wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: شنبه 11 مرداد 1404 00:27
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

سری اول دومین دوره لیگالیون کوییدیچ
بازی دوم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم پیامبران مرگ و پرواز سیاه.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ سه‌ شنبه ۱۴ مرداد ماه در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 23:56
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/07
آخرین ورود: جمعه 2 آبان 1404 19:39
از: خونمون:)
پست‌ها: 31
آفلاین
پرواز سیاه & پیامبران مرگ

پست چهارم - آخر -


صدای شیپور‌های جهنم نشان دهنده‌ی ادامه بازی بود، نقشه تا اینجا به درستی اجرا شده بود و همه سوار بر جاروهایشان در اطراف زمین پرواز می‌کردند. لبخند روی لب رهبر تیم پرواز سیاه شکل گرفت، هیچ چیز بهتر از این بهتر نمیشد بجز اینکه...

به جای صدای تماشاگران، صدای کر کننده‌ی جیغ و داد جهنمیان جای جای ورزشگاه را پر کرده بود. فضای نیمه تاریک که گه‌گاه با تلألو مواد مذاب در حال جوشیدن مانند روز روشن می‌شد. بوی گوشت فاسد و استخوان‌های سوخته هوا را مسموم می‌کرد و مانند حفاظی اطراف ورزشگاه را می‌پوشاند. صدای خنده‌هایی جان خراش از مکان‌های نامعلوم بر رعب فضا می‌افزود و زمین زیر گام‌های پاهایی نامرئی می‌لرزید؛ اما پیامبران مرگ در دنیای دیگری سر می‌کردند و نسبت به تمام رخدادهای اطرافشان بی‌تفاوت بودند. بلاتریکس و نارسیسا در کنار یکدیگر در حالی که روی جاروهايشان لم داده بودند، خاطرات گذشته را مرور می‌کردند. تام ریدل در عجب جارویی بود که سوارش شده و کینگزلی شکلبوت قهقهه زنان به دنبال هیچ می‌چرخید. تنها کسی که به دیوانگی هم‌تیمی‌هایش توجه می‌کرد، گلرت گریندلوالد، مهاجم پیامبران بود که گاه با خشم فریادی بر سرشان می‌کشید.

اما بی‌فایده بود. پرواز سیاه، به راحتی از پس هم‌تیمی‌هایش بر می‌آمد. قدرت شمشیر اکسکالیبور آرتور، تاکتیک‌های ایزابل، سرعت عمل مارکوس و تمرکز دکتر طاعون. بازی یک به هفت بود!

ایزابل، کوافل را به سوی اژدهای زهر نیش پرتاب کرده و اژدها با پرتاب تیغی از دمش، کوافل را از میان دستان بارون خون‌آلود عبور می‌دهد. حال پرواز سیاه بیست امتیاز جلو افتاده و تنها کسی که از این اتفاق ناراضی به‌نظر می‌رسد گلرت گریندلوالد است. از آغاز بازی فقط او بوده که تیم را نگه داشته، وگرنه دیگر بازیکنان در حال خودشان نبوده‌اند. اول فکر می‌کرد از شور مسابقه باشد، ولی حال می‌دید که هم‌رزمانش رسماً مست کرده‌بودند! حتی تام ریدل نیز برای اولین‌بار در تمام عمرش، به جای غرزدن، سرمست و بی‌اندازه خوش بود.

از آنسو، مارکوس که متوجه سلامت کامل عقلی گریندلوالد بود به آرامی زیر گوش شاه آرتور خواند:
ـ دفعه‌ی بعد بلاجر رو به گریندلوالد بزن!
صدای شیپور‌های جهنم نشان دهنده‌ی ادامه بازی بود، نقشه تا اینجا به درستی اجرا شده بود و همه سوار بر جاروهایشان در اطراف زمین پرواز می‌کردند. لبخند روی لب رهبر تیم پرواز سیاه شکل گرفت، هیچ چیز بهتر از این بهتر نمیشد بجز اینکه...

به جای صدای تماشاگران، صدای کر کننده‌ی جیغ و داد جهنمیان جای جای ورزشگاه را پر کرده بود. فضای نیمه تاریک که گه‌گاه با تلألو مواد مذاب در حال جوشیدن مانند روز روشن می‌شد. بوی گوشت فاسد و استخوان‌های سوخته هوا را مسموم می‌کرد و مانند حفاظی اطراف ورزشگاه را می‌پوشاند. صدای خنده‌هایی جان خراش از مکان‌های نامعلوم بر رعب فضا می‌افزود و زمین زیر گام‌های پاهایی نامرئی می‌لرزید؛ اما پیامبران مرگ در دنیای دیگری سر می‌کردند و نسبت به تمام رخدادهای اطرافشان بی‌تفاوت بودند. بلاتریکس و نارسیسا در کنار یکدیگر در حالی که روی جاروهايشان لم داده بودند، خاطرات گذشته را مرور می‌کردند. تام ریدل در عجب جارویی بود که سوارش شده و کینگزلی شکلبوت قهقهه زنان به دنبال هیچ می‌چرخید. تنها کسی که به دیوانگی هم‌تیمی‌هایش توجه می‌کرد، گلرت گریندلوالد، مهاجم پیامبران بود که گاه با خشم فریادی بر سرشان می‌کشید.

اما بی‌فایده بود. پرواز سیاه، به راحتی از پس هم‌تیمی‌هایش بر می‌آمد. قدرت شمشیر اکسکالیبور آرتور، تاکتیک‌های ایزابل، سرعت عمل مارکوس و تمرکز دکتر طاعون. بازی یک به هفت بود!

ایزابل، کوافل را به سوی اژدهای زهر نیش پرتاب کرده و اژدها با پرتاب تیغی از دمش، کوافل را از میان دستان بارون خون‌آلود عبور می‌دهد. حال پرواز سیاه بیست امتیاز جلو افتاده و تنها کسی که از این اتفاق ناراضی به‌نظر می‌رسد گلرت گریندلوالد است. از آغاز بازی فقط او بوده که تیم را نگه داشته، وگرنه دیگر بازیکنان در حال خودشان نبوده‌اند. اول فکر می‌کرد از شور مسابقه باشد، ولی حال می‌دید که هم‌رزمانش رسماً مست کرده‌بودند! حتی تام ریدل نیز برای اولین‌بار در تمام عمرش، به جای غرزدن، سرمست و بی‌اندازه خوش بود.

از آنسو، مارکوس که متوجه سلامت کامل عقلی گریندلوالد بود به آرامی زیر گوش شاه آرتور خواند:
ـ دفعه‌ی بعد بلاجر رو به گریندلوالد بزن!


و با سرعت برای بازپسگیری کوافل سمت تام ریدل حرکت کرد. ریدل، کوافل را در دست داشت و با تعجب به آن خیره شده بود. گریندلوالد سریع‌تر عمل کرد و توانست مانع گل دیگری برعلیه پیامبران مرگ بشود و خودش به‌تنهایی امتیاز تیم‌ها را نزدیک کرد. دکتر طاعون با چرخاندن چشم‌هایش روبه‌بالا پاسخ چشم‌غره ایزابل را داد. کسی جرئت حرکت خشمگینانه‌تری را نداشت، شخصیت دکتر طاعون برای همه اعضای تیمش قابل احترام بود؛ یا شاید بیشتر ناشناخته.
همه چیز به نفع تیم پرواز سیاه بود تا اینکه شکلبوت که در دنیای دیگری سیر می‌کرد با سرعت از روبه‌روی کریدنس عبور کرد و تعادلش را برهم زد. گریندلوالد با دیدن این صحنه به‌امید پیدا کردن فرصتی برای حرف زدن با هم‌تیمی‌هایش، سوی بلاتریکس پرواز کرد، چماق را از میان دستان کاپیتان تیمش بیرون کشید و با ضربه‌ای به قصد کشت؛ بلاجر را به‌سوی کریدنس پرت کرد. کریدنس تلاش کرد مانع برخوردش با بلاجر بشود ولی جارو یاریش نکرد و بلاجر با شدت به شانه‌اش برخورد کرد. پسر، از روی جارو پرت شد ولی به لطف ایزابل از مرگ حتمی نجات پیدا کرد. وردی که ایزابل خواند از سرعت سقوطش کاست و با آرامش بر زمین سوزان طبقه هفتم جهنم او را فرود آورد.

***

درمانگاه


همه بازیکنان دور تخت درمانگاه تاریک جهنم ایستاده بودند. تنها راه ورود نور به داخل درمانگاه پنجره‌ای کوچک، بالای تختی بود که کریدنس رویش نشسته و درمانده به هم‌تیمی‌هایش نگاه می‌کرد. بازوی چپ کریدنس دست کمی از دست‌های باندپیچی ساکورا نداشت. همه اعضای تیم به‌زور خود را در فضای سه‌درچهار درمانگاه جا داده بودند و کلافگی از رخسارشان می‌بارید. در این میان مارکوس از سایه دیوارها بیرون آمد و با لحن خشکی گفت:
ـ زیادم بد نشد!
ـ چرا این‌طور فکر می‌کنی؟

صدای ایزابل، همچنان پر از غرور و بدون ذره‌ای نگرانی بود.
ـ مارکوس راست می‌گه.
ساکورا با شانه‌اش، محکم به شانه مارکوس ضربه زد و از پشت سر او بیرون آمد.
ـ هرچند برام مهم نیست می‌خواین چیکار کنین، ولی من این پایین دیدم که حال گریندلوالد خوب بود!
ـ به‌جز جمله اولیه بقیه حرفاش درسته.

صدای شاه آرتور سرها را به سوی خود چرخاند.
ـ شاید بشه حال اون رو هم سر جاش بیاریم! ایده‌ای دارین؟
ـ من همیشه ایده دارم پادشاه!
صدایی خش‌دار و کلفت، متعلق به دکتر طاعون، همراه غرش ناگهانی اژدهای تیم پرواز سیاه، لرزه بر اندام هرکسی می‌انداخت.
ـ اون با من.

مارکوس و شاه آرتور لحظه‌ای چشم در چشم شدند، و بعد هر دو نگاهی به کاپیتان انداختند که با رضایت کامل منتظر بقیه سخنان دکتر بود. ساکورا هم دست‌به‌سینه، پذیرفته بود که چه بخواهد و چه نخواهد، باید به حرف‌های او گوش بدهد.

***

رختکن تیم پیامبران مرگ


همه اعضای تیم بی‌دلیل می‌خندیدند. روح‌ها که نیازی به استراحت نداشتند، رفته بودند تا سری به اژدهای تیم حریف بزنند و صدای غرش درنده نیز بر صداهای ناهنجار رختکن افزوده بودند. گلرت گریندلوالد، منتظر موقعیتی بود تا بتواند با بلاتریکس حرف بزند، اوضاع تیم اصلاً خوب نبود… وقتی اعضا آماده شدند و از رختکن بیرون رفتند، گلرت بلاتریکس را تنها یافت.
ـ بلاتریکس؟ مطمئنی همه‌چی درسته؟
ـ مگه مشکلی وجود داره؟

لحن شل و ول بلاتریکس گلرت را نگران‌تر کرد.

ـ نگاه هم نکردی که می‌تونی اون پسر رو بزنی!
ـ خب، مشکلش چیه؟
ـ بلا! از تو بعیده… این همه… حواس‌پرتی؟!

گلرت انتظار داشت این حرف بلاتریکس را سر عقل بیاورد، اما جواب عکس داشت؛ بلاتریکس چوب‌دستی‌اش را بیرون کشید و با خشم غرید:
ـ من؟ حواس‌پرتی؟! چطور جرئت می‌کنی؟

گلرت با خشم و ناراحتی غرید:
ـ چون واقعاً حواس‌پرت شدی!

چوب‌دستی بلاتریکس روی گردن گلرت قرار گرفت.
ـ فقط خفه شو! دوست ندارم یکی از هم‌تیمی‌هام رو بکشم!

و رختکن را ترک کرد. گلرت جارویش را پرت کرد و لگدی به صندلی‌های رختکن زد. با این وضع راهی جز باخت نداشتند.

***

بیرون رختکن


بلاتریکس عصبانی، به‌تنهایی بیرون رختکن ایستاده‌بود و به حرف‌های گلرت فکر می‌کرد… چطور می‌توانست همچین حرفی به بلاتریکس بزند؟ چه با خودش فکر می‌کرد؟
در همین افکار غرق بود که صدای لرد تاریکی از پشت سر، افکارش را ساکت کرد.
ـ بلا؟
ـ لرد؟ لرد من!
ـ آره بلا! منم. برام یه سؤالی پیش اومده…

بلاتریکس، به دنبال لرد به دور خود می‌چرخید، اما خبری از لرد ولدمورت نبود.
ـ کجایی؟ لرد؟! لرد عزیز من!
ـ بلا… تو به گلرت نیلبوس دادی؟ از اون خربزه؟

بلاتریکس ایستاد.
ـ وای! نه… نه! ببخش لرد من! دلیلش این بود… درسته!
ـ من همیشه درست می‌گم بلا!
ـ تو… کجایی؟

ولی پرسش بلاتریکس بی‌جواب ماند. صدایی در سر بلاتریکس می‌گفت باید به گلرت هم از آن میوه جادویی بدهد پس، دوباره وارد رختکن شد و نگاهی به گلرت عصبانی و بی‌حوصله کرد.
ـ گلرت! بیا! همین حالا.

گلرت امیدوارانه همراه بلاتریکس از رختکن خارج شد. بلا داشت به سمت مکانی تاریک در انتهای زمین بازی حرکت می‌کرد.

ـ داریم کجا میریم؟
ـ می‌فهمی.

آن‌ها به اتاقی مخفی رسیدند. بلاتریکس با گفتن کلمه رمز یعنی:
ـ پیروز باد تاریکی ـ
در را باز کرد.

ـ اینجا چیکار می‌کنیم؟
ـ خفه شو.

و از دریچه‌ای نسبتاً سرد در دیوار، چیزی نقره‌ای‌رنگ و مکعبی‌شکل بیرون آورد. آن ماده برای بلاتریکس بوی تند خون داشت… بویی که با تمام وجود دوست داشت!

ـ بگیرش.

و با نگاهی خیره به گلرت نگاه کرد.

ـ این…

وقتی ماده پوست دست گلرت را لمس کرد، زبانش را بند آورد. بوی چوب سوخته، بوی دود… شبیه… شبیه… بوی پرهای ققنوس. گلرت ناخواسته چشمانش را بست، چهره آلبوس دامبلدور روبه‌رویش بود… این دیگر چه بود؟ این ماده…

ـ این چیه؟
ـ بخورش!

گلرت نگاهی به ماده نقره‌ای کرد، منطقش می‌گفت که این ماده حتماً تله‌ای است که هم بازیکنان تیم را دیوانه کرده؛ اما دستان گلرت از منطق پیروی نمی‌کردند. آرام تکه مربعی را در دهان گذاشت. احساس می‌کرد می‌تواند دنیا را فتح کند… قدرتی بی‌نهایت در خونش احساس می‌کرد. بلاتریکس با لبخندی مستانه به گلرت گفت:
ـ یه برش فایده نداره… فقط احساسه! هرچند دوست داشتم ازشون بیشتر نگه دارم… ولی باید یه تیکه دیگه هم بخوری.

تکه دیگری به دست گلرت داد، طمعی که از حس قدرت گلرت نشأت می‌گرفت آرام دستش را سمت دهان برد… نه اولین برش را با خواست خود خورده بود نه دومین را! چه کسی انتظار داشت قدرتمندترین جادوگر تاریک زمانه، این‌گونه خام یک خربزه بشود؟!

***

زمین بازی


دکتر طاعون، به‌جز استعدادهایی که در جادوی سیاه داشت، در تقلید صدا هم بی‌نظیر عمل کرده بود. بلاتریکس باور کرده بود که لردش دارد با او حرف می‌زند. البته نیلبوس هم در این اتفاق یاریشان کرده بود.
قبل از دکتر طاعون، مرغک زرین خبر مستی گلرت گریندلوالد را به بازیکنان تیم پرواز سیاه داده بود.

ـ کریدنس می‌تونه بازی کنه.

ایزابل این حرف را به داور زد و رفت تا با بلاتریکس دست بدهد. همان موقع آرتور، نگاهی به بازیکنان کرد:
مارکوس با چهره‌ای مثل بت سوار جارو شده بود و به کریدنس نالان نگاه می‌کرد. دکتر طاعون هم طبق معمول سکوت اختیار کرده و چشمانش زیر ماسک، تحلیل‌گرانه به بازیکنان تیم مقابل نگاه می‌کرد. مرغک زرین با سرعتی برق‌آسا به این سو و آن سو پرواز می‌کرد و خبری هم از ساکورا نبود؛ از سمت دیگر، بلاتریکس بر سر تام ریدل فریاد می‌کشید، زیرا جارویش را برعکس سوار شده‌بود. گریندلوالد و کینگزلی شکلبوت با هم می‌گفتند و می‌خندیدند و نارسیسا بلک، با انرژی جملاتی بی‌مفهوم بیان می‌کرد. بارون خون‌آلود و پروفسور بینز بی‌توجه در کنار یکدیگر ایستاده بودند. مروپ گانت، از کنار صندلی‌های بازیکن ذخیره برای ریدل دست تکان می‌داد و تلاش می‌کرد حواس او را به خودش جلب کند.

همه‌چیز به نفع تیم پرواز سیاه بود.
صدای غرش زهرآگین زهر نیش، با صدای سوت داور درآمیخت و بازیکنان دو تیم به هوا برخاستند، البته پیامبران مرگ چندی بعد از به هوا برخاستن تیم پرواز سیاه به یادآوردند که باید به بازی ادامه بدهند!
پس از پرت شدن کوافل سوی بالا، مارکوس با سرعت آن را در دست گرفت و برای زهر نیش پرتاب کرد. اژدها، با برهم زدن بال‌هایش، توپ را سوار بر باد به ایزابل داد و ایزابل هم به آرامی از سد بارون خون‌آلود عبور کرد و گلی به نفع تیمش به ثمر رساند. همان موقع، کریدنس و آرتور، نقشه‌ای برای انتقام کشیده و با زیبایی تمام دو بلاجر را از دو جهت متفاوت، مهمان سر گریندلوالد کردند! گلرت در حالی نبود که بتواند اتفاقی را که رخ داده تحلیل کند؛ پس تنها به خندیدن ادامه داد.
دکتر طاعون دست‌به‌سینه بازی را تماشا می‌کرد، نیازی به دفاع از دروازه‌ها نبود! زیرا اصلاً حمله‌ای وجود نداشت. یک‌باره، صدای بلند و رسایی، از سمت سکوی بازیکن ذخیره به گوش رسید:
ـ گوی زرین، کنار دروازه!

ساکورا، از ناکجاآباد ظاهر شده بود و از همان پایین، به تیم کمک می‌کرد. مرغک زرین، با شنیدن سخنان ساکورا، به سوی دروازه هجوم برد. پروفسور بینز نیز پشت سرش به راه افتاد. مرغک، به راحتی از کنار گوش بلاتریکس عبور کرد ولی پروفسور بینز مجبور شد چند لحظه‌ای توقف کند. همه بازیکنان، در اثر هیجان و استرس در جای خود ایستاده بودند و مشتاقانه به جست‌وجوگران می‌نگریستند… هر دو با فاصله‌ای اندک… اما...  آخر کدامیک به گوی رسیدند؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 23:33
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پرواز سیاه & پیامبران مرگ

پست سوم





آتش‌های سوزان و دود سیاه، فضای ورزشگاه طبقه‌ی هفتم جهنم را به محوطه‌ای بدل کرده بود که گویی مرز میان دنیا و آخرین ژرفای تاریکی شکافته شده است ؛ صدای خش‌خش شعله‌ها و بوی دود داغ، به‌مثابه‌ی زمزمه‌ای ناخواسته از سرنوشت، بر سر بازیکنان و تماشاگران سنگینی می‌کرد.
در این میدان، جایی که زمین زیر پایشان مثل قلبی نیمه‌جان می‌تپید، دو تیم در کشاکشی نامرئی برای قدرت و بقا، بر سر توپ‌های جادویی صف‌آرایی کرده بودند.آلبوس دامبلدور -داور بازی- سوت آغاز را به گوش آسمان و زمین رساند.

صدایی که نه تنها آغاز بازی، بلکه سرآغاز آزمونی برای تیم‌ها بود.
ایزابل با گام‌هایی سنگین و نگاهی که بارها در آتش تجربه سوخته بود، خود را به قلب میدان رساند.
همچون شبحی میان شعله‌های خشم، او و یارانش به دنبال گوی سرنوشت، یعنی کوافِل، در حرکت بودند.

از سوی دیگر، بلاتریکس لسترنج با نگاه سردش که پشت آن خاطراتی از مرگ و نابودی موج می‌زد، تیمش را رهبری می‌کرد.
اکثر هم‌تیمی‌هایش در مستی غرق بودند، اما بلاتریکس، مظهر اراده در دل هرج‌ومرج، چون شعله‌ای خاموش در میان تاریکی می‌درخشید.
گریندلوالد، تنها بازیکن هشیار و سرحال تیم که بار سنگین این نبرد را به دوش می‌کشید، جاروی پرنده‌اش را به حرکت درآورد و با چالاکی روحی که بر مرزهای مرگ ایستاده بود، به سمت کوافِل تاخت.

در این لحظه، نه فقط یک بازی، که نمایشی از اراده و سرنوشت به نمایش درآمد.
گریندلوالد، همچون ققنوسی در میان خاکسترها، توپ را گرفت و با شوتی سهمگین به سوی حلقه‌های زمین پرواز سیاه رها کرد.صدای توپ که از میان آتش و دود می‌گذشت، نوید ده امتیاز برای پیامبران مرگ بود.در این بازی، هر امتیاز، سنگینی انتخاب‌ها و پیامدهای آن را با خود داشت.
پس از آن ضربه سهمگین گریندلوالد، سکوتی سنگین بر طبقه‌ی هفتم جهنم حکمفرما شد. شعله‌ها به طرز غم‌انگیزی می‌لرزیدند، انگار خودشان نیز از تقابل اراده‌ها و سرنوشت‌ها هراس داشتند.
اما زندگی در این جهنم معلق، به هیچ‌کس فرصت تسلیم نمی‌داد.

ایزابل با نگاهی نافذ و اراده‌ای آهنین، به‌مثابه‌ی ققنوسی که از خاکستر برخاسته باشد، جارویش را بالا برد. با هر ضربه‌ی تند و تیز، نه فقط توپ بلکه معنای بقا در دل آتش را به نمایش می‌گذاشت.
مرغک زرین، جستجوگر رازآلود تیم، سایه‌ای بر آسمان دودزده بود. در چشمانش نه تنها جستجوی گوی زرین، که جستجوی خودِ حقیقتی نهفته بود؛ حقیقتی که گویی در میان شعله‌های خشم و نابودی دفن شده بود.
در یک لحظه‌ی سرنوشت‌ساز، توپ کوافِل به دست ایزابل رسید، و با شوتی آتشین و محکم، آن را از میان حلقه‌ها گذراند. صدای برخورد توپ با حلقه‌ها، مانند ضربه‌ای به دیواره‌های سرد و بی‌رحم جهنم بود.

ده امتیاز برای پرواز سیاه به حساب آمد؛ توازنی شکننده در معادله‌ای که جز با قدرت و اراده حل نمی‌شود.

آتش و دود، همچنان لایه‌ای نامرئی بین دو تیم کشیده بود؛ اما در دل این هرج‌ومرج، عزم تیم پیامبران مرگ تازه جان گرفته بود.
بلاتریکس، با حرکت کُند اما استوار جارویش، از کنار حلقه‌ها عبور کرد. او که فرمانده‌ای با اراده‌ای سخت بود، نمی‌گذاشت مستی همرزمانش سایه‌ای بر وظیفه‌شان بیفکند.

نارسیسا مالفوی، با چشمانی سرد و بی‌رحم، نقشی کلیدی در دفاع ایفا می‌کرد. در حالی که لوسیوس مالفوی با حرکتی حساب شده، بلاجرها را به سمت مهاجمین پرواز سیاه رها می‌کرد، سعی می‌کرد میدان را به سود تیمش کنترل کند.
اما این بار، توپ کوافِل به دست گلرت گریندلوالد نرسید.
بلاتریکس با ترفندی زیرکانه، توپ را ربود و آن را به کینگزلی شکلبوت، مهاجم جوان و چابک تیم، پاس داد.

کینگزلی که در مستی آرامش خود را بازیافته بود، به سرعت از سمت راست به جلو تاخت. شوتی دقیق و حساب‌شده، از میان حلقه‌های دفاعی پرواز سیاه گذشت و ده امتیاز دیگر را به حساب پیامبران مرگ افزود.
دروازه‌بان پیامبران مرگ، بارون خون‌آلود، با دقتی ماورایی، مراقب دروازه بود. در حالیکه مروپ گانت، بازیکن ذخیره، آماده بود تا در صورت لزوم میدان را تغییر دهد.

ده امتیاز دیگر، و بازی با ریتمی که گویی از دل تاریکی سر بر می‌آورد، ادامه یافت.
آتش‌ها در «طبقه ی هفتم جهنم» هنوز شعله‌ور بودند، اما دودها حالا رنگی از امید و مبارزه داشتند.
فضا سنگین بود، اما وزنه‌ی اراده و جسارت به نفع «پرواز سیاه» کم‌کم سنگینی می‌کرد.

شاه آرتور، مدافع کهنه‌کار، با اعتماد به نفس در برابر بلاجرها ایستاد.
او همچون ستون محکمی بود که زمین آتشین را از فروپاشی نجات می‌داد.
کریدنس بربون، همراه وفادارش، با مهارت و تمرکز، توپ‌های خطرناک را دفع می‌کردند.

در همان حال، دکتر طاعون، دروازه‌بان مرموز و بی‌رحم، چشمانی تیز داشت که کوچک‌ترین حرکت توپ را می‌دید.
او با آرامشی مرموز، دروازه را همچون قلعه‌ای غیرقابل نفوذ نگه می‌داشت.
ایزابل مک‌دوگال، کاپیتان و مهاجم، با چشمانی پر از شعله‌ی مقاومت، دوباره کنترل توپ را به دست آورد.
شوتی محکم و هدفمند، که در آن عزم و امید موج می‌زد، توپ را به سوی حلقه‌ها پرتاب کرد.

مارکوس فنویک، جستجوگر مرموز، در آسمان دودزده پرواز می‌کرد، نه فقط به دنبال کوافِل، بلکه به دنبال حقیقتی که در دل این نبرد خاکستری پنهان بود.
او همچنان در تعقیب مرغک زرین بود، گویی این گوی طلایی کلید خروج از این جهنم زمینی است.
اژدهای زهر نیش پرویی، مهاجم قدرتمند و مرموز، با نیرویی ناشناخته، توپ را از میان دفاع حریف گذراند و
ده امتیاز دیگر را برای «پرواز سیاه» به ارمغان آورد.

ساکورا آکاجی، بازیکن ذخیره، با ورودش به بازی، انرژی تازه‌ای به تیم تزریق کرد؛
مهره‌ای که در دل این میدان آتشین، پیام‌آور امید بود.

شعله‌ها هنوز هم در هوا می‌رقصیدند، اما دود حالا ضخیم‌تر و سنگین‌تر شده بود، گویی بار سنگین سرنوشت بر دوش هر بازیکن سنگینی می‌کرد.
بلاتریکس لسترنج، در حالتی نیمه‌هوشیار اما پر از اراده، همچنان با چشمانی که شعله‌های درونش را نمی‌توانست پنهان کند، میدان را رهبری می‌کرد.
در کنار او، نارسیسا مالفوی و لوسیوس مالفوی، مدافعان خونسرد و مصمم، با هماهنگی و استراتژی دقیق، در برابر حملات «پرواز سیاه» سد محکمی ساخته بودند.

کینگزلی شکلبوت، تازه به خود آمده از مستی، با انرژی تازه و قدرتی مضاعف، توپ را به دست آورد.
او با نگاهی پر از خشم و امید، به سمت حلقه‌های «پرواز سیاه» تاخت.
گریندلوالد، با جادویی سرد و مرگبار، مسیر را برای کینگزلی باز کرد، بلاجرها را منحرف ساخت و دفاع حریف را در هم شکست.

با یک شوت محکم و دقیق، کینگزلی موفق شد توپ را از میان حلقه‌ها عبور دهد،
و ۱۰ امتیاز دیگر به حساب «پیامبران مرگ» افزوده شد.
بارون خون‌آلود، دروازه‌بان مرگبار تیم، با چشمانی نافذ، مراقب دروازه بود تا هر تهدیدی را به خاکستر بدل کند.

مروپ گانت، بازیکن ذخیره، آماده بود تا در هر لحظه‌ای که نیاز شد، جای خالی را پر کند.

آتش‌های شعله‌ور «بام جهنم» مثل زنده‌ترین شاهدان این نبرد، در هوا بالا می‌رفتند و دود سنگین و غلیظ همچون پرده‌ای از تاریکی تمام زمین را پوشانده بود.
صدای وزش باد میان شعله‌ها، با فریادهای تماشاگران در هم می‌آمیخت، ولی در دل این غوغا، سکوتی مرگبار حکمفرما بود؛ سکوتی که سنگینی تقدیر و سرنوشت را به دوش می‌کشید.

ایزابل مک‌دوگال، کاپیتان «پرواز سیاه»، در میان این فضای پرتنش با گام‌هایی استوار و چشمانی که همچون دو شعله آبی در دل تاریکی می‌درخشیدند، کنترل توپ را در دست گرفت.
او نه تنها مسئولیت رهبری تیمش را بر دوش داشت، بلکه بار سنگینی از امید و اراده را به دوش می‌کشید؛ بار آنکه شاید این بازی راهی به سوی رهایی از این جهنم باشد.

ایزابل جاروی پرنده‌اش را با مهارت بالا به جلو هُل داد و توپ کوافِل را به آرامی در دستانش می‌چرخاند.
او به دنبال لحظه‌ای بود تا فضای محدود و سنگین این ورزشگاه را بشکند، شکافی به سوی آزادی بیابد.

مارکوس فنویک، جستجوگر جوان و رازآلود، که همچون سایه‌ای بی‌صدا در پشت ایزابل پرواز می‌کرد، منتظر فرصتی بود تا توپ را از او دریافت کند.
حضور او در آسمان دودزده ورزشگاه همچون نویدی بود از آنچه که هنوز در این میدان آتشین باقی مانده است؛ اشتیاق، جستجو و حقیقت.

با نگاهی عمیق و تمرکزی بی‌نظیر، ایزابل پاس را به مارکوس داد.
پاس آرام و دقیق، مثل جریان آبی در دل آتش، میان دود پیچید و درست به دست مارکوس رسید.
مارکوس، توپ را با چابکی گرفت، نگاهی به اطراف انداخت و دید که دفاع تیم «پیامبران مرگ» هنوز به هم ریخته است.
در همین لحظه، اژدهای زهر نیش پرویی که در نزدیکی‌اش پرواز می‌کرد، با حرکتی هماهنگ و برق‌آسا آماده دریافت توپ بود.
مارکوس با پاس دقیق، توپ را به اژدهای پرویی سپرد؛پاس بی‌نقص، پر از اعتماد به نفس و تدبیر، آن را از میان دفاع چندلایه «پیامبران مرگ» عبور داد.

اژدهای زهر نیش، با نیرویی فروزان و حرکتی آتشین، توپ را گرفت و با قدرتی ناب و عزم راسخ به سمت حلقه‌ها تاخت.
ضربه شوت او، چون شعله‌ای شعله‌ور در میان دود، از میان حلقه‌ها گذشت و ده امتیاز دیگر به حساب «پرواز سیاه» اضافه شد.

نتیجه حالا ۴۰ بر ۴۰ بود؛ تعادلی شکننده و پر از بار سنگین انتظار و جنگ اراده.

اما بازی همین‌جا تمام نشد.

شاه آرتور، مدافع مقتدر و کهنه‌کار، حالا در خط دفاعی جلوه‌ای از استقامت بود.
با حرکتی سریع، بلاجرهایی که توسط لوسیوس مالفوی و نارسیسا به سوی تیم «پرواز سیاه» پرتاب شده بودند را منحرف می‌کرد، و فضای بیشتری برای تیمش می‌ساخت.

کریدنس بربون نیز در کنارش، با تمرکز و دقت، هر تهدیدی را دفع می‌کرد،در حالی که دکتر طاعون، دروازه‌بان مرموز، به دقت تمام دروازه را رصد می‌کرد.
در این لحظات حساس، ایزابل بار دیگر توپ را گرفت و با نگاهی مصمم، شروع به پیشروی کرد.
او پس از چند حرکت سریع و چرخش هوشمندانه، توپ را به مارکوس رساند.

مارکوس، با قدرت و سرعت، توپ را به ساکورا آکاجی، بازیکن ذخیره و تازه‌وارد تیم، پاس داد؛
ساکورا با ورود به میدان، انرژی تازه‌ای به بازی تزریق کرد و پاس مارکوس را با واکنشی برق‌آسا گرفت.
ساکورا بی‌درنگ به سمت حلقه‌ها تاخت، با حرکتی که نشان از تمرین و تسلط داشت، شوتی قوی و دقیق به توپ زد؛
توپ در میان حلقه‌ها فرو رفت و ده امتیاز دیگر برای «پرواز سیاه» به ارمغان آمد.

حالا نتیجه ۵۰ بر ۴۰ بود و تیم «پرواز سیاه» برای نخستین بار در این بازی پیش افتاده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 23:05
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پرواز سیاه & پیامبران مرگ

پست دوم


در همین هنگام، بلاتریکس لسترنج، در صف ورودی با نگهبانی درگیر شده بود. چشمانش چون اخگری پنهان در زیر خاکستر می‌درخشید.
_جرأت می‌کنی به من، یه اصیل‌زاده، توهین کنی؟ اون ورزشگاه طبقه‌ی هفتم مال پیامبران مرگه!

فرشته‌ی نگهبان، آلکارپوس، با لبخندی ملایم که بوی تمسخر می‌داد، پاسخ داد:
_ورزشگاه مالک نداره. عمومی‌ست. چه بهایی براش پرداختی؟
_به اندازه وزنم براش گالیون دادم!

تمامی جهنم می‌توانست از شعله‌ی خشم بلاتریکس بهره ببرد. فریادی از جنس خشم اشرافی‌گری سر داد:
_شیاد! من اون ورزشگاهو خریدم! راهو باز کن، استخونی نفهم!

نگهبان آهی کشید و گفت:
_بانو، لطفاً همین‌جا بایستید تا وسایلتون براتون حمل بشن. نفر بعد!
مارکوس و دکتر نزدیک شدند. مارکوس گفت:
_سلام آلکارپوس... اوضاع چطوره؟

فرشته نگاهی تیز به چشمان نقره‌ای مارکوس انداخت:
_امروز روز عجیبیه... شاگرد پسرعموی مرگ مطلق، برای چی اومدی؟
_باغبانی، آلکارپوس. اومدیم یه میوه بچینیم... اینم نامه‌ی اعمال.

آلکارپوس، نگاهی به دکتر انداخت و گفت:
_این... خاکی، همراه توئه؟!
_رفیقمه. و هدفمون، یه خربزه‌ست. اسمش نیلبوسه.

بلاتریکس، با شنیدن واژه‌ی قدرت، بی‌درنگ گوش تیز کرد. لبخندی زد که بیش‌تر شبیه دندان‌نمایی حیوانی گرسنه بود.
نگهبان پرسید:
_و این نیلبوس، چرا باید از جهنم خارج بشه؟

مارکوس لبخند زد:
_نمی‌خواد بیرون بره. فقط یه مسابقه‌ست. یه بازی کوییدیچ.

نگهبان، مُهری سیاه بر نامه کوبید:
_ورودتون به جهنم خوش آمد می‌گم... دکتر طاعون. مارکوس فنویک.

در مسیر، گام‌زنان از میان ارواح، به دو راهی رسیدند.
دکتر با چشمانی تیز، به تابلویی زنگ‌زده اشاره کرد و گفت:
_اینجاست... نیلبوس، درست پای این نشانه.

اما پیش از آن‌که تکه‌ای از میوه را بچیند، دیدگانش به بلاتریکس افتادند؛ که چون جغدی وحشی، در کمین بود.
دکتر آرام گفت:
_مارکوس... نقشه عوض شد. نیازی به نیمبوس نداریم... شاید قدرت، آخرین چیزی باشه که باید در اختیار این دنیا گذاشت.

مارکوس خواست پاسخ دهد، اما دکتر بازویش را گرفت و بی‌هیچ حرفی، به سمت ورزشگاه رفت.


در میان هیاهوی تماشاگرانی که از ساعات پیش، چون پرستش‌گران قربانگاهی آتشین، بر سکوها آرام گرفته بودند، ناگهان در جایگاه پرواز مرگ، انحنایی در هوا پدید آمد. گویی زمان در خود تا می‌خورد، و نور چون ماری زخمی، به درون تاریکی کشیده می‌شد.
دمای فضا که پیش‌تر داغ و مرطوب بود، به ناگاه افت کرد. نفسی سرد همانند نفس مرگ، از دل این اختلال شکاف‌گونه برخاست.
سپس بی‌هیچ هشدار یا توضیحی شش پیکر با ابهتی فراتر از اسطوره، از آن شکاف بیرون ریختند: دو ساحره، یک جادوگر، یک شوالیه، یک اژدها و پرنده‌ای زرین، که درخشش آن حتی مه را به عقب می‌راند. گویی نمادی بودند از خشم خدایان، چنان بی‌نقص که می‌توانستند قاب شوند و در موزه‌ای ممنوعه، با برچسب «قدرت»، به تماشا درآیند.
همگان خیره مانده بودند. حتی اعضای تیم رقیب، که پیش‌تر مشغول تمرین بودند، چوبدستی‌ها را انداخته و به تماشای این فرود بی‌پیشینه درآمدند.
و در همان حال، دو مرد سیاه‌پوش، بی‌صدا و بی‌جلال، از زیرزمین جایگاه پرواز مرگ بالا آمدند. مردم چنان مبهوت آن شش پیکر افسانه‌ای بودند که حضور این دو چون سایه از نظرها پنهان ماند. دکتر طاعون و مارکوس، آرام و با احترامی خاص، به‌سوی ایزابل کاپیتان تیم رفتند. او با لبخندی گستاخ، برای جمعیت دست تکان می‌داد.
ـ سلام، بانو.

ایزابل برگشت. چشمش به آن دو افتاد که کلاه از سر برداشته بودند؛ به نشانه‌ی احترام.
ـ سلام دکتر... گویا ما زودتر از شما رسیدیم. البته، امیدوارم برای تأخیرتون توضیح قانع‌کننده‌ای داشته باشید. و اینکه... نیبلوس کجاست؟

دکتر، با لحنی که به‌نظر نمی‌رسید بداند از چه تأخیری حرف می‌زنند، پاسخ داد:
ـ ما گمان نمی‌کنیم تأخیری بوده باشد، اما هرچه بانو بگوید. نیلبوس هم... تقدیم شد به کاپیتان‌شان، بانو.
ـ یعنی چی؟

ایزابل هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که از همان ورودی، بلاتریکس در حالی وارد میدان شد که بالا و پایین می‌پرید، چنان‌که گویی جهان زیر پای او خم شده، و شادی‌اش، امری آسمانی و مطلق است.

ایزابل، با نگاهی که کم‌کم معنای دکتر را درک کرده بود، زیر لب گفت:
ـ آه... حالا فهمیدم منظورت چی بود، دکتر. خب... جمع شید. وقت گرم‌کردنه.

تمرین آغاز شد. در این میان، بلاتریکس شادمانه به‌سوی گروهش دوید، گویی حامل پیامی رازآلود بود. فریاد زد:
ـ تام! مروپ! نارسیسا! سلاممممم! بقیه کجان؟!

نارسیسا، با دیدن خواهرش، به آغوش او پرید:
ـ خوش اومدی، خواهر. گریندل‌والد تو لندن مونده، گفته به‌زودی خودش می‌رسه. ارواح که نیازی به تمرین ندارن... خودت می‌دونی دیگه.
ـ آره... آره خواهر. اصلاً نمی‌تونی تصور کنی چقدر خوشحالم. این مسابقه، آغاز چیزیه که مدت‌ها در انتظارش بودیم.

بلاتریکس از زیر شنلش، چیزی را بیرون کشید: نیمبلوس. درخشان و زنده، مانند قلبی که زیر پوست تپیدن گرفته.
ـ ببین خواهر... اینه. با همین برنده می‌شیم. بخور... دوتکه‌ش کن.

نارسیسا، بی‌هیچ پرسش، تکه‌ای برداشت. عطری از قدرت، تلخ و کشنده، در ذهنش پیچید. مزه‌ی موفقیت، طوری به مشامش رسید که انگار حقیقتی پنهان را مکیده باشد. دو عضو دیگر نیز با سکوتی توأم با وسوسه، دنباله‌رو شدند و در وهمِ خود فرو رفتند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 22:40
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: پنجشنبه 20 شهریور 1404 00:00
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 240
شفادهنده
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده
پرواز سیاه & پیامبران مرگ

پست اول



صدای بسته شدن درب‌های چوبی، همانند طنین ناقوس مرگ بر سکوت مقدس کلیسای وینچستر چیره شد. با قدم‌های بی صدایی که ردای سیاه رنگش را به حرکت در‌ می‌آورد، عرض زمین سنگی را طی کرد و دستش را روی لبه‌ی نیمکت‌ها کشید تا جریان انرژی دعاهای نشسته بر آن را احساس کند.
زیر کلاه ردا که بر روی اجزا‌ء صورت فریب دهنده‌اش نشسته بود، لب‌های سرخش شکل پوزخندی تمسخرآمیز به خود گرفت. در ذهنش صدای مردمانی را می‌شنید که اگر دعاهایشان برآورده می‌شد، نام آن را قدرت خدا نهاده و اگر ناکام می‌ماندند، همه چیز را به گردن سرنوشت می‌انداختند.
نگاهش به چند نیمکت جلوتر کشیده شد که هیبتی مردانه بر آن نشسته بود. بی صدا به سمتش حرکت کرد، گویا اجزاء بدنش فرقی با هوایی که نفس می‌کشید نداشت.
همانند سایه‌ی سیاهی از مرگ بالای سرش ایستاد و ثانیه‌ای به موهای طلایی رنگی که از روی شلختگی، کمی گوش‌هایش را پوشانده بود نگاه کرد. این مرد هم سرنوشت را مسئول تمام شکست‌های فاجعه بارش می‌دانست.

با کلمات آهسته و کشداری که در نفس‌های سردش گم شده بود، در گوشش زمزمه کرد:
_ مشتاق دیدار، آرتور پندارگون.

با شنیدن صدای استوار و آرامی که از آن وحشت داشت، لرز عمیقی بر ستون فقراتش نشست و بدون ثانیه ای اتلاف وقت، چرخید و دست بر قبضه ی شمشیرش برد.
شمشیر چون از غلاف بیرون می آمد هوا را میشکافت و برندگی اش را به رخ میکشید. نفس هایش سنگین بود و چشم هایش در حدقه میلرزید با این حال شمشیر بی هیچ لرزشی مقابل زن سیاه پوش قرار گرفت.

بی اهمیت به این که هر لحظه ممکن است تیغه‌ی نازک و بلند، گلویش را گوش تا گوش ببرد، صاف و استوار در جایش ایستاد. آرتور را تحسین می‌کرد، زیرا دست کم هنوز ظاهر یک پادشاه را نگه داشته بود.
در حالی که با دو دست کلاه ردای سیاه را از صورتش کنار می‌زد تا برق آشنای نگاه آبی رنگش را به او نشان دهد، لب‌هایش به نیشخند گشوده و صدای گرم و دلفریبش در فضا جاری شد.
_ آداب رو رعایت کن. خون ریختن در این مکان مقدس، گناه بزرگیه آرتور.

در میان اجزاء چهره‌ی خوش تراش و مردانه‌اش، ترس جای خود را به سوءظن داد. چشمان اقیانوسی که مستقیما به او خیره شده و نیشخندی که برایش غریبه نبود، باعث شد یک قدم به جلو بردارد و حالا شمشیر فاصله‌ی چندانی با صورت بانوی جوان نداشت.
_ انتظار داری آروم باشم وقتی چهره و تمام حرکاتت به اون شبیهه؟!

ایزابل که به اولین ملاقات پر هیجانشان علاقه‌مند شده بود، دستش را روی تیغه‌ی شمشیر گذاشت و به آرامی آن را به پایین هدایت کرد تا از جلوی صورتش کنار برود. آزادانه و بی پروا شروع به قدم زدن در اطرافش کرد و ذره‌ای تغییر در حالت صورتش به وجود نیامد.
_ اون کیه آرتور؟ همون کسی که باعث شد تمام ارزش و احترامت رو از دست بدی؟!

آرتور دندان‌هایش را از خشم به هم فشرد و صدایش به زمزمه‌ای تاریک تبدیل شد.
_ تو کی هستی؟

از پشت سر، ایزابل دستش را روی شانه‌اش گذاشت و لرزش خفیفی را در بدن مرد احساس کرد.
_ مهم اینه که تو کی هستی. به یاد بیار... آرتور پندراگون، پادشاه شکست خورده‌ی کملوت.

_ لعنتی، تو انگار همزادشی! مثل مورگانا شیفته‌ی جادوی سیاهی، اما از اونم حقه‌بازتری! تو چی می‌خوای؟ می‌خواستی من رو ببینی تا شکست در برابر خواهرم رو یادآوری کنی؟!

صدای خنده‌ی ایزابل پس از جملات خشمگین آرتور، همانند آهنگی موزون در فضای کلیسا طنین انداخت.
_ این رو به عنوان تعریف در نظر می‌گیرم پادشاه! اما الان من باید بپرسم تو چی می‌خوای؟!

شمشیرش را پایین نگه داشته بود اما حلقه‌ی انگشتانش دور آن، هر لحظه از سر خشم محکم‌تر می‌شد.
_ هر خواسته‌ای یه بهایی داره بانو ایزابل. نمی‌خوام چیز دیگه‌ای رو از دست بدم...!

_ من اسمش رو می‌ذارم همکاری دو طرفه، آرتور. کی به جز من می‌دونه تو چقدر دلتنگ نگه داشتن شمشیر قدرتمند و محبوبت هستی؟

خشمی که چهره‌ی عبوسش را در بر گرفته بود، جای خود را به کنجکاوی داد.
_تو از اکسکالیبور چی می‌دونی...؟!

_توی تیم من بازی کن. این یه فرصته تا لیاقتت رو ثابت کنی. بانوی دریاچه منتظره تا شمشیر اکسکالیبور رو به صاحبش برگردونه، آرتور...!

***

کریدنس سرش را نزدیک به میله‌های قفس برد و با دقت به چشمان قرمز رنگ پرنده نگاه کرد. بدن گرد و پرهای یک دست طلایی رنگ پرنده‌ی ریز نقش را از نظر گذراند و هنگامی که چشمانش به نوک بلند، تیز و سیاه رنگش رسید، همزمان با هجوم ناگهانی پرنده از بین میله‌های قفس، کلاه ردای تیره‌اش از پشت کشید شد و او را از قفس دور کرد.

_ عقب وایسا کریدنس! تیم به یه بازیکن کور احتیاج نداره.

نگاه گیج کریدنس بین حالت چهره‌ی عبوس مارکوس و قفس مرغک زرین جا به جا شد و در حالی که ردایش را مرتب می‌کرد، به سمت قفس اشاره کرد و گفت:
_ این لعنتی چرا انقدر وحشیه؟

مارکوس در حالی که دستانش را پشت سرش نگه داشته بود، نگاه کوتاهی به پرنده‌ی اسیر در قفس انداخت و پاسخ داد.
_ آخرین بار وقتی داخل مسابقات به جای گوی زرین مورد استفاده قرار گرفته، یکی از تیم‌ها به نفع خودش با جادوی سیاه نفرینش کرده. چشم جستجوگر رقیب رو از حدقه درآورد.

_ بیاین امیدوارم باشیم همچین بلایی رو سر پروفسور بینز میاره...!
با صدای ساکورا، هر دو به سمت او برگشته و با تصور کور شدن یکی از اعضای کلیدی تیم حریف، لبخند بی رحمانه‌ای از سر لذت بر لب‌هایشان نشست.

مارکوس مشغول انداختن پارچه‌ای روی قفس پرنده شد و کریدنس در حالی که روی مبلی در نزدیکی می‌نشست، به جلو خم شد و آرنج‌هایش را روی زانو قرار داد.
_ اوضاع با اون جونور چطور پیش میره ساکورا؟

ساکورا خودش را روی کاناپه انداخت و با بی خیالی پاسخ داد.
_ خوشحالم که بر خلاف هر اژدهایی که دیدم، پوستش طلسم‌ها رو دفع نمی‌کنه. تا وقتی که بخوایم در اختیار ما قرار داره و جوری به تک تکشون حمله می‌کنه که چیزی ازشون باقی نمونه!

ثانیه‌ای سکوت در فضای اطرافشان جاری شد و هرکدام به نحوی مشغول آماده کردن ذهنشان برای رقم خوردن اتفاقات هیجان انگیز در طول اولین مسابقه‌شان بودند. که صدای غیر منتظره‌ی ایزابل آنها را از جا پراند.
_ تعطیلات قبل از مسابقه خوش می‌گذره؟

ساکورا خودش را جمع و جور کرد وکریدنس به پشتی مبل تکیه داد.
_ محض رضای مرلین! چرا شبیه روح رفت و آمد می‌کنی؟

لبخندی روی لب‌هایش نشست و با لذت بردن از این که رفتارهای عجیبش در لحظه روی دیگران تاثیر می‌گذارد، مشغول در آوردن ردایش شد.
_ یه مهارت سرگرم کننده‌ست.

مارکوس جلو آمد و چشمان نقره‌ای رنگ نافذش را به ایزابل دوخت و صدایی سرد و جدی سوال کرد.
_ ملاقات با آرتور خوب پیش رفت؟

حالت چهره‌ی ایزابل به شکل مرموز خود برگشت و در این لحظه چشمانش به جای لب‌هایش می‌خندید. در لحن پاسخش رگه‌ای از طعنه شنیده می‌شد.
_ قرار بود بد پیش بره؟

ساکورا نفسی که متوجه نشده بود حبس کرده‌ است را رها کرد و صدایش بالاتر از زمزمه‌ای آرام نبود.
_ فقط مونده یه بازیکن دیگه...

ایزابل ردایش را روی دسته‌ی مبل رها کرد و به سمت پنجره‌های قدی حرکت کرد که دید خوبی به حیاط وسیع عمارتش داشت. جایی که اژدهای تیزپرواز و ریزجثه با قلاده‌ای به دور گردنش، اسیر طلسم فرمان شده و مطیعانه در جایش نشسته بود.
_ امشب نفر آخر رو زیر کوچه‌ی ناکترن ملاقات می‌کنیم.
_ عالیه. شرط می‌بندم این یکی از سازمان SCP ماگل‌ها فرار کرده.
_ زدی تو خال کریدنس!

***
در دل طاق‌های سنگی فرو ریخته، جایی آن‌ سوی نور فانوس‌های گازی که تنها منبع روشنایی در کوچه‌ای است که رنگ و بوی نفرین‌های سیاه را به خود دارد، راهرویی باریک و مارپیچ قرار دارد. گویی در دل زمان به دست فراموشی سپرده شده است.
گذر زمان، دیوارهای نمورش را به خزه‌ها و آثاری از پوسیدگی مزین کرده. با هر قدمی که بر سنگ‌فرش‌های ترک‌خورده‌اش گذاشته می‌شود، آب‌های بد بویی که بر روی آن جمع شده ‌است را به حرکت در می‌آورد. در هوای سنگین و خفه کننده‌اش، ترکیبی وهم‌آور از بوی جسد‌های غیر قابل تشخیص، خون کهنه و داروهای فاسد به مشام می‌رسد. در انتهای این دالان پیچ‌درپیچ، درگاهی فلزی و زنگ‌زده قرار دارد؛ دری که به اتاقکی نیمه‌ویران باز می‌شود. نور چراغی کم‌سو، از شیشه‌ی شکسته‌ی لامپی قدیمی سوسو می‌زند. بوی تند الکل، مخلوط با عطر گیاهان خشک و سوزانده‌شده، همانند نشانی‌ از شکنجه احساس می‌شود.

درست زیر سقف کوتاه و چوبی، او ایستاده است. بلند، خاموش و بی‌حرکت. شنل سیاه و سنگینش به آرامی در نسیم سرد زیرزمین تکان می‌خورد. ماسک کلاغ‌ مانندی که بر صورت نهاده، رنگی نقره‌ای و منقاری کشیده دارد.

برخلاف اعضای دیگر تیم، ایزابل تنها کسی است که بدون ذره‌ای تردید یا هراس، کلاه سیاه ردا را کنار می‌زند تا چهره‌اش را برای موجود ناشناخته‌ای که رو به رویشان قرار دارد، نمایان کند. و لحظه‌ای پس از این عمل، زمزمه‌ای سرد و برنده از زیر ماسک می‌غرد.
_ دیر کردین بانوی من.

هیبت سیاه رنگ به کاناپه‌ای پوسیده در گوشه‌ی آلونک اشاره کرد اما هیچکدام از اعضای تیم جرئت تکان خوردن نداشتند. ایزابل به سمت آن حرکت کرد و به راحتی خودش را روی کاناپه انداخت و با نگاه نافذش اطراف را از نظر گذراند.
_ می‌دونم از بد قولی خوشت نمیاد دکتر. ولی به نظرت راضی کردن یه ساحره و دو جادوگر محافظه کار آسونه؟

مارکوس و کریدنس نگاهی از سر کنجکاوی به یکدیگر انداختند و افکار ساکورا در ذهنش فریاد می‌کشید، چرا ایزابل طوری رفتار می‌کند که انگار در خانه‌ی خودش قدم گذاشته ‌است.

ایزابل با لحنی صمیمی‌تر ادامه داد:
_ تغییر خاصی نمی‌بینم... هنوز از روش‌های قدیمی شکنجه لذت می‌بری دکتر؟!

دکتر طاعون مثل قبل بی حرکت در جایش ایستاده بود حالا دوباره صدایش برای پاسخ دادن به بانوی جوان از زیر ماسک بیرون آمد.
_ درد رو باید لمس کرد. چوبدستی‌ها حق مطلب رو ادا نمیکنن بانوی من.
_ آره... منم مثل تو از طلسم کروشیو بیزارم. با اعضای تیمم آشنا شو دکتر. قراره از این به بعد همکارت باشن.

مارکوس پیشدستی کرد و قبل از دو نفر دیگر کلاه ردا را از روی صورتش برداشت و با اخمی که هیچوقت قرار نبود از روی صورت عبوسش پاک شود، به دکتر طاعون خیره شد.

ایزابل به ساکورا و کریدنس اشاره کرد.
_ مشکلی نیست بچه‌ها. ما باهم دوستیم. آداب معاشرت به جا بیارین.

پس از برداشتن کلاه‌هایشان، ایزابل لبخند بزرگی زد و نگاهش را به هم تیمی‌هایش دوخت، اما مخاطب صحبت‌هایش دکتر طاعون بود.
_ خوب نگاهشون کن دکتر. آرواره‌های خوبی برای یه ماسک مثل مال خودت دارن!

ساکورا نگاهش را بین ایزابل و دکتر طاعون جا به جا کرد و با تردید و سوءظن گفت:
_ ایزابل... تو و... به اصطلاح دکتر، برنامه‌ای ریختین که ما ازش خبر نداریم؟
_ بیشتر ایده‌ی دکتر بود تا من. تعریف کن براشون!
_ ممکنه مسخره به نظر بیاد بانوی من.

نیشخند ایزابل بی رحمانه‌تر بر روی چهره‌اش نمایش پیدا کرد.
_ همین باعث می‌شه دیگران رو راحت‌تر فریب بده...!

مارکوس که بی صبر تر از همیشه شده بود، با صدای محکمی صحبت کرد.
_ چیکار کردی ایزابل...؟

_ به لطف دکتر، یه نوع خاص از خربزه رو پیدا کردم. بهش می‌گن خربزه‌ی نیلبوس...! کاشفش یه جادوگر مصری به اسم نوفرتار بوده.

کریدنس که به نظر علاقه‌مند می‌رسید، هراس قبلی‌اش را کنار زد و حرکت کرد تا مثل ایزابل روی کاناپه بنشیند.
_ کاربردش چیه؟

ایزابل رویش را به سمت او برگرداند و دیگر افراد اطرافش را نادیده گرفت.
_ یک قاچ کافیه تا عمیق‌ترین رویات رو در واقعیت ببینی. اما بیشتر از یه برش که بشه... آروم آروم واقعیت رو فراموش می‌کنی و توی دنیای خیالاتت قدم می‌ذاری... .

و یک بار دیگر صدای دکتر طاعون در گوش‌هایشان پیچید. گویا جمله‌ای از پیش حفظ شده را بر زبان می‌آورد.
_ حقیقت را دیگر باور ندارد، چون خواب برایش واقعی‌تر از بیداری است.

ساکورا به دیوار پشت سرش تکیه داد و سعی کرد با دانسته‌هایی که تا به حال به دست آورده بود، تکه‌های پازل را در کنار هم بچیند.
_ و خواب برادر مرگه... جمله‌ی معروفیه.

_ مثل یه معما می‌مونه. انگار یه چیزی داره ما رو به سمت پیروزی توی مسابقه‌ی پیش رو سوق می‌ده.

مارکوس صندلی چوبی کهنه‌ای را جلو کشید تا روی آن بنشیند. حالت صورتش اخم آلود و عبوس بود، اما برقی که در نگاهش دیده می‌شد، نشان می‌داد چیزهای ارزشمندی در ذهنش کنار هم چیده شده.
_ این مسابقه بوی مرگ می‌ده. محل برگزاری بازی، بام جهنمه. جهنم کجاست؟ جایی که مردگان گناهکار، با توجه گناهانشون نگهداری می‍شن. هر چقدر به طبقات پایین‌تر بریم، ارواح پست‌تری رو خواهیم دید... و حتی گیاهان و میوه‌های سیاه‌تر.

صورت ایزابل در هم رفت و ثانیه‌ای بعد با عجله سرش را بالا آورد تا دکتر طاعون را خطاب قرار دهد.
_ دکتر، این خربزه‌ی نیلبوس فقط روی کسانی که روحشون زنده‌ست تاثیر داره. درسته؟ یعنی روی یکی مثل تو یا مارکوس که سال‌هاست فقط با یه جسم زندگی می‌کنید اثر نمی‌کنه.

_ درسته بانوی من. طبقه‌ی اول جهنم مکان رشد این گیاهه.

کریدنس سر تکان داد و نگاهش را بین هم تیمی‌هایش جا به جا کرد.
این روی یه کسی مثل پرفسور بینز یا بارون خون آلود اثر نداره، اما بقیه‌ی اعضای کلیدی پیامبران مرگ رو از پا می‌ندازه.

ساکورا با انزجار پرسید:
_ چطوری می‌خواین به خوردشون بدین؟ اونا ساحره‌ها و جادوگرهای حرفه‌ای هستن. غیر ممکنه گول بخورن.

ایزابل نگاهش را به دختر دوخت.
_ خودشون میرن سراغش ساکورا... به خواست خودشون اون خربزه رو قاچ می‌کنن و می‌خورن!تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 20:09
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: امروز ساعت 08:26
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1500
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs پرواز سیاه!
(مناسب برای افراد بالای ۱۸ سال.)
پست چهارم:

بازیکنای پرواز سیاه، یک به یک مورد عنایت پیامبران مرگ قرار می‌گیرن به جز کریدنس که تصمیم می‌گیره یه حالی به کینگزلی بده.
 
- این طرف زمین رو ببینید... مدافع پرواز سیاه یه بلاجر رو سمت کینگزلی می‌فرسته! اولین نژادپرست بازی رو داریم می‌بینیم که سیاه‌پوست قشنگ ما رو هدف قرار داده. اما اوه، بلاتریکس رو ببینید که چطور جفت‌پا از بالای سر کینگزلی بلاجر رو به سمت کریدنس برمی‌گردونه.
 
با حرکت وحشیانه بلا، بلاجر از وسط جر می‌خوره و یه تیکه‌ش مستقیم کریدنس رو از روی جاروش پرت می‌کنه پایین.
 
- مرلین من! کریدنس از روی جاروش می‌افته و ببینید کی داره می‌ره که نجاتش بده! کینگزلی شکلبوت! آفرین بر تو ای جوانمرد! مرلین قوت پهلوان! شیر کاکائو مادر حلالت! چه اشعاری که شعرا می‌تونن در وصف این صحنه بسراین! واقعا کاپ اخلاق این بازی برازنده خودته.
 
صحنه جایی به اوج جذابیتش می‌رسه که کریدنس خودش رو تو بغل کینگزلی می‌بینه و نفس راحتی می‌کشه.
- ببخش منو کینگزلی جان.

کینگزلی با یه لبخند "جون، لپتو بکشم" طوری می‌گه:
- قربونت، بازیه دیگه... این چیزا رو هم داره.
- داداش عجب جاروی خفنی داری! قشنگ زیر پای آدم سفت و محکمه.
 
کینگزلی با لبخندکشدارتری جواب می‌ده:
- مگه روی جارو نشستی عزیزم؟
 
ایزابل که جاروی کریدنس رو از روی زمین برداشته و به سمتش پرتاب کرده، داد می‌زنه:
- بپر روی جاروت و خودتو جمع و جور کن کری!
 
گزارشگر تمرکزش رو جای دیگه‌ای از زمین برده.
- اسنیچ! اسنیچ! دارم ‌می‌بینمش! اِ نه اون مرغک زرین بازیکن پرواز سیاهه. عجب بازیکنیه. طرف مرغه بعد قراره ورژن گوی مانند خودش رو بگیره! شگفتا!

ناگهان خط رو خط می‌شه و روح بینز، آقای استریتی رو تسخیر می‌کنه.
- در سال ۱۲۶۹ میلادی، باربروس براگ شکار مرغک زرین و کوییدیچ را در هم آمیخت. او گفته است که هرکس موفق به گرفتن مرغک زرین شود ۱۵۰ گالیون جایزه می‌گیرد. از آن پس بازیکن شکارچی "جستجوگر" به تیم ها اضافه شد. در آغاز هر بازی مرغک زرین را آزاد می‌کردند و به یاد ۱۵۰ گالیون ۱۵۰ امتیاز اضافه نصیب تیم گیرنده می‌شد و بازی به پایان می‌رسید ولی از آنجایی که در پایان هر بازی کوییدیچ، یک مرغ زرین کوشته می‌شد، رفته رفته نسل این جانور روبه انقراض نهاد. جادوگری به نام بومن رایت که در افسون‌گری فلزات بسیار ماهر و زبر دست بود، گوی فلزی امروزی را اختراع کرد که درست هم وزن مرغک زرین واقعی باشد. بال‌های نقره‌گون این توپ همچون بالهای مرغک زرین، مفاصل چرخشی دارد و آن را همانند نمونه زنده‌اش از دقتی بی‌مانند و سرعتی برق آسا در زمان تغییر مسیر برخوردار می‌کند. باید گفت که گوی زرین برخلاف مرغک زرین طوری جادو شده است که در محوطه بازی باقی می‌ماند...

آقای استریتی که نفسش از این همه توضیح بالا نمی‌آد و زبونش با وجود سالها تمرین هنوز ورزیدگی بینز رو نداره، با کف دست، چند ضربه به گوش سمت چپش می‌زنه و روح بینز از گوشش پرت می‌شه بیرون و ناپدید می‌شه.

تو همین فاصله که حواس داور و گزارشگر به مرغک زرین پرته، کینگزلی موفق می‌شه چوبدستی قطور و بلندش رو که زیر شلوار کریدنس جاساز کرده بود به سمت خودش فرابخونه. به این ترتیب شلوار و بخشایی از محتویات داخل شلوار نامبرده هم با موفقیت به بقیه آمار لباس‌زیرای بر باد رفته سایر اعضای پرواز سیاه ملحق می‌شن و کری مجبور می‌شه جیغ‌زنان با مقادیری خونریزی صحنه رو ترک کنه.
 
پروفسور بینز پس از عملیات تسخیر موفقش جایی در میون زمین و هوا نزدیک به دروازه بارون خون‌آلود خوابش برده. بارون با دیدنش با عصبانیت سرش داد می‌کشه.
- پیری! پاشو کت و کولتو جمع کن برو اون اسنیچ وامونده رو بگیر بازی تموم شه... داریم می‌بریم.

بینز با چشم‌های گرد از تعجب می‌گه:
- چرا با من بی‌ادبی می‌کنی آقای خون آلود؟ عرض کردین چیامو جمع کنم؟

بارون سر بینز فریاد می‌زنه که سمعکش رو باید بذاره روی گوشش تا از این به بعد کلمات رو اشتباه نشنوه اما بینز باز هم متوجه نمی‌شه.

صدای جواد استریتی دوباره کل ورزشگاه رو پر می‌کنه.
- خُب شاهد این هستیم که تیم پرواز سیاه درگیر بحران خشتک‌های ربوده شدن و تیم پیامبران مرگ داره از این فرصت، نهایت بهره رو می‌بره و هی گل می‌زنه. انگار دروازه‌بان و جستجوگر تیم پیامبران اینقدر بیکارن که دم دروازه‌شون جلسه تشکیل دادن. جالبه که گلرت هم بهشون ملحق می‌شه!
 
گلرت رو به بینز فریاد می‌زنه:
- پیییییریییی!

بینز با قیافه‌ای که معلومه حسابی بهش برخورده می‌گه:
- از شما انتظار نداشتم آقای گریندلوالد! اصلاً من می‌رم.
 
پوف! بینز غیب می‌شه!

امیر نیوکسل که کنار زمین داره حرص و جوش می‌خوره و حرارت طبقه هفتم جهنم کم کم داره به جاهای باریکش رسوخ می‌کنه، سریع گوشیش رو درمیاره و از چت‌چیبوتی هوش مصنوعی کشور مغزنخودیا می‌پرسه برای این وضعیت تو کوییدیچ باید چیکار کنه؟ اما متأسفانه "همراه هَول" تو طبقه هفتم جهنم هم مثل بقیه جاهای دنیا آنتن نمی‌ده و چت‌جیبوتی به دلیل نبود ارتباط بین‌الملل اینترنت، نمی‌تونه راهکاری به امیر ارائه بده.

سرمربی پیامبران که از قضا یکی از اجداد بیزینسمنش با نام مخفف "ب ز" ایرانی بوده، بیدی نیست که با این بادا بلرزه پس سریع یه راهکار دیگه پیدا می‌کنه. اون از دور به داور موبلند موپریشان بازی اشاره می‌کنه که کارش داره. داور که همین‌جوریش هم اوضاع بازی از دستش در رفته و نمی‌دونه حواسش باید به شمارش امتیازات پیامبران مرگ باشه یا شورت و شلوارهایی که از این طرف به اون طرف پرتاب می‌شن، تصمیم می‌گیره بره با مربی پیامبران مرگ صحبت جدی کنه و تذکری هم بهشون بده.
 
- به به داور زیبای بازی رو شاهد هستیم که داره می‌ره کنار زمین تا با امیر نیوکسل صحبت کنه. یعنی بهش کارت قرمز می‌ده؟ یعنی قراره تیم پیامبران مرگ رو منشوری کنه؟ مرلین جای حق نشسته... ولی انگار کینگزلی جای حق‌تری نشسته چون دوباره کریدنس رو که شبیه تابلو جیغ شده یه گوشه گیر آورده و داره نصیحتش می‌کنه!
 
به محض اینکه داور جلوی پای امیر از جاروش پیاده می‌شه، امیر تو چشماش زل می‌زنه و باصدایی بم و خش‌دار از آخرین ورژن مخ‌زنی که تا حالا هیچ امیری به کار نبرده رونمایی می‌کنه.
?How you doin babe -


داور که تا اون لحظه دیگه خودش فهمیده بعد از این بازی آینده شغلیش به فنا رفته، تصمیم می‌گیره حداقل آینده زناشویی بهتری برای خودش رقم بزنه و یک دل نه صد دل عاشق امیر بشه. پس به امیر راهنمایی لازم رو می‌کنه و مشکل رفتن بینز به راحتی با رد و بدل کردن یه شماره حل و فصل می‌شه.
 
- داور به امیر نیوکسل کارت نداد اما به نظر می‌رسه ماچو داد! خب ظاهراً هیچ خبری از تذکرم نیست. بله، درحالیکه درجه حرارت طبقه هفتم جهنم اون‌قدری بالا رفته که با گرمای آبودان برابری می‌کنه، این طرف می‌بینیم که مروپ بی‌جارو، سوار تام می‌شه و به جای بینز در نقش جستجوگر، خودش رو وارد زمین می‌کنه! چه تعویض به‌موقعی!
 
مروپ شلاقی از توی جیبش درمیاره و برای اینکه مطمئن شه درست کار می‌کنه و بابت اژدها هم زهرچشمی از تام گرفته باشه، یه ضربه به پشت تام می‌زنه.

گلرت با دیدن شلاق داد می‌زنه:
- اِ این شلاقه چقدر آشناس! اِ این مال پسرتون نیست مامان؟!

احساس می‌کنه یکهو یه چیزایی از چند شب قبل‌تر در اتاق سرخ‌رنگ به یاد میاره ولی ترجیح می‌ده تمرکزش روی خربزه خراب نشه. به‌عنوان ریش‌سفید تیم، بلند، جوری که همه بازیکنای خودی بشنون داد می‌زنه:
- وانتو از خربزه پر کنیما... نبینم چیزی جا بمونه!

هر هفت بازیکن پیامبران مرگ، هر جایی که از زمین هستن، مشت در هوا می‌کوبن و می‌رن که کار رو یکسره کنن.

- دوباره شروع کردن و افتادن به جون خشتک حریف! من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم! خیلی حرارت رفته بالا. هات هاتم. اوف! دارم گرمازده می‌شم! ولی نه. من ادامه می‌دم. این بازی هیجان‌انگیز رو ادامه می‌دم. نگاه کنید. مروپ داره با شلاقش مرغک زرین رو آزار می‌ده!
 
مرغک زرین از دست مروپ داره فرار می‌کنه و مروپ هم دست بردار نیست. به محض اینکه چند متر بهش نزدیک می‌شه، شلاقو به پر و بال اون بدبخت می‌زنه. مرغک قد قدی اعتراضی سر می‌ده.
- دست از سرم بردار! چی می‌خوای از جونم؟ چرا می‌زنی؟!

مروپ دوباره شلاقو توی هوا تکون می‌ده و لبشو گاز می‌گیره.
- اوووم، مامان که می‌دونه تو شلاق دوست داری جوجو! یالا اسنیچ رو صدا بزن بیاد... زود باش.

و یه شلاق دیگه نثارش می‌کنه. مرغک یه لحظه به خودش میاد و متوجه می‌شه که زبون اسنیچ‌ها رو به صورت مادرزادی بلده!
- دیگه شلاقم نزن... من خیلی گناهی‌ام... تولوخداااااا...
- پس کاری که مامان گفت رو بکن... زود!
 
چشمای آقای استریتی ریز می‌شه.
- به نظر می‌رسه که مروپ و مرغک زرین یا اسنیچ طلایی رو دیدن و دارن دنبالش می‌کنن، یا با هم دست به یکی کردن تا پیداش کنن! اوه این صدای آواز چیه من می‌شنوم؟!
...Every night in my dreams… I see you… I feel you -


بعد از آواز مرغک زرین برای اسنیچ طلایی، اسنیچ پروازکنان خودش رو به مرغک می‌رسونه. اشک در چشمای مرغک و مروپ حلقه می‌زنه. مرغک از درد و مروپ از شادی. اسنیچ می‌ره که خودش رو تو مرغک فرو کنه تا هم سین بشه هم فِلت، ولی مروپ زرنگ‌تره و در کسری از ثانیه اسنیچ رو دوانگشتی می‌گیره و به همه نشون می‌ده.

 
همه طرفدارای پیامبران مرگ، از جمله داور موبلند موپریشان عاشق امیر، از خوشحالی در پوست خودشون نمی‌گنجن و شروع می‌کنن به جرقه‌پاشی. جرقه‌ها از سرتاسر استادیوم به سر و سینه بازیکنا می‌پاشه و همه غرق در شادی، حرارت و شور می‌شن.

- بله همونطور که دیدید، اون تیمی که بیشتر گل زد برنده شد! تبریک میگم به هوادارای پیامبران مرگ! تبریک به این مربی تازه‌وارد... امیر نیوکسل! آه من دارم از حال می‌رم! شما رو به مرلین می‌سپرم. با ما همراه باشید با تصاویری از گل‌های بازی. فقط بچه‌هاتون این گل‌ها رو نبینن. اوه اصلاً گل‌ها قابل پخش نیستن! پس بریم کنفرانس خبری مربی‌هارو ببینیم.
 
صحنه عوض می‌شه و داور چیک تو چیک امیر پشت میز مصاحبه نشسته و درحالیکه با عشوه میکروفونارو از کوچیک‌ترین به بزرگ‌ترین نوازش می‌ده، لبخندهای عاشقانه نثار امیر می‌کنه. امیر هم که از این حرکت داور خوشش اومده، اعتماد به نفسش بالا می‌ره و قبل از اینکه خبرنگارا ازش بپرسن خودش جریان خربزه رو توضیح می‌ده.
- ببینید درواقع خربزه مخفف یه جمله انگیزشی-ورزشیه که می‌گه: "خشتک رو بکش با زور همت."

همه تعجب می‌کنن.

- ولی بیشتر از این اگه توضیح می‌خواید باید پکیج آموزشیش رو با ارسال عدد 1 توی دایرکت سفارش بدید. همون‌طور که نتایج رو با چشمای خودتون دیدین کاملا تضمینیه و حتی باهاش می‌تونین مشکلات زندگی زناشوی‌تونم حل کنین.
 
امیر این رو می‌گه و دست داور رو می‌گیره و قبل از اینکه میکروفونا رو کامل از کار بندازه از محل خارجش می‌کنه. دیگه وقتش رسیده طلاها رو تحویل بگیره و از این جهنم بره. پس همین‌طور که داور از سر و کولش آویزونه، خودش رو به رختکن تیم پیامبران مرگ می‌رسونه. مطمئنه که به محض ورودش به رختکن، بازیکنا و بخصوص گلرت ازش استقبال ویژه می‌کنن. حتی براش مهم نیست اگه براش حموم جرقه گرفته باشن چون اون دیگه جوری پولدار می‌شه که می‌تونه بعداً هر جوری خودش دوست داره داستان رو تعریف کنه.
 
در رختکن رو باز می‌کنه و می‌پره داخل. در نگاه اول هیچ‌کس اونجا نیست، اما در نگاه دوم هیبتی رو می‌بینه که باعث می‌شه از فرق سر تا کف پا همه سوراخاش کیپ بشن.
- ت... تو...
- آره خودمم. همونی که تو ویدیوی جوتیوب دیدی. لرد ولدمورت!
 
هضمش براش سخته. اون چرا باید اینجا باشه؟ بازیکنا چرا نیستن؟ یه لحظه برمی‌گرده و می‌بینه داور هم از وحشت لرد قید هفتصد بار بچه‌ای رو که تو تصوراتش با امیر ساخته زده و پا به فرار گذاشته. آب دهنش رو قورت می‌ده و سعی می‌کنه بفهمه قضیه چیه.

- اسکلی چیزی هستی؟! نه واقعاً اسکلی چیزی هستی؟! تو فکر کردی می‌تونی سر کله کچل ما رو کلاه بذاری؟
 
امیر می‌خواد فرار کنه اما نمی‌دونه چطوری.

- فکر فرار رو از سرت بیرون کن. تو الان دقیقاً همون جایی هستی که خربزه‌ها هستن.

تازه متوجه می‌شه که انگار از اون رختکن به همراه لرد منتقل شده به یه اتاق سرخ‌رنگ پر از ابزار شکنجه و پر از ... خربزه!
- م... من... من فقط...
- تو فقط اومده بودی اون پکیج خربزه‌ایت رو فرو کنی و بری آره؟! شانس آوردی بردیم. برای همین هم از جونت می‌گذرم. اما من از جونت می‌گذرم. از یه چیز دیگه نمی‌گذرم!
 
لرد با ظرافت لبخندی می‌زنه و به خربزه‌های ریز و درشت دور تا دور اتاق اشاره می‌کنه. امیرم با لبخند دردناکی به لبخند لرد پاسخ می‌ده و با خودش فکر می‌کنه که دیگه کم کم وقتشه روی ایده پکیچ روغن بچه کار کنه.

پایانی باز برای امیر نیوکسل!

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/5/10 20:28:44
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 20:05
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 01:23
پست‌ها: 50
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs پرواز سیاه!
(مناسب برای افراد بالای ۱۸ سال.)
پست سوم:

امیر به سمت رختکن پیامبران مرگ حرکت می‌کنه. توی راه به این فکر می‌کنه که آیا اعضای تیم می‌تونن از پس تاکتیک خربزه بر بیان‌‌؟ اونم بدون تمرین؟

وارد رختکن می‌شه.

هشت بازیکن عجیب و غریب منتظرش هستن. به جز چهار چهره‌ای که توی اتوبوس شوالیه دیده بود، یه سیاه‌پوست چِغِر، یه خانوم جاافتاده و باکلاس و با کمال تعجب دو تا روح شناور می‌بینه.
- به به ببین کی اومد. خوش‌قِرترین مربی جهان!
- ای بابا خجالتم نده! یه چرخوندن کمر که این حرفا رو نداره.
- اگه فقط کمر بود که چیزی نمی‌گفتم. پایین‌ترش زلزله هشت ریشتری اومده بود.

امیر این تعاریف رو مدیون استاد رقصش، محمد آگوستیان بود. اما وقت برای تعریف کردن و شیک زدن زیاد بود. الان بحث اصلی تاکتیکی بود که باید آموزش می‌داد.

قبل از اینکه شروع کنه و تاکتیک خودش رو آموزش بده، تصمیم می‌گیره که وضعیت تیم رو بسنجه.
- خب بچه‌ها تعریف و تمجید رو بذاریم برای بعد! الان یه مسابقه داریم که باید ببریمش. قبل از اینکه بخوام چیزی بگم، بهم بگین که تا الان چجوری بازی می‌کردین؟
- آماده باش که آجرها‌ی قلعه‌ت بریزه نیوکسل! تیم پیامبران مرگ همیشه از عنصر غافلگیری استفاده می‌کنه. به قدری ما با این عنصر خوب بازی می‌کنیم که هیچوقت از ما دلزده نمی‌شه. هر بازی خودشو آماده می‌کنه که باهاش بازی کنیم چون می‌دونه که ما تو بازی‌هامون تنوع می‌دیم و هیچوقت نمی‌ذاریم براش تکراری بشه.
- راست می‌گه! مثلاً یه بار همین که سوت شروع بازی به صدا در اومد، ما بارون رو فرستادیم جلو و گلرت رفت دروازه. عنصر غافلگیری انقدر حال کرد که مردمک چشمش رفت بالا.
- چه حرکت خفن و با جرئتی زدین. نتیجه‌ش چی‌شد؟
- باختیم! گلرت دروازه‌بانی بلد نبود، بارونم مشکلات دوره‌ایش عود کرده بود و خون‌ریزیش بیشتر شده بود نتونست تو حمله کمک کنه.
- فکر کنم منظورم رو بد برداشت کردین. یکی رو بگین که نتیجه‌ش خوب باشه. می‌خوام ازش استفاده کنم تا سطحتون رو بسنجم.

اعضا تیم به همدیگه نگاه می‌کنن ولی صدایی از کسی درنمیاد. فضا خیلی آکورد شده و همگی منتظرن که یکی شروع به حرف زدن کنه.

امیر با چشم به دنبال کسیه که بخواد جوابش رو بده که بلاتریکس یکی می‌زنه زیر گوشش.

- چرا می‌زنی؟

بلاتریکس صداش رو صاف می‌کنه.
- اوه یادم اومد. یه بار خیلی خوب از عنصر غافلگیری استفاده کردیم. یه دلقکی بود زر اضافی می‌زد منم زدم زیر گوشش... حالا که به اینجا رسیدیم یادم اومد یه چیز دیگه رو هم در موردش بگم. عنصر غافلگیری یه جور خاصی خوشحالیش رو بروز می‌ده.
- چجوری مثلاً؟
- عجله نداشته باش. خودت الان می‌فهمی.

قطره سفید رنگی از غیب روی صورت امیر می‌ریزه. بازیکنان تیم پیامبران مرگ این صحنه رو می‌بینن و شروع می‌کنن به تشویق کردن.
- دوباره تونستیم عنصر غافلگیری رو خوشحال کنیم. وین استریک هنوز پابرجاست!

امیر که این حرف رو می‌شنوه سریعاً به دستشویی می‌ره و هفت بار صورت خودش رو با صابون می‌شوره و برمی‌گرده.
- قبل از اینکه به تاکتیک بپردازم یه قانون می‌ذاریم. از الان به بعد هر نوع غافلگیری توی رختکن ممنوع!

بازیکنای پیامبران مرگ فقط به‌خاطر اینکه برد توی این بازی رو می‌خواستن، با این قانون موافقت کردن.

- وضعیت رو درک کردم. از اونجایی که رگ خواب عنصر غافلگیری رو تو دستاتون دارین، من تاکتیک خربزه‌م رو با چیزی که شما توش خوبین ترکیب می‌کنم.

پروفسور بینز که تا الان سرگرم خوندن کتاب ‌‌"تجاوز چنگیزخان‌" بود سرش رو بالا می‌آره. نگاه مشکوکی به امیر می‌ندازه. کتاب رو می‌بنده، به سمتش پرواز می‌کنه و در چند میلی‌متریش می‌ایسته.
- خربزه؟
- آره! تاکتیک خربزه!

پروفسور بینز می‌چرخه و به بقیه می‌گه:
- وقتی با چندتا چرخش کمر مربی انتخاب می‌کنین همین می‌شه دیگه! من کل تاریخ رو از بَرم. همه‌جور کتابی در مورد مسابقات قدیم کوییدیچ خوندم. در هیچ جایی از تاکتیک خربزه حرفی زده نشده. این مرد قطعاً یه دروغگوئه! حتی شاید یه ماگل باشه که به دنبال جایزه این مسابقاته. از طریق یه کانال جوتیوب چگونگی ورود به اتوبوس رو پیدا کرده و خودشو به جای یه مربی جا زده و اومده پیش ما.

عرق از سر و صورت امیر می‌ریزه. چهره جدی بازیکنا اضطرابش رو بیشتر می‌کنه. یعنی قراره همه‌چی اینجا تموم شه؟ مخصوصاً وقتی انقدر به موفقیت نزدیک شده؟

صدای خنده‌ای از ته اتاق، سکوت رو می‌شکنه. خنده‌ای که باعث خندیدن بقیه هم می‌شه. همشون با انگشت به بینز اشاره می‌کنن.
- وای بینز تو واقعاً بامزه‌ای. این ذهن عجیبت همیشه منو می‌خندونه!

امیر نفس عمیقی می‌کشه. خیلی خوش شانس بود که هیچکس حرفای بینز رو جدی نگرفت. بینز برمی‌گرده سر جای خودش و شروع می‌کنه به کتاب خوندن. خنده بقیه هم قطع می‌شه و زل می‌زنن به امیر.

- چیزی شده؟

نارسیسا می‌گه:
- بینز شاید یه کم همه چی رو بزرگ کنه ولی حرفاش در مورد تاریخ، سنده! وقتی می‌گه تاکتیک خربزه نبوده، یعنی نبوده! فکر کردی می‌تونی مارو گول بزنی؟ بلا جون! این شما و این آقا!

بلاتریکس لبخند ترسناکی می‌زنه و از جاش بلند می‌شه. امیر که می‌بینه اون مادر سن بالا داره دوباره بهش نزدیک می‌شه تا جرش بده، بین اینکه توضیح بده جریان چیه یا شل کنه، هیچی نگه و از موقعیت پیش رو لذت ببره مونده بود... امیر علایق عجیبی داشت. ولی بعد از اینکه بلاتریکس چند قدمی برمی‌داره، امیر به این فکر می‌کنه که اگه باعث برد تیم بشه، هم می‌تونه بلاتریکس رو بدست بیاره، هم کلی طلا به جیب بزنه.
- نه نه! دارین اشتباه می‌کنین. یعنی هم می‌کنین هم نمی‌کنین. درسته که تاکتیک خربزه توی تاریخ استفاده نشده که خب نباید هم شده باشه. چون این تاکتیکیه که خودم درستش کردم. مال خودمه!

بلاتریکس می‌ایسته.
- گفتی مال کیه؟

امیر یه نگاه به سرتاپای بلاتریکس می‌ندازه.
- اووووم مال تو... یعنی چیز... مال منه! برای همینه که بینز ازش خبر نداشت، چون تا حالا ازش استفاده نشده و همین قراره اون عنصر غافلگیری تیم ما باشه.
- حالا این تاکتیک چی چی هست؟
- این شد یه سوال درست و حسابی! جمع بشین که کلی چیز برای گفتن هست.

امیر تمامی بازیکنان رو دور خودش جمع می‌کنه و تاکتیک رو توضیح می‌ده. حین توضیح دادن، حرکاتی در شلوار گلرت و کینگزلی مشاهده می‌‌شه. بارون، در خون خود می‌غلته. مروپ و تام نگاه از هم می‌گیرن و لبخندشون رو از هم قایم می‌کنن. نارسیسا و بلاتریکس لباشون رو گاز می‌گیرن. همه این‌ها نشون می‌ده که تاکتیک خربزه به مذاقشون خوش اومده.

بعد از اینکه همگی تاکتیک رو با پوست و گوشت و خونشون درک کردن، جاروهای خودشون رو برمی‌دارن و راهی میدان مسابقه می‌شن.

بازیکنای هر دو تیم قبل از ورود به زمین اصلی کوییدیچ، در تونلی به صف شدن. نگاهشون رو به هم دوخته‌ن، اما مسیر نگاه‌ها یکی نیست. بازیکنان پرواز سیاه به صورت بازیکنای حریف نگاه می‌کنن اما بازیکنای پیامبران مرگ به پایین‌تنه و شلوارای حریفشون.
تام که کمی از این نگاه کردنا حس بد گرفته و فکر می‌کنه داره به مروپ خیانت می‌کنه، سرشو بالاتر میاره و چشمش می‌خوره به صورت مارکوس فنویک. داد می‌زنه:
- هی بچه‌ها! خبری در مورد اینکه تیم حریف ترسیده و زلاتان ابراهیموویچ رو به تیمش اضافه کرده اومده بود؟

همه به سختی نگاهشون رو از شلوارای تیم حریف می‌گیرن و به فنویک نگاه می‌کنن و شروع می‌کنن به خندیدن.

مسئولین برگزاری به کاپیتان‌های دو تیم اشاره می‌کنن که وارد بشن.

- سلام عرض می‌کنم خدمت تماشاگران عزیز! من جواد استریتی هستم، گزارشگر این مسابقه! بازی‌ای بین دو تیم پیامبران مرگ و پرواز سیاه. خیلی جالبه! گفته بودن که بعد از مرلین دیگه قرار نیست پیامبری بیاد ولی خب ما الان شاهد چندتاشون هستیم. آدم نمی‌دونه به نوشته‌های کتاب مقدس اعتماد کنه یا چشماش. در مورد اسم پرواز سیاه هم حرفایی زده شده بود. خیلیا اون رو نژادپرستانه می‌دونستن. دلیلشونم این بود که همه بازیکنای این تیم سفید پوستن و واژه سیاه اینجا جنبه نژادپرستانه داره. نگاه‌های خشمگین کینگزلی شکلبوت هم می‌تونه این موضوع رو تأیید کنه.
خب، منتظر داور مسابقه هستیم تا توپ‌ها رو رها کنه...

داور که جلوی رئیس فدراسیون زانو زده ناگهان متوجه می‌شه که دوربین روش زومه. برای همین سریع از جاش می‌پره، موهای دم اسبیش رو باز و پریشون می‌کنه و بعدش چمدون توپ‌ها رو با خودش به وسط زمین می‌بره.
با زدن چوبدستی به چمدون، درش باز می‌شه و بلافاصله بلاجرها و اسنیچ طلایی به پرواز می‌آن. بعد با ضربه دوم چوبدستی، کوافل هم به شکلی ناموزون به آسمون پرتاب می‌شه.

- خب توپ‌ها رها شدن و مسابقه رسماً شروع می‌شه. کینگزلی و ایزابل رو می‌بینیم که با سرعت دارن به سمت کوافل می‌رن... کینگزلی زودتر می‌رسه ولی کوافل رو نمی‌گیره. مستقیم داره می‌ره سمت ایزابل. چی تو ذهنشه؟ اوه شت! این تو ذهنش بود؟ لطفاً جلوی چشمای بچه‌هاتون رو بگیرین! این صحنه‌ها داره من رو یاد شروع فیلم‌های کمپانی "سیاه‌شده" می‌ندازه.

کینگزلی بدون اینکه به کوافل توجهی کنه، به سمت ایزابل می‌بره و شلوارشو با تمام قدرت می‌کشه. جوری که نزدیک بود ایزابل از روی جاروش بیفته. گلرت گریندلوالد هم که کوافل رو سرگردون می‌بینه به سرعت به سمتش می‌ره و اون رو می‌گیره. - گلرت که انگار این صحنه براش چیز عادی‌ایه بدون توجه به کینگزلی، کوافل رو برمی‌داره و به سمت دروازه تیم پرواز سیاه می‌ره. همه بازیکنای پرواز سیاه هنوز درگیر کاری هستن که کینگزلی داره با ایزابل می‌کنه. حس می‌کنم که دارن از خودشون می‌پرسن: «این تا الان خطا نبوده و ما انجامش نمی‌دادیم؟ چقدر الکی بخاطرش تو صف کافه ساعدی‌ دونت‌کام بودیم.»

گلرت بازیکنای بُهت‌زده پرواز سیاه رو یکی پس از دیگری رد می‌کنه و یه گل خیلی راحت رو به ثمر می‌رسونه.

- و بله! اولین گل این مسابقه برای پیامبران مرگ ثبت می‌شه. دوربین‌ها رو روی گلرت زوم کنین که خوشحالی گلش رو ببینیم. اوه اوه! شورتو در میاره! یا مرلین! دکتر طاعون بیچاره چه گناهی داشت گلرت؟!

گلرت از دور جواب می‌ده:
- تو کلکسیونم شورت دکتر نداشتم که اونم حل شد.

وضعیت برای تیم پرواز سیاه اصلاً خوب نیست. یکی از مهاجمینش مشغوله. شورت دروازه‌بانش در اومده... باید هرچه سریع برای بالا بردن روحیه خودشون یه کاری انجام بدن. تو این شرایط تنها امیدشون اژدهاییه که به عنوان مهاجم دارن... تنها اون می‌تونه بازی رو به نفع اونا برگردونه.

- تیم پرواز سیاه بعد از این‌که گل اول رو خوردن انگار تازه به خودشون اومدن. با شروع مجدد بازی، کوافل رو قاپیدن و اونو به اژدهای زهر نیش پرروشون دادن. اوه عذرخواهی می‌کنم. منظورم اژدها زهر نیش پروییشون بود. جا داره از همینجا سلام کنم به مردم غیور پرو. امیدوارم که این اشتباه من رو ببخشن. مردم شهیدپرور پرو همیشه تو قلب ما جا دارن.
خب! به بازی برمی‌گردیم. توپ هنوز دست این اژدهای تنومنده.

در کنار زمین و در نیمکت ذخیره‌‌ی تیم پیامبران مرگ، مروپ گانت ایستاده. دو دستش رو دور لبش گرفته و داد می‌زنه:
- تام!

تام ریدل صدای خانومش رو می‌شنوه و به سمت اون می‌چرخه.

- برو تو کارش تام!
- چی چی و برم تو کارش زن! اژدهاست!
- به نظر می‌رسه مروپ گانت داره یه سری چیزا به تام ریدل می‌گه. صداش به اینجا نمی‌رسه ولی می‌تونم حرکات بدنش رو ببینم. چیزی که دارم می‌بینم اینه که مروپ با یک دستش یه دایره درست کرده و با اون یکی دستش به طور متناوب به این دایره ورود و خروج می‌کنه. حس می‌کنم برای اینکه به تام روحیه بده، داره یه سری خاطرات رو براش یادآوری می‌کنه. شاید هم داره تاکتیک جدید آقای نیوکسل رو به شوهرش یادآور می‌شه. راستی الان که اینو گفتم، من خربزه‌ای توی بازی ندیدم. جریان این تاکتیک چیه؟ البته شایعاتی بوده که توی رختکن پرواز سیاه خربزه دیده شده. با چیزی که الان دارم از مروپ گانت می‌بینم، چیز خوبی به ذهنم نمی‌رسه. اما فعلاً پیش‌داوری نمی‌کنم تا کنفرانس مطبوعاتی بعد مسابقه! چون امیر نیوکسل قراره اونجا از ماهیت این تکنیک رونمایی کنه... به‌نظر می‌رسه صحبتای مروپ گانت با شوهرش تموم شده. حالا تام ریدل رو می‌بینیم که داره به سرعت به سمت اژدها می‌ره. می‌کشه چپ و از بغلش رد می‌شه و از پشت، شورت اژدها رو می‌گیره... یا مرلین! اژدها هم مگه شورت می‌پوشه؟ رو شورتش یه چیزی هست... به‌نظر می‌رسه عکس یه خره! خیلی شبیه خر شرکه. حالا شورت کنار رفته و تتو پشت اژدها هم معلوم شده... از اینجا یکم سخته دیدنش ولی فکر می‌کنم نوشته "don't stop"! فکر کنم هر موقع پرواز نمی‌کنه اونجا رو فشار می‌دن تا دوباره شروع کنه به پرواز کردن.

با این تلفات جدید، تیم پرواز سیاه در مجموع دو مهاجم و یه دروازه‌بان رو از دست داده. کار براشون خیلی سخت شده و هیچکس نمی‌تونه حدس بزنه تا آخر این مسابقه قراره چه اتفاقی برای این تیم بیفته.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 20:05
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: شنبه 26 مهر 1404 12:36
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 217
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs پرواز سیاه!
(مناسب برای افراد بالای ۱۸ سال.)
پست دوم:

در همین لحظه امیر شروع به جستجو بین ویدیوهای جوتیوب برای پیدا کردن راهی جهت رسیدن به جهنم می‌کنه. سِرچی با عنوان: چگونه به جهنم برویم؟

ویدیوی اول رو باز می‌کنه و دوربین رییس‌جمهور موهویجی‌ای رو نشون می‌ده که دودستی جام قهرمانی تیم قهرمان رو چسبیده و با خودش کشون‌کشون به کاخش می‌بره.
.let my dear champion go, you mother father -
.but it was our team champion -

.A death stare at that little player
?what did you say -
.nothing sir. It looks good on your white house-

یه بازیکن که دیگه مقاومت‌شو از دست داده، با ترس عقب‌عقب می‌ره اما از اون طرف، سایر اعضای تیم برنده، طرف دیگه جام رو با تموم توان گرفتن که حاصل زحمت‌شون توسط این مرد گُنده ربوده نشه! در آخر هم با دادن یک عدد جام قهرمانی کپی به تیم قهرمان، خودشونو با هزار قربونت برم و از این بهترشو بعداً می‌بریم آروم کردن.

به نظر نمی‌رسه این لِوِل از حق‌خوری آقای رییس جمهور، برای رسیدن تا طبقه هفتم جهنم کافی باشه. گرفتن زوری جام یه تیمی که برای موفقیت‌شون خون دل خوردن، احتمالاً فقط تا طبقه پنجم یا ششم جهنم بتونه این سفر رو هندل کنه، لذا از امیری که از کمی گشادیسم هم رنج می‌بره نخواین بقیه‌ راهو تا طبقه هفتم پیاده بره!

بی‌معطلی ویدیوی دوم رو پلی می‌کنه که شروع غیرمنتظره‌ای داره و باعث می‌شه امیر از ترس از جا بپره. با دستایی لرزون، انگشتاشو به سمت دکمه‌های اسپیکر دراز می‌کنه تا صدای ویدیو رو کم کنه اما متأسفانه دکمه‌ها رو قاطی می‌کنه و صدای ویدیو رو تا آخرین ولوم بالا می‌بره.

- آههههه... نه ببین برو پایین‌تر‌.
- فدات شم اینجا خوبه؟
- نهههههه. هنووز نههه! آرهههه خودشههه... داره میااااد!

ویدیو، زن و مردی رو نشون می‌ده که با تلاش فراوون درحال نصب آنتن روی پشت بوم بودن تا برنامه سمت خدا رو از دست ندن. امیر برای ذهنیت خودش تأسف می‌خوره ولی می‌دونه اینم راه حل قطعی برای رسیدن به طبقه هفتم نیست.

یک‌دفعه یادش می‌آد که زن خربزه‌دار توی ویدیو یک چیزهایی درباره یه اتوبوس شوالیه‌نامی که به طبقه هفتم جهنم می‌ره گفته بود.
پس بدون فوت وقت "+ اتوبوس شوالیه" رو به ته متن سِرچش اضافه و اولین ویدیو رو باز می‌کنه.

دوربین جای ثابتیه. مردی هندی با لهجه‌ی فینگلیش غلیظ درحال توضیح دادن مطلبی علمی و خطرناکه با عنوان: چگونه با اتوبوس شوالیه به طبقه هفتم جهنم برویم؟ (با توضیحات کامل از استاد سلمان خان شعله‌وری.)

- وری وری کوش اومدن کرداهه به چنل جوتیوب همه چیز با سلمان خان ممکن شداهه.

با بای بای کردن و همزمان تکون دادن فنری گردن تا ستون فقراتش به بیننده‌ها سلام می‌کنه؛ بعد از روی صندلیش بلند می‌شه تا روش دقیق رو با شرح واضحی بیان کنه.
- فیرست آف آلوو، وی کَن گو تو دی استریتی خسرو ناصر، در سیومین چهار راهی شَهری لاندِن! یَک اتوبوس، وییت اِ وری ظاهری عجیب، در رأسی ساعتی ۳ و ۴۹ دقیقه و ۱۵ ثانیه در ایستگاه سه، با فینگر شست رایت پا و شست هَند لِفت، اتوبوس توقف کَرداهه. کیلی کیلی باید دقیق کردن‌آهه. بعد از اینکه دِ شوالیه باس استاپتد خیلی با خمال خونسردی خواهی گفت...

سلمان خان لیوان آب گرم رو برمی‌داره و جرعه‌ای ازش می‌نوشه و بعد ادامه می‌ده:
- "فیش فیشو مار نازنین
بخز برو روی زمین
با مورفینت بد نکنی
یه وقت باهاش قهر نکنی
وگرنه میخت می‌کنه
به در آویزونت می‌کنه!"

سپس سلمان خان گلویی صاف می‌کنه و به تنظیمات کارخونه برمی‌گرده.
- دونت فورررگِته! شوما باید کلمات رو شمرده شمرده و کلیرلی بیان نوماییدن کرداهه. وگرنه نتوانستن کرداهه وارد اتوبوس شوالیه شدنداهه. این اتوبوس هواداری اونلی وان تایم در روز رد شدن آهه و به مقصد طبقه‌ی سِوِنِه از استی‌دیوم جهنم رفتاهه. برای این که قیشنگ پرونانسییشن درستش رو یاد گرفتن کرتاهه، آخر ویدیو اوریجینالش رو براتون پخش کردن کرتاهه! خب دیگر تا ویدیویی دیگر، گودتون بای بای آهه!

ویدیو با کلمه "The End" که زیر عکس تاج‌محل نوشته شده به پایان می‌رسه و همزمان با تصویر، این شعر به گوش می‌رسه.

امیر لحظه‌ای شقیقه‌ش رو ماساژ داد تا لهجه‌ی ترکیبی فارسی، انگلیسی و هندی سلمان خان و شعر پر احساس آخر ویدیو رو هضم کنه. با اطلاعات دریافتی، ساعتش رو برای دو ساعت قبل از زمان مقرر تنظیم می‌کنه. پکیج مربی‌گری خودش رو توی جای امنی از لباسش مخفی می‌کنه و به خواب می‌ره.

بامداد روز بعد، امیر برای رفتن به خیابون خسرو ناصر، از اپلیکیشن تاکسی اینترنتی اسپند استفاده می‌کنه. متأسفانه شرکت اسپند به داشتن راننده‌هایی خطرناک و خودرو‌هایی خطرناک‌تر مثل رولزراید و آستون ۲۰۶ صندوق‌دار معروفه و به همین جهت، مسافرا پیش از شروع سفر توسط دود اسپند، بیمه حضرت جیزز می‌شن.

راننده اسپند که به دلیل اختلال جی‌پی‌اس‌ها دو تا کوچه پایین‌تر نگه می‌داره، با پیام "راننده شما رسید" منتظر امیر می‌شینه. امیر نگاهی عاقل اندر سفیه به صفحه اپلیکیشن اسپند و نگاهی دیگه به خیابون خالی اطرافش می‌ندازه. بعد روی گزینه تماس با راننده می‌زنه و پس از نیم ساعت آدرس دادن و هر کدوم نصف راه رو رفتن، بالاخره هم‌دیگه رو پیدا می‌کنن.

راننده پیاده می‌شه و با فوت کردن دود اسپند توی صورت امیر، از اون استقبال می‌کنه. به زور روی صندلی عقب رولزراید خسته‌ای پرتابش می‌کنه و خودشم روی صندلی راننده می‌شینه. در حالی که پیپی می‌کشه و حسابی به ریه‌های خودش و مسافرش حال می‌ده، ماشینو توی دنده می‌ذاره و حین حرکت آینه‌شو طوری تنظیم می‌کنه تا مسافرشو خوب برانداز کنه.
- داداش عجب دوره زمونه‌ای شده! تا چند سال پیش پدربزرگ‌مون ۴ تا کارخونه داشت، همه‌شو دایی‌‌مون بالا کشید. الان من دارم با مدرک دکتری صبحا توی کارخونه زیر دست اون کار می‌کنم، شبا رو اسپند. با این حال یه قرون خرج کلاس پیانو بچم در نمی‌آد. هعی‌...

راننده برای مدتی پیپش رو می‌کشه و دود غلیظی به عقب می‌فرسته. سپس از توی آیینه نگاهی به امیر میندازه.
- حالا با توجه به پیمان جهانی رانندگان تاکسی برای آگاه‌سازی اقشار جامعه، بگو ببینم داداش... ترسناکشو بدم؟ دارکشو بدم؟ سیاسی‌شو بدم؟

امیر که چندان ایده‌ای نداشت راننده‌ش چی می‌خواد بهش بده تصمیم می‌گیره روی هوا یه گزینه رو انتخاب کنه.
- خب... می‌خوای سیاسی‌شو بده؟

در اون ساعت بامداد طبیعتاً آسمون هنوز تاریکه. از رادیوی داخل ماشین صدای ضعیف یه آهنگ قدیمی که پر از نویز و صداهای نامفهومه، شنیده می‌شه. راننده اسپند که از درخواستی مسافرش ذوق کرده، نیشخندی کریپی می‌زنه که نصف دندونای زردش رو معلوم می‌کنه.
- خودم از کانال جوتیوب "گَل دیوونه" شنیدم که می‌گفت آقای پارادایسی، سیاست‌مدار دایناسورکُشته انگلیسی به این دلیل تا الان عمر کرده که هر شب ساعت ۳ نصف شب از خون مسافرای اسپند تغذیه می‌کنه.

ناگهان صدای ناله‌ای نخراشیده و نامفهوم از رادیو شنیده می‌شه. امیر از جاش می‌پره و در حالی که قلبش تندتند می‌زنه، نگاه نگرانی به اطرافش می‌ندازه تا مبادا آقای پارادایسی ریزنقش، از زیر صندلی بیرون بیاد و خونشو بمکه! بعد هم دستی روی صندلی زیر پاش می‌کشه تا مطمئن شه بیش از حد لازم توی خودش نترسیده باشه.

راننده که حسابی از واکنش امیر کیف کرده، نیشخندش به پهنای صورت باز می‌شه.
- پس حالا بذار مرامی، یدونه دارک/ اجتماعی اشانتیون بهت بگم عشششش کنی! یکی از همکارامون هفته پیش یه مسافر برد خسرو ناصر، جیزز خیرشون بده چقدر اعضاء و جوارحش‌رو تمیز در آورده بودن. من شاهد عینی‌ش، نگاه... انگار نه انگار امروز صبح عمل ریه داشتم، الان دارم با خیال راحت پیپمو می‌کشم‌! فقط متاسفانه این سنگ کلیه‌م هم خیلی داره بهم فشار میاره، خلاصه که پیشاپیش خیر ببینی. بگو ببینم سابقه بیماری و اعتیاد اینا که نداری؟

امیر آب دهنشو که خشک شده به سختی قورت می‌ده و عرق رو پیشونی‌شو با دستمالی خشک می‌کنه.
- می‌گم چیزه... اگر اجازه بدین من همین بغلا دیگه پیاده می‌شم یه کم هوا بخورم و بقیه راهو خودم پیاده برم!

دقایقی بعد، امیر پس از انداختن خودش از پنجره خودرو درحال حرکت به بیرون، همون‌طور که لنگ لنگ می‌دووه صدای راننده رو پشت سرش می‌شنوه که فریاد می‌زنه:
- خسیس! یه جفت کلیه که این حرفارو نداشت. حالا باهم به یه توافقی می‌رسیدیم!

کمی مونده به ساعت ۳ و ۴۹ دقیقه و ۱۵ ثانیه، امیر درحالی که دو دستی کلیه‌هاشو چسبیده، در موقعیت دقیق جغرافیا‌یی که هندی گفت، ایستاده. خیابون خسرو ناصر در سومین چهارراه شهر لندن، توی ایستگاه سوم. با همون ژست، شست پای راست و شست دست چپش رو بالا می‌گیره و به محض رسیدن زمان مدنظر، شعر مخصوص اتوبوس تیم پیامبران مرگ رو که فقط هوادارای جادوگر می‌دونستن و مرد مشنگ هندی توی جوتیوب به خوبی اون رو شرح داده بود، به زبون میاره و بعدش با خودش فکر می‌کنه:
- اگر سرکاری باشه خودم از همین ایستگاه می‌رم هندوستان یه بار دیگه استعمارشون می‌کنم!

درست در همون لحظه، اتوبوس سبزرنگ چند طبقه‌ای جلوی پای اون، ترمزی جیغ‌زننده می‌کنه و در‌هاش باز می‌شه. دست یکی از هوادارا امیر رو از یقه می‌گیره و می‌کشه داخل اتوبوس.
هوادارای هیجان‌زده در همون حالت که شعار می‌دادن، لباسای نیوکسل رو توی تنش می‌درند و لباس هواداری تیم رو تنش می‌کنن و یه کلاه بوقی سبز و نقره‌ای که درست با لباسش سِته، روی کله‌ش می‌ذارن.

نور دیسکو مانندی به شور و حال فضا اضافه می‌کنه. با موسیقی فانکی‌ای اتوبوس شیهه‌ای می‌کشه و تخت گاز شروع به حرکت می‌کنه. در یک طرف، جادوگرای جوون دارن با چوبدستی‌شون جرقه درست می‌کنن، در طرف دیگه‌ عده‌ای دارن با چوب دستیای بغل دستی‌شون بازی می‌کنن. اونقدر بازی بازی می‌کنن که چوبدستی بغل دستیام جرقه می‌پاشه به در و دیوار. اون وسطیام با تشویق، نوشیدنی کره‌ای توی حلقوم همدیگه خالی می‌کنن.

امیر که با دیدن این صحنه‌ها یه لحظه بیخیال هرچی مال دنیا بود می‌شه و وزن احتمالی طلای وعده‌داده‌شده رو به کل فراموش می‌کنه، بدو بدو می‌ره که خودشو از اولین پنجره باز به بیرون پرت کنه ولی چندتا از هوادارایی که در حال حرکات آکروباتیک وسط زمین بودن، پاهاشو سفت می‌چسبن و مانع این کار می‌شن. امیر با ترس و تعجبی بی‌سابقه، فقط می‌خواست که از اون کابوس جلوی چشماش خلاص شه که ناگهان یکی از انتهای اتوبوس یه کیسه پر از پودری سفید که از مورفین گانت به یادگار مونده، عین برف شادی سر ملت خالی می‌کنه.

با نفس عمیق ناشی از تعجب امیر، نصف اون محتویات وارد ریه‌هاش می‌شه. معلوم می‌شه امیر بعد دود پیپ راننده هنوز یه جفت ریه میزون و آماده داره چون همون لحظه پودر سفید اثر می‌کنه و همه چیز به حالت اسلوموشن در میاد. نور سایبر پانکی‌ای فضا رو احاطه می‌کنه. همه درحال بالا بردن و ضربه زدن نوشیدنی‌های کره ایشون روی هوان. پودر همچنان مثل اکلیل تو هوا معلقه و نور خیابونا به آرومی از جلوی چشمای امیر عبور می‌کنن اما همه چیز به همون ناگهانی شروعش با یه پلک بهم زدن براش سریع می‌شه. اتوبوس از بین ماشینا لایی می‌کشه و هوادارام با هر لایی، لای هم می‌کشن... البته که ما پیامبران کارت اعتباری گرینگوتزی‌شونو عرض می‌کنیم که لای کارتخوانای هم می‌کشن چون خب حمایت از تیم محبوب‌شون از اوجب واجباته!

خلاصه که امیر هم از این همه صحنه‌های خوب خوبی که دیده، چشماش از انرژی جدیدی که وارد رگاش شده شروع به درخشیدن می‌کنه. جمعیت آکروبات‌باز وسط رو کنار می‌زنه و به سمت عقب اتوبوس می‌ره. بلاتریکس، گلرت، تام و مروپ هم که روی صندلی عقب لم دادن از اون پشت شروع می‌کنن به گالیون پاشیدن وسط اتوبوس، درحالیکه سوت می‌زنن و تشویق می‌کنن. راننده هم که انگار خیلی سریع تغییر اتمسفر رو گرفته، فوری آهنگ رو از فانک به الکترونیک، خیلی ملو تغییر می‌ده.

نیوکسل با دیدن شاباش‌ها، بیشتر جوگیر می‌شه و به طرف میله‌های انتهای اتوبوس و جایی که دو تا از اعضای پیامبران مرگ نشستن می‌ره. اونا همونایی هستن که قبلاً توی ویدیو جوتیوب لرد دیده بود. ناگهان با حالت دراماتیکی شروع می‌کنه به رقص میله‌ای که اگر هوشیاریش بیشتر بود، قطعاً مثل مار در لحظه چند تا پوستش از این حرکات موزونش می‌ریخت پایین. حین پیچیدن دور میله، آروم و دلربا می‌ره جلو، کراوات گلرت رو باز می‌کنه و روی چشمای خودش می‌بنده و بعد هم برمی‌گرده و به رقص دور میله‌ش ادامه می‌ده.

همین عشوه‌ها باعث می‌شه گلرت تموم مدت چشم از امیر نیوکسل بر نداره. در آخر رقص، همه اون رو تشویق و تحسین می‌کنن و یه صلوات سالازار پسند هم ختم می‌کنن که ثواب جمع حسابی تکمیل بشه. امیر برمی‌گرده تا کروات گلرت رو پس بده که همون‌جا، با چشمایی براق و سرخ، از گلرت درخواستی می‌کنه.
- شنیدم دنبال مربی‌ای شیطون... مربیت بشم بازیکنم می‌شی؟  

گلرت هم که حسابی با امیر حال کرده گلویی صاف و رو به بقیه اعضا می‌کنه. باید چیزی بگه تا بقیه هم متقاعد شن که این مرد جوون، به عنوان مربی بهشون ملحق شه.
- آتیشی توی چشمای این بشر دیدم که به نظر آینده‌ی تیم‌مون رو تغییر خواهد داد. تأیید می‌کنم که به حضورش توی تیم نیاز داریم.

مروپ ابرویی بالا می‌ندازه اما از اونجا که به تصمیمات گلرت اعتماد داره سری به نشونه تأیید تکون می‌ده. تام هم بلافاصله جواب می‌ده:
- خب اگر خانومم موافق باشه، منم موافقم.
- منم بدم نمیاد همچین مربی اهل حالی توی تیم‌مون باشه.

بلاتریکس نگاهی به سر تا پای امیر می‌ندازه و نیشخندی حواله‌ش می‌کنه. بعد از ساعت‌ها صحبت در مورد تجربیات موفق امیر و خوردن چند شیک کره‌ای خصوصی با شخص گلرت، حالا امیر نیوکسل رسماً سرمربی تیم پیامبران مرگ می‌شه.

طبقه هفتم جهنم - کنفرانس قبل از شروع مسابقه.

خبرنگارا با فریادای پی در پی، سوالات خودشون رو از سرمربی جدید پیامبران مرگ می‌پرسن.
- آیا حقیقت داره که شما درست در لحظه آخر به تیم اضافه شدی؟
- آقای امیر نیوکسل، با توجه به اضافه شدن لحظه آخری‌تون به تیم، آیا برنامه‌ای برای پیروزی در مسابقه پیش رو با پرواز سیاه دارید؟
- پیش‌بینی‌تون راجع به نتیجه مسابقه چیه؟

امیر نیوکسل با توجه به تجربیات نافرم جرقه‌پاشی داخل اتوبوس، از پشت میز و میون هزاران چوبدستی که نقش میکروفونو داشتن با احتیاط بلند می‌شه و مصمم به دوبین نگاه می‌کنه.
- رمز موفقیت ما فقط در تاکتیک ویژه ماست که اسمش...

سعی می‌کنه سریع به یه اسم خیلی خوب برسه. تصاویر ویدیویی که دیده بود مثل برق از جلوی چشمش رد می‌شن.
- اسمش خربزه هست! آره خودشه. این تاکتیک ویژه تیم پیامبران مرگه که پیروزی ما در مسابقه آینده رو تضمین می‌کنه.

خبرنگارا با تعجب به هم نگاه می‌کنن. خیلیاشون مطمئن نیستن درست شنیدن یا نه.
- تاکتیک خربزه؟ می‌شه بیشتر در مورد این تاکتیک توضیح بدین.

امیر لبخندی فریب‌کارانه می‌زنه و ابروشو بالا بالا می‌ندازه.
- دیر اومدی نخواه زود برو خانمی! راجع به بقیه سوالات بعد از مسابقه اظهارنظر می‌کنم.

پچ پچ‌ها پیرامون خربزه همچنان در جریانه که امیر از سالن کنفرانس خارج می‌شه.

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط تام ریدل در 1404/5/10 20:19:11
S.O.S

پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 10 مرداد 1404 20:03
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 01:23
پست‌ها: 50
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs پرواز سیاه!
(مناسب برای افراد بالای ۱۸ سال.)
سوژه: خربزه
پست اول:

امیر از خیلی جهات مرد عجیبیه. زمانی که به دنیا اومد تنها مسئله‌ای که خونواده‌‌ش روی اون اتفاق نظر داشتن فامیلی پر مسماش بود. "جوکاکولا آبادی هزار جک‌دونالدی اصل جت‌فیلیکس"! این توافق نظر، طبیعی هم به نظر می‌رسید. به هر حال فامیلی‌ای بود که از اجداد بیزینسمن موفقش براش به عنوان میراث باقی مونده بود.

البته خونواده امیر اینا، هر چقدر سر فامیلی اتفاق نظر داشتن در مورد اسم این بزرگوار انتقام نظر داشتن! حالا شاید بپرسید انتقام نظر دیگه چیه؟ به این شکله که پدر امیر هر وقت زوجه‌ش زایمان می‌کرد، خودشو پرت می‌کرد توی اتاق عمل و هنوز بچه اولین وق وق زندگی‌شو تجربه نکرده، در حالی که نافش همچنان به دل و روده مادر وصله، اونو از دست پرستار می‌قاپید و به دم و دستگاه نوزادش یه نگاه خریدارانه می‌انداخت. می‌پرسید چرا؟ خب داستانش مفصله!

۳۰ سال قبل:

- حالا این دختره یا پسر بالاخره؟!
- والا...
- خاک به سرم! دوتاش؟! حالا چیکار کنیم؟!
- نه نه... ببین این آب و کود می‌خواد! درست می‌شه ایشالا!

مادر امیر در حالی که پاهاش به اندازه پایه‌های برج ایفل باز بود نگاهی به پرستار و شوهرش انداخت.
- خُبه خُبه... من نُه ماه زجرشو کشیدم اون‌وقت شما در مورد کمیت و کیفیت بچه‌ام نظر می‌دین؟
- خب باید ببینم اسمشو "الدین" دار بذارم یا "ه" دار، خانم!

مامان امیر، غرغری کرد و ابرو‌هاشو تو هم کشید.
- اسمشو می‌ذارم امیر که اگر کود جوابگو نبود بشه امیره! حرفم نباشه وگرنه مهریه‌مو می‌ذارم اجرا می‌رم خونه آقام!

این تهدید اونقدر دردناک بود که بابای امیر همونجا حس کرد زیر بار ۱۰۰۰ تا بیت‌کوین مهریه همسرش کمرش شکسته، پس به سرعت به این نتیجه رسید که اصلاً چه معنی داره شوهر اسم بچه‌ای رو انتخاب کنه که یه خانم ۹ ماه حملش کرده؟
- البته که حق با شماست حاج خانم. حالا این همه ما اسم‌گذاری کردیم و اسم اینم شما گذاری کنید! پس شد علاءالدین، شفاالدین، مرام‌الدین، شجاع‌الدین، پرهام‌الدین و امیر!

پایان فلش‌بک.

یه نظریه کم‌طرفدار وجود داره که می‌گه معمولاً می‌‌شه انسانا رو از شکل اتاق خواب‌شو‌ن شناخت. می‌شه گفت امیر قصه ما هم از این نظریه مستثنی نبود. کارنامه‌های متعددی پر از نمره‌های بیست که نقش کاغذ دیواری رو ایفا می‌کردن روی تموم دیوارا کشیده شدن. کارنامه‌هایی که در صورت عدم حادثه‌‌آفرینی نشت گاز، همیشه نوید روز‌ایی سرشار از موفقیت رو به امیر می‌دن.

قابای عکس هم، روی دیوار‌ا و حتی سقف خودنمایی می‌کنن که بزرگترین‌شون، حاوی عکسی از خودشه با عینکی مستطیلی و موهایی مرتب در حال دریافت دیپلم سمپاد از کِف بزوس. لازم به ذکره که در عکس شاهد هستیم که نامبرده با کِف اونقدر صمیمی شده که داره کَف سرشو لیس می‌زنه تا از میون جنگل آمازون موهای افشون مَردی، چند دلاری کاسب بشه. قاب عکس بعدی، پس‌زمینه کره ماه رو نشون می‌ده که امیر روی موشک ایلان ماست نشسته و صورتش پر از عرق و حس سرخوشیه و ۱۴ تا بچه قد و نیم‌ قد ایلان هم دارن براش هورا می‌کشن.

در یکی از جنجالی‌ترین قاب عکس‌ها هم باز شاهد امیر هستیم که سر میزی به همراه بطری عرق‌هایی که مثل سگ برا به دست آوردن دل ایلان ریخته نشسته. مشارالیه با لبخند عشوه‌گری، مزه لپ استاد جائفی‌پور رو می‌‌چشه و همزمان با هم، نماد‌های مخفی جراماسونری از دلار‌هایی رو پیدا می‌کنن که استاد به مناسبت داشتن کانال جوتیوبش بدست آورده.

بالاخره پس از گذشتن از هزاران قاب رنگارنگ و شطرنجی به میز کامپیوتری می‌رسیم که مردی قوز کرده پشتش نشسته و در حال تایپ پرسرعت مطالبی روی صفحه کلیدشه. چشمای اون مثل جت‌های جنگی، امنیت آسمون فضای مجازی رو بهم می‌زنن و از سویی به سوی دیگه می‌رن. سه مانیتور مختلف روی میز مرد دیده می‌شه. در مانیتور‌ سمت چپ همستری رو می‌بینیم که با هر تپ تپ روی شکمش یک عدد باد معده از خودش اخراج می‌کنه. توی مانیتور سمت راست، صفحه جلگرامی امیر با هویت جعلی خاله شادونه دیده می‌شه که در حال گرفتن شارژ و فرستادن عکس‌هایی از گل و سنبل‌های باغ برای قاصدک‌های خوب توی خونه‌‌س. اما مانیتوری که به نظر می‌رسه بیشترین تمرکز امیر رو در اختیار داره وسط قرار گرفته.

- باز این گلرت‌مونو بردی هلو قاچ‌قاچی مامان؟ جون جد مشترک‌مون این دو ماه رو بیخیال عمو گلرت شو تا تبدیل به خاله گلرتش نکردی! ناسلامتی مسابقه کوییدیچ داریم و عمو پست مهمی بر عهده داره پسر مامان.

مردی در اتاقی سرخ، رو به دوربین با چشمایی بسته و زبونی بیرون‌افتاده، روی قفسه سینه دراز کشیده. بالای سر مرد بی‌هوش، مخوف‌ترین انسانی که امیر به عمرش دیده با سری تاس، چشمایی سرخ و دو سوراخ به جای دماغ با دستی که تا آرنج از اون روغن بچه می‌چکه، نشسته.
ـ مادر، بده داریم گلی‌مونو آماده نشستن روی جارو می‌کنیم؟

مامان آهی کشید.
لرد با اخم گفت:
- باشه... حالا که این‌طوریه بیا گلی‌مونو ببر ولی خط و خش روش نندازیا. ما فقط می‌تونیم روش خط و خش بندازیم! ولی قبل بردنش یک شرط داریم مادر... چند وقته دلمان هوس گیلاس کرده! آخر از کودکی‌مان به بعد دیگر رنگ گیلاس‌هایتان را ندیدیم!

گونه‌های مامانش سرخ می‌شه.
- اوا سالازار مرگم بده! آخه اینجا؟ جلوی دوربین جیگر طلای مامان؟
- پس کجا؟ همینجا بهترین جاست! بدو مامان مروپ تا بلای جان‌مان نیامده با خربزه‌هاش مارو خفه نکرده!

همین که مروپ آماده شد تا گیلاسای تک دونه باغ تام سینیور رو برای پسرش بیرون بیاره، ناگهان بلاتریکس و زودتر از خودش، دو تا خربزه نادیده‌گرفته‌نشدنی وارد کادر دوربین می‌شه.
- اجاره‌ش کردم مادر شوهر. راستش اولش راننده‌ش داشت خودشو لوس می‌کرد، ولی وقتی چند بار کله‌شو کوبیدم روی فرمون اتوبوس شوالیه‌ش و بعد با ملایمت گونه‌شو نیشگون گرفتم قانع‌شده به نظر می‌رسید. خلاصه که از امروز وسایل ایاب و ذهاب خودمون و طرفدارامون به استادیوم مسابقه کوییدیچی طبقه هفتم جهنم‌ به راهه جونم. فقط مونده یه سرمربی خوب برای یادگیری تکنیک و تاکتیک‌های جدید بازی کوییدیچ پیدا کنیم. بودجه خوبی هم برای این مربی در نظر دارم. در واقع مطمئنم 30 هزار سکه طلا گالیون هر سرمربی باتجربه‌ای رو جذب تیم‌ پیامبران مرگ می‌کنه.

چشمای امیر از پشت مانیتور با شنیدن جمله آخر برقی طلایی می‌زنه.

بلا که تموم مدت چشماشو بسته بود و با غرور و افتخار کلماتو ادا می‌کرد، با تموم شدن جملاتش، چشماشو باز می‌کنه و متوجه ظرفی می‌شه که پشت لرد پنهون شده و همون لحظه بلافاصله هسته گیلاسی از دهن لرد بیرون می‌پره و به سر گلرت بی‌هوش برخورد می‌کنه.

- سرورم، هزار بار گفتم گیلاس برای شما ضرر داره. شما باید فقط خربزه‌های منو بخورین. اونم خربزه‌هایی که توی این روزای گرم تابستونی خیلی رسیده و درشت‌تر هم شدن لرد من.

گلرت با بی‌حالی دقیقاً نقطه‌ای از سرش که هسته گیلاس بهش برخورد کرده رو می‌ماله و از روی تخت بلند می‌شه.
- من چرا باز روی این تخت دونفره‌م؟! چی داره می‌شه توی این تالار اسلیترین؟

لرد رو به بلا انگشت اشاره عنکبوت مانندش رو روی جایی که زمانی بینیش قرار داشت به نشونه سکوت قرار می‌ده و با دست دیگه‌ش موهای گلرت گیج رو آهسته نوازش می‌کنه.
- هیس... چیزی نیست گلی. داشتین با هم تیمی‌هاتون در مورد استراتژی‌های پیش از مسابقه مشورت می‌کردین که یهو خواب‌تون برد. خب دیگه ما می‌رویم و دوربین‌مان هم با خودمون می‌بریم.

لرد، به سمت دوربین میاد و ماچی روی لنز اون می‌ذاره تا امضای هنری جدیدی برای پایان ویدیوی جوتیوبش ثبت کنه؛ بعدش در حالی که توی زمینه تصویر بلا داشت یکی از خربزه‌ها رو درمیاورد تا قاچ‌قاچ کنه بده بخورن، لرد با زدن دکمه‌ای، ویدیو رو قطع می‌کنه.

امیر متوجه نمی‌شه که گالیون واحد شمارش چه پولیه اما اینو خوب می‌دونه که اگر اون سکه‌ها واقعاً از طلا ساخته شده باشن، با هوش بیزینسمنیش حاضره براشون هرکاری کنه. مثلاً حاضره به یاد اسطوره زندگیش که از قضا بهترین مربی ایرانه، کل اجداد بیزینسمنیشو به دست فراموشی بسپره و فامیلی‌شو به نیوکَسِل تغییر بده؛ یا پکیج آموزش بازی کوییدیچی که برای اولین بار توی زندگیش اسمشو شنیده بسازه و تازه سرمربی تیم پیامبران مرگ هم بشه. افسانه‌هایی هست که می‌گن امیر حتی حاضره برا این سکه‌ها مادر خودشم... چیز... یعنی حاضره با پای خودش به جهنمم بره!

افرادی که لایک کردند

پاسخ: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (تیم پیامبران مرگ)
ارسال شده در: جمعه 3 مرداد 1404 17:27
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

سری اول دومین دوره لیگالیون کوییدیچ
بازی دوم


سوژه: خربزه! (سوژه انتخابی تیم پیامبران مرگ)
تیم‌های شرکت‌ کننده: پرواز سیاه (میهمان) - پیامبران مرگ (میزبان)
جاروی تیم میهمان: نیمبوس ۲۰۰۰ - بازیکن مارکوس فنویک به غیر از کاپیتان توانایی زدن دو پست را دارد.
جاروی تیم میزبان: جاروی آذرخش - انتخاب سوژه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟