟
- پـــــــــــــاتــــــــــایـــــــــا!

اندر تخیلات رودولف!

نقل قول:
موج دریا خیلی تماشایی و خورشید علیرغم سوزان بودن پرتوهاش، سطح ماسه های سواحل پاتایا رو به جایی دنج تر از تخت خواب های قراضه‌ی خونه ریدل تبدیل کرده بود.

- هـــزار و هفـــصد و پـــونزه.. هزار و هفـــصد و شــــونزه..

لا به لای توپ های بادکنکی رنگارنگ و صخره ها و خرچنگ ها، رودولف روی ماسه ها دراز کشیده، عینک دودی به چشم زده و شلوارک پوشیده و تشک سنگینی رو عینهو وزنه بالا و پایین میبرد. چند لحظه بعدش بود که سر و گردن ساحره ای با حجاب کامل و صد در صد، از بالای تشک پدیدار شد که ناز و افاده از نگاهش می بارید.

- تو خــــیلی آرنولدی! عصیصـــــــــــم!

نیش رودولف تا فرق سرش باز شد.

آه! زندگی چقد بیوفیتول و دراماتیک بود!


بیرون از تخیلات رودولف!

- آقا حله!
- پس پیش به سوی پاتایا!

خونه ریدل

بلاتریکس دوون دوون اومد سمت لردک که روی تختش دراز کشیده و خوشه انگور میخورد، لاجرعه!

- ارباب.. ارباب.. فیلیوس پاترونوس فرستاده.. میگه که بخاطر قدش دچار مشکل شده و گیر کرده زیر هالتر و وزنه و تردمیل و یه مشت جک و جونور دیگه!

لردک:

- ارباب! ارباب! ارباب! این یکی دیگه واقعا خوراکمه! معجون قد و قواره! فوروارد کنم براش؟!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
If you smell what THE RASOO is cooking!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟