هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۵۷ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

پتونیا دورسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۴ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۲۴:۰۰ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست همسایه های حسود و تنگ نظر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)


* * *


پتونیا میان جمعیت دانش آموزان جا مانده از کلاس می دوید. البته در همان حین نیز از گردنش بهترین استفاده را کرده و میان دانش آموزان متشنج سرک می کشید.

-میگن استاد خیلی سخت گیره.
-واویلا! من صبح اشتباهی زرده تخم مرغ پاشید رو شلوارم. تا برم عوضش کنم کلی زمان برد.

پتونیا سرش را میان دو دانش آموز سال اولی نگران آورد.
-به این دوستت که کنارت وایساده نگی ها! من هر روز سر میز صبحونه حواسم بهش هست. انقدر دست و پا چلفتیه که اگرم زرده تخم مرغو رو شلوارش خالی نکنه قطعا مربای تمشکو رو رداش خالی کرده.

هر دو دانش آموز، بهت زده از حضور ناگهانی پتونیا در میانشان فریاد زدند و دانش آموزی که از او غیبت شده بود با گونه ای سرخ به سرعت فرار کرد.

پتونیا خوشحال از عملش به سرعت به پشت در کلاس پیشگویی رسید. در حال فکر به بهانه ای برای توجیه تاخیرش بود که پیرمردی را کنار در کلاس دید.
-تو هم امروز با استاد سدریک کلاس داشتی و با تاخیر رسیدی؟
-من نوستر...
-راستشو بگو داشتی چیکارا میکردی که انقدر دیر رسیدی. هان؟ اصلا نگران نباشیا! من به "پتونیا رازدار" مشهورم. راز تاخیرت رو با خودم به گور میبرم. مثلا من خبر دارم نیکلاس فلامل، کیمیاگر مشهور (که البته اخیرا سمسار مشهور تری شده.) قبل کلاساش میره بالای برج ستاره شناسیو با داد و فریاد به پشه های محوطه قلعه اعتراض میکنه که چرا شبا میان زیر گوشش وز وز می کنن! برا همینم هر روز با تاخیر میرسه به کلاساش. البته من اینو هیچ جا نمیگم و به روی خودشم نمیارم حتی. ببین اصلا کلاس رفتن به با تاخیر رفتنشه! همین دادرز من، همیشه کلاساشو با تاخیر میره چون قبلش سرگرم کتک زدن کمک بچه های مردمه. پسرم آقاست!
-من پیش...
-تو پیش پیش میکنی گربه هارو؟ برا همینم تاخیر داشتی نه؟ لابد گربه هارو تو گونی هم میکنی! واقعا از سنت خجالت نمیکشی؟ من همسن تو بودم...چیز...نه...منظورم این بود اگر یه روز همسن تو بشم هیچ وقت این کارای زشتو نمی کنم. البته بجز اون یه بار که گربه خانم فیگو چون از کنار باغچه گل اطلسیم رد شده بود آتیش با عطوفت و مهربانی به سمت خونه صاحبش همراهی کردم.
-پیش پیش گربه چیه زن مومن؟! من پیشگو ام!

پتونیا نفسش را در سینه حبس کرد.
-یعنی میتونی بگی آخر عاقبت پسر دایی مادر اقدس خانم به کجا میرسه؟ وای چقدر مهارت داری ها! میتونی مهارتتو به منم یاد بدی؟ البته خب...ببین من خودمم مهارت چشمگیری توی پیشگویی دارم. مثلا همین دیروز که دادرز عزیزم محکم با یه مشت بی نظیر کوبید زیر چشم این خدمتکار چهار چشمی خونمون رو نوازش کرد، گفتم زیر چشمش رنگ بادمجون میشه. شاید باورت نشه نوستر جان...تحقق پیشگوییم به یک ساعتم نکشید! زیر چشمش قد یه بادمجون، بادمجونی شده بود.

پتونیا نفسی گرفت و بدون توجه به نوستراداموس که بهت زده سرش را در دستانش نگه داشته بود، ادامه داد.
-من حتی پیشگویی کردم که عمه مارج بعد از باد شدن بازم به اون وزن برسه. البته این بار بدون کارای عجیب غریب خدمتکارمون! اصلا وقتی مارج باد شده بود من یاد روز مراسم خواستگاریم افتاده بودم که مادرشوهرمو دیدم. وزنش دو برابر مارج عزیزم بود. بقیه خواهر شوهرامم که اومده بودن باهاش دیگه نتونستن از در رد شن! از همون بیرون دست و جیغ و هورا می کشیدن برا این زوج خوشبخت. از این متد پیشگوییم خیلی خوشت اومد نه؟ حالا کجاشو دیدی!

به نظر می رسید نوستراداموس بسیار از شنیدن متد های پتونیا هیجان زده شده است زیرا مدام سر خود را به دیوار می کوبید.


چند دقیقه بعد!

نقل قول:
پس از معرفی پرشور سدریک، در کلاس محکم باز شد و پیرمردی که ظاهرا چندان در حال خودش نبود، چرخ‌زنان وارد شد. با هر قدمی که بر‌می‌داشت، خودش را به در و دیوار می‌کوباند و چیزهای نامفهومی زیر لب زمزمه می‌کرد.

چند تن از دانش آموزان که به نوستراداموس خیره شده بودند، با گوش خود شنیدند که او مدام با خود زمزمه می کرد:
-گربه سوخاری...مادر شوهر...اقدس خانم...عروس فضولش...دوماد کچلش...عذرا خانم...پسر خیکیش...دماغ عملیش...



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۱۹
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 707
آفلاین
"تدریس جلسه اول"


هوا بسیار سرد و فضا مه‌آلود بود. شیشه‌ی پنجره‌ها بخار گرفته و با هر نفسی که جادوآموزان بیرون می‌دادند، ابری از بخار مقابل دهانشان ظاهر میشد. زمین کلاس تقریبا یخ زده بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد.

این اتفاق، درست وسط تابستان بسیار عجیب بنظر می‌رسید. جادوآموزان که تا دقایقی پیش از ورود به کلاس، از گرمای هوا می‌نالیدند، حالا در تلاش بودند خود را هرطور شده گرم نگه دارند.
اینجا و آنجا گروه‌های دو سه نفره تشکیل داده و سعی داشتند گرمای بدنشان را با نزدیک ماندن به یکدیگر حفظ کنند.

- من که بهتون گفتم! دیوونه‌ست این استاد!
- ما که حرفی نزده بودیم که بخوان اینجوری کنن...فقط به مدیریت گفتیم شاید بهتر باشه برای کلاسای بعدی به فکر کولر مشنگی باشن...
- اشتباهت همینجاست دیگه. گفتی وسیله‌ مشنگی، اینا هم بهشون بر خورده اینجوری تلافی کردن.

در همان حالی که جادوآموزان مشغول اظهارنظر درمورد این سرمای عجیب بودند، یکی از آنان نیز جلوی در نگهبانی می‌داد تا با نزدیک شدن سدریک، به دیگران خبر دهد که حرفشان را قطع کنند.

اما درست در همان موقع که همگی با نهایت خشم درمورد هاگوارتز و مدیریتش و استاد جدید پیشگوییشان حرف می‌زدند و خیالشان از این بابت راحت بود که با نزدیک شدنِ کسی زود خبردار می‌شوند، سدریک با کش و قوسی که به بدنش می‌داد از زیر میز بیرون آمد.

دقایقی طول کشید تا جادوآموزان متوجه ظاهر شدن استادشان شدند.
- عه پروفسور...شما اینجا بودین؟

سدریک درحالی که بالش و پتویش را نیز از زیر میز بیرون می‌کشید، بزرگترین لبخندی را که در توانش بود، بر لبش نشاند.
- سلام به همگی! سدریک دیگوری هستم استاد جدیدتون، خوش اومدین به اولین جلسه‌ی درس شیرین پیشگویی!

جادوآموزان بهت‌زده‌تر از آن بودند که بتوانند پاسخی به این خوشامدگویی بدهند.

- خب، دیدم اگه توی خونه‌م بخوابم سخته صبح زود بیدار شم و خودمو به کلاس برسونم.‌..این شد که تصمیم گرفتم همینجا زیر میز بخوابم. خیلی راحته. باید یه بار امتحانش کنین.

پتویش را با نهایت دقت و ظرافت تا کرد.
- ظاهرا یکم از سرمای اینجا ناراضی‌این. اول از همه باید خیالتونو راحت کنم که این موضوع بخاطر انتقام مدیر بابت حرفی که زدین نیست. من خواستم اینجوری باشه؛ چون خوابیدن توی گرما افتضاحه‌. ولی وقتی هوا سرد باشه می‌تونی قشنگ پتو رو تا زیر چونه‌ت بکشی بالا و یه خواب راحت داشته باشی. می‌دونین که چی میگم؟

پچ پچی در سراسر کلاس پیچید. جادوآموزان باورشان نمیشد که این سرمای بی‌سابقه فقط بخاطر بالا بودن کیفیت خواب استادشان باشد. باید دلیل منطقی‌تری پشت این یخبندان می‌بود! اما خب نبود‌.

- حالا که اینقدر ورود قشنگی داشتم و خیلی خوب کلاس شروع شد، می‌خوام بدون تلف کردن وقت بریم سراغ درس.

چشم‌غره‌های جادوآموزان هنوز بابت موضوع سرما از بین نرفته بود و همچنان خشمگین بودند، اما کاری هم از دستشان برنمی‌آمد. بنابراین شروع به گشتن به دنبال گوی پیشگوییشان در زیر و رو و اطراف میزشان کردند.

- اوه راستی! یادم رفت بگم، جلسه اول با گوی پیشگویی کاری نداریم. اون برای وقتیه که یکم پیشرفته‌تر شدین و مباحث تئوری رو تموم کردین.

این بار در پچ پچ جادوآموزان مقادیری حرف‌های زشت و ناپسند نیز نهفته بود.

- به نام مرلین. درسو شروع می‌کنیم. تاریخچه‌ی پیشگویی به هزاران سال قبل برمی‌گرده. زمانی که انسان‌ها شروع به حدس زدن آینده با استفاده از موارد مختلف کردن. مثل وضعیت آب و هوا، ستاره‌ها، شرایط جوی و حتی مواردی مثل چگونگی حمل یک برگ توسط سوسک حمام یا گوش دادن به آواز نکره‌ی هیپوگریف‌ها. ولی چیزی که اهمیت داره، اینه که قِلِق این کار دستتون بیاد. همه می‌تونن موقعیت ستاره‌ها تو آسمونو ببینن، ولی چند نفرشون می‌تونن طبق اون آینده رو پیشبینی کنن؟

سدریک با اشتیاق به جادوآموزان زل زده و منتظر پاسخ بود، اما هنگامی که چیزی جز چهره‌هایی قندیل بسته و لرزان نصیبش نشد، تدریسش را از سر گرفت.
- آفرین درسته. تعداد خیلی کمی! حالا ما اینجا توی جلسه اول می‌خوایم یه سری از نکات ریز و کاربردی توی پیشگویی رو یاد بگیریم. درواقع، قراره سعی کنین قلق پیشگویی رو به دست بیارین...

خمیازه‌ای بلند و طولانی که نزدیک شش دقیقه طول کشید، وقفه‌ای در توضیحاتش انداخت.
- خب داشتم می‌گفتم...برای این جلسه تونستم مهمون عزیزی رو به کلاس دعوت کنم تا شما رو تو این زمینه راهنمایی کنه. ایشون یکی از پیشکسوتان پیشگویی هستن که خیلی چیزا می‌دونن و قلق همه چی دستشونه و فقط باید ازشون یاد بگیرین. معرفی می‌کنم: جناب آقای نوستراداموس*!

پس از معرفی پرشور سدریک، در کلاس محکم باز شد و پیرمردی که ظاهرا چندان در حال خودش نبود، چرخ‌زنان وارد شد. با هر قدمی که بر‌می‌داشت، خودش را به در و دیوار می‌کوباند و چیزهای نامفهومی زیر لب زمزمه می‌کرد.

- خب، راستش ایشون یکم در طول مسیر اذیت شدن. و زندگی سختی هم داشتن. و چون از چندین قرن قبل به اینجا آوردیمشون، یکم عقلشون رو به زوال رفته...ولی اینا دلیل نمیشن که نتونن پیشگویی کنن! و اما تکلیف جلسه بعدتون:

هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)


توجه داشته باشین که خلاقیت اهمیت زیادی داره. خودتونو محدود به موارد پیشگویی توی دنیای واقعی نکنین. اون چیزایی که از نوستراداموس یاد گرفتین هرچی خلاقانه‌تر باشن، بهتر!

هر سوالی هم داشتین پیام شخصی درخدمتم.
موفق باشین!
_______________

* نوستراداموس، ستاره‌شناس و پیشگوی اهل فرانسه، که بسیاری از حوادث و جنگ‌های آینده رو با موفقیت پیشگویی کرده بود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ترم 26 سالانه هاگوارتز


تدریس این کلاس در تابستان برعهده‌ی پروفسور سدریک دیگوری خواهد بود.


جلسه اول
تاریخ تدریس: چهارشنبه 15 تیر
مهلت ارسال تکالیف: تا چهارشنبه 29 تیر

جلسه دوم
تاریخ تدریس: شنبه 8 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا شنبه 22 مرداد

جلسه سوم
تاریخ تدریس: سه‌شنبه 1 شهریور
مهلت ارسال تکالیف: تا سه‌شنبه 15 شهریور


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۵۷ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
نمرات امتحان کلاس پیشگویی!


ریونکلاو

جرمی استرتون: ۹
آلنیس اورموند: ۱۰
دیزی کران: ۱۰

هافلپاف
جسیکا ترینگ: ۷
آرتمیسیا لافکین: ۹

گریفیندور

کتی بل: ۹
لوسی ویزلی: ۱۰

اسلیترین

آلبوس سوروس پاتر: ۱۰
دافنه گرینگرس: ۹


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۱ ۱۸:۳۲:۲۲

گب دراکولا!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
دو جلسه از کلاس های تابستانی هاگوارتز پست سر گذاشته شده بود. جرمی خیلی دوست داشت مانند استاد هایش به تدریس بپردازد؛ بنابراین از همه دانش آموزان خواسته بود تا در ساعتی مشخص در یکی از کلاس ها به او بپیوندند. ولی آلنیس و دیزی تنها کسانی بودند که در کلاس حضور پیدا کرده بودند.
البته آلنیس اتفاقی در کلاسی که جرمی می خواست در آن تدریس کند حضور داشت و فقط آمده بود دنبال یکی از لنگ های دمپایی ابری اش بگردد که گم شده بود. دیزی هم فقط به بهانه دریافت پولی که جرمی به او قول داده بود که در صورت شرکت در کلاسش به او بدهد، در کلاس شرکت می کرد.

جرمی سرش را بالا گرفت و طوری که انگار شخص مهمی است وارد کلاس شد.
- سلام به دانش آموز های گلم! سکوت! همه ساکت!
- ولی جرمی ما که چیزی...
- ساکت آلنیس! دیگه نبینم وسط حرف استادت بپری!

سکوتی که از اول برقرار بود، دوباره برقرار شد. جرمی با کج خلقی رو به دیزی کرد و گفت:
- دیزی نظرت چیه اون روزنامه نیازمندی ها رو بذاری کنار؟

دیزی بیشتر سرش را در روزنامه فرو برد.

- اگه بذاریش کنار قول می دم خودم برات کار پیدا کنم.

دیزی با بی میلی روزنامه را کنار گذاشت و تظاهر کرد که دارد به حرف های جرمی گوش می دهد.

جرمی عکسی را از جیب ردایش بیرون آورد و رو به جادو آموز هایش گرفت.
- خب! به این موجود می گن دمیگوئیز. موجودی میمون مانند با چشم های قهوه ای و مو های خاکستری. دقیقا همینطوری که تو عکس می بینین. این موجودات به شرق دور تعلق دارند و می تونن در صورت احساس خطر نامرئی بشن! هیجان انگیز نیست؟‌

همه بدون ذره ای تمایل به شنیدن ادامه درس، به جرمی زل زده بودند.

- ولی صبر کنین! داستان همچنان باقیست!

جرمی برای بیشتر کردن هیجان ماجرا بقیه حرفش را بریده بریده گفت و با گفتن هر کلمه یک ویبره زد.
- این... موجو... دات... می... تو... نن... آین...
- جرمی می گی یا برم قاقارو رو بیارم؟
- باشه باشه! این موجودات می تونن آینده رو پیشگویی کنن!

آلنیس که حرف جرمی به نظرش چندان هم خاص نبود گفت:
- خب ما هم می تونیم.
- بله! ولی ما با استفاده وسایل و برخی از اشیا و نشانه ها این کار رو می کنیم. ولی دمیگوئیز ها درون خودشون توانایی پیشگویی رو دارن.

درس تازه برای آلنیس جالب شده بود. به نظرش موجودی که بتواند پیشگویی کند از به زور واقعی کردن پیشگویی و تعبیر خواب خیلی جذاب تر بود. بنابراین به فکرش رسید که به مدیر مدرسه از پرفسور دلاکور شکایت کند ولی چون می دانست به دلیل کمبود بودجه و ناتوانی در جایگزین کردن معلم به حرفش رسیدگی نمی شود، درجا بیخیال شد.

- سوالی نبود عزیزان؟

آلنیس دستش را بالا برد و پرسید:
- میگم جرمی من هم می تونم دِمی سوسیس داشته باشم تو خونه مون؟
- نه آل! گرفتن دمیگوئیز کار هر کسی نیست. در ضمن می تونن فرار کنن. من به شاگرد های پرشور و با انگیزه ای مثل تو افتخار می کنم آل!

آلنیس چندان هم پرشور و با انگیزه نبود؛ فقط دنبال بهانه ای می گشت تا از پدرش چیز گران قیمتی بخواهد تا بتواند به دیگران پز بدهد.

- سوال دیگه ای نبود؟ دیزی؟

دیزی که عینکی به چشم زده بود که رویش طرح چشم بود، خود را بیدار نشان می داد، در حالی که از حرف های جرمی خوابش برده بود. جرمی برای این که ضایع نشود گفت:
- سوال خوبی بود دیزی! بله بله داشتیم می گفتیم! حالا می ریم سراغ تکالیف تون!

دیزی با شنیدن کلمه «تکالیف» از جا پرید و عینک را کنار گذاشت و آن لنگه از دمپایی ابری آلنیس که هنوز گم نشده بود را از پای آلنیس در آورد و به سمت جرمی پرتاب کرد. جرمی جا خالی داد ولی دمپایی کمانه کرد و به پس کله جرمی کوبیده شد. بعد هم آن لنگه از دمپایی هم به سویی نامشخص رفت و گم شد.
- دمپاییم!

جرمی که از ضربه دامپایی با صورت به میز خورده بود، خود را جمع و جور کرد و طوری کاملا استادانه همه چیز را عادی جلوه داد.
- داشتم می گفتم! به عنوان تکلیف ازتون دو تا چیز می خوام. اول از همه این که تحقیق کنید و ببینید که دمیگوئیز ها وقتی در حال پیشگویی هستند چه تغییری در اونها ایجاد میشه. یعنی از کجا میشه فهمید که الان دارند پیشگویی می کنن؟ دوم هم می خوام در صورت دیدن قاقارو دو تا اردنگی بهش بزنید!


بعد با حالتی که معلوم بود دارد ادای پروفسور دلاکور را در می آورد گفت:
- دقت کنید تکالیف تون حتما در قالب رول باشه! زمین رو هم خوب بسابید! موفق باشید جادو آموز های وایتسک خورده من! می تونید برید!

با شنیدن جمله آخر جرمی، آلنیس و دیزی با حداکثر سرعت ممکن از کلاس خارج شدند و تا حد امکان از جرمی و "وایتسک" هایش دور شدند.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۲۲:۵۶:۵۸

RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
سلام پروفسور!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فلش بک به صبح امروز

گابریل از این همه کثیفی در تالار اسلیترین کلافه شده بود. امروز می خواست کف تالار را با وایتکس تمیز کند، بعد از اینکه وایتکس را روی زمین ریخت با سرعت سرسام آوری شروع به سابیدن کرد. بلاتریکس از همه جا بی خبر داشت از تالار رد می شد تا خبر مهمی را به لرد برساند، گابریل در اثر ساییدن زیاد سرش گیج رفت و قبل از اینکه روی زمین پخش شود، جارویش از دستش رها شد و صاف یه سر بلاتریکس خورد.

- من میتونم همه چی رو توضیح بدم.

و اینگونه بود که بلاتریکس گابریل را برای ارائه پاره ای از توضیحات با خودش برد. گابریل در آخرین تقلاهایش برای فرار از دست بلاتریکس، آلبوس را دید و به او گفت:

- تو امروز جای من تدریس کن...

ادامه حرف گابریل دیگر به گوش آلبوس نرسید.

پایان فلش بک

آلبوس خرامان خرامان به سمت کلاس به راه افتاد، تمام دیشب را به موضوعی که باید در کلاس آن را توضیح می داد فکر کرده بود و با اینکه می دانست، چیزی از پیشگویی نمی داند، تصمیم گرفت کارش را هر طور که شده انجام دهد.

- سلام بچه ها!
- فکر کردم پروفسور اومد، ترسیدم.
- خب! درست فکر کردی، طبق اعلام پروفسور دلاکور من امروز تدریس می کنم!

جادو آموزان بدون هیچ چون و چرایی حرف آلبوس را قبول کردند و این کمی عجیب بود.

- امروز می خوام یه موضوع مهم رو تدریس کنم. کف بینی!

جادو آموز خود شیرین کلاس بلافاصله با چوبدستیش ظرف برنزی را با مقدار زیادی کف، جلوی خودش ظاهر کرد.

- ببینم، تو می خوای حموم کنی؟
- خودتون گفتید موضوع کلاس کف بینیه.
- آره! ولی دیدن کف دست!

جادو آموز خود شیرین بعد از اینکه ضایع شد سر جایش نشست و تا آخر کلاس حرف دیگری نزد.

- خب اول می خوام برای چند تا از شما کف بینی کنم، ولی قبلش باید یه توضیحاتی بهتون بدم.
آلبوس با تکان چوبدستی مطالبی را روی تخته کلاس نوشت.

- خب ، اینا رو بنویسین. بعدش براتون کف بینی رو انجام می دم.
جادو آموزان و مثل برق و باد، مطالب مربوط به خط های کف دست و معنیشان را نوشتد و مانند تسترال به آلبوس زل زدند.

- خب! می بینم که خیلی سریع مطالب رو نوشتید، کسی داوطلب میشه؟

کتی که قاقارو را روی دستش گرفته بود، بالا و پایین می پرید و کف دستش را محکم تر به لبه میز فشار می داد.

- من! من!
- باشه کتی! تو بیا!

کتی رو به روی آلبوس نشست و دستش را به سمت او گرفت، به محض اینکه نگته آلبوس به کف دست کتی افتاد، چشم هایش به اندازه چشم های یک هیپوگرف شد و از جا پرید.

- کتی! اینجور که معلومه آینده عجیبی رو خواهی داشت. روی کف دستت علامات بسیار زشت و زننده ای رو مشاهده می کنم. در ضمن، اگه به اینجا دقت کنی، می بینی که احتمال داره در آینده قاقارو تو رو به شکل فجیعی بکشه!

قاقارو با شنیدن این حرف سریع به خود آمد و خود را روی آلبوس پرتاب کرد. حال جادو آموزان سعی داشتند تا کتی را که مانند ابر کومولو نیمبوس ( ابر خطرناکی که باعث وجود طوفان میشه) گریه میکند را متوقف کنند و از طرف دیگر سعی داشتند تا قاقارو را از البوس جدا کنند. در همین حال بودند که اسکورپیوس قاقارو را از صورت آلبوس جدا کرد و آلبوس موفق به آرام کردن کلاس شد.

- خب خب! واقعا کف بینی عجیبی بود. کتی! واقعا از اطلاعاتی که بهت دادم متاسم ولی خوشحالم ازاینکه تو رو از خطر یک قاتل آگاه کردم.

قاقارو چشم غره ای به آلبوس رفت و خودش را محکم تر به کتی فشار داد.

- خب جادو آموزان گل! تکلیف این جلسه:

1- دو به دو با هم گروه شید. برای همدیگه کف بینی انجام بدین و نتیجه رو روی یک کاغذ برای من بنویسید. (5 نمره)
2-راهی برای دادن خبر بد به شخصی که آینده اش زیاد خوب نیست ارائه بدین! (5 نمره)




ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۲۰:۵۷:۰۸

EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۱:۴۷
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سلام پروفسور!


پس از اتمام زنگ تفریح، جادوآموزان دسته دسته وارد کلاس شدند. آنها با دیدن آلنیس که پشت میز معلم نشسته بود تعجبی نکردند؛ زیرا از قبل بهشان اطلاع داده بودند که پروفسور دلاکور نمی تواند این جلسه بیاید و پروفسور اورموند قرار بود به جایش تدریس کند.
ولی چیزی که سال اولی ها را متعجب می کرد، دکوراسیون کلاس بود.
آلنیس از نبود پروفسور دلاکور استفاده کرده و آتش های جادویی کوچک و مهار شده ای در قسمت های مختلف کلاس ایجاد کرده بود. برای بهتر و طبیعی تر کردن فضا، چوب و شاخه های کوچک درختان هم در آتش انداخته بود. (هرچند بدون آنها هم آتش پابرجا بود.) قطعا اگر گابریل آنجا بود اجازه نمی داد کلاس را کثیف کنند و این همه دود و خاکستر به راه بیندازند.
روی هر آتش، قوری چای نسبتا بزرگی در حال دم کشیدن بود. بوی چای و چوب سوخته فضای کلاس را پر کرده بود.

جادوآموزان در گروه های سه و چهار نفره دور آتش نشستند. با آمدن همه، آلنیس در کلاس را بست و رو به روی آنها ایستاد.
- سلام سلام به همکلاسیای... ینی جادوآموزای گلم! خب خیلی سریع میریم سراغ درس امروز که وقت کم نیاریم و مجبور نشم زنگ تفریحتونو بگیرم.

آلنیس رو به جادوآموزان چهار زانو نشست و ادامه داد.
- همونطور که حتما تا الان متوجه شدین، امروز قراره بهتون یاد بدم چطوری فال چای بگرین! ولی قبل از اون، صفحه 163 کتابتون رو باز کنین که از روش بخونیم.
دراوایل قرن بیستم چای از آسیا به کشورهای اروپایی صادر شد و استفاده از چای رواج یافت. به همراهش، فالگیری چای هم تبدیل به سرگرمی محبوبی شد. قبل از آن فال قهوه در اروپا پرطرفدار بود.

آلنیس همینطور از روی کتاب می خواند و برای جادوآموزانی که حوصله شان سر رفته و کنار آتش خوابشان گرفته بود توضیح می داد. وقتی حس کرد به اندازه کافی اطلاعات داده است، کتاب را سریع و محکم بست.
با حرکت ناگهانی آلنیس، جادوآموزان هشیار شدند و به او نگاه کردند.

- چای رو هم میشه به تنهایی دم کرد و هم ترکیبی با گیاهای مختلف. دوتا عنصر خیلی مهم توی فالگیری چای وجود داره؛ موردی که می خواین درباره اش پیشگویی کنین و نوع چای، که این دوتا به همدیگه بستگی دارن. مثلا برای پیشگویی آینده نوزاد معمولا از چای زعفرون یا چای سیب استفاده میشه، یا برای پیشگویی زمان مرگ، که البته زیادم دقیق نیست از چای فلفلی یا چای و نعنا کمک می گیرن.

آلنیس به سمت نزدیک ترین آتش خم شد و قوری را از روی آن برداشت.
- من براتون چای دارچین رو آماده کردم. این و چای سبز برای پیشگویی های ساده و پیش پا افتاده استفاده میشه؛ مثلا اتفاقی که تو یه ساعت آینده براتون میفته و از این دسته پیشگویی های ابتدایی.

جادوآموزی که داشت بساط خرما و قند و استکان کمرباریک را از کیفش بیرون می آورد دستش را بالا گرفت.
- پروفسور اجازه! میشه تو لیوانای خودمون بخوریم؟

آلنیس از اینکه پروفسور خطابش کردند حسابی ذوق کرده بود.
- بله حتـ... چی؟ نه! فال چای فقط با فنجون امکان پذیره. البته پیشگو های حرفه ای عقیده دارن که این کار باید با فنجون های مخصوص فالگیری انجام بشه؛ ولی بنظر من که لزومی نداره. حداقل واسه تازه واردا.

بعد فنجانی را برداشت و برای خودش چای ریخت و شروع به خوردن آن کرد.
وقتی چایش تمام شد، فنجان را رو به جلو گرفت.
- حالا می خوام یکی تون داوطلب شه و بهم بگه تو فنجون من چی می بینه.

جادوآموزی خودش را روی زمین کشید و جلو آمد؛ فنجان را از دست آلنیس گرفت و سعی کرد آن چه را می بیند تحلیل کند.
- خب... تو فنجونتون هیچی نیس. یعنی سفیده؛ و این شاید به این معنیه که شما... روح سفیدی دارین پروفسور...؟

آلنیس باز با شنیدن کلمه پروفسور ذوق زده و پاهایش شل شده بود.
- کـــــاملا درسـ... وایسا ببینم، یعنی چی هیچی تو فنجونم نیست؟!

بعد یک نگاه به فنجان انداخت و سپس قوری چای را چک کرد.
- کدوم تسترالی توی قوری صافی گذاشته!

آلنیس قوری دیگری را برداشت و بدون چک کردنش، باز برای خودش چای ریخت. پس از سر کشیدن چای، با فنجانی خالی از تفاله مواجه شد. چای چند قوری دیگر را هم امتحان کرد و انگار که بدش هم نمی آمد چند فنجان چای بخورد.
جادوآموزان هم پوکر فیس به معلمشان که مثلا قرار بود برایشان تدریس کند نگاه می کردند.

- یعنی بین این همه قوری، یکیش نیس که صافی نداشته باشه؟

ناگهان جادوآموزی از انتهای کلاس پیش آلنیس آمد و چای درون قوری اش که بدون صافی دم شده بود را به او نشان داد.

- آفرین صد آفرین هزار و سیصد آفرین! حالا خودت بیا فالمو بگیر.

آلنیس پس از سر کشیدن هشتمین لیوان چایش، فنجان را به دست جادوآموز داد و منتظر ماند.
جادوآموز مذکور اول فنجان را به جهت های مختلف چرخاند و از زاویه های مختلف تفاله درونش را بررسی کرد. بعد نگاهی به کتابش انداخت و در آخر، وقتی به نظر می رسید به نتیجه رسیده است لب به سخن گشود.
- تفاله های توی فنجون شما شبیه به توالت فرنگی برعکسه! و این می تونه این معنی رو بده که شما در آینده ای خیلی نزدیک نیاز به دست به آب پیدا می کنین!
- نه عزیزم حتما داری اشتباه می کنی. همچین نمادی اصلا وجود نداره. احتمالا اون یه چکشه که توی فالگیری چای به معنی...

آلنیس نتوانست جمله اش را تمام کند چون دل پیچه عجیبی سراغش آمد. او همانطور سر جایش کمی جابجا شد ولی دل پیچه شدید تر می شد. هشت فنجان چای کار دستش داده بود.
با عجله به سمت در کلاس رفت.
- ببخشید بچه ها من باید برم... دستشویی... کلاس تمومه، میتونین برین!

ولی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد و با حرکت چوبدستی اش، تکالیف روی هوا پدیدار شدند.
- و اینکه تکلیف هم دارین!
برای یه نفر با استفاده از چای، پیشگویی کنید. بگین از چه نوع چایی استفاده کردید و چرا اون رو انتخاب کردید. اگه درباره مورد خاصی پیشگویی کردید حتما بنویسید. نشانه هایی که توی فنجونش دیدید رو همراه با معنی هاش بنویسید. میتونید از فنجون های خاص فالگیری هم استفاده کنید و اگه این کارو کردید حتما توضیح بدید چه فرقی با فنجونای عادی داشت.
همین دیگه! موفق باشین!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۹:۱۱
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 241
آفلاین
سلام پروفسور دلاکور
وقت عالی متعالی!
————✦————


جادو آموزان سال اولی با اشتیاق به سمت کلاس پیشگویی می رفتند. بعضی بسیار برای شرکت در این کلاس ذوق داشتند و بعضی که به زور مسئول گروهشان این کلاس را انتخاب کرده بودند، زیر لب به استادی که هنوز ندیده بودند ناسزا می گفتند. ملت تازه وارد به در کلاس رسیدند؛ با اشتیاق در را باز کردند ولی در یک آن تمام اشتیاق داشته و نداشته شان پودر شد.

- چرا اینجا؟
- چرا اینجوری؟
- شنیده بودم یکم خسته و تنبله ولی فکر نمی کردم در این حد باشه.
- فایده نداره! من بیدارش می کنم.
- باز این سوسول خود شیرینش گل کرد.

یکی از جادو آموزان به سمت میز استادش رفت.
- استاد... خانم کران... لطفا بیدار شید!... استاد...
- اینجوری فایده نداره که! ببین یاد بگیر.
بچه زرنگ کلاس که در ته صف سکنان گزیده بود، همراه بطری آبی که در دستش داشت دوان دوان به سمت میز استاد کران رفت و تمام محتوایات بطری را روی صورت استادش خالی کرد.
دیزی تکانی خورد و دانش آموزان به سرعت از میز فاصله گرفتند.

- استاد فقط پنج دقیقه دیگه... قول میدم برگم رو به موقع تحویل بدم.
- استاد؟!
- الان به ما گفت استاد؟
- هـِـــــــــــــــــــــــــی! چه خواب خوبی بود.
دیزی همانطور که چشمانش را می مالید، به دانش آموزان که جلویش مانند گروه سرود ایستاده بودند، نگاه کرد.

- هیولا دیدید؟
- یه چیزی بدتر از اون!

جادو آموزان همزمان آب داخل دهانشان را قورت دادند. چهره خواب آلود دیزی با چهره ی هیولا های داخل کتاب های ترسناک مو نمیزد.

- استاد فکر نمی کنید باید کلاس را شروع کنیمـ...
- مگه نمی بینی وضع استاد خوب نیست؟ ول کن دیگه!
- کی گفته حال من خوش نیست؟

جادو آموز زرنگ به بالای سرش نگاه کرد. دیزی همانطور که لبخند ملیحی بر لب داشت، به دانش آموز زرنگ نزدیک شد و دستی بر سر او کشید.

- این رفتار من نقشه بود. می خواستم ببینم واکنش شما تو همچین موقعیتی چجوریاست. بیشترتون تونستید این نقشه رو با موفقیت پشت سر بذارید و خب عده ای تون هم...

دیزی به دانش آموزان متعجب نگاه کرد. بعضی خوشحال و بعضی پوکر فیس بودند. با یک دستی که زده بود، توانسته بود خواب بی موقع اش را خیلی خوب ماست مالی کند و همین طور خودش را خفن نشان دهد.

- بهتره نگم... خب بریم سراغ درسمون!
- استاد مبحث این جلسه چیه؟
- مبحث؟!

دیزی جاخورد. حافظه ماهی وارش مبحث جلسه را به باد فراموشی سپرده بود ولی خب عمل ماست مالی باز هم میتوانست همه چیز را بپوشاند.

- ام....یعنی میخواید بگید جلسه قبل مبحث این جلسه رو بهتون نگفتم؟
- استاد امروز اولین جلسه ی کلاسمونه!
-

این حال پوکر دیزی را نه تنها ماست بلکه گچ هم نمی توانست جمع کند.

- استاد اینم یه نقشه دیگه ست؟
- استاد ما مثل شما بیکار نیستیم که! کلی از وقتمون تلف شده!
- بچه جان من بیکار نیستم عه! من کار دارم...کار!

جرقه ی ریزی در مغز دیزی پدیدار شد. او به سرعت به سمت تخته رفت و با دست خط نابودش خیلی بزرگ کلمه " کار" را نوشت.

- همینه! مبحث امروزمون رو یافتم.
- مبحث مون کاره؟
- بله... کار! کار و شغل آینده انسان، جادوگر و ساحره جماعت هم خودش یک نوع پیشگویی به حساب میاد. همانطور خیلی از بزرگان جامعه جادوگری هم شغل و آیندشون توسط پیشگویی تعیین شد.

عجیب بود. حافظه کوتاه ماهی وارش این سری دسته گل به آب نداد و توانست روی بقیه اعضای مغز را کم کند. حافظه کوتاه دیزی همانطور که شیطانی لبخند میزد به دنبال ادامه مطالب کتاب "چگونه یک کار دار موفق باشیم" می گشت.

- کار و شغل آینده هر آدمی به نوع خودش یه جز سرنوشت ساز زندگیه. هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه...
-نشونه کوچک؟
- اتفاقاتی که باعث میشه قسمتی از آینده برامون روشن بشه مثل خواب های کوتاه ، برخی از علاقه هامون و ... . شما هم باید این نشونه های ریز رو در زندگی تون دیده باشید.
- استاد یعنی اون خواب عجیبی که شما در رول های قبلی تون بهش اشاره کردید یه نشونه بوده؟
- آفرین... دقیقا!
- پس چرا شما الان پولدار نیستید؟
-سرت تو کار خودت باشه بچه جون!

دیزی پس گردنی حواله بچه ی تسترال خون کلاس کرد و به سمت انتهای کلاس به راه افتاد.

- می گفتم... هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه، میتونه شغلش رو که بخشی از آینده خودش هست رو با روش های پیشگویی جادویی و مشنگی پیش بینی کنه.
-روش های مشنگی؟
- به روش هایی مثل جنجور، انتخاب رشته و.... گفته میشه که ما باهاش کاری نداریم. برای ما روش اول یعنی روش پیشگویی جادویی مهمه! راهی که در آن با استفاده از ابزارهایی مثل خواب هایی که افراد می بینند و گوی های شیشه ای از آینده و شغل و سِمَتشون باخبر می شند.
- یعنی میشه پیشگویی کرد من یه شعبه فست فود سلف سرویس بزنم؟
- آره چرا که نه!
- من میتونم پروفسور بشم؟
- اگه همینجوری به تلاشت ادامه بدی، حتما.
- استاد چطوری میتونیم مثل شرایط سابق شما بیکار باشیم؟
- باید هرچی پیشگویی درمورد آیندت بود رو انکار کنی.
- عه چه قشنگ و راحت!

دیزی به جادو آموزان نگاه کرد. همه محو سخنان او بودند. پس از چند دقیقه عجیبی که در ابتدای کلاس سپری کرده بودند، اکنون لبخند بر لب همگان نشسته بود. دیزی همانطور که لبخند میزد به سمت تخته رفت.

- خب بنظرم کافیه! نوبتی هم باشه نوبت تکلیفتونه!
- عه خانـــــــــــم!
- احساساتم پودر شد.
- بهونه نیارید دیگه!

دیزی چوب دستی اش را تکان داد و جملاتی روی تخته نقش بست.

- همانطور که روی تخته می بینید، میخوام طی یک داستان کوتاه تصورتون از بیست سال بعد خودتون رو طبق نشونه های کوچیکی در زندگیتو تا به الان دیدید، برام بنویسید. از جزئیات ریز تا موارد پر اهمیت رو باید ذکر کنید. همین دیگه! جلسه بعد میبینمتون.

دیزی به سمت میزش رفت. بالشت کوچکی را از داخل کیفش در آورد و روی میز گذاشت. میخواست سرش را روی بالشت بگذارد تا در زنگ تفریح چرت کوتاهی بزند که با چندین چشم متعجب رو به رو شد.

- پس چرا به من زل زدید؟
- استاد بازم میخواید بخوابید؟
- سرت تو کار خودت باشه بچه جون!
- چشم!

جادو آموز تسترال خون همانطور که بغض سنگینش را حمل میکرد، همراه هم کلاسی هایش از کلاس بیرون رفت. آنها تا به حال همچین معلم خسته ای را نه دیده و نه شنیده بودند.

تامام
☆خسته نباشید استاد☆


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
جسیکا که هم زمان هم گیج بود و هم هیجان زده و هم پر از سوال و هم خوشحال به نامه رو به رویش زل زده بود .

نقل قول:
سلام جسیکا.
یادته هفته پیش خون های جیسونو ریختی رو زمین ؟
می خواستم بگم برای جریمه زمین بسابی ولی دیگه خیلی تکراری شده پس جلسه ی بعدو تو باید تدریس کنی !
موفق باشی .


اگه که نامه واقعی بود و سر کاری نبود پس کلی کار تا قبل کلاس داشت...

تایم کلاس

بچه ها نشسته بودند منتظر ولی پروفسور دلاکور نیومد که نیامد . بعد 20 دقیقه جسیکا با ردای سیاه با رگه های صورتی و اپل و تاج روی سرش وارد شد و خیلی خونسرد پشت میز پروفسور نشست و به بچه ها که یواش پچ پچ می کردند نگاه کرد :
- ساکت.
-
- ممنون. خب این جلسه قراره من تدریس کنم .

همین چند کلمه کافی بود تا کل کلاس بریزند رو سر جسیکا .
- چی ؟
- کی گفته ؟
- برو بابا پروفسور کجاست ؟
- این همه آدم چرا تو ؟
- ساااااااکتتتتت. اول همه برای همه یه سوپرایز دارم.

جعبش رو از زیر میز در آورد و باز کرد و از توش یه آمپول صورتی قشنگ برداشت و گفت :
- کی می دونه از کجا خریدمش ؟
- مغازه ویزلی ها ؟
- دقیقا ! کلی آمپول با کارای مختلف و دردسر ساز برا شما توی این جعبه هست هر کی بدون اجازه حرف بزنه و یا کاری کنه تنبیه می شه . حالا بریم سراغ درس ! اول همه یه پیشگویی بکنم که قراره کتی یکی از این آمپولا رو صاحب شه.

کتی خیلی محتاط زل زده بود به پروفسور و سعی میکرد دسته گل به آب ندهد .
- آفرین کتی ! خب درس جذابمون راجب پیشگویی چپکی یا الکیه! به هردو اسم شناخته می شه. یه ترفند کاملا جدید که یه پیشگویی رو بدون هیچ پایه و اساسی انجام بدید! اولا که این نوع پیشگویی انقدر سادست که ماگل هام می تونن پس هر کی نتونه..... یه آمپول می خوره! خب اول از همه.... آرتمیس!
- بله؟
- بگو به نظرت چه اتفاقی امکان نداره که بیوفته؟ ترجیحا یه کاریو بگو که امکان نداره یه کسی بکنه.
- خب.... امکان نداره کتی با دیدن لردسیاه ویبره بره.
- کتی ؟ نظر تو چیه ؟

کتی که نزدیک بود شاخ در بیارد گفت :
- راستش فکر نمی ک......

همان موفع لرد با سر و صورت زخمی وارد شد و گفت :
- کتی اینجاست؟ پاشو بیا ببین این قارقاروت با من چی کار کرده.
-

جسیکا خیلی خونسرد جلو رفت و گفت :
- الان وسط کلاسیم فکر می کنيد 5 دقیقه ای کارتون با کتی تموم می شه ؟
- اوه بله خيلي ممنون. حالا بیا اینجا ببینم.

کتی پشت میز پناه گرفته بود و نمی رفت پس جسیکا خیلی خونسرد گفت :
- جناب لرد لطفا وسط کارتون یکی از این آمپول هام به کتی تعارف کنید به خاطر حرف گوش ندادن.
- ممنون این سیاهه رو بر می دارم. کتی نمی آیی ؟ یکی دیگم بردارم؟
- ببخشید اومدم !

جسیکا که راضی بود گفت :
- خب بریم ادامه درسمون. ممنون آرتمیس. این نوع پیشگویی معمولا توش غیر ممکن ترین اتفاق می افتد به اضافه بعضی استثناها که به اونا نمی پردازم. پس برای این پیشگویی یه اتفاق غیر ممکن رو در نظر می گیرید و می گید همون اتفاق می افته . همونطور که همه دیدید اول کلاس کتی خیلی آروم بود درسته ؟
-
- پس گفتم حتما یه امپول می خوره و خب به روش عجیبی نیاز شد که یه آمپول بخوره. ولی بریم سراغ استثناها که یکی شون رو من میگم مثل مرگ ! معمولا پیشگویی مرگ با این نوع جواب نمی ده و حالا بریم سراغ تکلیف !

تو یک رول 5 پیشگویی چپکی می کنید و حتما باید شرح بدید چجوری واقعی شد. ( 5 نمره ) باید 10 استثنا غیر مرگ رو هم پیدا کنید! ( 5 نمره )
- موفق باشید.

--------------------------------------------------------

پروفسور کلاستون کلاس مورد علاقم بود دلم براتون خیلی تنگ می شه.
هر وقت تو سابیدن کمکی چیزی خواستید بگید جدیدن داره خوشم میاد.


ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۱۲:۰۲:۱۶
ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۱۲:۰۲:۱۷


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتی، در حالی که جلوی کلاس راه میرفت و بر سر هر کسی که ذره ای سر و صدا میکرد، فریاد میزد، نوری از چوبش در کرد.
- ساکت باشین دیگه! عه!

دانش آموزان، آب دهانشان را قورت دادند.

فلش بک، صبح همان روز!

پروفسور دلاکور، در اثر سانحه ای، پایش شکسته بود، ( لیز خوردن در اثر ندیدن وایتکس ) و قرار بود با کشیدن قرعه، ببینند چه کسی قرار است که به جای او، کلاس را اداره کند.
- دانش آموزان گلم، الان این قرعرو میکشم ببینم کی در میاد.

گابریل، چوبش را به سمت تکه های چماله شده ی کاغذ گرفت و اسمی را زیر لبش گفت. همه ی بچه ها، کاملا مطمئن بودند که گابریل، چیزی به جز اسم کتی را به زبان آورده. ولی در کمال تعجب، روی کاغذی که باز شد، نوشته بود، کتی خوشگله.
- ایول!

کتی و قاقارو، در حالی که نگاهی مرموزانه رد و بدل میکردند، زدند قدش.
- خب، دانش آموزان جدیدم. سریع برید سر کلاس تا تنبیهتون نکردم!

تمام دانش آموزان، از هر چه میپرستیدند، تقاضای کمک کرده و به سمت کلاس راهی شدند. کتی و قاقارو نیز، با نگاهی تکبرانه، به سمت کلاس راه افتادند. گابریل، با وحشت و تعجب، به کاغذ ها نگاه کرد.
- من، قسم میخورم که اسم کتی رو، حتی به زبونم نیاوردم!

و وقتی که شروع به باز کردن کاغذ ها کرد، با این اسم ها رو به رو شد.
- کتی بل، کتی قشنگ، خانم بل، دوشیزه بل، سرکار قاقارو، عشقولیای کتی، کتی و قاقارو، قارغارو و پس کله ای!

پایان فلش بک

- درس امروز ما... تفه!

دانش آموزان، با وحشت، به کتی چشم دوختند.
- تف؟

کتی، به قاقارو نگاهی انداخت که داشت، فنجان هایی با تصویر کتی را، بین دانش آموزان، پخش میکرد.
- مبحث پیشگویی تف، بسیار مهمه. پیشگویی تف، اکثرا برای اینه که بفهمیم روزمون بده یا خوب.

فنجانی از جلویش برداشت و درونش تف کرد.
- تفتون رو قشنگ ببینین. اگه حباباش زیاد و بزرگ بود، یعنی روزتون خوبه. اگه کم و کوچیک بود، یعنی روزتون بده. و اگه کلا نداشت، یعنی قراره به رحمت مرلین برین.

سرش را بالا آورد و انبود دانش آموزانی مواجه شد که یا صورتشان سبز بود، یا در حال عق زدن بودند.
- خب، چون میبینم کار سختیه، به عنوان تکلیف بهتون میدمش. حالا... هر کس میخواد تف منو ببینه یا سوالی بپرسه، پس از یادداشت کردن تکالیف، داخل کلاس بمونه.

کتی، چوبش را به سمت تخته به حرکت در آورد.
1- حجم و تعداد حبابای تفتون رو بگین و شرح بدین که پیشگوییتون درست از آب در اومد یا نه.


گرچه، هیچ کس داخل کلاس نماند، اما کتی و قاقارو، از کلکی که زده بودند، بسیار خرسند بودند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.