دافنه نیز به اتاق پرفسور دلاکور رفت تا ببیند که چه در گویش دیده.
تق تق!
_اجازست بیام تو پرفسور؟
_ اوه سلام دافنه ! بیا تو ....
پرفسور دلاکور به دافنه گفت که چه چیزی در گویش دیده و دافنه از اتاق گابریل خارج شد. لوسی که دم در منتظر دافنه بود گفت: عه دافنه پرفسور تو گوی تو چی دید؟ها؟
_هیچی، البته هیچی که نه یه عالمه پول دید!
+چه باحال به من گفت تو گویت کتاب دیدم.....
دافنه از بی حوصلگی لوسی را پیچاند تا به خوابگاه اسلیترین برود و اندکی فکر کند. روی تختش نشسته بود و فکر می کرد که ناگهان مغزش جرقه زد و فهمید که چرا گوی یک عالمه پول را نشان داده .
قلم و دفترچه اش را برداشت و شروع کرد به نوشتن تکلیف کلاس... .
_ هفته قبل _
مسئله از این قرار بود که با شروع شدن ترم جدید هاگ دافنه وقت های ازادی گیر می آورد و تنهایی در راهرو ها قدم می زد .
روزی دافنه در حال قدم زدن در راهروی غربی هاگوارتز بود که پایش را ناگهان روی اجر لقی گذاشت.
خم شد تا ببیند چرا لق است که متوجه شد زیر آن چیزی پنهان شده! اجر رو برداشت و با کاغذی ربرو شد که از ظاهرش می توانست حدس بزند، که کاغذ متعلق به گذشته ها دور است.... .
_عوققق! باورم نمیشه که دستم رو روی زمین گذاشتم تا یه اجر رو بردارم.
با کنجکاوی تمام کاغذ را سریع باز کرد و دید آن یک کاغذ ساده نبوده بلکه کاغذ، نقشه یک گنج است.
آن را سریع در جیب لباسش گذاشت. آرام قدم می زد تا به خوابگاه اسلیترینی ها برسد!
وارد شد و سپس نقشه گنج را سریع بیرون اورد تا برسی اش کند، تا نقشه را دید متوجه شد گنج جایی نزدیک جنگل ممنوعه دفن شده . دافنه فردای ان روز به محض تمام شد کلاس شفا بخشی به اتاقش رفت و رزی ( مار پیتون شیطون دافنه) را روی دستش گذاشت و نقشه را برداشت و به طرف جنگل راه افتاد.
دافنه از تنهایی رفتن به جنگل فوبیای خاصی دارد چرا که زمانی که در جنگل تنهاست احساس می کند فردی نگایش می کند به همین دلیل رزی را با خودش می برد.
دافنه به جایی که احتمال می داد گنج مدفون شده رسید و با وردی خاک ها را کنار زد.
_ وای رزی میبینی؟یه گنجه! احساس می کنم در خوابم، منو گاز بگیر تا بفهمم.
دافنه تا یادش امد دارد به مارش رزی می گوید گازش بگیرد سریع داد زد: واهای نه منظورم.......هیچی.
دافنه حرفش را خورد و با قیافه پیروزمندانه ای به گنج نگاه می کرد.
_رزی ما که بی پول نیستیم ولی خب این گنج شاید یه روزی به کارمون بیاد، شاید باهاش جاروی پرنده جدید بخرم یا همش رو بدم و باهاش غذا بخرم شاید هم با تمام پولم روزنامه خریدم! پس باید یه جای دیگه قایمش کنیم ! فکر خوبیه نه؟
ماری به خودش قوسی داد و گفت: فیسسسسس،فسسس،فیسسس. دافنه خندید و گفت:اها باشه.
دافنه تنها کسیت که زبان رزی را میفهمد. حتی دلیل خریدن رزی هم همین بود که تا وارد مغازه شده بود رزی شروع به حرف زدن و غر غر کردن کرده بود و دافنه هم از او خوشش آمد و خریدش.
دافنه خاطره خریدن رزی برایش زنده شد بود و در حال فکر کردن به آن خاطره دلنشین بود که رزی با دنبش به دست دافنه زد تا هوشیارش کند.
_چرا میزنی؟دردم گرفت!
_فیسس مگر نمیبینی یه گنج به عظمت تمام دردسر هایت جلویت هست!فییس بیا قایمش کنیم تا کسی نیومده... .
دافنه گنج را جای دیگری دفن نمود و نقشه ای را طراحی کرد تا هر وقت خواست به راحتی بتواند محلی که گنج در ان دفن شده را بیابد. غروب زمانی که داشت به خوابگاه اسلیترینی ها بر می گشت آن را در چمدوشنش پنهان کرد... .
_ حال _
دافنه همه اینها را برای پرفسور نوشت ارزو کرد که دوباره مانند جلسه پیش نمره کمی نگیرد....