هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰:۳۶ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
#41

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
تصویر کوچک شده


پایان حضور سالازار اسلیترین در مرکز مشاوره جادوگران



در طی هفته‌ای که گذشت، مرکز مشاوره جادوگران به دست من، سالازار اسلیترین، به یکی از مهم‌ترین مکان‌ها برای تربیت و ارتقای جادوگران تبدیل شد. وقت گرانبهای خودم را صرف کردم تا به شما جادوگران نشان دهم که چگونه می‌توانید به نسخه‌های قوی‌تر و برتر از خود تبدیل شوید و شایستگی پیوستن به ارتش من را پیدا کنید. این جلسات نه برای گوش دادن به احساسات و ترس‌های کوچک شما، بلکه برای هدایت شما به سوی قدرت واقعی و استحکام درونی برگزار شد. من از شما انتظار دارم که از این لحظه به بعد، از ضعف‌های خود عبور کنید و بر نقاط قوتتان تمرکز کنید.

به افرادی که این هفته به من مراجعه کردند، کمک کردم تا درک کنند که هیچ‌گاه نباید تسلیم ضعف‌های خود شوند. هر کدام از آن‌ها در راه خود نیازمند هدایت خاصی بودند. کوین را تشویق کردم تا به جای صحبت از مرگ و ترس، به قدرت درونی خود اعتماد کند. به رزالین و ریگولوس نشان دادم که قدرت و شایستگی ریگولوس فراتر از آن چیزی است که خود تصور می‌کرد. دوریا را متوجه کردم که نوشتن می‌تواند محوری در زندگی‌اش باشد و باید به آن اهمیت بیشتری بدهد.

همچنین، گابریل را با واقعیت‌های بی‌رحمانه روبه‌رو کردم تا درک کند که در جهان جادوگری، هر لحظه می‌تواند آزمونی برای استقامت و اراده باشد. هیزل را هدایت کردم که غرورش را به ابزار قدرت تبدیل کند و تام و مروپ را به دوئلی مرگبار فرستادم تا در نهایت تصمیم خود را بگیرند. به ایزابل نشان دادم که ارتباطات واقعی نیازمند صداقت کامل است و سیریوس را متوجه کردم که از وظیفه خود به عنوان یک جادوگر فرار کرده است و باید به قدرت واقعی خود پی ببرد. تلما را تشویق کردم که شکاکیت خود را به عنوان یک ابزار قدرت در آغوش بگیرد و گادفری را هدایت کردم که تضاد درونی‌اش را با درک قدرت ذاتی خود حل کند.

این جلسات برای من فرصتی بود تا توانایی‌های شما را بررسی کنم و ببینم چه کسی شایسته پیوستن به ارتش من است. حالا که این جلسات به پایان رسیده است، از شما انتظار دارم که با قدرتی جدید و هدفی محکم‌تر به سوی آینده گام بردارید. هیچ عذری برای شکست وجود ندارد.


برای اطلاعات بیشتر در مورد تور دوم سالازار اسلیترین به این تاپیک مراجعه کنید.


---
پی‌نوشت: منتظر مطالعه تکالیف همه شما هستم. فکر نکنید که یادم رفته و می‌تونید از زیر بار تکلیف نوشتن فرار کنید!




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶:۳۴ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
#40

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به ریگولوس بلک : پست دوم
(پست اول)



سالازار اسلیترین با نگاهی تیز و بی‌احساس به ریگولوس خیره شد. دیدن دوباره‌ی او، یادآور گذشته‌های دور بود، اما سالازار به‌خوبی می‌دانست که احساسات جایگاهی در میان قدرت و قاطعیت ندارد. او که همواره به‌عنوان جادوگری بی‌رحم و بی‌احساس شناخته می‌شد، تصمیم گرفت که ابتدا به‌تنهایی با ریگولوس صحبت کند. با صدایی سرد و قاطع گفت:

- رزالین، اینجا رو ترک کن. من و ریگولوس صحبت‌های خصوصی داریم.

رزالین نگاهی نگران به ریگولوس انداخت، اما بدون اعتراض از اتاق خارج شد. پس از بسته شدن در، سالازار به آرامی به ریگولوس نزدیک شد و با صدایی نرم‌تر ادامه داد:

- خوشحالم که دوباره تو رو می‌بینم، ریگولوس. اما بگذار چیزی رو روشن کنیم. شاید در لحظاتی فکر کرده باشی که کلاه گروه بندی اشتباه کرده، یا اینکه شاید به این نتیجه رسیده باشی که فقط به خاطر خاندان بلک به اسلیترین فرستاده شدی.

سالازار مکثی کرد تا تأثیر کلماتش را در چهره‌ی ریگولوس ببیند. سپس با لحنی جدی‌تر گفت:

- اما بهت یادآوری می‌کنم، ریگولوس. همه‌ی اصیل‌زاده‌ها به اسلیترین نمیان. خیلی‌ها هستن که از خانواده‌های اصیل و بزرگن، اما هرگز به اسلیترین راه پیدا نمی‌کنن. چون شایستگیش رو ندارن. اما تو، تو متفاوتی.

سالازار به چشم‌های ریگولوس خیره شد و با قدرت ادامه داد:

- فقط کسانی که پتانسیل تبدیل شدن به چیزی فراتر از یک جادوگر عادی رو دارن، وارد این گروه می‌شن. کسانی که می‌تونن قدرتمندتر از بقیه باشن، کسانی که می‌تونن جهان رو تغییر بدن. تو اینجا هستی چون قدرتی درونت داری که شاید خودت هنوز درک نکردی. قدرتی که تو رو به چیزی فراتر از یک جادوگر ساده تبدیل می‌کنه.

سالازار لحظه‌ای سکوت کرد، تا حرف‌هایش در ذهن ریگولوس رسوخ کند و سپس به آرامی افزود:

- پس بهتره شک و تردید رو کنار بذاری، ریگولوس. تو اینجا هستی چون شایسته‌ای. و حالا وقتشه که این قدرت رو کشف کنی و به چیزی که باید باشی تبدیل بشی.

سالازار با صدایی محکم و قاطع ادامه داد:

- من اهمیتی به ضعف‌هات نمی‌دم، ریگولوس. این‌ها چیزهایی هستن که همه به خودشون می‌گن تا جلوی رشدشون رو بگیرن. فراموش کن که در روابط اجتماعی ضعیفی. به جای اون، روی چیزهایی که در اون‌ها مهارت داری تمرکز کن. پیدا کن که در چه چیزی خوب هستی و بعد اون‌ها رو به نقاط قوتت تبدیل کن. این همون چیزیه که من از همه‌ی نواده‌هام می‌خوام. که نقاط قوتشون رو پیدا کنن و در اون‌ها قوی بشن.

سالازار با لحنی آرام‌تر، اما همچنان پرقدرت افزود:

- من از هیچ‌کس جز خودم انتظار کامل بودن ندارم، پس تو هم نباید از خودت چنین انتظاری داشته باشی. اعتماد به نفست رو نه از ضعف‌هات، بلکه از قوت‌هات به دست بیار و در اون زمینه‌ها به بهترین تبدیل شو.

ریگولوس با تأمل و جدیت به حرف‌های سالازار گوش می‌داد. وقتی سالازار حرف‌هایش را به پایان رساند، ریگولوس به آرامی سرش را به علامت تأیید تکان داد و با چشمانی که حالا بارقه‌ای از امید و تصمیم در آن‌ها دیده می‌شد، به سمت در حرکت کرد. او با احساس رضایت و امیدواری از اتاق خارج شد. اگرچه راه طولانی و پرچالشی برای یافتن دوباره قدرت‌هایش در پیش داشت، اما این راهی بود که حالا مصمم شده بود با تمام وجود آن را طی کند.

-------
تکلیف: ریگولوس بلک یکی از باهوش‌ترین جادوگرانی بود که توانست یکی از جان‌پیچ‌های لرد ولدمورت را پیدا کند. حالا از تو می‌خواهم که از همین هوش و ذکاوت و قدرت حل معما استفاده کنی تا مخفیگاه چند ماگل جادوگرستیز را پیدا کنی و سپس مکان گردهمایی آن‌ها را به من معرفی کنی. چگونگی حل معمای پیدا کردن این مخفیگاه را در تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن شرح بده.




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳:۲۶ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#39

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴:۱۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
پست اول:
رزالین در مرکز مشاوره را به صدا درآورد. بار چندم بود که همراه با فرد دیگری به چنین جاهایی می رفت، صرفا به خاطر این که آنها چنین درخواستی داشتند، نمی دانست. این دفعه چندم بود که مجبور می شد به خاطر "خجالتی" بودن ریگولوس همراهش به جاهای مختلف برود، نمی دانست.

باورش نمی شد ریگولوس تودار و سرسخت، به خواست و میل خودش به مرکز مشاوره برود. آن هم با شخصی مانند سالازار اسلیترین. از زمانی که رزالین به یاد داشت، او از موسس گروه خود وحشت داشت.

وقتی در را گشود، به ریگولوس اشاره کرد بنشیند. امیدوار بود ریگولوس بتواند بر خجالتش غلبه کند و مشکلاتش را خودش بگوید. با شناختی که از سالازار پیدا کرده بود، می دانست اگر رزالین تلاشی برای توضیح مشکلات ریگولوس کند، مطمئن می شود او می کوشد در زندگی پسرک بیچاره دخالت کند، در حالی که هم رزالین و هم ریگولوس خوب می دانستند چنین نیست.

دست برادر کوچکش را فشرد تا به او اطمینان خاطر دهد. درست است ریگولوس با او نسبتی نداشت، اما رزالین همیشه او را برادر کوچکش می دانست.
- شجاع باش، پسر کوچولو.

ریگولوس لبخندی زد. گویی آبشاری از جرئت و شهامت، به وجودش سرازیر شده بود. در صدایش از لرزش و اندوه درونش اثری نبود. توانسته بود احساساتش را مهار کند.
- می دونین، من احساس می کنم خیلی ضعیفم. همه این رو بهم می گن. به راحتی از حال می رم، با کوچیکترین مسائل اشکم در میاد و نمی تونم بدون تبدیل شدن به گوجه فرنگی با یکی که خوب نمی شناسمش صحبت کنم، مگر این که رزالین یا سیریوس کنارم باشن.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸:۱۸ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#38

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به ترزا مک‌کینز : پست دوم
(پست اول)



ترزا منتظر پاسخ سالازار بود، اما چیزی نگذشت که فهمید هیچ جوابی از سوی او نمی‌آید. او دوباره به سالازار نگاه کرد و دید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، سالازار دوباره مشغول نوشتن در دفترش شده بود، گویی که ده دقیقه گذشته اصلاً رخ نداده‌اند. یک دانش‌آموز ماگل‌زاده از گروه گریفیندور فکر کرده بود که می‌تواند بدون اجازه وارد اتاق سالازار شود و با او بحث کند، و سالازار وقت با ارزشش را صرف پاسخ دادن به سخنان بی‌ارزش او کند؟ برای سالازار، او حتی ارزش آن را نداشت که چوبدستیش را در بیاورد تا او را بکشد یا شکنجه دهد.

ترزا در حالی که ساختمان را ترک می‌کرد، شروع به فکر کردن به رفتار خود کرد. او بدون اینکه سالازار را واقعاً بشناسد، به او توهین کرده بود؛ تنها بر اساس چند نکته کوچک که در کتاب‌های تاریخی درباره او خوانده بود، به قضاوت نشسته و فرضیات جسورانه‌ای درباره او ساخته بود. سپس او را به همان رفتاری متهم کرده بود که خودش نشان داده بود. ترزا در نهایت تناقض رفتارش را فهمید و ساختمان را در سکوت ترک کرد.

با هر قدمی که از ساختمان دورتر می‌شد، ذهنش بیشتر درگیر رفتار و حرف‌هایی می‌شد که در اتاق مشاوره زده بود. او همیشه خود را فردی منطقی و منصف می‌دانست، اما حالا احساس می‌کرد که در برخورد با سالازار اسلیترین، دقیقاً برعکس عمل کرده است. او با پیش‌داوری‌های خود به اتاق سالازار وارد شده بود، درست همان چیزی که به زعم خودش از آن متنفر بود. هرچقدر بیشتر به این موضوع فکر می‌کرد، بیشتر به این نتیجه می‌رسید که سخنانش بیشتر بر اساس تعصب و هیجان بوده تا حقیقت. به تدریج، احساس شرمندگی جای خود را به ناراحتی داد. ترزا به یاد آورد که چگونه به خود اجازه داده بود تا به فردی که هزاران سال از او بزرگ‌تر و باتجربه‌تر است، توهین کند، بدون اینکه حتی لحظه‌ای به عمق و ریشه تفکرات او فکر کند. او در لحظه‌ای از هیجان و خشم، تصور کرده بود که تمام حقیقت را می‌داند و نیازی به شنیدن حرف‌های سالازار ندارد. اما اکنون، در سکوت خیابان‌های لندن، این تصور کاملاً فرو ریخته بود.

وقتی ترزا به خانه رسید، برای اولین بار به خود اجازه داد تا به حرف‌های نشنیده سالازار فکر کند. شاید در ظاهر پیروز این بحث بود، اما در واقع، خودش را شکست داده بود. او فهمید که حقیقت همیشه به همین سادگی‌ها نیست و قضاوت‌های زودهنگام می‌توانند بیش از آنکه فایده‌ای داشته باشند، مضر باشند.

----
تکلیف: با توجه به اینکه نویسنده پست هیچ مشکلی را مطرح نکرده، تکلیفی هم برای او تعیین نمی‌شود.




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۳:۱۹ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#37

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۱۶:۳۵
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 115
آفلاین
شنیده بودم این چند وقت سالازار اسلیترین توی مرکز مشاوره مشاوره میده. برای همین تصمیم گرفتم که برم و از نزدیک ببینمش. به مرکز مشاوره زنگ زدم و یه وقت گرفتم.

روز موعود رسید. با اتوبوس شوالیه به مرکز مشاوره رفتم. وارد شدم. منشی پشت یه میز قهوه ای نشسته بود.
- دوشیزه مک کینز؟
- بله خودم هستم.
- جناب اسلیتیرین منتظرتون هستن. بفرمایید داخل.

سرم رو تکون دادم. به سمت دری رفتم که منشی بهش اشاره کرده بود. یه در قهوه ای سوخته با دستگیره نقره ای که شکل مار بود. 3 بار به در ضربه زدم.

- بفرمایید داخل.

در رو باز کردم. سالازار پشت یه میز بزرگ قهوه ای سوخته که پایه هاش طرح مار داشت نشسته بود. داشتم همینطور خیره نگاهش میکردم. سالازار گفت:
- بشین فرزندم. مشکلت چیست؟

با دست به صندلی که جلوی میزش قرار داشت اشاره کرد. صندلی راحتی به نظر میومد. به سمت صندلی رفتم و نشستم.
- خب راستش من مشکلی ندارم. اگر هم داشته باشم ترجیح میدم پیش یه مشاور بدون تعصب برم. فقط میخواستم ببینم کسی که این تفکر مزخرف نژادپرستانه اصالت و خون خالص رو بنیان گذاری کرده چجور آدمیه! و تا جایی که من میبینم به نظر میاد یه آدم پیره که یه پاش لب گوره. از کجا معلوم شاید هم از مرگ برگشته باشه. و باید بگم که این طرز فکرش هم به بیخودی خودشه! در ضمن جناب سالازار محض اطلاعتون باید بگم که من فرزند جنابعالی نیستم. من ترزا مک کینز هستم و کاملا ماگل زاده ام! حالا هم من که به هدفم رسیدم و دیدم ریشه این تفکر از کیه. اگر صحبتی ندارین رفع زحمت میکنم تا از ادامه کوتاه زندگیتون بدون حضور ماگل زاده ای مثل من لذت ببرین!

لبخندی تحویل سالازار دادم و آماده شدم که پاشم برم.



پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷:۳۳ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#36

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به گادفری میدهرست : پست دوم
(پست اول)



سالازار با نگاهی آرام و بی‌تفاوت به گادفری خیره شد. در حالی که گادفری همچنان در حال پاک کردن اشک‌هایش بود و سعی می‌کرد خود را کنترل کند، سالازار به آرامی شروع به صحبت کرد.

- گادفری، تو با تضادی مواجه شده‌ای که بسیاری از موجودات، چه جادوگر و چه غیره، در طول زندگی خود با آن روبرو می‌شوند: تضاد بین غریزه و اخلاق. اما باید بدانی که این تضاد همیشه وجود خواهد داشت. تو یک خون‌آشام هستی و در عین حال سعی داری خود را به عنوان یک فرد 'خوب' حفظ کنی. این دو مسیر، در اصل، با هم در تضاد هستند. تا زمانی که این مسئله را برای خود حل نکنی، هرگز به آرامش نخواهی رسید.

پس از مکثی کوتاه، به صندلی تکیه داد و نگاهش را به چشمان گادفری دوخت. در حالی که چهره‌اش از ترکیبی از جدیت و اقتدار پر شده بود، با لحنی محکم و قاطع ادامه داد:

- به نظر تو دیگر افرادی که به آن‌ها 'شرور' گفته می‌شود، گذشته‌ای نداشته‌اند؟ خانواده‌ای نداشته‌اند؟ آیا فکر می‌کنی که آن‌ها به دنیا آمده‌اند تا جنایتکار باشند؟ هر یک از آن‌ها گذشته، آینده و افرادی داشتند که به آن‌ها وابسته بودند. اما تو باید بفهمی که در جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، این موضوعات نمی‌توانند تو را از هدفت منحرف کنند.

او به گادفری نگاهی انداخت و گفت:

-من مشکلی با این ندارم که تو یک خون‌آشام هستی، که جنایتکاران را می‌کشی و همزمان در محفل ققنوس و در کنار دیگر افراد 'خوب' باقی می‌مانی. اما نباید خودت را فریب بدهی که این کشتارها غیرضروری هستند. به جای اینکه به خودت بگویی که این فقط غریزه خون‌آشامی است که تو را به کشتار وادار می‌کند، آن را به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به هدفی بزرگ‌تر بپذیر.

با صدایی عمیق و قاطع افزود:

- قبول کن که تو نمی‌کشی فقط به این خاطر که یک خون‌آشام هستی، بلکه می‌کشی چون این تنها راه پاک کردن دنیا از شر جنایتکاران است. در این مسیر، تو بیشتر به من شباهت داری تا به روونا. تو می‌کشی تا به هدفت برسی، و من هم همین کار را می‌کنم.

گادفری که حالا به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود، به فکر فرو رفت. سالازار سرش را به نشانه پایان صحبت‌هایش تکان داد و گفت:

- حالا برو و به یاد داشته باش که راه رستگاری از شناخت قدرت و ذات خودت می‌گذرد. نترس از اینکه کیستی، بلکه آن را در آغوش بگیر و از آن برای رسیدن به اهدافت استفاده کن.

گادفری با احساسی از تسلی خاطر از جا بلند شد، به سالازار تعظیم کرد و به آرامی از اتاق خارج شد. در حالی که در راهرو قدم می‌زد، احساس می‌کرد که بار سنگینی از روی شانه‌هایش برداشته شده و با ذهنی آرام‌تر به آینده می‌نگریست.


----
تکلیف: مدتی هست که عده‌ای ماگل شب‌ها به مغازه‌های جادوگران حمله می‌کنند و از آن‌ها دزدی می‌کنند. در تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن شرح بده که چطور این افراد رو پیدا کردی و به سزای اعمالشون رسوندی.




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸:۳۵ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#35

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۸:۱۳
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 307
آفلاین
پست اول:

با قدم هایی لرزان در خیابان راه می رفت و سعی می کرد صحنه ی شکار آن شب را از ذهنش پاک کند، اما موفق نمی شد. هر بار که نگاهش به یکی از رهگذران می افتاد، چهره ی قربانی اش را مقابل چشمانش می دید. در صورت های هر کدام از آن ها شباهتی را با آن انسان نگون بخت می یافت، در یکی ابروهای پرپشت آن مرد را می دید، در یکی لب های لرزانش و در یکی چشمان مبتلا به آب مرواریدش را که از وحشت گشاد شده بود.

گادفری سرش را تکان داد و سعی کرد تصویر آن مرد را از ذهنش خارج کند و در همین حین ساختمانی باشکوه و مجلل را در مقابل خود دید که از سنگ های سبز و نقره ای درخشان ساخته شده بود و روی تابلوی آن نشان یک مار قرار داشت که کنارش نوشته شده بود: مرکز مشاوره ی سالازار اسلیترین.

به تابلو خیره شد و همان طور که حالتی مردد بر صورتش نقش بسته بود، لحظاتی با خودش کلنجار رفت تا این که تصمیمش را گرفت و وارد مرکز مشاوره شد و از منشی وقت گرفت و در سالن انتظار نشست. در صندلی های مقابلش سه جادوگر نشسته بودند که با نفوذ به ذهنشان فهمید که شرور و گناهکار هستند. یکی از آن ها دزد بود، یکی آدم ربا و دیگری قاتل. گادفری چهره های تک تک آن ها را از نظر گذراند، چهره هایی که خباثت به وضوح در آن ها دیده می شد و بعد اشک در چشمانش حلقه بست و روی گونه هایش سرازیر شد و شروع کرد به هق هق. سه جادوگر با تاسف به او نگریستند و یکی از آن ها به او گفت:
"بیا نوبت من را بگیر و زودتر برو داخل."

گادفری تکه کاغذ را از او گرفت و همان طور که خم و راست می شد و گریه می کرد، از او تشکر کرد. در این لحظه مراجعه کننده ای از اتاق سالازار خارج شد و منشی اعلام کرد که نفر بعدی داخل شود. گادفری که ناگهان از فکر رو به رو شدن با سالازار دستپاچه شده بود، جلوی آینه ی دیواری دستی به موهایش کشید و قطرات اشک را از صورتش پاک کرد و به سمت اتاق سالازار رفت و وارد شد.

سالازار اسلیترین بر تختی که با جواهرات زمردی تزئین شده بود، تکیه زده و با یک دستش مشغول ورق زدن پرونده ی گادفری و با دست دیگرش مشغول نوازش یک مار غول پیکر با چشمان زرد درخشان بود که کنار تختش چمبره زده بود. گادفری اندکی خم شد و به سالازار ادای احترام کرد و روی صندلی ای که مقابل تخت او قرار داشت، نشست.

سالازار پس از لحظاتی بررسی پرونده را به پایان رساند و آن را کنار گذاشت و بعد نگاه نافذش را به چشمان گادفری دوخت.
"اطلاعات پرونده ات و حال آشفته ات نشان می دهد که چرا به این جا آمده ای. اما اگر خودت داستان را تعریف کنی، روند درمان بهتر انجام می شود."

"بله، جناب اسلیترین."

و دهانش را باز کرد تا مشکلش را توضیح دهد، اما عطر خون سالازار حواسش را پرت کرد. چه رایحه ای! انگار تمام طعم ها را با خودش داشت، شیرین، ترش، تند و تلخ. و آن رگ تپنده و پر از خونی که زیر پوست رنگ پریده ی سالازار بود، انگار داشت گادفری را دعوت می کرد که جلو بیاید و دندان های نیش تیزش را در آن فرو کند و...

"گادفری؟"

سالازار که از افکارش کاملا مطلع بود، با لبخندی اریب بر لب هایش و نگاهی کنایه آمیز به او خیره شده بود و گادفری که ناگهان به خودش آمده بود، متوجه شد که به سمت جلو خیز برداشته و دندان های نیشش از دهانش بیرون است. همان طور که عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود، فورا عقب رفت و روی صندلی اش نشست.
"روونا من را ببخشد، جناب اسلیترین. مرا به خاطر رفتار بی ادبانه ام ببخشید."

"جدال با غرایز. همین نیست که درونت را ذره ذره می جود و رنجت می دهد؟"

"برای رسیدن به رستگاری رنج کشیدن لازم است."

"و به من بگو، آیا رنج هایی که تا کنون کشیدی، توانسته تو را به ذره ای رستگاری برساند؟"

گادفری با بی قراری پاسخ داد:
"بله، بله، توانسته، اما... امشب اتفاقی افتاد که باعث شد به چارچوب اخلاقی ای که برای خودم تعیین کرده بودم، شک کنم.

امشب مثل همیشه برای شکار به منطقه ی اشرار رفتم‌ و مرد پلیدی را به چنگ آوردم و تا آخرین قطره ی خونش را نوشیدم. بعد شروع کردم به گشتن لا به لای وسایلش تا چیزهای ارزشمندش را جمع کنم."

دوباره اشک در چشمان گادفری حلقه بست و او با صدایی لرزان ادامه داد:
"من در جیب هایش عکس هایی را دیدم که با اعضای خانواده اش گرفته بود، با همسرش و دو دختر کوچکش. آن ها کنار پدرشان خیلی خوشحال بودند، از ته دل می خندیدند و او را محکم در آغوش گرفته بودند. این چیزی نبود که من انتظار داشته باشم در جیب های آن مرد پلید ببینم.

جناب اسلیترین، من همیشه خودم را به عنوان خون آشامی می شناختم که فقط خون شرور می نوشد، ولی امشب حس کردم که دیگر خودم را نمی شناسم. من نمی دانم چه کسی هستم."

گادفری پس از گفتن این حرف ها یک دستمال از جیبش درآورد و همان طور که اشک هایش را پاک می کرد و سعی داشت جلوی هق هقش را بگیرد، منتظر ماند تا سالازار با او سخن بگوید.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۰ ۲۱:۲۶:۵۷


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴:۳۶ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#34

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به تلما هلمز : پست دوم
(پست اول)


سالازار با نگاهی تحسین‌آمیز، چشمان تیزبین خود را به تلما دوخت. نوری سرد و عمیق در چشمانش می‌درخشید که همزمان حس قدرت و آرامش را منتقل می‌کرد. با صدایی آرام اما پرطنین و قدرت‌مند گفت:

- اول از همه، باید از تو بابت صداقتی که در ابراز احساساتت نسبت به بزرگی من نشون دادی تشکر کنم. این حرفا از دل برمیاد و حقیقت داره. باید بگم که هنوز دیر نشده و اگه واقعاً فکر می‌کنی که می‌تونی بخشی از ارتش بزرگ من باشی، می‌تونی به گروه اسلیترین ملحق بشی. به نظرم، تو کسی هستی که می‌تونه به من در رسیدن به هدفم یعنی تسلط بر جهان کمک کنه.

سالازار کمی به جلو خم شد، انگشتانش را به آرامی روی میز چوبی کهن‌سالش قرار داد و با لحنی آرام‌تر و متفکرانه ادامه داد:

- اینکه تو همیشه حس شک به همه چیز داری، اصلاً چیز بدی نیست. یکی از چیزایی که همیشه تو دنیای جادوگری ازش بیزار بودم، اینه که همه سعی می‌کنن دیگران رو شبیه به خودشون کنن و اون حس خاص بودن رو ازشون بگیرن. اما من از این حس شکاکی تو خوشم میاد؛ این نشون می‌ده که تو فقط به خودت اعتماد داری و این خیلی ارزشمنده.

سالازار مکثی کرد، گویی که بخواهد تأثیر کلماتش را در عمق ذهن تلما بسنجد. سپس با لحن جدی‌تری گفت:

- فقط باید مراقب باشی، چون شکاک بودن ممکنه باعث بشه که از دیگران دور بشی و تنهایی رو تجربه کنی. اما وقتی که به تنهایی می‌رسیم، اونجاست که یا به قدرت واقعی خودمون دست پیدا می‌کنیم یا سقوط می‌کنیم. این واقعاً یک آزمون هست، پس نترس از اینکه متفاوت باشی و نظر خودت رو داشته باشی. من فقط چند دقیقه‌ است که تو رو می‌شناسم، اما مطمئنم که می‌تونی از این آزمون سربلند بیرون بیای.

وقتی تلما آماده رفتن بود، سالازار نگاهی عمیق و معنادار به او انداخت. در آن لحظه، سکوتی سنگین اتاق را پر کرد و تنها صدای نفس‌های آرام تلما به گوش می‌رسید. سالازار با صدایی ملایم گفت:

- فقط به یک جمله فکر کن: اینکه به راحتی به دیگران اعتماد نمی‌کنی، یعنی تو تفکر انتقادی داری و این فوق‌العاده‌س. به خودت شک نکن.

تلما با احساسی از اعتماد به نفس جدید، از اتاق خارج شد، در حالی که کلمات سالازار هنوز در ذهنش می‌چرخیدند و او را به تفکر وامی‌داشتند.


----
تکلیف: فردی ناشناس باهات قرار گذاشته و بهت قول داده که یه معجون جادویی بهت بفروشه که توانایی‌های فکری و فیزیکیت رو برای چند ساعت تقویت می‌کنه. درباره این ملاقات در تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن بنویس.




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۱۵ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#33

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
برای اطلاعات بیشتر در مورد تور دوم سالازار اسلیترین به این تاپیک مراجعه کنید.



مشاوره به سیریوس بلک : پست دوم
(پست اول)


سالازار نگاهی به سیریوس انداخت و سپس با خونسردی شروع به صحبت کرد:

- چرا؟ شاید باید این سوال رو از خودت بپرسی، سیریوس. چرا مسیر زندگی‌ت رو به سمتی بردی که با خانواده‌ت، با ریشه‌هات به تضاد و جنگ رسیدی؟

سالازار با لحنی آرام اما تهدیدآمیز ادامه داد:

- من آدم‌ها رو از هم جدا نکردم، من فقط بهشون نشون دادم که راهی برای پیدا کردن قدرت واقعی وجود داره. راهی که نیاز به شجاعت، فداکاری و البته کمی... غرور داره. ولی تو، سیریوس، تو راهی رو انتخاب کردی که بیشتر شبیه به فرار بود تا مبارزه. فراری از چیزی که نمی‌تونستی قبول کنی.

سیریوس با چشمانی خشمگین به سالازار خیره شد، اما چیزی در نگاه سالازار بود که باعث می‌شد او نتواند به راحتی جواب بدهد. شاید به این دلیل که در عمق وجودش می‌دانست که حرف‌های سالازار، حداقل بخشی از آن، حقیقت دارد. سالازار لبخندی زد و با لحنی آمیخته به تمسخر ادامه داد:

- شاید به همین دلیل اینجایی، تا از من، کسی که تو فکر می‌کنی مسبب تمام این جدایی‌ها و دردهاست، جواب بگیری. اما حقیقت اینه که جواب‌ها همیشه اون چیزی نیستن که ما می‌خوایم بشنویم، سیریوس.

اتاق در سکوت فرو رفت، و تنها صدای نفس‌های سنگین سیریوس و تیک‌تاک ساعت دیواری شنیده می‌شد. سالازار دست‌هایش را به هم قلاب کرد و به سیریوس اجازه داد تا کمی فکر کند. آیا واقعا آماده بود تا با حقیقت روبرو شود؟ نگاهی عمیق‌تر به سیریوس انداخت و با صدایی آرام‌تر اما همچنان قاطعانه گفت:

- شاید باور نکنی، ولی من واقعاً نمی‌خوام کسی بمیره، حتی ماگل‌ها. ولی هیچ بخششی برای کسانی که جلوی اهداف من می‌ایستن وجود نداره. من معتقدم که طبیعت، جادوگران رو به یک دلیل به وجود آورده، و اون دلیل اینه که باید بر جهان حکمرانی کنن. به ما قدرتی داده شده که فراتر از تصور ماگل‌هاست، قدرتی که ما رو به موجوداتی برتر تبدیل می‌کنه.

سالازار مکثی کرد و سپس ادامه داد:

- به ماگل‌ها نگاه کن. ببین دارن با زندگی خودشون چه می‌کنن. آیا واقعاً می‌تونی بگی که دارن بهترین زندگی ممکن رو می‌گذرونن؟ آیا نیاز به راهنمایی ندارن؟ راهنمایی از طرف کسانی که طبیعت انتخاب کرده تا قوی‌تر باشن و توانایی خلق همه چیز از هیچ رو داشته باشن؟ این وظیفه ماست، و این تویی که از وظیفه‌ات به عنوان یک جادوگر برای هدایت این جهان به آینده‌ای بهتر فرار می‌کنی.

سالازار کمی به جلو خم شد و با لحنی جدی‌تر ادامه داد:

- بهتره که به ارتش من بپیوندی، سیریوس. من همیشه می‌تونم از کسی مثل تو با نگرشی که داری استفاده کنم. باور کنی یا نه، تو بیشتر شبیه من هستی تا به گودریک یا دامبلدور. ما هر دو می‌دونیم که برای ایجاد تغییرات واقعی، باید آماده باشیم تا هر چیزی رو که سر راهمون قرار می‌گیره از بین ببریم.

سیریوس که دیگر حرفی برای گفتن نداشت، خواست از جای خود برخیزد و بحث را پایان دهد، اما قبل از اینکه بتواند تکان بخورد، سالازار با یک حرکت ساده دست، او را به بیرون اتاق و به خیابان‌های لندن فرستاد. سیریوس ناگهان در میان ماگل‌ها قرار گرفت، در حالی که صدای آخرین حرف‌های سالازار هنوز در ذهنش می‌پیچید. حالا شاید مجبور بود با نگاهی تازه به زندگی ماگل‌ها و جایگاه خودش به عنوان یک جادوگر بیندیشد.

----

تکلیف: یک روز توی لندن بگرد و بعدش تو تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن یه گزارش از وضعیت واقعی ماگل‌ها و زندگی‌شون بنویس.



ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۰ ۱۴:۳۵:۰۷



پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰:۴۱ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#32

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
پست اول:


لندن، شهری که پر است از انواع و اقسام جادوها! شهری که تنها به اسم، مخصوص ماگل هاست.
در جای‌جای شهر، جادوگران و ساحرگان زندگی میکنند و مکان های بسیاری، توسط جادوگران ساخته شده، که با جادو های مخصوص، از چشم مردم عادی شهر مخفی شده است.
مرکز مشاوره جادوگران، یکی از این اماکن جادویی‌ست.

تلما، از یکی از مرگخواران شنیده بود که سالازار اسلایترین، برای مدت کوتاهی، به‌عنوان مشاوره‌دهنده در مرکز مشاوره، کار می‌کند.
دلیلش را نمی‌دانست؛ تنها، ملاقات با سالازار اسلایترین برایش مهم بود.
از همان کودکی، علاقه شدیدی به سالازار و افکارش داشت.
از نظر تلما نیز، اصالت از همه چیز مهم تر بود. او فکر میکرد که ماگل‌ها، شایسته یادگیری جادو نیستند!
به‌خاطر این تفکراتش، تصور می‌کرد گروه اسلایترین برایش مناسب‌تر باشد؛ ولی کلاه گروهبندی، گریفیندور را برایش در نظر گرفت.
از فکر و خیال بیرون آمد. بعد از چند دقیقه، به مرکز مشاوره رسید و به آرامی داخل شد. کنار میز منشی ایستاد.
- جناب اسلایترین وقت دارن؟
- اوه! بله! میتونین الان برین داخل!
- خیلی ممنون.

تلما به آرامی چند ضربه به در زد. سپس آن را باز کرد و داخل شد.
- سلام... جناب اسلایترین؟
- سلام. بشین.

سالازار به صندلی روبروی میزش اشاره کرد.
تلما درحالی که اطراف را نگاه میکرد، روی صندلی‌ نشست.

- خیلی‌خب! شروع کن. چه مشکلی داشتی که اینجا اومدی؟
- خب... راستش... مشکل من نیست، مشکل بقیه است!

سالازار مشتاقانه جلو آمد.
- چی؟
- شک کردنم... همه ازش شکایت میکنن... راستش، نظر هیچکس برام مهم نیستا ولی... بار آخر، نواده عزیزتون، لرد سیاه تهدیدم کرد!
- چه تهدیدی؟

تلما اندوهگین به چشمان سالازار خیره شد. چقدر چشم های او و اربابش شبیه به هم بودند...
- گفتن اگه این شکاک بودنم رو حل نکنم... من رو از ارتش تاریکی بیرون میکنن...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.