صدای ویز ویز و بال زدن خانواده ی لینی، نظم دادگاه را به هم ریخته بود و چون هیچ کدامشان با لرد آشنایی نداشتند، متوجه حالت عصبانی او نمی شدند.
- اهم! اهم! سکوت دادگاه رو رعایت کنید لطفا.
پیکسی آبی رنگی که شباهت عجیبی به لینی داشت و فقط کمی سنش از او بیشتر بود، گریه سر داده و توجهی به لرد نمی کرد.
- من این بچه رو با خون دل بزرگ کردم
...من براش هم پدر بودم، هم مادر...
پدر لینی، با حالتی پوکر فیس از در دادگاه بیرون رفت و گریه مادرش شدت یافت:
- چی کار کنم من بدون پیکسی کوچولو...نمیتونم زندگی کنم... نبودن او مرگ است و مرگ در کنار او زندگی است...
مادر لینی درحال دکلمه بود و از حالت لرد سیاه مشخص بود که اگر آن وضعیت کمی بیشتر ادامه پیدا می کرد، دادگاه را روی سر خودش و مرگخوارانش خراب می کند.
مرگخواران که متوجه عصبانیت و کلافگی اربابشان شده بودند، تصمیم گرفتند کاری انجام دهند:
- پیس...پیس!
دکلمه ی مادر لینی تازه به اوج خود رسیده بود که احساس کرد هوریس دارد صدایش می کند؛ آهسته روبه او برگشت و گفت:
- بله؟ هنوز سوگواری به قسمت قشنگش نرسیده...برو بعدن بیا.
- این کیسه گالیون رو می بینید؟ اگه دکلمه رو تمومش کنید و لینی رو بیخیال شید، مال شما میشه.
چشمان مادر لینی برقی زد، لبخند قشنگی روی صورتش نشست و دستش را برای گرفتن گالیون ها جلو برد:
- از جوونیت خیر ببینی پسرم...
و این گونه بود که خانواده ی لینی مشتاقانه منتظر حکم قاضی نشسته بودند.