_ نشان شوم؟!
پیرمرد ژنده پوش و خمیده ای که به سمت قصر مالفوی ها در حرکت بود با شنیدن این صدا از جا پرید.
_ کی بود؟ کی حرف زد؟
یکی از کاج ها که جلوتر از دیگری ایستاده بود، تکانی به شاخ و برگش داد.
_ من بودم. کاج نگهبان! نشان شوم!
پیرمرد با ناله گفت:
_ به من گفتی نشونه شوم؟! آره... آره... من نشونه ی شومم! نحسم من اصن. من خیلی بدبختم. ذلیلم. علیــلم. بدبختم. به من بدبخت ِ بی نـوا کمک کنید!
کاج ها با آنکه درخت بودند ولی درک بالایی داشتند! و به سرعت فهمیدند که با یک گدا طرف شده اند.
_ پدر جان... اینجا جلسه مهمیه... برو مرلین روزیتو جای دیگه حواله کنه... برو اینجا وانستا!
پیرمرد گدا با تاکید بیشتری شروع به التماس کردن، نمود.
_ خیلی بدبختم. خیلی علیلم. خیلی ذلیلم. اصن خاک بر سرم. کمک کن !
کاج ها چندین مرتبه دیگر با روش های مختلف، سعی کردند گدا را دور کنند ولی موفق نبودند. پس به ناچار یکی از آنها به سراغ صاحب خانه رفت.
لوسیوس در حالیکه ردای بلندی از مخمل سبزرنگی به تن داشت در کمال آراستگی به باغ قدم گذاشت و به سمت دروازه ورودی قصر رفت.
_ واسه چی منو کشیدین اینجا؟
یکی از کاج ها با یکی از شاخه هایش به پیرمرد گدا اشاره کرد.
_ نمیره! هرکار میکنیم نمیره! یکی دوباری هم افتادیم روش! نرفت. حالا تازه واستاده میگه دیه میخوام! یه پولی بذار کف دستش ...
_ حیف اونهمه کودی که خرجتون کردم... یه کار ازتون بر نمیاد!
لوسیوس با اکراه به سمت پیرمرد گدا رفت. حوصله بحث نداشت. بنابراین از فاصله ای دور چند گالیون به سمت او پرتاب نمود.
_
سپس به سمت قصر به راه افتاد، ولی دو کاج را در مقابل خود دید که سفت و سخت سر جای خود ایستاده بودند و راه او را سد کرده بودند.
_ نشان شوم!
_ چی میگی؟ برو کنار ببینم...
_ نمیشه که! نشان شوم!
_ من خودم شمارو گذاشتم اینجا! حالا از من نشان میخواین؟ اینجا قصر منه مثلاً!
_ به هرحال... فرقی نمیکنه قصره کیه که. ما فرق نمیذاریم بین کسی! فکر کردی ما ازوناشیم؟
کاج ها در مسئولیت پذیری بی نظیر بودند! آنها مامور بودند و معذور! لوسیوس بی حوصله تر از آن می نمود که شکایتی کند، غرولند کنان ساعد دست چپش را به کاج ها نشان داد و به سمت قصر حرکت کرد، در حالیکه در دل لحظه شماری میکرد تا این جلسه هرچه زودتر تمام شده و آرامش به قصرش بازگردد.