خلاصه: یه هیولا لرد و دامبلدور رو تغییر شکل داده و از مرگخوارا و محفلیا خواسته برای شکستن این طلسم، برن شیشه ی عمرش رو از دست یه کلاغ نجات بدن. کلاغ دائما در حرکته و برای پیدا کردنش، دو گروه فقط از یک نیروی کمکی برخوردارن، اونم یه نقشه ی سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. هر بار که یک نفر یکی از دو کلمه ی "خوب" یا "بد" رو به زبون بیاره، یا لرد و یا دامبلدور، بطور رندوم تبدیل به یه چیز جدید میشن. در حال حاضر دامبلدور ساعت کوکوی آلمانیه و لرد لامپ کم مصرفه، و نقشه هم قهر کرده و حاضر نیست مسیر رو نشون بده. صحنه ی بلعیده شدن پروفسورِ خوبی ها مدام در ذهن محفلی ها تکرار می شد و هر سازوکاری هم که تشکیل میدادند نمیتوانستند خود را از این کابوس برهانند. زاخاریاس با زاخارداس و زاخارچکش زد مغز هری را پاشاند تا بلکه او را از این رنج رها کند، اما با این کار هری را دچار یک رنج جدید کرد چرا که حالا بجز زخمش یک جای دیگرش هم پکیده بود.
همگی دور تا دور ساعت ایستاده بودند و برای شامِ آن شب در پاتیلِ قرضیِ هکتور پیاز خرد میکردند و اشک میریختند، اما حرفی نمیزدند چون شاید وقت مناسبی برای بیانش نبود.
نوای غم انگیز ساز ویلبرت دم خانه ی خانم شاکری طنین انداز شد و محفلیون شنیدند از گیتار چون حکایت میکرد.
در سمتی دیگر، مرگخواران که میخواستند به لردشان اثبات کنند با وجود اینکه لامپ شده هنوز هم در قلب مرگخواران همیشه قهرمان است، با شتاب هرچه تمام تر متفرق شدند، اما چند قدمی که برداشتند متوجه شدند هیچ کدام هدف نگرفته اند که کجا میخواستند بروند. برای همین هم ایستادند و به تمام روشهایی فکر کردند که در قرون وسطی می شد از یک نقشه اعتراف گرفت. نقشه ناخن نداشت، نفس هم نمیکشید. زخم هم نمیشد، برای همین هیچ یک از شکنجه هایی که بلد بودند رویش جواب نمیداد. مرگخواران دور هم جمع شدند، و تصمیم گرفتند بدون دخالت محفلی ها این ماجرا را حل کنند.
_بنظرتون اگه این نقشه رو فرو کنم تو حلق رودولف و بعد به رودولف کروشیو بزنم، نقشه به حرف میاد؟
_بنظرتون اگر معجون عذاب ابدی به خوردش بدیم به حرف میاد؟
_اگه بحث معجونه چرا معجون راستی به خوردش نمیدیم هکتور؟
_چون دهن نداره احمق!
از آن طرف، ساعت که کمی ناکوک بود، دوباره شروع به زنگ زدن کرد، و دامبلدوری که به زور در ساعت فرو شده بود به زور از دریچه ی تنگ و تونگِ آن بیرون شد. نعره ی هیجانزده ی محفلی ها برای لحظه ی کوتاهی توجه مرگخواران را جلب کرد.
_فرزندانم... باباجانیان! من خخچچچ-
دامبلدور پیش از آنکه بخواهد جمله اش را ادامه بدهد زورچپان شد، و محفلیون مجبور شدند سکوت کنند تا او دوباره در بیاید.
_باباجانیان! من میدونم چطور باید این نقشه رو راضی گگگگاه-
حالا دیگر توجه مرگخواران کاملا جلب شده بود. اگر یک ساعت صبر میکردند، شاید دامبلدور میتوانست نقشه را به حرف بیاورد. اگر هم نه، کبابش میکردند میدادند نقشه بخورد و آنوقت شاید موقع چرت بعد از ظهر به حرف می آمد.
_عزیزانم! تنها راه برای راضی کردن نقشه ییییاککک-
دامبلدور برای بار آخر توسط ساعت هورت کشیده شد و دیگر بالا آورده نشد. سیریوس تلاش کرد محفلیون را که به پوچی فلسفی رسیده بودند کمی تسکین بدهد.
_سخت نگیرید، شاید وقت مناسبی برای بیانش نبوده. فقط کاش قبل از اینکه بره آیدیش رو میذاشت.