
پرواز سیاه & پیامبران مرگ
پست اول
صدای بسته شدن دربهای چوبی، همانند طنین ناقوس مرگ بر سکوت مقدس کلیسای وینچستر چیره شد. با قدمهای بی صدایی که ردای سیاه رنگش را به حرکت در میآورد، عرض زمین سنگی را طی کرد و دستش را روی لبهی نیمکتها کشید تا جریان انرژی دعاهای نشسته بر آن را احساس کند.
زیر کلاه ردا که بر روی اجزاء صورت فریب دهندهاش نشسته بود، لبهای سرخش شکل پوزخندی تمسخرآمیز به خود گرفت. در ذهنش صدای مردمانی را میشنید که اگر دعاهایشان برآورده میشد، نام آن را قدرت خدا نهاده و اگر ناکام میماندند، همه چیز را به گردن سرنوشت میانداختند.
نگاهش به چند نیمکت جلوتر کشیده شد که هیبتی مردانه بر آن نشسته بود. بی صدا به سمتش حرکت کرد، گویا اجزاء بدنش فرقی با هوایی که نفس میکشید نداشت.
همانند سایهی سیاهی از مرگ بالای سرش ایستاد و ثانیهای به موهای طلایی رنگی که از روی شلختگی، کمی گوشهایش را پوشانده بود نگاه کرد. این مرد هم سرنوشت را مسئول تمام شکستهای فاجعه بارش میدانست.
با کلمات آهسته و کشداری که در نفسهای سردش گم شده بود، در گوشش زمزمه کرد:
_ مشتاق دیدار، آرتور پندارگون.
با شنیدن صدای استوار و آرامی که از آن وحشت داشت، لرز عمیقی بر ستون فقراتش نشست و بدون ثانیه ای اتلاف وقت، چرخید و دست بر قبضه ی شمشیرش برد.
شمشیر چون از غلاف بیرون می آمد هوا را میشکافت و برندگی اش را به رخ میکشید. نفس هایش سنگین بود و چشم هایش در حدقه میلرزید با این حال شمشیر بی هیچ لرزشی مقابل زن سیاه پوش قرار گرفت.
بی اهمیت به این که هر لحظه ممکن است تیغهی نازک و بلند، گلویش را گوش تا گوش ببرد، صاف و استوار در جایش ایستاد. آرتور را تحسین میکرد، زیرا دست کم هنوز ظاهر یک پادشاه را نگه داشته بود.
در حالی که با دو دست کلاه ردای سیاه را از صورتش کنار میزد تا برق آشنای نگاه آبی رنگش را به او نشان دهد، لبهایش به نیشخند گشوده و صدای گرم و دلفریبش در فضا جاری شد.
_ آداب رو رعایت کن. خون ریختن در این مکان مقدس، گناه بزرگیه آرتور.
در میان اجزاء چهرهی خوش تراش و مردانهاش، ترس جای خود را به سوءظن داد. چشمان اقیانوسی که مستقیما به او خیره شده و نیشخندی که برایش غریبه نبود، باعث شد یک قدم به جلو بردارد و حالا شمشیر فاصلهی چندانی با صورت بانوی جوان نداشت.
_ انتظار داری آروم باشم وقتی چهره و تمام حرکاتت به اون شبیهه؟!
ایزابل که به اولین ملاقات پر هیجانشان علاقهمند شده بود، دستش را روی تیغهی شمشیر گذاشت و به آرامی آن را به پایین هدایت کرد تا از جلوی صورتش کنار برود. آزادانه و بی پروا شروع به قدم زدن در اطرافش کرد و ذرهای تغییر در حالت صورتش به وجود نیامد.
_ اون کیه آرتور؟ همون کسی که باعث شد تمام ارزش و احترامت رو از دست بدی؟!
آرتور دندانهایش را از خشم به هم فشرد و صدایش به زمزمهای تاریک تبدیل شد.
_ تو کی هستی؟
از پشت سر، ایزابل دستش را روی شانهاش گذاشت و لرزش خفیفی را در بدن مرد احساس کرد.
_ مهم اینه که تو کی هستی. به یاد بیار... آرتور پندراگون، پادشاه شکست خوردهی کملوت.
_ لعنتی، تو انگار همزادشی! مثل مورگانا شیفتهی جادوی سیاهی، اما از اونم حقهبازتری! تو چی میخوای؟ میخواستی من رو ببینی تا شکست در برابر خواهرم رو یادآوری کنی؟!
صدای خندهی ایزابل پس از جملات خشمگین آرتور، همانند آهنگی موزون در فضای کلیسا طنین انداخت.
_ این رو به عنوان تعریف در نظر میگیرم پادشاه! اما الان من باید بپرسم تو چی میخوای؟!
شمشیرش را پایین نگه داشته بود اما حلقهی انگشتانش دور آن، هر لحظه از سر خشم محکمتر میشد.
_ هر خواستهای یه بهایی داره بانو ایزابل. نمیخوام چیز دیگهای رو از دست بدم...!
_ من اسمش رو میذارم همکاری دو طرفه، آرتور. کی به جز من میدونه تو چقدر دلتنگ نگه داشتن شمشیر قدرتمند و محبوبت هستی؟
خشمی که چهرهی عبوسش را در بر گرفته بود، جای خود را به کنجکاوی داد.
_تو از اکسکالیبور چی میدونی...؟!
_توی تیم من بازی کن. این یه فرصته تا لیاقتت رو ثابت کنی. بانوی دریاچه منتظره تا شمشیر اکسکالیبور رو به صاحبش برگردونه، آرتور...!
***
کریدنس سرش را نزدیک به میلههای قفس برد و با دقت به چشمان قرمز رنگ پرنده نگاه کرد. بدن گرد و پرهای یک دست طلایی رنگ پرندهی ریز نقش را از نظر گذراند و هنگامی که چشمانش به نوک بلند، تیز و سیاه رنگش رسید، همزمان با هجوم ناگهانی پرنده از بین میلههای قفس، کلاه ردای تیرهاش از پشت کشید شد و او را از قفس دور کرد.
_ عقب وایسا کریدنس! تیم به یه بازیکن کور احتیاج نداره.
نگاه گیج کریدنس بین حالت چهرهی عبوس مارکوس و قفس مرغک زرین جا به جا شد و در حالی که ردایش را مرتب میکرد، به سمت قفس اشاره کرد و گفت:
_ این لعنتی چرا انقدر وحشیه؟
مارکوس در حالی که دستانش را پشت سرش نگه داشته بود، نگاه کوتاهی به پرندهی اسیر در قفس انداخت و پاسخ داد.
_ آخرین بار وقتی داخل مسابقات به جای گوی زرین مورد استفاده قرار گرفته، یکی از تیمها به نفع خودش با جادوی سیاه نفرینش کرده. چشم جستجوگر رقیب رو از حدقه درآورد.
_ بیاین امیدوارم باشیم همچین بلایی رو سر پروفسور بینز میاره...!
با صدای ساکورا، هر دو به سمت او برگشته و با تصور کور شدن یکی از اعضای کلیدی تیم حریف، لبخند بی رحمانهای از سر لذت بر لبهایشان نشست.
مارکوس مشغول انداختن پارچهای روی قفس پرنده شد و کریدنس در حالی که روی مبلی در نزدیکی مینشست، به جلو خم شد و آرنجهایش را روی زانو قرار داد.
_ اوضاع با اون جونور چطور پیش میره ساکورا؟
ساکورا خودش را روی کاناپه انداخت و با بی خیالی پاسخ داد.
_ خوشحالم که بر خلاف هر اژدهایی که دیدم، پوستش طلسمها رو دفع نمیکنه. تا وقتی که بخوایم در اختیار ما قرار داره و جوری به تک تکشون حمله میکنه که چیزی ازشون باقی نمونه!
ثانیهای سکوت در فضای اطرافشان جاری شد و هرکدام به نحوی مشغول آماده کردن ذهنشان برای رقم خوردن اتفاقات هیجان انگیز در طول اولین مسابقهشان بودند. که صدای غیر منتظرهی ایزابل آنها را از جا پراند.
_ تعطیلات قبل از مسابقه خوش میگذره؟
ساکورا خودش را جمع و جور کرد وکریدنس به پشتی مبل تکیه داد.
_ محض رضای مرلین! چرا شبیه روح رفت و آمد میکنی؟
لبخندی روی لبهایش نشست و با لذت بردن از این که رفتارهای عجیبش در لحظه روی دیگران تاثیر میگذارد، مشغول در آوردن ردایش شد.
_ یه مهارت سرگرم کنندهست.
مارکوس جلو آمد و چشمان نقرهای رنگ نافذش را به ایزابل دوخت و صدایی سرد و جدی سوال کرد.
_ ملاقات با آرتور خوب پیش رفت؟
حالت چهرهی ایزابل به شکل مرموز خود برگشت و در این لحظه چشمانش به جای لبهایش میخندید. در لحن پاسخش رگهای از طعنه شنیده میشد.
_ قرار بود بد پیش بره؟
ساکورا نفسی که متوجه نشده بود حبس کرده است را رها کرد و صدایش بالاتر از زمزمهای آرام نبود.
_ فقط مونده یه بازیکن دیگه...
ایزابل ردایش را روی دستهی مبل رها کرد و به سمت پنجرههای قدی حرکت کرد که دید خوبی به حیاط وسیع عمارتش داشت. جایی که اژدهای تیزپرواز و ریزجثه با قلادهای به دور گردنش، اسیر طلسم فرمان شده و مطیعانه در جایش نشسته بود.
_ امشب نفر آخر رو زیر کوچهی ناکترن ملاقات میکنیم.
_ عالیه. شرط میبندم این یکی از سازمان SCP ماگلها فرار کرده.
_ زدی تو خال کریدنس!
***
در دل طاقهای سنگی فرو ریخته، جایی آن سوی نور فانوسهای گازی که تنها منبع روشنایی در کوچهای است که رنگ و بوی نفرینهای سیاه را به خود دارد، راهرویی باریک و مارپیچ قرار دارد. گویی در دل زمان به دست فراموشی سپرده شده است.
گذر زمان، دیوارهای نمورش را به خزهها و آثاری از پوسیدگی مزین کرده. با هر قدمی که بر سنگفرشهای ترکخوردهاش گذاشته میشود، آبهای بد بویی که بر روی آن جمع شده است را به حرکت در میآورد. در هوای سنگین و خفه کنندهاش، ترکیبی وهمآور از بوی جسدهای غیر قابل تشخیص، خون کهنه و داروهای فاسد به مشام میرسد. در انتهای این دالان پیچدرپیچ، درگاهی فلزی و زنگزده قرار دارد؛ دری که به اتاقکی نیمهویران باز میشود. نور چراغی کمسو، از شیشهی شکستهی لامپی قدیمی سوسو میزند. بوی تند الکل، مخلوط با عطر گیاهان خشک و سوزاندهشده، همانند نشانی از شکنجه احساس میشود.
درست زیر سقف کوتاه و چوبی، او ایستاده است. بلند، خاموش و بیحرکت. شنل سیاه و سنگینش به آرامی در نسیم سرد زیرزمین تکان میخورد. ماسک کلاغ مانندی که بر صورت نهاده، رنگی نقرهای و منقاری کشیده دارد.
برخلاف اعضای دیگر تیم، ایزابل تنها کسی است که بدون ذرهای تردید یا هراس، کلاه سیاه ردا را کنار میزند تا چهرهاش را برای موجود ناشناختهای که رو به رویشان قرار دارد، نمایان کند. و لحظهای پس از این عمل، زمزمهای سرد و برنده از زیر ماسک میغرد.
_ دیر کردین بانوی من.
هیبت سیاه رنگ به کاناپهای پوسیده در گوشهی آلونک اشاره کرد اما هیچکدام از اعضای تیم جرئت تکان خوردن نداشتند. ایزابل به سمت آن حرکت کرد و به راحتی خودش را روی کاناپه انداخت و با نگاه نافذش اطراف را از نظر گذراند.
_ میدونم از بد قولی خوشت نمیاد دکتر. ولی به نظرت راضی کردن یه ساحره و دو جادوگر محافظه کار آسونه؟
مارکوس و کریدنس نگاهی از سر کنجکاوی به یکدیگر انداختند و افکار ساکورا در ذهنش فریاد میکشید، چرا ایزابل طوری رفتار میکند که انگار در خانهی خودش قدم گذاشته است.
ایزابل با لحنی صمیمیتر ادامه داد:
_ تغییر خاصی نمیبینم... هنوز از روشهای قدیمی شکنجه لذت میبری دکتر؟!
دکتر طاعون مثل قبل بی حرکت در جایش ایستاده بود حالا دوباره صدایش برای پاسخ دادن به بانوی جوان از زیر ماسک بیرون آمد.
_ درد رو باید لمس کرد. چوبدستیها حق مطلب رو ادا نمیکنن بانوی من.
_ آره... منم مثل تو از طلسم کروشیو بیزارم. با اعضای تیمم آشنا شو دکتر. قراره از این به بعد همکارت باشن.
مارکوس پیشدستی کرد و قبل از دو نفر دیگر کلاه ردا را از روی صورتش برداشت و با اخمی که هیچوقت قرار نبود از روی صورت عبوسش پاک شود، به دکتر طاعون خیره شد.
ایزابل به ساکورا و کریدنس اشاره کرد.
_ مشکلی نیست بچهها. ما باهم دوستیم. آداب معاشرت به جا بیارین.
پس از برداشتن کلاههایشان، ایزابل لبخند بزرگی زد و نگاهش را به هم تیمیهایش دوخت، اما مخاطب صحبتهایش دکتر طاعون بود.
_ خوب نگاهشون کن دکتر. آروارههای خوبی برای یه ماسک مثل مال خودت دارن!
ساکورا نگاهش را بین ایزابل و دکتر طاعون جا به جا کرد و با تردید و سوءظن گفت:
_ ایزابل... تو و... به اصطلاح دکتر، برنامهای ریختین که ما ازش خبر نداریم؟
_ بیشتر ایدهی دکتر بود تا من. تعریف کن براشون!
_ ممکنه مسخره به نظر بیاد بانوی من.
نیشخند ایزابل بی رحمانهتر بر روی چهرهاش نمایش پیدا کرد.
_ همین باعث میشه دیگران رو راحتتر فریب بده...!
مارکوس که بی صبر تر از همیشه شده بود، با صدای محکمی صحبت کرد.
_ چیکار کردی ایزابل...؟
_ به لطف دکتر، یه نوع خاص از خربزه رو پیدا کردم. بهش میگن خربزهی نیلبوس...! کاشفش یه جادوگر مصری به اسم نوفرتار بوده.
کریدنس که به نظر علاقهمند میرسید، هراس قبلیاش را کنار زد و حرکت کرد تا مثل ایزابل روی کاناپه بنشیند.
_ کاربردش چیه؟
ایزابل رویش را به سمت او برگرداند و دیگر افراد اطرافش را نادیده گرفت.
_ یک قاچ کافیه تا عمیقترین رویات رو در واقعیت ببینی. اما بیشتر از یه برش که بشه... آروم آروم واقعیت رو فراموش میکنی و توی دنیای خیالاتت قدم میذاری... .
و یک بار دیگر صدای دکتر طاعون در گوشهایشان پیچید. گویا جملهای از پیش حفظ شده را بر زبان میآورد.
_ حقیقت را دیگر باور ندارد، چون خواب برایش واقعیتر از بیداری است.
ساکورا به دیوار پشت سرش تکیه داد و سعی کرد با دانستههایی که تا به حال به دست آورده بود، تکههای پازل را در کنار هم بچیند.
_ و خواب برادر مرگه... جملهی معروفیه.
_ مثل یه معما میمونه. انگار یه چیزی داره ما رو به سمت پیروزی توی مسابقهی پیش رو سوق میده.
مارکوس صندلی چوبی کهنهای را جلو کشید تا روی آن بنشیند. حالت صورتش اخم آلود و عبوس بود، اما برقی که در نگاهش دیده میشد، نشان میداد چیزهای ارزشمندی در ذهنش کنار هم چیده شده.
_ این مسابقه بوی مرگ میده. محل برگزاری بازی، بام جهنمه. جهنم کجاست؟ جایی که مردگان گناهکار، با توجه گناهانشون نگهداری میشن. هر چقدر به طبقات پایینتر بریم، ارواح پستتری رو خواهیم دید... و حتی گیاهان و میوههای سیاهتر.
صورت ایزابل در هم رفت و ثانیهای بعد با عجله سرش را بالا آورد تا دکتر طاعون را خطاب قرار دهد.
_ دکتر، این خربزهی نیلبوس فقط روی کسانی که روحشون زندهست تاثیر داره. درسته؟ یعنی روی یکی مثل تو یا مارکوس که سالهاست فقط با یه جسم زندگی میکنید اثر نمیکنه.
_ درسته بانوی من. طبقهی اول جهنم مکان رشد این گیاهه.
کریدنس سر تکان داد و نگاهش را بین هم تیمیهایش جا به جا کرد.
این روی یه کسی مثل پرفسور بینز یا بارون خون آلود اثر نداره، اما بقیهی اعضای کلیدی پیامبران مرگ رو از پا میندازه.
ساکورا با انزجار پرسید:
_ چطوری میخواین به خوردشون بدین؟ اونا ساحرهها و جادوگرهای حرفهای هستن. غیر ممکنه گول بخورن.
ایزابل نگاهش را به دختر دوخت.
_ خودشون میرن سراغش ساکورا... به خواست خودشون اون خربزه رو قاچ میکنن و میخورن!