هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#48

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
-یورورو!
ناگهان این صدا از پلاکس در آمد و همه با نگاهی عاقل اندر سفی به او نگاه کردند.
-چی میگی پلاکس؟!
-خب... راستش هیچی، فقط می خواستم این سکوت از بین بره!
و بعد بلا با نگاهی ترسناک به او نگاه کرد، تا که ناگهان یکی از مرگخواران گفت:
-هی، داره یه نور چند رنگ ازش خارج میشه!
-به چه جرئت وسط نگاه من پریدی؟! نکنه از جونت سیر شدی؟!
-نه! غلط کردم!
و بعد همه با دست به نوری که از تابلو خارج می شد اشاره کردند و پلاکس با صدایی بلند گفت:
-داااااره کااااااار می ککککککنه! شایدم نه...
و بعد بلا که داشت چوب دستی اش را برای کروشیو زدن به. آن مرگخوار آماده می کرد، ناگهان متوجه صدای پلاکس شد و به بوم نگاه کرد...
-چی شده؟ یعنی اون مرگخوار راست می گفت؟
و بعد با نگاهی ترس و خفناک به مرگخوار بیچاره نگاه کرد.
-خب تو راست می گفتی... اما این دلیل بر اشتباه بودن حرف من نیست!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۶:۵۴ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#47

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
مـاگـل
پیام: 146
آفلاین
لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کارای غیرقانونی انجام بدن. مرگخوارا به شهر بازی میرن و تصمیم میگیرن با بچه ها معجون خطرناک درست کنن و بدن مردم بخورن. اما بعد از یک سری اتفاقات متوجه میشن هیچ بچه ای شرور نیست و برای تهیه معجون بهتره از شخصیت های شرور داستان های ماگلی استفاده کنن. برای احضار این شخصیت ها باید اول پلاکس اونا رو بکشه بعد با یه افسون به این دنیا آورده بشن اما کوچکترین اشتباه تو اجرای اون افسون میتونه باعث فاجعه و پرت شدن اون ها به درون دنیای داستان ها بشه.

***

یک روز بعد

-پلاکس ، تموم شد؟
-نمیشه... نمیتونم ، انگار تمام ذوق و قریحه هنریم از بین رفته.

پلاکس که برای کشیدن مالفیسنت و جوکر تلاش زیادی کرده بود حالا دیگر خسته شده بود و نمی‌توانست روی نقاشی اش تمرکز کند‌.
مرگخواران در میان بوته هایی که به خاطر صبر کردن زیر پایشان سبز شده بود مشغول استراحت بودند و در این میان با هم صحبت می‌کردند.

-حالا باید چیکار کرد؟
-کروشیو به همتون. یعنی هیچ کس ایده بهتر نداشت؟ اسم خودتونم گذاشتید مرگخوار؟
-بلا خودتم ایده بهتر ...
-کروشیو. من نظر خواستم؟

کتی در حالی که قارقارو را در آغوش گرفته بود و او را نوازش میکرد گفت:
-حالا بهش نگید ولی جوکرشم قدیمیه به درد نمیخوره. اگه میخواید افسون اثر کنه باید جدیده رو می‌کشید.
-همین مالفیسنت هم به اندازه کافی شرور هستا. فعلا همین یکیو بیاریم معجونش کنیم تا بعدی ها هم برسن.
-معجون؟

هکتور که گیرنده های شنوایی اش به نام معجون حساسیت داشت از واگن بیرون آمد و شروع به ویبره زدن کرد.
-دستم ... دستم خط خورد.

مرگخواران می‌دانستند وقت زیادی تلف کرده اند و اگر به زودی با گزارشی از شرارت هایشان نزد لرد باز نمی‌گشتند اتفاقات بدی انتظارشان را می‌کشید.
-همون نقاشی مالفیسنت رو بدید.

بلاتریکس نقاشی را از پلاکس گرفت و به ملانی داد.
ملانی نقاشی را در هواشناور کرد و ورد مربوطه را تکرار کرد. همه سکوت کرده بودند و به اطراف نگاه می‌کردند. تغییری احساس نمیشد. آیا اشتباهی رخ داده بود؟





پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#46

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 66
آفلاین
و بعد مایکل رابینسون شاد و خندان از راه رسید...

-سلام بلا و پلاکس!

-سلام مایکل.

-چه خبر؟

-هیچ!!!

-می خوام رو پلاکس کروشیو بزنیم پس چوبدستی را داریم تمیز می کنیم!

-وووووووواووووووو! پس من دیگه میرم سراغ غذام!

-حالا بودی پیشمون!

-نه نه دیگه با اجازه می خوام برم شکار مشنگ...

-باشه پس مرلین یارت!



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰
#45

گریفیندور، مرگخواران

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۲:۳۸
از شما بعیده!
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 256
آفلاین
- اوم اره. البته که میشناسم... فقط بلا من فکر می کردم که اون شخصیت خوبه ست اخه رنگی رنگی بود...

بلاتریکس چوبدستی اش را تنظیم می کرد تا کروشیو را به سمت پلاکس روانه کند و پلاکس که اوضاع را خطرناک می دید، بحث را منحرف کرد.
-رنگ ندارم بلا!
اما بی راه هم نمی گفت.

-ایوا! رنگ!
ایوا دست در حلقش برد و از گوشه و کنار معده اش چندین رنگ مختلف خارج کرد.
-پلاکس! شروع کن تا کروشیو نیومده!
-ب..بله چشم.

پلاکس نقاش قابلی بود برای همین در عرض چهار ساعت پرتره ی زیبایی از جوکر تحویل بلا داد.

- ولی این فقط یدونست... جادوگرم که نیست... بلا! باید مالفیسنت رو هم بکشه.
- بکش پلاکس!

پلاکس کم کم داشت پشیمان می شد از اینکه نقاشی مرگخوران بود. اما دیگر راه برگشتی نداشت.
این شد که مجبور، شروع به کشیدن کرد
- تموم شد!
بفرما!
-این چیه؟ این بهش میخوره شرور باشه؟
بلاتریکس کاغذ و رنگ رو از دست پلاکس گرفت و سخت مشغول شد.
۷ ساعت بعد
-خیلی هم قشنگه!
- اها اینو میگفتی؟ الان میکشم!
بفرما!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۳ ۱۵:۲۶:۳۳
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۳ ۱۵:۳۰:۴۰

تصویر کوچک شده

احتمالات مختلفی محتمله!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۸:۰۰ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰
#44

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۵ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳
از کافه هاگزهد
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 514
آفلاین
- همممم....هممم....
بلا فریاد زد : هممم و زهرماااااااار چقدر هم هم میکنیییییی!!
پلاکس که با فریاد بلا از جا پرید با حالتی عصبی جواب داد :
خب دارم به شخصیت های منفی دنیای ماگل ها فکر میکنم و وقتی میرم تو فکر همم همم میکنم و دست خودم نیست.
لینی : پس دست کیه؟ نکنه دست ماست؟ بیا بگرد من که دستم چیزی نیست...
بلا و بقیه:
ملانی : واییی....بسسسه دیگه.
بلا رو به ملانی دوباره فریاد زد : اینجا فقط مننننننن میگم چی بسسس هست چی بسسسسس نیست .....
صدا از هیچکس درنمیومد. همه عصبی و سردرگم بودن، ولی با این که دل خوشی از رئیس بازی های بلا نداشتن خوب میدونستن کل کل با بلاتریکس عاقبت خوشی نداره.
بلا: خب حالا هر کی یه شخصیت منفی ماگلی که میشناسه بگه .
همه که منتظر حرف زدن بودن با همهمه شروع کردند : - بتمن .... - سوپرمن .... - اسپایدرمن ...
- منم جغد من
همه به لینی نگاه دامبل اندر ولدی (ترجمه ماگلی : عاقل اندر سفیه) انداختند که جغدمن چه داستانی بوده که هیچکس نشنیده.
لینی: چرا اینجوری نگاه می کنین.همتون چیزای خودتونو گفتین منم جغدمو گفتم. تازه من اسپایدر خودمم دارم و رو به فنریر ادامه داد چرا اسپایدرتو !!! اسپایدر من ... و رو به ملانی چرا بَت تو ... بَت من و کمی فکر کرد و گفت : اوه راستی من بَت ندارم.
ملت مرگخوار از این همه پرت بودن لینی سر در گریبان فرو برده و با خنده های عصبی به همدیگه نگاه میکردند و منتظر بودند یکی جواب این طفلی رو بده.
بلا: حالا میفهمم چرا ارباب جوری کچل شده که هیچوقت یه تار مو هم درنمیاره. شما مرگخوارا مرز های خنگ بودن و بی اطلاعی رو درنوردیدیننننننن.
و رو به لینی بیچاره کرد و گفت : اینا اسماشونه بتمننننن سوپرمننننننن نه اینکه جدا جدا بخونی . اون " من " جزئی از اسمشونه نه شرح مالکیتشون، میفهمیییی.....؟؟؟؟!!!! و رو به بقیه مرگخوارا کرد و ادامه داد: شما ها اگه داستانای ماگل ها رو خونده بودین یا حتی یه فیلم ماگلی دیده بودین میدونستین اینایی که گفتین قهرمانن نه شخصیت شرور تازه ابرقهرمان نه قهرمان خالی.
پلاکس پرسید: جدی؟؟ولی بتمن مثل ما سیاه پوشه ها ... من فکر میکردم مرگخوار باشه حتی
بلا: واااایییییی.... دارم احساس میکنم از ارباب هم کچل تر شدم. چی میگی پلاکس؟!؟؟! توی دنیای بتمن یکی از شرورترین شخصیت هاش جوکره . اگه واقعا میشناسیش نقاشیشو بکش چون من که دیگه امیدی ندارم دوباره ازتون بخوام شخصیت منفی ماگلی بگین تا بیاریمش.

حالا همه با توضیحات بلاتریکس منتظر پلاکس بودن که جوکر رو نقاشی میکنه یا نه؟

===================
سلام به همه هری پاتری ها
اولین پستم بعد از این همه سال دوری از سایت رو اومدم کافه خودم.
اوقات خوشی داشته باشید باشیم باشند .........



ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۳ ۸:۲۵:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۰
#43

گریفیندور، مرگخواران

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۲:۳۸
از شما بعیده!
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 256
آفلاین
- تو باز دوباره غرق افکار شدی؟ باز افکارت رو با صدای بلند گفتی؟ بزنم خودتو و افکارتو باهم یکی کنم؟ برای چی باید خشکمون بزنه؟ مگه اونا چیزی بیشتر از چند تا بچه ی کوچیک و احمقن؟
-ببخشید بلا.

بلا بی تفاوت فنر را به سمت دیگ کشید و در دیگ را باز کرد.
همه ی مرگخواران با دیدن صحنه ی درون دیگ خشک شان زد!
بچه ها، معصومانه یکدیگر را در بغل گرفته و خوابیده بودند.
قارقارو هم روی یکی از بچه ها خواب بود.
کتی دویید و قارقارو را برا
داشت.
-قاقارو!
مرلین رو شکر! ارباب رو شکر!

بلا از کوره در رفته بود، خطا زده بودند، بچه ها زیادی معصوم بودند!

لینی جلو آمد.
-بلا...
- درد چیه؟ بگو!
- بلا بچه ها برای معجون شرارت زیادی معصومن،شاید شیطون باشن؛ ولی هیچکدوم شرور نیستن.
بچه ها خیلی معصومن...
- زهرمار! اینو که خودمم میدونستم!
-نه من یه فکری دارم...
بهتره از شخصیت های منفی قصه ها استفاده کنیم، تازه بعضیاشون ساحره ن،میتونن کمک کنن...
تام ادامه داد:
-اره اره! یه افسون برای احضارشون هست، اول پلاکس باید نقاشیشون رو بکشه، بعد با یه طلسم احضار میشن.
ملانی دنباله ی حرف تام را گرفت.
- این افسون رو میشناسم، فقط خطرناکه، باید خیلی با دقت اجرا بشه. حتی اشتباه در لحن و تلفظ کلمات ورد میتونه به جای احضار اونا ما رو به داخل داستان ها پرت کنه.

نقشه ی دقیقی بود، شخصیت های منفی هم زیاد بودند.
پلاکس که در فکر نقاشی بود گفت:
-کیا رو احضار کنیم؟
- شخصیت های زیادی هستن... شخصیت های داستان ماگلی که از داستان های خودمون شرور ترن...
-اره مثلا مالیفیسنت،اِوِلی...
- ولی اینا کار های وحشتناکی کردن!
-یادم باشه به ارباب بگم تو رو پرت کنن بیرون.
اخه به توهم میگن مرگخوار؟


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۳ ۱۲:۳۴:۲۲

تصویر کوچک شده

احتمالات مختلفی محتمله!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
#42

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
هیچ بچه ای توی دیگ نبود!!!!
چی شده بود؟؟
فقط قاقارو یه گوشه خوابیده بود!
کتی دویید و قاقارو رو از ته دیگ برداشت.
-قارقارو!!!!!
این بچه هایی که تا یک دقیقه پیش حاضر نبودن از دیگ بیرون بیان،الان کجا بودن؟؟؟

-این لعنتیای ........(سانسور شده) کجا رفتن؟

که ناگهان صدای مامان مروپ که داشت قصه میخوند از ته ون شنیده شد.
نگاه همه به ته ون برگشت
چندتا بچه کنار مامان مروپ نشسته بودن و به قصه گوش میکردن
چندتا دیگه هم کرم میریختن


-بیاین مرگخوارای مامان واستون بد ها رو جدا کردم همونایی هستن که دارن کرم میریزن برشون دارین و ببرینشون اما حق ندارین به بچه های خوبم دست بزنین فهمیدین تمشک های مامان؟

بعد رو به بچه ها گفت
-خب توت فرنگی های مامان داشتم میگفتم..... اینطور شد که آقا غوله...... (ادامه ی داستان رو برای بچه ها گفت)

مرگخوارا اومدن و بعد از کلی دوییدن دور ون بچه های بد رو گرفتن و تحویل هکتور دادن

---
لطفا در رول های بعد اینطور بشه که مامان مروپ به بچه ها علاقه مند میشه و میخواد اون ها رو به خونه ی ریدل بیاره که با مخالفت مرگخوارا مواجه میشه و.........


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۸:۰۹ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
#41

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 55
آفلاین
بلاتریکس یکی یکی بچه ها را از دیگ بیرون می آورد اما بچه ها که گویی درون دیگ خیلی بهشان خوش می گذشت، از پشت سر بلاتریکس دور می زدند و دوباره می رفتند توی دیگ.

کتی: قاقاروووو! قاقارو رو درش بیار!
بلا: کتی یه بار بهت گفتم! قاقارو این تو نیست! هی! من مگه تو رو یه بار در نیاوردم؟!
و یک بچه را برای چندمین بار از درون دیگ به بیرون پرت کرد اما بچه بلافاصله برگشت توی دیگ.

-اینجوری نمیشه. باید یه فکره اساسی بکنیم.
فنریر این را گفت و در دیگ را بست.
-کسی برای جداسازی بچه ها پیشنهادی نداره؟

کتی:قاقارووو

رودولف: من یه پیشنهاد...
اما حرفش با کفگیری که بلاتریکس توی صورتش کوبید ناتمام ماند.

دیزی: من! من! من یه پیشنهاد دارم! من میگم باید یه کشیش بندازیم توی دیگ تا از بچه ها اعتراف بگیره! اونایی که به گناهشون اعتراف می کنن بچه های خوبی ان پس اونا رو میفرسته بیرون و ما هم بلافاصله بچه های خوبو از ون میندازیم بیرون تا نتونن برگردن تو دیگ!

ملانی: فکره خوبیه ولی...

فنریر: آخه تو این وضعیت کشیش از کدوم قبرستونی بیاریم؟ تو اینجا بین ما کشیش می بینی؟!

دیزی: راست می گیا، از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم!

کتی: قاقاروووو

ملانی: فهمیدم! بهترین کار اینه که یه کشیش قلابی بفرستیم اون تو! یه نفر از خودمون رو!

فنریر: ولی کی؟ یه نگاه به دور و برت بکن! بین ما هیچکس کوچک ترین شباهتی به یه کشیش نداره!

دیزی که ناگهان فکری به ذهنش رسیده بود، با نگاهی موذیانه جواب داد: انقدر مطمئن نباش!

ملانی: تو ام داری به همون چیزی که تو ذهنه منه فکر می کنی؟

کتی: قاقارووو

فنریر: فکرشم نکنین! من کشیش نمی شم!


یک ربع بعد:


ایوا: به به! چه کشیش برازنده ای! چه عبایی! چه صلیبی! عجب مویی!

ملانی:ایوا! کلاه گیس فنریرو از دهنت دربیار! دیزی، تو واقعا فکر می کنی اون کلاه گیس باید روی سرش باشه؟ آدمو یاده قاضیا میندازه.

دیزی: معلومه که باید باشه! اصلا یه معنویت خاصی به چهره ش داده.

بلا: خب دیگه کافیه. باید زودتر کار رو شروع کنیم.
فنریر: من تنها اونجا نمی رم.
بلا: نه پس فکر کردی ما تو رو تنها اون تو می فرستیم؟ من خودم باهات میام تا مطمئن بشم کارتو درست انجام می دی.
هکتور: منم میام. حضور یه آدمه متخصص اونجا لازمه.
بلا: خیله خب! فقط ما سه نفر! کسه دیگه ای باهامون نمیاد.

و این چنین شد که هر سه نفر بالای سر دیگ ایستادند و آماده رفتن بین یک گله بچه ی خوب و بد و جدا کردنشان شدند. اما قبل از آنکه فرصت کنند در دیگ را باز کنند، کتی جلویشان را گرفت و به پای فنریر افتاد:
-فنریر! قاقاروی منو پیدا کن و از اون جهنم درش بیار! من قاقارومو اول از مرلین، بعد از تو می خوام!
-بااشه! بااشه! کچلمون کردی تو!

بلاتریکس دوباره در دیگ را گرفت و آن را باز کرد اما...
بلاتریکس، هکتور، فنریر و کل ملت مرگخوار با دیدن صحنه ی درون دیگ دهانشان از تعجب باز ماند و خشکشان زد!







پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
#40

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۸:۲۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 729
آفلاین
- خب‌.‌..حالا باید زیرشو روشن کنم و بعد...

درست در همین لحظه مرگخواران به ون رسیده و با شیرجه‌ای به داخل پریدند. شوک بزرگی که در اثر حمله‌ی مرگخواران به ون وارد شده بود، باعث شد مدتی روی دو چرخ کناری در هوا معلق باشند و سرانجام با صدای بلند و به طرز وحشتناکی بر زمین فرود بیایند.

- چه خبرتونه؟ شعله‌م خاموش شد!
- صبر کن هکتور. اول باید جداسازیشون کنیم.

هکتور که شوق و ذوقش برای پختن گله‌ای بچه‌ی تروتازه به اوج خود رسیده بود و حالا داشت فروکش می‌کرد، به مرگخواران زل زد.
- جداسازی کنیم؟ یعنی چی؟ این همه مدت رفتید دنبال چندتا بچه که آخرش بیاید بگید باید جداسازی بشن؟

بلاتریکس در همان حالی که با خشونت یکی یکی بچه‌ها را از درون پاتیل بیرون می‌کشید، چشم‌غره‌ای به هکتور رفت.
- حرف نباشه هکتور. بین اینا بچه‌ی خوبم هست. باید خوبا رو بندازیم بیرون تا معجونمون خالص بشه.

اما ظاهرا بچه‌ها علاقه‌ی چندانی به بیرون آمدن نداشتند و بلاتریکس باید تلاش بیشتری می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۹:۱۰ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
#39

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 454
آفلاین
مرگخواران، پشت حصار جمع شده بودند و داشتند روی کار های بچه ها نظارت میکردند. بلکه در فرصت مناسب، آنها را بقاپند. قطعا خیلی ترسناک شده بودند، وقتی به بچه ها، نگاهشان را دوخته بودند و پلک نمیزدند.

- ام... داریم چیکار میکنیم؟

بلاتریکس، کروشیویی نثار مرگخوار بدبخت کرد، که نظم گروه را بر هم زده بود. به بچه ها نگاهی انداخت. زمان مناسبی بود برای گرفتنشان، متنها گربه ای که زیر دستشان بود، شهید شده و بچه ها میخواستند بروند و دنبال گربه ی دیگری بگردند. بلاتریکس، در ذهنش تمام ایده هایی که میتوانست آنها را یکجا نگه دارد، مرور کرد. اما هر کدام یا باعث نقص عضوشان میشد، یا باعث فلج شدنشان. نگاهی سرسری بر مرگخواران انداخت... و نگاهش روی کتی و قاقارو ساکن ماند.
- کتی، قاقارو رو بفرست پیش اون بچه ها!
- چی؟
- نشنیدی چی گفتم؟ اونو به عنوان گربه بفرست پیششون.

رنگ کتی، مانند گچ سفید شد.
- آخه...

کتی میدانست اگر مخالفت کند، باید اشهدش را بخواند.
- ب... ب... باشه.

درون گوش قاقارو چیزی گفت و او را وسط فرستاد.
- سلام بچه ها!
- وای! گربه ی سخنگو!

قطعا دنبال کردن قاقارو، ارزشش را داشت. قاقارو، رو به بلاتریکس کرد. که داشت با اشاره کردن راهنمایی اش میکرد. اما مشکلی وجود داشت... وقتی رویش را برگرداند، یک گله بچه دید. همه بچه های پارک دنبالش افتاده بودند. عاجزانه به کتی نگاه میکرد. اما او هم کاری از دستش بر نمی آمد. مسیرش را رو به ون عوض نکرد و به راهش ادامه داد. یک متر مانده به ون، هکتور در را باز کرد و دیگ بسیار بزرگی، جلوی ون آورد. قاقارو، به موقع از جلوی ون به آن طرف پرید و تمام گله ای که همراهش بود، به داخل دیگ رفت و هکتور به موقع در دیگ را گذاشت.

-نه...

مرگخواران نه، نه، میکردند و به طرف ون میدویدند. چون گله ای که داخل دیگه بود، بچه ی خوب هم داشت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.