خلاصه:
لرد ولدمورت خسته و ملول شده. به مرگخوارهاش دستور می ده تا فیلمی در ژانر ترس براش بسازن. بلاتریکس تصمیم میگیره که از مرگخوارها تست بگیره. تا اینجا دامبلدور به عنوان راوی قبول شده و هری هم کشته شده تا نقش جسد رو بر عهده بگیره. ایوان تو صف انتظار برای تست دادنه، ولی هر دفعه یکی میآد و نوبتش رو می گیره.
بالاخره بعد از مدت ها نوبت ایوان رسید.
-ایوان بهتره دست به جنب...ایوان؟!ین دفعه کجا غیبت زد؟!
بلاتریکس به جایی که ایوان چند دقیقه پیش آنجا بود نگاه کرد ولی جز تپه ای که از لجن و سرخس ساخته شده بود چیز دیگری ندید.
-این از کجا اومد!؟
بعد چوبدستی اش را بالا آورد و لجن ها را کنار زد.
-آخیش هوای تازه!انقدر وایستادم روم علف سبز شد.
ایوان خواست چیز دیگری بگوید که یکدفعه روندا که معلوم نبود از کی وارد اتاق شده است، پرید وسط و گفت:
-من! من! نفر بعدی من!
-چی؟ تو چی؟ بگو دیگه زود!
-کارگردان بشم!
-ولی ما که کارگردان...
-ممنونم که اجازه دادی!
روندا بدون اینکه به حرف های بلاتریکس گوش کند خود را قانع کرد که کارگردان است.
-خب باید ما باید الان سر صحنه ی اول باشیم، پس بیاین بریم پر قدرت شروع کنیم.
دختر خواست به طرف صحنه برود، که پایش به ایوان گیر کرد و روی آن افتاد و بر زمین پخشش کرد.
-کی اینجا مانع گذاشته؟ اصلا عیب نداره الان خودم درستش میکنم.
بعد جاروی یک جادوگر بدبخت را که در گوشه ی اتاق بود برداشت و استخوان های ایوان که از هم متلاشی شده بود را جارو کرد.
-دیدی مشکل رو خودم حل کردم.
-الان ایوانو انداختیش زباله؟
-بله.
-تو یکی از مرگخوار های ارباب رو به فنا دادی؟
-بل...یعنی چیزه تو می خوای سلامت جامعه رو بخاطر یه مرگخوار به خطر بندازی؟
واقعا که برات متاسفم!
-اصلا ببینم تو راهنما رو خوندی؟
-بله!.. آمم.. فقط میشه بگید کدوم راهنما؟
بلاتریکس با حرکت چوبدستی روندا را بیرون انداخت و با صدای بلند گفت: نفر بعدی!