دو مرد به تابلویی که دقیقا رو به رویشان بود، خیره شده بودند و حرفی نمی زدند. بالاخره یکی از آن ها نوشته ی روی تابلو را خواند:
-باشگاه تنیس جدی؟
-باشگاه تنیس جدی؟! محض رضای خدا جک! چرا اصلا تلاش نمی کنی املا یاد بگیری؟ باشگاه تنیس سیریوس، و جالبه که بدونی سیریوس اسمه!
-بیا بریم تو حالا!
و هم زمان دست دوستش را کشید تا از خیابان رد شوند.
لحظه ی آخر، قبل از آن که وارد باشگاه شوند، سرش را بالا گرفت و بار دیگر به تابلو نگاه کرد. زمینه ی تابلو قرمز بود و نوشته هایی زرد رنگ داشت. سعی کرد بار دیگر نوشته ی روی آن را بخواند: باشگاه تنیس سیریوس. حق با دوستش بود. چرا هیچوقت نتوانسته بود املا یاد بگیرد؟
پس از پایین رفتن از چند پله، به در شیشه ای ماتی رسیدند. در نیمه باز بود و می شد از لای آن قسمتی از فضای داخلی را دید. داخل باشگاه، بر خلاف ورودی کوچک آن، به نظر بزرگ می آمد. کف سالن با کف پوش قرمز و طلایی کثیفی پوشیده شده بود و می شد چند مبل چرمی قهوه ای رنگ و قدیمی را هم از لای در دید. نیمی از چهره ی مردی با موهایی بلند که روزنامه ای در دست داشت و روی یکی از مبل ها نشسته بود، دیده می شد.
-سلام، کاری داشتید؟
این را همان مرد، بدون آن که سرش را از روی روزنامه اش بلند کند گفته بود.
-سلام. امم.. منو دوستم برای ثبت نام اومدیم.
و به دوستش نگاه کرد.
-حتما! بیایید داخل تا بریم زمین تنیسمون رو بهتون نشون بدم.
دو دوست پشت سر مرد، که حالا کلاه قرمز رنگی با عکس شیر بر روی سرش گذاشته بود، به راه افتادند.
داخل سالن کم نور بود و طراحی داخلی اش نیز به کم نوری آن اضافه می کرد. سقف سالن نسبتا کوتاه بود؛ دیوار ها و پیشخوان از چوب تیره ای ساخته شده بودند و قدیمی به نظر می آمدند. کف سالن نیز با هر قدمی که بر می داشتند صدا می کرد، که حکایت از چوبی بودنش داشت. نور کمی از پشت پرده های قرمز و طلایی وارد سالن می شد و فضای آن را گرفته تر می کرد.
بالاخره به در شیشه ای انتهای سالن رسیدند، که بعد از ان زمین تنیس قرار داشت. هوا آفتابی بود و نور زیادی که از سطح سبز رنگ زمین چمن شده بازتاب می شد، چشمانشان را اذیت می کرد.
-بگیرید دیگه!
دو دوست با تعجب به چهره ی مربی شان و سپس به دو راکتی که در دست داشت، نگاه کردند و هر کدام یکی را گرفتند.
-خب، درس اول! راکت رو این شکلی می گیرید، بعد توپ رو که با دست چپتون گرفتید رها می کنید و این طوری بهش ضربه می زنید.
و هم زمان ضربه ای نمایشی به توپ زد.
-حالا نوبت شماست.
و توپ را در دست نزدیک ترین شاگردش گذاشت.
فردی که جک نام داشت، راکت را همان گونه که مربی گفته بود در دست گرفت، توپ را رها کرد و هم زمان به آن ضربه زد که باعث شد توپ از بالای تور وسط زمین عبور کند و به سمت دیوار مقابل برود. در همان زمان، صدای پارس سگی به گوش رسید و لحظه ای بعد، خودش هم دیده می شد که به دنبال توپ می دوید.
دو دوست ابتدا به یکدیگر، سپس به جای خالی مربی شان که تا چند لحظه ی قبل کنار آن ها ایستاده بود و بعد به سگ سیاه رنگی که موفق شده بود توپ را قبل از برخورد به دیوار انتهای زمین بگیرد، نگاه کردند؛ آن گاه فریادکشان شروع به دویدن به سمت دری که از آن وارد شده بودند، کردند.
جیمز سیریوس پاتر قدم زنان به سمت باشگاه عمویش، که اسم وسطش را به افتخار او گذاشته بودند، می رفت. با دیدن دو مشنگی که سراسیمه و در حال دویدن از باشگاه بیرون آمدند، سر جایش یخ زد، اما بعد با نهایت سرعتی که می توانست به سمت باشگاه شروع به دویدن کرد.
پله ها را دوتا یکی پرید و وارد سالن اصلی شد.
-عمو سیریوس؟
نگاهی گذرا به سالن خالی انداخت و سپس به سمت زمین بازی دوید. همان گونه که انتظارش را داشت، سگ سیاه رنگ روی زمین افتاده بود و با هر گازی که از توپی که در دهان داشت می گرفت، از کناره های دهانش کف بیشتری بیرون می زد.
نیم ساعت بعد:جیمز و سیریوس غیر پاتر روی بزرگترین مبل داخل سالن نشسته بودند و جیمز لیوان آبی را که در دست داشت هر چند ثانیه یک بار به لب های سیریوس نزدیک می کرد، اما سیریوس آن را پس می زد.
-چند بار خوبه بهتون گفته باشم که تنیس مناسب شما نیست، عمو؟
-خب حالا، سرم رفت! از اون وقتی که اومده اینجا همه ش داره برای من جیغ جیغ میکنه!
بعدشم، من ورزش دیگه ای بلد نیستم که بتونم از آموزشش پول در بیارم. نمی تونم دست رو دست بذارم که! محفل به پول نیاز داره.
-پروفسور دامبلدور گفت اعضای محفل. شما که هنوز عضو محفل نشدید!
-ولی رولینگ خودش گفته بود که من عضو محفلم ها...
-اوهوم.. شما الآن محفلی بالقوه اید، هنوز بالفعل نشدید! راه عضویتش از اونوره!
و با دست به نقطه ای نامعلوم اشاره کرد.
-باشه پسرم، بیا بریم راه عضویتشو نشونم بده. حالا بعدا یک فکری هم به حال این باشگاه می کنیم.
دست جیمز را گرفت و با هم، به سمت همان نقطه ای که جیمز نشان داده بود، به راه افتادند.