پست اول
سریع و
خشن! vs ترنسیلوانیا
بسم الله
در یکی از روز های خداوند در سرزمین جادو مردی زندگی میکرد که گرچه گذرعمر اورا از بیرون به فردی میانسال تبدیل کرده بود اما در دلش هنوز هم شور و اشتیاق جوانی اش را حفظ کرده و پر از امید و شادی بود.
اسم آن مرد ارنست بود و برای گذراندن زندگی خودش با اتوبوسش کار میکرد. از قاچاق اژدها تا فروش معجون و هرکاری که خط و رسمی از جادو در آن بود در اتوبوس ارنست انجام میشد و صد البته که حمل و نقل جادوگران در صدر این کارها بود برای همین مردم به اتوبوس او لقب شوالیه داده بودند.
ارنست روز هارا یکی پس از دیگری با انجام همین کار ها میگذراند و بااینکه از محبوبیت خوبی بین افراد جامعه بهره مند بود اما چند وقتی بود که حال خوبی نداشت، او چیزی بیشتر از پول و شهرت میخواست. او میخواست به همه و قبل از همه، به خودش ثابت کند که هنوز هم مثل جوانی اش است. قدرتمند، با غرور و البته با افتخار.
چند روز به همین احوال گذشت تا یک روز بعد از ظهر در حالی که داشت تاکوی پای مار (یک غذای مکزیکی تند و شیرین) به بچه مدرسه ای ها میفروخت صحبت چند تا از بچه ها توجه اش را جلب کرد.
-میخوام امروز برم پیراهن سرکادوگان رو بخرم.
-مگه اومده؟ چرا کادوگان؟
-اره بابا. چون خیلی باحاله و تا حالا هیچ مسابقه ای رو نباخته.
ارنست با شنیدن کلمه ی مسابقه سرش را به سمت بچه برگرداند و با چشمان از حدقه بیرون زده سر بچه فریاد زد.
-مساااابققققه؟!
بچه ها که از ترس نزدیک بود شلوارشان را خیس کنند تاکو هارا پرت کردند و متواری شدند که ارنست دست انداخت و یقه ی یکی از بچه هارا گرفت. بچه ی بخت برگشته داشت به خودش میلرزید.
-گفتی مسابقه؟
-بله اقا.
-کدوم مسابقه؟
-کو...کو...کو...ییدییییچ.
-همم!
ارنست دستش را زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت و این به بچه فرصتی برای فرار داد. ارنست با خودش فکر کرد.
-کوییدیچ شاید اونقدرها هم بد نباشه ولی تنهایی که نمیشه کوییدیچ بازی کرد. چی کار باید بکنم؟
و جواب این سوال برای ارنست مفهوم جدیدی از زندگی به او فهماند. ان شب ارنست اصلا نخوابید و تنها به مسابقات کوییدیچ فکر میکرد. تصور اینکه در لیگ کوییدیچ قهرمان شود و جام را بالای سر ببرد در دلش شور و اشتیاق زیادی ایجاد میکرد.
فردا صبح ارنست جلوی در فدراسیون کوییدیچ حاضر و داخل شد. اولین مردی را که دید لباس های مندرس و ساده ای به تن داشت و ارنست پیش خود فکر کرد این شخص نمیتواند مشکلش را حل کند اما برای جواب دادن به سوال او کافی است.
-هی آقا.
-با من هستین؟
-آره تو. بیا کارت دارم.
-من وزیر این مملکتم پیری.
-
-بدم زیر نظر آمبریج چند ترم کلاس ادب و تربیت جادویی بگذرونی؟
در همین لحظه فردی دیگر با کت و شلوار روی شانه ی وزیر زد و در گوشش پچ پچی کرد.
-شانس آوردی که الان دارم فدراسیون رو بررسی میکنم.
و پشتش را به ارنست کرد و رفت. ارنست نفس راحتی کشید چون جایی که چند لحظه قبل وزیر ایستاده بود دری قرار داشت با نوشته ی : سازمان عقد قرارداد بازیکنان کوییدیچ.
ارنست در زد و وارد شد. پشت میز خانم جوان و بسیار زیبایی بود که ارنست با دیدن او کم مانده بود عقلش را از دست بدهد و در جا خون دماغ شد.
-برای چی اومدی اینجا.
-من...هه...واسه شما... .
-واسه من؟ تق تق تق (افکت شماره گیری کردن تلفن) الو حراست؟
ارنست که فهمید اوضاع خیط شده است سعی کرد قضیه را به طریقی درست کند.
-نه خانم. چیزه... ببینید منظورم اینه که با شما کار دارم.
-چیکار داری اونوقت؟
-بله.
-بله چیه میگم چیکار داری؟ الو حراست.
-چیزه بابا. گوشام ضعیفه دخترم. برای تیم دادن اومدم.
-پس که اینطور. خب پس اسم تیمتو سریع بده به من.
-تیم؟ اما من که تیم ندارم.
دختر جوان که کلافه شده بود دستش را زیر میز برد و از توی کشو دفتر مخصوص بازیکنان بی تیم را دراورد.
-ببین این لیست رو نگاه کن هر کدوم رو میخوای انتخاب کن.
ارنست لیست را گرفت و شروع به خواندن کرد. داخل لیست اسم هر شخص با توانایی هایش نوشته شده بود.
-این قویه اینو میخوام. اینم سریعه اینم میخوام. اون وحشی و اون پررو هرو هم بدین لطفا.
دخترک سریع اسامی و ادرس هارا روی کاغذ نوشت و تحویل ارسنت داد.
-بفرما شما از الان کاپیتان تیم هستی. بهتره بری اعضا رو جمع و مدیریت کنی.
ارسنت دمت گرم آبجی کوچیکتم خواهری کردی در حقمی گفت و از اتاق بیرون امد و از فدراسیون خارج شد و جلوی اتوبوسش امد.
ماجراجویی بزرگ تازه داشت شروع میشد. ارسنت سوار اتوبوس شد و به سمت اولین عضو تیمش حرکت کرد. بعد از یک سواری نسبتا طولانی جلوی در خانه ای که بزرگ روی تابلوی آن کلمب نوشته شده بود ترمز کرد. از اتوبوس پیاده شد و به سمت در ورودی رفت تا زنگ بزند اما صداهای عجیب و غریبی از داخل به گوش رسید برای همین کمی صبر کرد تا صداهارا بفهمد.
-کجا داری میری؟
-
-با کی داری می ری؟
-
-واسه چی می ری؟
-
-چطوری می ری؟
-
-چرا فقط تو می ری؟
-
-تا تو برگردی من چیکار کنم؟!
-
-می تونم منم باهات بیام؟!
-
-بده لیستو ببینم!
-
– حالا کِی برمی گردی؟
-
– واسم چی میاری؟
-
– تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!
-
– جواب منو بده؟
-
– منظورت از این نقشه چیه؟
-
– نکنه می خوای با کسی در بری؟
-
– چطور ازت خبر داشته باشم؟
-
– چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
-
– اصلا من می خوام باهات بیام!
-
– فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!
-
– واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!
ارنست که خودش سرگیجه گرفته بود متوجه باز شدن در نشد، دستش سر خورد و محکم به زمین افتاد. مرد قدبلند و کچلی درون در ظاهر شد و از ظاهرش معلوم بود که در شرف زدن سکته ی قلبی و مغزی قرار داشت بی توجه به ارنست از کنار او رد شد و به سمت فنس حیاط رفت.
ارنست که از این تعجب کرده بود چطور آن مرد اورا ندیده یا توجه ای به او نکرده سریع از جایش بلند شد و خودش را تکاند و بعد با صدای نسبتا بلندی فریاد زد.
-آقای کلمب؟ آقای کلمب؟
مرد ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد و برای اولین بار ارنست را دید.
-تو کی هستی؟
-چه عجب.
-چی؟
-هیچی هیچی . من ارنستم. توی این نامه نوشته که شما جزء بازیکنان تیم کوییدیچ من هستین.
رنگ صورت مرد به سرعت عوض شد و شادی کل بدنش را درنوردید. ارنست این را فهمید چون افکت مرد از
به
تغییر کرد.
-منتظرتون بودم. خیلی وقته منتظر این ماجراجویی ام از وقتی که برای کوییدیچ و بازی توی اون ورزشگاه های رویایی که فقط اجازه حضور بازیکن هارو میدن ثبت نام کردم چند سالی میگذره تا امروز تماس گرفتن و گفتن که بالاخره یکی میخواد بیاد دنبالم. من مشتاقم. من واقعا مشتاقم.
-اره زیاد هم حرف میزنی.
-چی؟
-هیچی.
ارنست کلافه شده بود پس تصمیم گرفت بحث را عوض کند.
-خب. اقای کریستف کلمب من کاپیتان تیمم. ارنست پرنگ. باید دنبال دیگر افراد تیم هم برم. بهتره بریم. وسایلتون همین هاست؟
-بله من سبک سفر میکنم.
-سفر؟
-بله جانم سفر.
ارنست نمیخواست سفر کند میخواست کوییدیچ بازی کند گویا کاپیتانی یک تیم کوییدیچ به همین راحتی هم نبود.
-بهتره سوار شی. میتونم باهات راحت باشم؟
-البته.
-بپر بالا کریس.
و با دست به اتوبوسش اشاره کرد. کریست کلمب هم که از دیدن اتوبوس ارنست به وجد امده بود با سرعت دوید و سوار شد و دقایقی بعد هر دو با هم دوست شده بودند و از هر دری سخن میگفتند.
-خب نفر بعدی کیه کلمب؟ از توی لیست نگاه کن.
-هیت لر.
- هیته لر؟
-اینجا اینجوری نوشته.
-پس سفت بشین.
ارنست پایش را تا ناموس رو پدال گاز فشار داد و اتوبوس غرید و کش امد و آتش از اگزوزش فوران کرد.
دقایقی بعدارنست داشت با دستمال شیشه های اتوبوسش را برق میانداخت و کلمب هم در حال تگری زدن توی جوب بود.
-ایراد نداره. همه اولش همینجوری میشن. عادیه. خب پس کجاست این هیتلر؟
ارنست سرش را چرخاند و دور و بر را نگاه کرد. چشمش به مرد هیکلی و سبیل کلفتی افتد که با یک جارو و بک بیل نشسته بود و با پاره آجر ها یه قل دو قل بازی میکرد. همین که مرد ارنست را دید سنگ هارا انداخت بلند شد و فریاد زد.
-ایگوم فهله ایخوهی؟
-اممم. آره.
مرد بدو بدو امد و صورتش کم مانده بود به صورت ارنست بخورد.
-ها؟
ارنست چند قدم عقب تر رفت و کریس را صدا زد.
کلمب تازه با دستمال صورتش را پاک کرده بود. پشت ارنست ظاهر شد و گفت:
-این بنده ی خدا لره. داره به لری میگه کارگر نمیخوای؟
-آهان. نه. نه. بهش بگو اینجا کسی به اسم هیلتر میشناسه؟ راستی تو از کجا لری بلدی؟
-قضیه اش مفصله. فعلا بذار باهاش صحبت کنم.
کلمب رو به مرد هیکلی شروع به صحبت کرد. چند لحظه بعد مرد کارگر و کلمب حسابی بحثشان گل انداخته بود و میگفتند و میخندیند. ارنست به این فکر میکرد که کلمب چطور لری بلد است. با خودش فکر کرد شاید به خاطر سفر گردی و جهانگردی های طولانی و زیادش بود که بیشتر زبان هارا بلد بود. تصمیم گرفت بیشتر از این وقت را تلف نکند.
-اهم. اهم.
-اوه ارنست.
-چی شد؟
- هیتلر رو پیداش کردیم.
-کو کجاست؟
کلمب خنده ی طعنه امیزی زد.
-معلومه دیگه. این خود هیتلره.
هیتلر به سمت ارنست رفت و دست او را گرفت و محکم فشرد.
ارنست در یک لحظه هم خوشحال شد که یک بازیکن دیگر را پیدا کرده اند و از طرفی نگران شد که چطور اعضایی گیرش آمده است. چاره ای نبود ارنست با اشاره به کلمب و هیتلر فهماند که سوار اتوبوس شوند.
هیلتر جارو و دو پاره آجر خود را از روی زمین برداشت و سوار اتوبوس شد. حالا سه نفر شده بودند و اماده برای پیدا کردن بازیکن بعدی.
داخل اتوبوس-نیم ساعت بعد-میخوام برم کوه همون کوه که آهو داره های بله.
هیتلر میخواند و کلمب و ارنست میخندیند و دست میزدند. کلمب با خنده و دست زنان نزدیک صندلی راننده شد.
-ایول. ایول.
پاااق.
-برای چی میزنی بی شعور؟
- تو نمیخواد دست بزنی دستتو بگیر به فرمون پیری هنوز مسابقه شروع نشده به کشتنمون میدی.
ارنست درجا روی ترمز زد و کلمب و هیتلر هر دو به مثل استیک گوشت به شیشه جلو چسبیدند.
-خب دوستان رسیدیم وقتشه یه هم تیمی خوب دیگه رو هم معرفی کنم. اسمش آفتاب پرسته و اینجا زندگی میکنه.
کلمب و هیتلر که دیگر حال بحث با ارنست به خاطر رانندگی مزخرفش را نداشتند پیاده شدند و چشم به ساختمان رو به رویشان دوختند.
سازمان حمایت از جانوران جادویی-چه خوب. ایگوم یار دیگومون دامپزشک هسیه ؟ خوب میره تو تیم یه تحصیل کرده باعه.
-تحصیل کرده و دامپزشک چیه هیتلر؟ عضو بعدی یه افتاب پرسته. باید بریم بیاریمش. فقط اتوبوس بنزین تموم کرده تا من بنزین اینو که مخصوصه درست میکنم شما برید داخل بیاریدش. اینم نامه عضویت و معرفی نامه.
کلمب و هیتلر به اولین ماموریت و دستور کاپیتانشان آری گفتند و به سمت در ورودی راه افتادند.
داخل سازمان شلوغ بود و چند جن بوداده در حال منتقل کردن چند جادوگر با دست و پای بسته بودند. ان طرف تر چند پیکسی غرفه ی اطلاعات را می گرداندند و یکسره داخل میکروفون ها جیغ میزدند. خرچال ها در کل سازمان پرواز میکردند و نمیشد بدون اینکه با چیزی برخورد کرد قدمی به جلو برداشت.
بالاخره ارنست و هیتلر به زور و زحمت خودشان را از شلوغی عبور دادند و به باجه ی اطلاعات رسیدند.
-سلام ما اومدیم دنبال یه افتاب پرستی به اسم افتاب پرست. اینم مشخصاتشه.
پیکسی سرخ داخل میکروفون داد زد:
-اون الان کسی رو نمیپذیره.
کلمب که صدای پیکسی اورا یاد صدای زنش انداخت میخواست میکروفون را در حلق پیکسی جا دهد ولی آرامش خودش را حفظ کرد.
-ینی چی نمیپذیره. ها؟ ما از طرف تیم کوییدیچی که خودش برای اون ثبت نام کرده اومدیم.
-ببین من وقت ندارم. همین که گفتم.
کلمب با خودش فکر کرد وقتش هست که اون رگ قاره نوردی و کاشفی اش بزند بالا و چند تا از اندام های درونی پیکسی را پاره و کشف کند که متوجه شد هیتلر نیست.
-هیتللللر؟! کجا رفت این؟ هیتلرررررررر؟!
بیییغ بیییغ بیییغصدای آژیر بلند شد و حیوانات و ادم ها جیغ زنان از در به بیرون رفتند. مامورین ویژه با چوبدستی های آماده ی شلیک جلوی در خروجی جمع شدند.
-توجه کنید. فردی با سبیل کوتاه و قد بلند و هیکلی اقدام به دزدیدن یکی از آفتاب پرست ها کرده.
پیکسی که تا ان موقع توجهی به کریستف نمیکرد. همین لحظه رو به نگهبان ها داد زد.
-این. این همدستشه. اون میخواست افتاب پرستو ببره.
کریستف فرار را بر قرار ترجیح داد و شروع به دویدن به سمت در خروجی کرد که دستی از پشت سر اورا گرفت و بلند کرد.
-هییتلللر.
-بزن بریم روله.
-کجا بودی؟ این چیه؟
آفتاب پرستی با عینک افتابی و پیراهن طرح هاوایی روی ان یکی شانه ی هیتلر دراز کشیده بود.
- رفتم دنبال این افتاب پرسته دیه. به سبک لری. کاپیتان گفت ببریم براش این رو.
-این به درخت میگن بچه غول. میدونی من کیم؟ من توی این سازمان برای خودم اسم و رسمی دارم. مادر مرحومم آشا اینقدر برام به ارث گذاشته که نصف این سازمان رو خریدم. منواز اتاق ماساژ کشیدی بیرون که بریم کوییدیچ؟ من... .
هیتلر افتاب پرست را بلند کرد و یک گره ی کور زد و رو به کلمب داد زد.
-محکم بچسب منو.
-چی؟ اووووه خدای من.
پوووفففشششهیتلر از پنجره به بیرون پرید و روی شیشه خورده ها فروامد. هر سه کم کم از جای خود بلند شدند که خود را در محاصره ی ماموران دیدند که ناگهان اتوبوس شوالیه با شعله پخش کن هایی که از روی کاپوت و صندوق و پنجره ها بیرون زده بود حلقه ی ماموران را در هم شکست و در اتوبوس دقیقا جلوی هیتلر و کلمب و افتاب پرست باز شد. پشت فرمان ارنست با دستمال سر خیلی گنگستری جوری که انگار که از تمام اتفاقات داخل سازمان خبر داشت فریاد زد.
-سواررررر شیییید.
هیتلر افتاب پرست و کلمب را به داخل پرت کرد و خودش هم دستگیره ی در را گرفت. ارنست پایش را روی گاز فشار داد.
-برو که رفتیم.
فووووووواتوبوس جهید و ماموران را در گردوخاکی عظیم و رد لاستیک هایی اتشین رها کرد.
نیم ساعت بعد کلمب و هیتلر و افتاب پرست :
-آره افتاب پرست جون قضیه اینی بود که برات گفتم شما هم از الان توی تیم منی.
-پس چرا من رو دزدیدین؟ زبون آدمی زاد بلد نیستین؟
ارنست در دل به خودش گفت.
-نه که خیلی حالا ادمی. دم هیتلر گرم وگرنه از اون سازمان حمایت لعنتی خلاص نمیشدیم.
افتاب پرست هم با خودش فکر کرد.
-محض مرلین این دیگه چه تیمیه که گیرشون افتادم.
صدای ارنست به گوش رسید.
-وقت حالت تهوع تمومه. اعضای عزیز سوار شد که کلی کار داریم.