هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
هیچوقت به این قسمت نمی رسیدن. همیشه یکم اصرار می کردن و بعدش فرد مقابل از نگران بودن، خسته می شد و می رفت. ولی خب ایندفعه طرف مقابل، یه مامان بود. یه مامان همیشه نگران بچه هاشه. مروپ گانت هم که خودشو، مادر همه ی مرگخوارا می دونست، وقتی شنید که ذهن دلفی پیر شده، به سرعت نگرانش شد.
-ببین دلفی مامان! من یه بار، یه چند روز رفتم خونه ی سالمندان. غذاهاش تعریفی نداره، در حدی که قیمه و ماست رو جدا میارن. دیگه هر آدم عاقلی می دونه که قیمه ها رو باید تو ماستا ریخت. ولی خب به جای این ویژگی بد، هزارتا ویژگی خوب داره. هروقت که اراده کنی یکی میاد و به ذهن پیرت رسیدگی می کنه. برای رفع حاجت ذهن پیرت، زیرش لگن می ذارن...

رابستن و دلفی هرچی بیشتر گوش می دادن، بیشتر حالت تهوع بهشون دست می داد.

-...اگه بتونه بره دستشویی هم، برای راحتی کارش، براش دستشویی فرنگی گذاشتن که زیاد به پاهاش فشار نیاد.

رابستن به بیماری های مروپ گانت، بیماری "زوال عقل: مرحله پیشرفته" رو هم اضافه کرد.

-بانو! من حالم خوبه، دیگه با داشتن ذهن پیر کنار اومدم. نگران نباشین.

ولی یه مادر چطور می تونست نگران نباشه؟

-این چه حرفیه دلفی مامان! تو اینجا بشینی و هی از ذهن پیرت کار بکشی بعد من بیام اینجا و از شفتالوی مامان بگم و برم؟ حتی فکرشم نکن. همین الان از رو صندلیت بلند شو، برو تو خیابون دست چپ خونه ی سالمندانه! رسیدی، بگو مروپ گانت منو فرستاده، بهت تخفیف هم میدن. زود باش! زود باش بلند شو! منم جای تو می شینم اینجا.

دلفی فرصت اعتراض نداشت. تا خواست حرفی بزنه، دید پشت دره و درم پشتش بسته شده.

-رابستن مامان می شه من بگم بعدی؟ این اولین بعدی من بعد از دکتر شدنمه! خیلی برام مهمه!
-راحت شدن باشین.
-بعدی!

نفر بعدی در حالی که داشت پرده ی گوششو می دوخت وارد شد.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
-خب گفتید لرد سیاه دیگه چه گفتن شدن؟
-هر روز لوبیا قرمز مامان خربزه عسل های منو رد میکنه.دیگه آب آناناسای من رو رد میکنه. دیگه حتی شامم نمیزاره من بپزم. اون خدمتکار گور به گوری جدید.....

رابستن در حالی که داشت برای مروپ مریضی های متعددی از خودش در میاورد گفت:
-شما باید خانه سالمندان رفتن شدن.
-پس این چیزی که تمام مدت میگفتم درست بود؟ باید برم واقعا خونه سالمندان؟ پس آووکادو ی مامان چیکار کنه؟دیگه کی براش آب پرتغال درست کنه؟ کی ردای آناناسی درست کنه؟ باشه من میرم خونه سالمندان.

رابستن زمانی که پشتش به مروپ بود پوزخند ریزی زد اما بلافاصله به فکر عصبانیت اربابش بعد از شنیدن خبر رفتن مادرش به خانه سالمندان کرد. آن هم وقتی میفهمید که رابستن نسخه او را پیچیده است.بنابر این بلافاصله به پای مروپ افتاد و گفت:
-نههههههههه. نرفتن شدن.
-وا،چرا رابستن مامان؟
-چیزه با دلفی بودن شدن. دلفی به خانه سالمندان رفتن شدن.

دلفی با نگاه به رابستن فهمید که در این مواقع باید چه کار کند پس گفت:
-باشه رابستن.من میرم خونه سالمندان.فقط یادت باشه.
-وا....چرا دلفی مامان؟تو که هنوز پیر نشدی هلوی مامان.
-من...من...ذهنم پیر شده.
-پس بزار به خانه سالمندان راهنماییت کنم هلوی مامان.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۸:۵۰
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 703
آفلاین
فلش بک_خانه ریدل ها

-مادر جان؟ یک بار شد که در راه رضای ما، توجه کنین که به میوه علاقه ای نداریم؟
-نه! چیز...یعنی چرا پسرم...مگه میشه مادری به نظرات فرزندش توجه ای نکنه؟ ولی بیا اول این آب پرتقال رو نوش جان کن تا دربارش بیشتر صحبت کنیم.
-

تحمل مادری که ۱۲ ساعت شبانه روز با بشقابی از انواع میوه ها دنبال فرزندش میدود و ۱۲ ساعت دیگر هم افسرده می شود و به خانه سالمندان فکر می کند، به راستی بسیار دشوار به نظر می رسد.

لرد سیاه باید به فکر راه درمانی برای مادرش می افتاد!

-باشه مادر...ما آن میوه های آبدار و چندش آور را میل خواهیم کرد!
-بعد از این همه مدت؟
-هرگز! این بار هم داریم الکی می گوییم تا شما را خام کرده و شرطی برایتان بگذاریم.

اما مروپ به قدری از جمله اولیه لرد مبنی بر میوه خوردنش شادمان بود که جمله بعدی اش را نشنید.

-ما میوه خواهیم خورد به شرط آنکه به روانشناس مراجعه کنید.
-یعنی من روانیم؟ من کجا روانیم عزیز مامان؟ حالا درسته که تا زمان مناسب پیدا کنم توی دهان مبارکت میوه می چپونم یا شبا بالای سرت تا صبح لالایی میوه ای میخونم و توی تانکر آب زیر زمین خانه ریدل ها رو با آب پرتقال پر می کنم که از شیر های آب فقط آب پرتقال سرازیر بشه و رداهایی از پوست آناناس برات می دوزم و...

دو ساعت بعد

-ولی بازم اینا دلیل نمیشه که من دچار مشکلات روحی و روانی باشم.
-خیر مادر...دچار مشکلات روحی و روانی نیستید! منظورمان این بود که پیشگیری بهتر از درمان...
-یعنی ممکنه در آینده روانی بشم؟ دستت درد نکنه کدو حلوایی مامان. من تا اطلاع ثانوی میرم خانه سالمندان!
-ما هم میوه میل نمی کنیم پس!
-گفتی آدرس روانشناس کجاست پسرم؟

پایان فلش بک_سنت مانگو

-چرا انقدر به فرزندتون گیر دادن میشین خب؟
-چون لرد سیاهه.
-یعنی اگر لرد سیاه نبودن می شدن انقدر گیر دادن نمی شدین؟
-فرزند من فقط می تونه لرد سیاه باشه...حالت دیگه ای هم نداره! لرد سیاه در زندگی من بسیار موثر بود. من مادر بحران زده و بی ارزشی بودم ولی وقتی لرد سیاه متولد شد به زندگیم معنا بخشید. هر روز که به بزرگ شدن و قد کشیدنش مثل دونه های برنج هندی نگاه می کردم این معنا کامل تر می شد. هر روز که مثل لوبیا قرمز با ابهت می شد این معنا قوی تر می شد. وقتی به جایی رسید که قرمه سبزی مستقلی بشه، اونجا بود که فهمیدم چقدر پخته شده و باتجربه!

رابستن مکثی کرد و جمله "بیمار مذکوره دارای سندورم توجه زیاد به لرد سیاه بودن میشه و تمایل شگفتی به سادیسم آزار فرزند با بی توجهی به نظرات، گیر دادن و میوه چپاندن در حلق او بروز دادن میشه" را در دفترش یادداشت کرد.
-کاشف به عمل اومدن شده که شما از کمبود اعتماد به نفس هم رنج بردن میشین.
-نه بابا کدوم کمبود اعتماد به نفس؟ من فقط خیلی مادر بدی هستم. نه فعالم نه نوشته هام خوبه! من افتضاحم! لکه ننگ خانواده گانت محسوب میشم حتی. زندگیم تیره و تاره! فرزندم دل خوشی ازم نداره. ملالت های روزگار در برابر ملالت آور بودن من سر تعظیم فرود میارند. یه بار ازدواج کردم که اونم فضاحت گور به گور شده زندگیم شد. اونم از اسم انتخاب کردنم که یه جوری نام بابای گور به گور شده پسرمو روی تربچه استثنایی مامان گذاشتم که انگار قحطی اسم ایجاد شده بوده! ای کاش مثل دامبلدور دماغم ۵۰ بار می شکست ولی فرزندمو هر روز بی دماغ نمی دیدم. همش تقصیر منه که آلبالو مامان دماغش افتاده و موهاش ریخته...خودمم نمیدونم چرا تقصیر منه ولی مطمئنم تقصیر منه! من...

همانطور که مروپ در حال بروز دادن ندامت های زندگی اش و همزمان گرفتن لقمه ای آش رشته و لوبیا پلو برای دلفی و رابستن بود، آن دو نیز با ذوق در حال نوشتن طوماری از اسامی بیماری های مختلف در نسخه مروپ بودند.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۸

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
رابستن به زور نفر قبلی رو از در انداخت بیرون و نفر بعدی رو صدا زد. آقایی میان‌سال، کت و شلوار پوشیده، کیف سامسونت در دست، با قدم‌هایی بلند وارد اتاق شد.

-نام؟
-استاد.
-نام خانوادگی؟
-استادی.
-غذا؟
-استادپل‍‍ـ... غذا چیه خانم؟ مگه من با شما شوخی دارم؟ مگه من هم‌سن شما و هم‌اندازه‌ی شمام که باهاتون اسم-فامیل بازی کنم؟

دلفی از این حرفا جا خورد و تازه یادش اومد کیه و کجاست!

-اممم... نه... منظورم این بود که بیماری‌تون چیه؟
-بیماری خاصی ندارم، دانشجوهام معتقد بودند باید بیام چک‌آپ.
-آها... اون‌وقت می‌تونم بپرسم چرا دانشجوهاتون معتقد بودن باید بیاید چک‌آپ؟

استاد برای لحظه‌ای توی خودش فرو رفت، بعد در حالی‎‌که سعی داشت خودش رو کنترل کنه، گفت:
- می‌گن یه بیماری خیلی مهلک دارم که هیچ‌وقت خوب نمی‌شم...

-خب بیماری‌تون چی بودن هست؟

-بی‌شعوری! کسی رو بعد خودم سر کلاس راه نمی‌دم. به بچه‌ها پروژه‌ی درسی می‌دم، نمره‌شو اضافه نمی‌کنم بهشون. میانترم که می‌گیرم برگه‌هارو دیر تصحیح می‌کنم، نمره‌هارو هم نمی‌زنم. نمره‌های پایانترم رو هم روز قبل انتخاب واحد می‌زنم که کسی وقت نداشته‌باشه اعتراض کنه. دانشجوها یه دفعه می‌رن تو سایت می‌بینن براشون نُه رد کردم.

دلفی و رابستن نگاهی به هم‌دیگه انداختن. هیچ‌کدوم چیزی برای گفتن به ذهن‌شون نمی‌رسید. بی‌شعوری واقعا بیماری مهلکی بود!

-خیلی متاسفم آقای استاد، ولی شما باید بستری بشید.
-بی‌شعوری خطرناک بودن هست. شما نباید رفتن کرد پیش دیگران.

-یعنی واقعا امیدی نیست؟

-توکل‌تون به روونا باشه.

استاد زد زیر گریه. رابستن زیر بغلش رو گرفت، از صندلی بلندش کرد و بردش بیرون.

-بعدی!


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
نفر بعدی وارد شد. گامهای خرامانی که برمیداشت باعث میشد ردای شکلاتیش به آرامی تاب بخورد. روی صندلی بیمار نشست و از میان انبوه ریش دودی رنگش لبخندی ملیح تحویل درمانگر داد.

- اسمتون؟

- نمی‌دونم!

- نمی‌دونید؟ بفرمایید آقا ... بفرمایید وقت ما رو نگیرید.

- برم؟ اگه من برم میان این‌جا دیوار می‌‌کشنا!

- خوب بمونید. ولی باید یه اسمی بگید که من تو پروندتون درج کنم. شما ندونید کی بدونه؟

- راستش به مادرم گفتم به من نگه اسممو چی گذاشته.

- خوب باشه ... مشکلتون چیه؟

- مشکل؟ من مشکلی ندارم!

- پس چرا اومدین این‌جا؟

- نمی‌دونم. اصلا نمی‌دونم کجا اومدم.

- پس چجوری اومدین؟

- به رانندم گفتم منو بیاره این‌جا ولی بهم نگه می‌برتم کجا.

- می‌شه بگین رانندتون بیاد این‌جا؟

- خودم هستم. معمولا خودم رانندگی میکنم.

- شما واقعا حالتون ... نه! شما چیزیتون نیست. من مشکل دارم که نگهتون داشتم.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 326
آفلاین
دلفی منتظر ماند ولی کسی نیامد. اما، ناگهان احساس کرد کسی نگاهش میکند. پس سرش را بلند کرد و به لامپ خیره شد.
خفاشی سیاه رنگ برعکس به آن آویزان بود.
-هان؟ مگه نگفتم جک و جونور راه ندین اینجا؟
-راست گفتن میشه.
-ببخشید آقای لسترنج و خانم ریدل. ما یه انسانو به اینجا راه دادیم. هیچ خفاشی از اینجا رد نشده.
-آدم؟

ترق... بـــــــــــــوم!

دلفی دوباره به لامپ نگاه کرد. ولی هیچ خفاشی آنجا نبود؛ حتی لامپی نبود تا خفاشی روی آن باشد!

-لامپ کجا رفتن شد؟
-ایناهاش...

بعد به روبه رویشان اشاره کرد تا خفاشی که لامپ را از روی بالش کنار میزند ببیند.
-آخ...
-ربکا؟ تو اینجا چیکار کردن میشی؟

ربکا لامپ را کنار زد. بلند شد و سعی کرد خرابکاری که کرده را به روی خودش نیاورد. لبخندی بزرگ تحویل دلفی داد و به رابستن نگاه کرد.
-اومدم معاینه فنی.
-مگه ماشین مشنگی بودن میشی؟

دلفی نگاهی عاقل اندر صفی به ربکا انداخت و قلم پرش را در جوهر سیاهش زد.
-نفهم بودن در مکالمه فارسی... ادب اجتماعی زیر خط فقر.
-مگه ماشین مشنگی رو معاینه فنی میکنن؟
-خنگ بودن در زمینه مشنگی.

ربکا از رابستن به دلفی نگاه میکرد.
-من مریض نیستم. اومدم اینجا تا بهم بگین حالم خوبه.
-خود سالم پنداری!

دلفی واقعا خوشحال بود و از اینکه ربکا به آنجا آمده بود خوشحال بود؛ البته اگر پول درست کردن سقف و لامپ را در نظر نگیرد!
-خب... شد 750 گالیون.
-چــــــــــــــــــــی؟

ربکا از تعجب گوش هایش سیخ شدند و چشمانش اندازه نخود ریز شدند.

-خود گاو پنداری... نه... خود حیوان پندا...
-حیوونم دیگه. خفاش نمام.
-خود جانورنمای برتر پنداری. شد 800گالیون. رند رند. برو حالشو ببرو پول ما رو هم بده.

ربکا چپ چپ به هر دو نگاهی کرد. دست در جیبش کرد و 80 نات را روی میز انداخت. تبدیل به خفاش شد و از آنجا فرار کرد.

-عی گفتن بشم ارباب چیکارت کردن بشه
!
-هعی... بعدی.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۴۲ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۸

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۳۸:۳۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
بعدی به سرعت وارد شد و مدارکش را روی میز دلفی گذاشت.
ولی مشکل این جا بود که مدارکش به درد دلفی نمی خوردند.

-کی از شما عکس خواست آقا؟
-همه جا عکس می خوان خب...و ضمنا کی به شما گفته من آقا هستم؟ از عکسم که نمی شه فهمید.

دلفی مدارک را کنار گذاشت.
-شما؟

-جادوگر هستم.
-خب؟
-خب هستم دیگه...اومدم منم حساب کنین.

دلفی نمی فهمید. در جایی که او زندگی می کرد، همه جادوگر بودند. مورد خاصی نبود!
-بیماریتون چیه؟

-من بیماری خاصی ندارم. ولی همه اینا دارن.

بیمار با دستش به چهار سو اشاره کرد و به دلفی فهماند که منظورش کل حاضرین در بیمارستان می باشد!

-ده بار ازشون پرسیدم چطوری جادو می کنین...جواب ندادن. مسخره کردن. بلیتمو بستن. تاپیک زدم، حذف کردن. خب این کارا یعنی چی؟ مگه جادوگران نیست؟ مگه جادو نمی کنین؟ خب به منم یاد بدین دیگه. یه جادوی واقعی... یه طلسم که اجرا بشه...اگه قرار نیست واقعا جادو کنیم، این جا به چه دردی می خوره؟

دلفی از تازه وارد خوشش نیامده بود! او سودی برای سنت مانگو نداشت.
-شما اشتباهی اومدین. باید برین صفحه...

-کمک و راهنما! بله...می دونم. ده بار رفتم...ولی مگه جواب درست به آدم می دن؟ بلیت می بندن.
-خب برین گفتگو با...
-مدیران! اینم می دونم...ولی همون مدیران بیماران درجه یک هستن. حتی شک دارم که واقعا جادو بلد باشن. قابل گفتگو نیستن. اون کچله که داغونه...

دلفی ناخود آگاه سرفه کرد.
-آقا چیکار به اون داری شما. ایشون اصلا مدیر نیستن. داغون هم نمی باشن. پس یه سر به نحوه...

منتظر ماند تا تازه وارد، جمله اش را کامل کند.
ولی نشد!

-نحوه؟...این یکیو ندیدم...

دلفی صفحات را ورق زد.
-اوه...بله...برای این باید عضو ایفای نقش بشین.

چشمان تازه وارد برق زد و این برق، نشانه خوبی نبود. دلفی لبخندی زد.
-البته اصلا لازم نیست. جای بی مزه ایه. به درد نمی خوره. شما یه پیام شخصی برای یکی از مدیران خوش اخلاق...

-خوش اخلاق؟ اینا اصلا اخلاق دارن که خوش باشه؟ با اینا اصلا می شه حرف زد؟ برم به دامبلدور بگم؟ پیرمرد بی آزاری به نظر می رسه.

دلفی از این پیشنهاد استقبال کرد.
-بله بله...فکر خوبیه. خیلی هم از پیام شخصی خوشش میاد. شما یکراست برین سراغ دامبلدور. کل مشکلاتتون حل می شه. اگه گفت جادو وجود نداره و این جا فقط ایفای نقش می کنیم، به هیچ عنوان حرفشو باور نکنین. این یه جور امتحانه. اونا باید مطمئن بشن که شما عاشق جادوگری هستین و هرگز تسلیم نمی شین. پافشاری کنین.

تازه وارد مدارک و عکس های سه در چهارش را برداشت و با خوشحالی از سنت مانگو خارج شد که پایش را روی ریش دامبلدور گذاشته و بفشارد.

دلفی نفس راحتی کشید.
-بعدی!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 407
آفلاین
نفر بعدی همینطور که دستکش‌هایش را عوض می‌کرد، وارد شد.

- خب... بفرمایین!
- همین الان بگم که تا الان بیست تا مریض ویزیت کردین، بعد از منم بیست تا ویزیت می‌کنین ها!
- خب بعدش بیمارستانو چیکار
کردن کنیم؟
- خب... خب می‌تونی توی دفترچه‌ت یادداشت کنی از ارباب بپرسیم!

رابستن لایکی برای گابریل فرستاد و چون نمی‌دانست لایک فرستادن یعنی چه، این را هم یادداشت کرد.

دلفی سری به تاسف تکان داد و توی برگه، گیر دادن‌های اضافی را نوشت.
- خب گابریل، برامون افکارت رو بیرون بریز...
- عمرا همچین کاری نمی‌کنم. حیف نیست جای به این تمیزی چیزی توش ریخته بشه؟
-

دلفی پشت سر هم توی برگه‌اش مواردی را نوشت و به گابریل نگاه کرد که به سمت لکه‌های نامعلومی هجوم برده و به جان دیوار افتاده بود، نتیجتا بینایی قوی را هم اضافه کرد و برگه را روبرویش گرفت.

- این چیه؟
- ویزیت شدی. ۵۰۰ گالیون. خدافظ.
- ولی من که بیمار نیستم!
- چی؟ پس اینایی که نوشتم چیه؟ اصلا چرا همون اولش نگفتی و وقتمون رو گرفتی؟ شد شونصدتا!
- من گفتم! باید توجه می‌کردین.
- راست گفتن میشه دلفی... گفت.
- کجا آخه؟
- من گفتم طبق تعداد مریضای قبل از من، بعد از من باید بیست مریض دیگه‌م ویزیت بشن.
- خب؟
- طبق اصول بنیادین، برای ایجاد تقارن بین دو چیز مشابه باید میانشون چیزی متفاوت قرار بگیره. اینو نمیدونستین؟ واقعا که. من فک کردم می‌دونین. متاسفم، میخواستم اینجا مستخدم بشم ولی کنسل شد.

دلفی بغضش را خورد و با چشمان اشک آلود گابریل را از پنجره انداخت پایین و گفت:
- بعدی!


گب دراکولا!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه: قانونی وضع شده که همه باید برای گرفتن گواهی سلامت به بیمارستان مراجعه کنن و هر کسی که بیماری روحی یا جسمی داشته باشه، با توجه به شدت بیماریش باید هزینه پرداخت کنه. ولی واقعیت اینه که بودجه سنت مانگو تموم شده ومی‌خوان اینجوری کسب درآمد کنن.
شفادهنده‌ها (مجمله دلفی و رابستن) ملت رو معاینه می‌کنن و مشکلات جسمی و روحی برای ملت تولید می‌کنن و هزینه‌اش می‌گیرن.

نکته: تا الان فنریر گری‌بک، مهمان، آلکتو کرو، بلوینا بلک، گادفری میدهرست، دروئلا روزیه، دورا ویلیامز و گریگوری گویل و لینی وارنر و سلینا مور و ادوارد و کریس چمبرز و دیانا کارتر و ملاقه و کلاه و کراب و بانز و هری پاتر و لیسا تورپین ویزیت شدن.

------------------------------


_بیمار بعدی!

در اتاق باز شد و یک مرد بسیار جذاب و خوش چهره وارد شد..شفاگر که محو جمال و جلال و جبروت مرد تازه وارد شده بود، گفت:
_ببخشید...شما رو تا حالا ملاقات نکرده بودم..اسمتون؟
_رودولف هستم!
_
_چیزی شده؟
_رودولف هستی؟ نیستی ها...هستی؟
_هستم به مرلین!
_نکنه عمل کردی؟ هوم؟ چطور اینقدر خوش چهره شدی؟ و خوش صدا؟ و کلا اینقدر برازنده! معجون تغییر قیافه خوردی؟
_از اول همینجوری بودم!
_بابا بسه دیگه، اینقدر اعتماد به نفس نداشته باش...یا عمل کردی، یا دروغ میگی! رودولف میلیون‌ها سال نوری با برازنده بودن و خوش چهره بودن فاصله داشت!
_بیا این کارت شناساییم اصلا!

شفاگر کارت را از دست مردِ رودولف نام گرفت و روی آن را خواند...
_خب...عکست که خودتی...جلوی نام هم زده رودولف...راست میگی...نه! وایسا ببینم، جلوی نام خانوادگیت نوشته "اسپلمن"...ببینم اصلا این کارت چیه؟ اسمپلمن کیه؟
_چطور من رو نمیشناسی؟ این کارت عضویت در "کنفدراسیون بین المللی جادوگران" هست...من نویسنده‌ی کتاب "اوراد و طلسم ها" هستم...توی تاپیک "لیست شخصیت های کتاب های هری پاتر"، در بخش اولش روزنامه ها اسمم اومده!

شفاگر گوشِ رودولف اسپلمن را گرفت و کشید! همانطور که گوشش را میکشید، او را از اتاق بیرون انداخت!
_همون یه دونه رودولف توی دنیای جادوگری داریم، واسه هفت پشتمون کافیه...بعدی!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۲۰:۲۷:۰۸
دلیل ویرایش: خلاصه



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۵۱ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۹:۰۰ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 539
آفلاین
-بعدی بیا تو.

دلفی خیلی منتظر ایستاد ولی کسی نیامد.
- بعدی آوادا خوردی؟

بالاخره دختری در چهارچوب در ظاهر شد.
- نمیخوام. نمیام!

سپس رویش را از دلفی برگرداند.
دلفی لبخند زد. البته لبخندش از روی مهربانی نبود؛ بخاطر تصور گالیون هایی بود که لیسا قرار است به او بدهد.

- حالا تو اومدن کردن کن. بعدش نیا کردن کن.

رابستن سکوت بین دلفی و لیسا را شکست.
لیسا کم کم جلوتر آمد.
- نمیخوام. الان میخوای بهم هزار تا مریضی نسبت بدی. دوست ندارم! قهرم!

دلفی درحالی که سعی داشت لبخند مهربانش تبدیل به لبخندی شیطانی نشود، بیماری "خود درگیری" و" خود باهوش پنداری" را در کاغذش یادداشت میکرد.
- خب چرا قهری؟

لیسا با چشمان گرد شده و حتی از حدقه در آمده به دلفی نگاه کرد.
- یعنی تو نمیدونی من یه عضو اضافه یه اسم قهردون دارم که باعث قهرم میشه؟ نگو که نمیدونستی.
- اوه چه جالب. این تو خانوادتون ارثیه؟
- نه!

در همین حین دلفی "داشتن عضو اضافه" و "انعطاف شدید چشم" را نیز اضافه کرد.
- خب میشه ۳۰۰ گالیون ناقابل!
- ۳۰۰ گالیون؟ ندارم که من. چند وقته مرگخوار نیستم دیگه حقوقم رفته. چند ترمی هم که توی هاگوارتز درس دادم پولش انقدر نمیشه که!

دلفی فکر کرد.
- پس داری شبیه پاتر میشی و خود بدبخت بینی هم گرفتی. هوم... پس شد ۴۵۰ گالیون! بیرون حساب کن.
- من شبیه کله زخمی ام؟ قهر باهات!

و از اتاق خارج شد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.