پست اول:با قدم هایی لرزان در خیابان راه می رفت و سعی می کرد صحنه ی شکار آن شب را از ذهنش پاک کند، اما موفق نمی شد. هر بار که نگاهش به یکی از رهگذران می افتاد، چهره ی قربانی اش را مقابل چشمانش می دید. در صورت های هر کدام از آن ها شباهتی را با آن انسان نگون بخت می یافت، در یکی ابروهای پرپشت آن مرد را می دید، در یکی لب های لرزانش و در یکی چشمان مبتلا به آب مرواریدش را که از وحشت گشاد شده بود.
گادفری سرش را تکان داد و سعی کرد تصویر آن مرد را از ذهنش خارج کند و در همین حین ساختمانی باشکوه و مجلل را در مقابل خود دید که از سنگ های سبز و نقره ای درخشان ساخته شده بود و روی تابلوی آن نشان یک مار قرار داشت که کنارش نوشته شده بود: مرکز مشاوره ی سالازار اسلیترین.
به تابلو خیره شد و همان طور که حالتی مردد بر صورتش نقش بسته بود، لحظاتی با خودش کلنجار رفت تا این که تصمیمش را گرفت و وارد مرکز مشاوره شد و از منشی وقت گرفت و در سالن انتظار نشست. در صندلی های مقابلش سه جادوگر نشسته بودند که با نفوذ به ذهنشان فهمید که شرور و گناهکار هستند. یکی از آن ها دزد بود، یکی آدم ربا و دیگری قاتل. گادفری چهره های تک تک آن ها را از نظر گذراند، چهره هایی که خباثت به وضوح در آن ها دیده می شد و بعد اشک در چشمانش حلقه بست و روی گونه هایش سرازیر شد و شروع کرد به هق هق. سه جادوگر با تاسف به او نگریستند و یکی از آن ها به او گفت:
"بیا نوبت من را بگیر و زودتر برو داخل."
گادفری تکه کاغذ را از او گرفت و همان طور که خم و راست می شد و گریه می کرد، از او تشکر کرد. در این لحظه مراجعه کننده ای از اتاق سالازار خارج شد و منشی اعلام کرد که نفر بعدی داخل شود. گادفری که ناگهان از فکر رو به رو شدن با سالازار دستپاچه شده بود، جلوی آینه ی دیواری دستی به موهایش کشید و قطرات اشک را از صورتش پاک کرد و به سمت اتاق سالازار رفت و وارد شد.
سالازار اسلیترین بر تختی که با جواهرات زمردی تزئین شده بود، تکیه زده و با یک دستش مشغول ورق زدن پرونده ی گادفری و با دست دیگرش مشغول نوازش یک مار غول پیکر با چشمان زرد درخشان بود که کنار تختش چمبره زده بود. گادفری اندکی خم شد و به سالازار ادای احترام کرد و روی صندلی ای که مقابل تخت او قرار داشت، نشست.
سالازار پس از لحظاتی بررسی پرونده را به پایان رساند و آن را کنار گذاشت و بعد نگاه نافذش را به چشمان گادفری دوخت.
"اطلاعات پرونده ات و حال آشفته ات نشان می دهد که چرا به این جا آمده ای. اما اگر خودت داستان را تعریف کنی، روند درمان بهتر انجام می شود."
"بله، جناب اسلیترین."
و دهانش را باز کرد تا مشکلش را توضیح دهد، اما عطر خون سالازار حواسش را پرت کرد. چه رایحه ای! انگار تمام طعم ها را با خودش داشت، شیرین، ترش، تند و تلخ. و آن رگ تپنده و پر از خونی که زیر پوست رنگ پریده ی سالازار بود، انگار داشت گادفری را دعوت می کرد که جلو بیاید و دندان های نیش تیزش را در آن فرو کند و...
"گادفری؟"
سالازار که از افکارش کاملا مطلع بود، با لبخندی اریب بر لب هایش و نگاهی کنایه آمیز به او خیره شده بود و گادفری که ناگهان به خودش آمده بود، متوجه شد که به سمت جلو خیز برداشته و دندان های نیشش از دهانش بیرون است. همان طور که عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود، فورا عقب رفت و روی صندلی اش نشست.
"روونا من را ببخشد، جناب اسلیترین. مرا به خاطر رفتار بی ادبانه ام ببخشید."
"جدال با غرایز. همین نیست که درونت را ذره ذره می جود و رنجت می دهد؟"
"برای رسیدن به رستگاری رنج کشیدن لازم است."
"و به من بگو، آیا رنج هایی که تا کنون کشیدی، توانسته تو را به ذره ای رستگاری برساند؟"
گادفری با بی قراری پاسخ داد:
"بله، بله، توانسته، اما... امشب اتفاقی افتاد که باعث شد به چارچوب اخلاقی ای که برای خودم تعیین کرده بودم، شک کنم.
امشب مثل همیشه برای شکار به منطقه ی اشرار رفتم و مرد پلیدی را به چنگ آوردم و تا آخرین قطره ی خونش را نوشیدم. بعد شروع کردم به گشتن لا به لای وسایلش تا چیزهای ارزشمندش را جمع کنم."
دوباره اشک در چشمان گادفری حلقه بست و او با صدایی لرزان ادامه داد:
"من در جیب هایش عکس هایی را دیدم که با اعضای خانواده اش گرفته بود، با همسرش و دو دختر کوچکش. آن ها کنار پدرشان خیلی خوشحال بودند، از ته دل می خندیدند و او را محکم در آغوش گرفته بودند. این چیزی نبود که من انتظار داشته باشم در جیب های آن مرد پلید ببینم.
جناب اسلیترین، من همیشه خودم را به عنوان خون آشامی می شناختم که فقط خون شرور می نوشد، ولی امشب حس کردم که دیگر خودم را نمی شناسم. من نمی دانم چه کسی هستم."
گادفری پس از گفتن این حرف ها یک دستمال از جیبش درآورد و همان طور که اشک هایش را پاک می کرد و سعی داشت جلوی هق هقش را بگیرد، منتظر ماند تا سالازار با او سخن بگوید.
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/6/10 21:26:57