در همین اثنا یک عدد ممد ویزلی کوچولو، خوشحال و خندان، لیلیکنان از گوشهی صحنه داشت رد میشد...
-این! همین! همین این رو بریان کنید، ما نوش جان کنیم.
-بچهی کبری پاتر و اصغر ویزلی رو؟
لرد که تازه متوجه موقعیت خودش شدهبود سر چرخوند تا ببینه اون پشت مشتا چی پیدا میشه که خودشو از این مخمصه نجات بده...
-نه، منظورمون اون نبود که...
اما محض رضای سالازار هیچچیزی توی این خونهی کوفتی پیدا نمیشد. هیچچیزی جز... یه شلغم.
-منظورمون اون شلغم اون پشت بود.
-وای، بهبه به این سلیقه! بهبه! الآن سوخاریش میکنم براتون پروفسور.
مالی ویزلی شلغم رو برداشت و دواندوان از نظرها دور شد.
لرد نه تنها شلغم دوست نداشت، که فکر نمیکرد سوخاری کردنش هم ایدهی جالبی باشه. گویا قرار بود سختتر از چیزی که فکر میکرد، بگذره.
اونطرف ماجرا، خانهی ریدلها:ریتا بعد از ماهها که رفتهبود ماموریت و حضور نداشت، در حالیکه چمدونش رو پشت سرش میکشید وارد خونهی ریدل شد و دید که صدای همهمهی بقیه داره میاد. قلمپرش رو کشید بیرون و رفت ببینه قضیه چیه.
-
سوووووسک! مرگخوارها نگاهی به ریتا انداختن، نگاهی به جنازهی سوسک، دوباره نگاهی به ریتا و تازه دو گالیونیشون افتاد و سریعا جنازه رو پشت سرشون پنهون کردن.
-همهاش چند روز نبودما، چطور تونستید؟! چطور تونستید با پسرعموی شوهرخالهی بابام همچین کاری کنید؟!
-آرام باش فرزندم...
-تو اصلا چطوری اومدی تو؟ مرگخوار نیستی که الآن!
-بحث رو عوض نکن! بعدم... الآن نیستم، ولی قبلا بودم که! در خونهی ریدل همیشه به روی قدیمیا بازه، مگه نه ارباب؟