هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

اگر خیال می‌کردید وزارت سحر و جادو حق و حقوق اقلیت‌های جامعه جادویی را نادیده گرفته است، باید بگوییم اشتباه کردید! وقتی وزیر سحر و جادو خودش از اقلیت‌ها باشد، مشخص است که شما را فراموش نخواهد کرد.


از تمامی اقلیت‌های جادویی و باقی اعضای این جامعه جادویی دعوت به عمل می‌آوریم تا در برنامه‌های ویژه وزارتخانه برای اقلیت‌ها شرکت کنند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۰:۰۱:۵۵ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 31
آفلاین
آقای سیگنس بلک!


اولین چیزی که در پستت دیدم رعایت نکردن برخی از علائم نگارشی در پایان چند تا از دیالوگ ها بود.

مثل این:
نقل قول:
- به من مربوط نمیشه! از این واگن جم نمی‌خورم تا وقتی به مقصد برسیم


و این:

نقل قول:
- معلومه که نه. تو خودت رو می‌کشی. قلب و روحت رو به قتل می‌رسونی تا تبدیل به همون فردی بشی که توسط دیگران تایید میشه


دقت کن که قبل از ارسال پست، یک الی دوبار پست رو با دقت بخونی تا دیگه دچار این مشکل نشی.


بعضی از دیالوگ ها رو میشد حذف کرد ولی در سطحی که فعلا هستی ایراد بزرگی نیست که بخوام به خاطرش تاییدت نکنم. از محتوا و رعایت فاصله گذاری ها هم راضی بودم.

نکاتی که در این کلاس یاد گرفتی رو همیشه به خاطر داشته باش.

چالش دومت هم تایید میشه.


پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷:۱۹ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۳۱
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 48
آفلاین
- من یه واگن خصوصی اجاره کرده بودم! پس باید اینجا تنها باشم، به همراه خواهر و برادرم، نه تو!
- شاید به واگن اشتباهی اومدی. من مطمئنم که اینجا جای منه
- چندین بار چک کردم... این عادلانه نیست
- به من مربوط نمیشه! از این واگن جم نمی‌خورم تا وقتی به مقصد برسیم

دخترک حتی زحمتِ نگاه کردن به سیگنوس را نمی‌داد! او با اخم محوی به خواندن و ورق زدن کتابش ادامه می‌داد. البته سیگنس هم اهل دعوا یا استفاده از زور بازویش، در مقابل چنین دختر نحیفی نبود. پس فقط نفس عصبی‌ای کشید و در دورترین نقطه از دختر نشست.

- چرا به مسئول قطار گزارش نمیدی؟
- فکر می‌کنی تصمیمش رو نداشتم؟ پیداشون نکردم.
- پس فعلا باید باهام کنار بیای... می‌خوای بازی کنیم؟
- بازی؟ اصیل زاده‌ای مثل من چرا باید با دختر بی نام و نشونی مثل تو بازی کنه؟
- خیلی خب، یه صفحه انتخاب کن... از همین کتاب برات فال می‌گیرم

بی توجهی دختر نسبت به حرف های سیگنس، او را عصبی و گیج تر می‌کرد. او حتی به بی احترامی های سیگنس اعتنایی نمی‌کرد.. عصبی نمی‌شد! پس در اخر، تسلیمِ سرسختی دختر شده و با اکراه به کتابِ نگاه می‌کند.
- هممم... به نیت سه تا دخترم، سه

دخترک بدون هیچ حرفی کتابش را ورق می‌زند و سومین صفحه را در مقابلش باز می‌کند. کتاب به خطی نوشته شده بود که سیگنس تا به حال حتی شبیهش را هم ندیده بود، پس مجبور بود منتظر ترجمه دختر از کلمات بماند.
- نوشته... در آینده‌ای نزدیک، مرتکب قتل میشی!
- قتل؟! چرنده.
- کتاب من هیچوقت دروغ نمیگه، تاحالا هرچی که گفته واقعی بوده
- پس یعنی.. بالاخره موفق میشم آلفرد رو بکشم؟
- معلومه که نه. تو خودت رو می‌کشی. قلب و روحت رو به قتل می‌رسونی تا تبدیل به همون فردی بشی که توسط دیگران تایید میشه
- من همین الانشم مورد تایید دیگران قرار دارم.
- پس دیگه دیر شده! تو این قتل رو انجام دادی
- گفتم که چرنده!

سیگنس با بی حوصلگی دستش را به سمت کتاب دراز کرد، اما دخترک سریع دستش را عقب کشید، و همین باعثِ عصبانیت بیشتر سیگنس شد! به مچ دست دختر چنگ انداخت، اما بی فایده بود. دست سیگنس از پوست دختر رد شد، او غیر قابل لمس بود. همانند یک شبح.. یک روح!
همان لحظه، صدای خواهر و برادر سیگنس که در واگن را باز می‌کردند، باعث شد برای لحظه‌ای چشم از دختر بردارد، اما وقتی که دوباره سرش را چرخاند تا به دخترِ مرموزِ مقابلش نگاه کند، هیچکس را نیافت. به جز خواهر و برادرش، کسی در واگن حضور نداشت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶:۰۸ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 31
آفلاین
آقای سیگنس بلک!

با این که انتظار داشتم توی چالشی که تمرکز روی توصیف هست، توصیفات بیشتری ببینم، اما چون در کل پست خوبی بود و باقی نوشته‌هات هم دنبال کردم، چالش اولت رو تایید می‌کنم.

متوجه شدم قبل از نوشتن هر اولین دیالوگ از افعالی مثل "جواب داد، گفت و..." استفاده کردی که لزومی به این کار نیست که همیشه این افعال رو حتما به کار ببری (همین‌جا تو پرانتز اشاره کنم اگه از این افعال استفاده کردی باید حتما بعدش از دو نقطه ":" استفاده کنی). به نظر میاد پست تدریس رو خوندی، بنابراین خیلی کوتاه بگم که بدون استفاده از این افعال که صریحا بیان می‌کنن دیالوگی قراره بیان بشه هم می‌تونی پیش بری. اگه آخرین توصیف قبل ازدیالوگ متعلق به گوینده دیالوگ باشه، با زدن یک‌بار اینتر دیالوگ رو می‌نویسیم و اگه دیالوگ متعلق به شخصی به جز فاعل آخرین توصیف باشه، دوبار اینتر می‌زنیم. یه نمونه رو توی پستت با این توضیحات اصلاح می‌کنم:

نقل قول:
سیگنس با ایده ناگهانی که به ذهنش رسید، به همراه لبخند شرارت آمیزش جواب داد.
- یه موجود وحشی چه استفاده‌ای داره؟

سیگنس با ایده ناگهانی که به ذهنش رسید، لبخندی شرارت‌آمیز زد.
- یه موجود وحشی چه استفاده‌ای داره؟





پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵:۰۳ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۳۱
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 48
آفلاین
چالش اول

تابلوی مغازه، نسبت به خود مغازه بسیار کوچکتر به نظر می‌رسید، و فقط کلمه‌ی ″مغازهٔ سایه″ در بین سیاهی ها به چشم می‌خورد که با رنگ طلایی و خطوط کج نوشته شده بود. سیگنس که از ابتدا می‌دانست مغازه مخصوصِ ابزار تاریکیست، با غرور به داخل قدم برداشت. بوی عود و چوبِ معطر مغازه را پر کرده بود، و فروشنده که ردای سیاه و بلندی پوشیده بود، به نشانه خوش آمد گویی تعظیمی کرد و با خوش رویی گفت؛
- خوش اومدید! چجوری می‌تونم کمکتون کنم؟
- ممنونم. به دنبال وسیله یا طلسمی برای دفاع از خودم می‌گردم.
- مغازه درستی رو انتخاب کردین، ما اینجا گزینه های زیادی برای ارائه داریم، لطفا چرخی تو مغازه بزنین و هر سوالی داشتین، از من بپرسین!

سیگنس بی توجه به فروشنده، به سمت قفسه ها قدم برداشت. سنگ های مختلف در رنگ و شکل های متنوع، به قفسه مخصوص خود تکیه داده بودند، و بازدید کننده ها را غرق در زیبایی خود می‌کردند.
بعضی از سنگ ها توسط انگشتر و گردنبند های چوبی یا فلزی احاطه شده بود، و حمل آنها را آسانتر می‌کرد. سیگنس محو تماشای سنگ ها بود که صدای فروشنده را شنید.

- سنگ های قرمز انرژی جادویی رو ذخیره می‌کنن، و سنگ های سیاه قابلیت هیپنوتیزم کردنِ شخص مصرف کننده رو دارن.

سیگنس سری تکان داد و با قدم های کشیده، به سمت قفسه بعدی رفت. معجون ها از طیف رنگی وسیعی برخوردار بودند، و زیر هرکدام، اسمشان با همان خط کج و خاص نوشته شده بود. اما معجونی به رنگ سبز پولداری، که برعکس دیگر معجون ها اسم و نشانی نداشت، توجه سیگنس را بیشتر جلب کرده بود. با احتیاط معجون را از قفسه برداشت و درحالی که با دقت محتوایش را بررسی می‌کرد، زمزمه کرد.
- چرا این معجون اسمی نداره؟
- اون.. معجون نیست، بعضی وقت ها هیولاها یا حتی گیاه های وحشی رو به این شکل درمیارن که در مواقع لزوم، ازشون استفاده کنن.

سیگنس با ایده ناگهانی که به ذهنش رسید، به همراه لبخند شرارت آمیزش جواب داد.
- یه موجود وحشی چه استفاده‌ای داره؟
- شوخی بردار نیست! آخه خیلی عصبی بشه هرکسی که سر راهش قرار بگیره رو به قتل می‌رسونه.
- حتی آلفر- منظورم اینه که.. حریف جادوگرای قدرتمند هم میشه؟
- اگه ناگهانی باشه یا جادوگر رو غافلگیر کنه، چرا که نه.
- خوبه! من می‌خرمش.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹:۰۳ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 31
آفلاین
دوشیزه روونا ریونکلاو!

مقتدرانه برگشتی... همون‌طور که از بانوی ریونکلاو انتظار می‌ره.

هنوز خیلی اشکالات نگارشی داری و یه سری حروفو جا می‌ندازی ولی پستت کیفیتش اونقدر بالا هست که نتونم ردت کنم. فقط دوتا کلمه به نظرم اومد باید حتماً املا صحیح‌شونو بگم.

نقل قول:
توجیحش

توجیه و ترجیح معمولاً با هم خیلی اشتباه می‌شه. نتیجه‌ش هم میشه همین توجیه با ح که اشتباهه.

نقل قول:
بزاریم

بذاریم درسته که از گذاشتن میاد. بزاریم با ز یعنی زار بزنیم که منظور ما نیست.

در نهایت بازم تاکید می‌کنم برای اینکه اشتباهات تایپی و نگارشیت رو کمتر کنی بعد از نوشتن پستت یه بار بلند برای خود بخونی و کلماتی که از نظر املایی خیلی احتمال اشتباه نوشته شدنشون میره رو توی گوگل سرچ کنی تا کیفیت نوشته‌هات بالاتر بیاد.

در کل خیلی راضی بودم. می‌تونی با رعایت نکاتی که توی این کلاس یاد گرفتی به کلاس‌های بعدی بری. موفق باشی.

چالش دومت هم تایید میشه.


پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱:۰۱ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۵۹ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از اون جا که زیبا او ابی رنگه
گروه:
ریونکلاو
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 55
آفلاین
چالش دوم

آرام سرش را چرخاند و به اطرافش خیره شد. همان شلوغی همیشگی ایستگاه، ایستگاهی برای ماگل ها که جادوگرها آن را تسخیر کرده بودند. ایستگاه بعد از رفتن او درست شده بود، اما کاملا برایش آشنا بود. قدم هایش را تندتر کرد و با سرعت بیشتر به سمت باجه ی کوچک بین سکوی نه و ده رفت. کنار سکوی نه ایستاد و نگاهی به سال اولی های سردرگمی کرد که به دنبال راهی برای رفتن به ایستگاه بودند. به راحتی می‌شد جادوگران ماگل زاده و اصیل را ازهم جدا کرد. آن های که مادر و پدرشان جادوگر بودند، دست والدین خود را گرفته و از باجه رد می‌شدند ولی ماگل زاده ها ی متعجب، تنها یا با پدر مادر سردرگم‌تر خود منتظر راهی بودند که به سکوی 9¾ راه پیدا کنند. توجه روونا به پسرک ماگل زاده ی تنهایی افتاد که با کنجکاویی به مردم نگاه می‌کرد و می‌خواست با چشمان کنجکاو خود راهی برای رفتن به ایستگاه پیدا کند. روونا آرام به سمت او رفت و با مهر مادرانه‌ای که مخصوص بچه‌ های گروهش بود به او نگاه کرد.
-دنبال راهی هستی که به سکو برسه؟ حالا چیزی هم فهمیدی؟

پسرک با چشمان عسلی اش با تعجب به صورت روونا نگاه کرد. از صورتش معلوم بود که متعجب است، که از همچین صورت جدی‌ای چنین صدای مهربانانه‌ای بیرون می‌آید. موهای مشکی اش را که جلوی صورتش گرفته بود با دست کنار زد و صورتش نمابان شد، لبخند احمقانه‌ایی روی لبانش خود نمایی میکرد. به باجه ی کوچک اشاره کرد.
-آره. هرچی هست مربوط به اون باجه است. اون هایی که از ریختشون معلومه جادوگرن به اون باجه نزدیک میشن ولی هر چی که میخوام تلاش کنم و بیشتر ببینم چی میشی موج جمعیت از اون جا رد میشن، انگار طلسمی چیزیه که نمیذاره ببینم.

روونا یا اطمینان به پسرک نگاه میکند، مطمعن بود او در گروه خودش جای دارد. با توجه بیشتری به پسرک نگاه کرد، قدی کوتاه و بدنی نسبتا لاغر داشت، صورتش گرد و دوست داشتنی بود اما از رفتارش معلوم بود که از این بچه ها تیتیش مامانی نیست. دستش را روی شانه پسرک گذاشت.
-باجه رو درست گفتی. ولی به نظرت نباید جادو کنیم که ماگل ها نفهمن وسط قطار خودشون یه استگاه قطار جادوگری درست کردیم؟ برای رسیدن به سکو باید اروم به سمت باجه ی بین سکوی نه و ده بدویی وقتی به اون برسی به جای این که بهش بخوری میرسی به سکوی 9¾.
- نمیشه دست شما رو بگیرم و رد شم؟ یکمی می‌ترسم ، یعنی می‌ترسم بخورم به باجه.

روونا به پسرک نگاه کرد که چند ساعت دیگر یک ریونکلاویی می‌شد. لبخندی زد و دستش را گرفت و با پسرک به سمت باجه دویدند، به باجه که رسیدند متوجه شد پسرک مکث کوتاهی کرده است اما روونا دستش را کشید و با خود به سمت سکو برد. زمانی که به سکو ی 9¾ رسیدند پسرک با تعحب به اطرافش خیره شد و چشمانش دور تا دور ایستگاه را می‌گذراند و با عشق به قطار هاگوارتس نگاه می‌کرد.

-بهتره از هم دیگه این جا جدا شیم. سال تحصیلی خوبی داشته باشی!
-چی؟ آها! شما هم سال خوبی داشته باشید.

روونا به سو ی دیگر رفت و پسرک را در سردرگمی خود رها کرد. با قدم های شمرده به سمت قطار رفت با چمدانش را از روی چرخ دستی برداشت و وارد راهروی قطار شد، دانش آموز ها خوشحال و سرحال از اینکه دوباره به هاگوارتس برمیگردند با سرعت راهرو را طی می‌کردند تا به دوستان قدیمی ی خود برسند. از کوپه ها صدای شادی و خنده هایشان می‌آمد. روونا دانه دانه در کوپه ها را باز میکرد و به دنبال کوپه ای خالی میگشت، زمانی که در کوپه ای که دانش آموزی درونش بود را باز می‌کرد سر و صدا ی درون کوپه میخوابید، معلوم بود هیچ کدامشان نمیخواستند همسفرشان پیرزنی باشد که سالیان سال عمر کرده.

در آخر در یک کوپه خالی را باز کرد و درونش رفت، چمدانش را بالا گذاشت و از جیب ردایش کتاب کوچکی در آورد. سعی کرد تمرکز کند اما صدای خنده های کوپه ی کناری به او فرصت کتاب خواندن را نمی‌داد. چند دقیقه ای صبر کرد شاید آن ها ساکت شوند اما انگار به راحتی به روونا اجازه کتاب خواندن نمیدادند. روونا آرام بلند شد و در کوپه را باز کرد یک نگاه خشمگینانه برای آن ها کافی بود تا ساکت شوند و به روونا اجازه ی کتاب خواندن بدهند. از کوپه ی خود بیرون آمد و به سمت در کوپه ی کناری رفت، کتاب را در دستش بلند کرد و نگاه عصبی خود را به دانش اموزان گرینفودری دوخت.
-ساکت باشید! درسته شما می‌خواید وقتتون رو به بطالت بگذرونید ولی نباید مزاحم بقیه شید مگه نه؟
- بله قربان.

بچه های ترسیده و لرزان را به حال خود گذاشت و به سمت کوپه ی خود رفت. نشست و با تمام تمرکز به کتاب خواندن خود ادامه داد، با تمام توجه در کتاب خود غرق شده بود. جوری در کتاب غرق شده بود که اگر دانش آموزی در قطار بمب کود حیوانی می‌ترکاند او متوجه نمیشد.

-ببخشید! من میتونم این جا بشینم؟ تمام کوپه ها پر شده.

روونا به تمام زندگی‌اش بد و بیراه گفت و به هر چه دستش امد فحش داد، انگار امروز قرار نبود آرام بنشیند و کتابش رابخواند. پسرک کوچکی که او کمک کرده بود به ایستگاه برسد دم در ایستاده بود و به روونا خیره شد روونا نفس عمیقی کشید.
-بیا تو... بشین! از من خجالت نکش! گفتی اسمت چی بود؟

پسرک از رفتار اولیه روونا ترسیده بود و حالا از لحن مهربانه اش متعجب، آرام روی صندلی رو به روی روونا نشست و به او خیره شد.

-مگه من ترسناکم؟ میدونم یکم پیر شدم ولی این قدر ترسناک نیستما! ماگل زاده ای اره؟
-اسمم ویلیامه. ویلیام باربر... فاملیه مسخرهایی دارم باربر! خیلی چرته! ماگل یعنی چی؟ اون بار هم تو حرف هاتون ازش استفاده کردین.
-یعی کسایی که جادوگر نیستن، تو هم پدر مادرت جادوگر نیستن؟
-اره. خیلی عجیب بود. یه روز یه نامه برام اومد که گفت من یه جادوگرم! پدرم دیوونه شده بود! اخه پدرم یه دانشمنده... عین دیوونه ها می‌گفت همچین چیزی امکان نداره و حتما یکی سر به سر ما گذاشته، میخواست بره و به بقیه همکاراش بگه! که یه جادوگر اومد و پدرم رو توجیحش کرد که این کار نکنه و جادوگر ها هم وجود دارند!
- فکر نمی‌کردنم وزارت خونه ازین کار ها کنه!
-چی وزارت خونه؟ مگه شما وزارت خونه دارید؟

روونا داشت عصبی می‌شد، پسرک بیچاره حق داشت که از این چیز ها خبر نداشته باشد. ولی داشت سر روونا را می‌خورد.
-بنظرت ما بی صاحابیم؟ بزاریم هر کی هر کاری کنه ما هم بشنیم بگیم به ما چه؟ باید یکی باشه که همه چی رو کنترل کنه...

پسرک که متوجه ی کلافگی روونا شده بود آرام خودش را جمع کرد و سعی کرد در دست و پای روونا نباشد.
-ببخشید! انگاری زیاد سوال پرسیدم. قبل این که بیام داشتید کتاب میخوندید؟ دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون ادامه بدید.

روونا نفس عمیقی کشید و تا اخر آن سفر به کتاب خواندنش ادامه داد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶:۲۸ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 31
آفلاین
دوشیزه روونا ریونکلاو!

متاسفانه داستانی که نوشتی کاملا با موضوعی که توی پست تدریس ازت خواستم متفاوته.
از نظر ظاهری پستت مشکلی نداره و همه‌چیز سر جاشه، ولی تعداد دیالوگ‌هات کمه. ازت میخوام دقیقا با موضوعی که توی پست تدریس بهت گفتم یه داستان بنویسی، می‌تونی هم در ادامه همین داستانت بنویسی و دوباره ارسالش کنی کامل توی یک پست.

بنابراین فعلا چالش دومت تایید نمیشه.


پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷:۴۵ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۵۹ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از اون جا که زیبا او ابی رنگه
گروه:
ریونکلاو
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 55
آفلاین
چالش دوم

آرام سرش را چرخاند و به اطرافش خیره شد. همان شلوغی همیشگی ایستگاه، ایستگاهی برای ماگل ها که جادوگرها آن را تسخیر کرده بودند. ایستگاه بعد از رفتن او درست شده بود، اما کاملا برایش آشنا بود. قدم هایش را تندتر کرد و با سرعت بیشتر به سمت باجه ی کوچک بین سکوی نه و ده رفت. کنار سکوی نه ایستاد و نگاهی به سال اولی های سردرگمی کرد که به دنبال راهی برای رفتن به ایستگاه بودند. به راحتی می‌شد جادوگران ماگل زاده و اصیل را ازهم جدا کرد. آن های که مادر و پدرشان جادوگر بودند، دست والدین خود را گرفته و از باجه رد می‌شدند ولی ماگل زاده ها ی متعجب، تنها یا با پدر مادر سردرگم‌تر خود منتظر راهی بودند که به سکوی 9¾ راه پیدا کنند. توجه روونا به پسرک ماگل زاده ی تنهایی افتاد که با کنجکاویی به مردم نگاه می‌کرد و می‌خواست با چشمان کنجکاو خود راهی برای رفتن به ایستگاه پیدا کند. روونا آرام به سمت او رفت و با مهر مادرانه‌ای که مخصوص بچه‌ های گروهش بود به او نگاه کرد.
-دنبال راهی هستی که به سکو برسه؟ حالا چیزی هم فهمیدی؟

پسرک با چشمان عسلی اش با تعجب به صورت روونا نگاه کرد. از صورتش معلوم بود که متعجب است، که از همچین صورت جدی‌ای چنین صدای مهربانانه‌ای بیرون می‌آید. موهای مشکی اش را که جلوی صورتش گرفته بود با دست کنار زد و صورتش نمابان شد، لبخند احمقانه‌ایی روی لبانش خود نمایی میکرد. به باجه ی کوچک اشاره کرد.
-آره. هرچی هست مربوط به اون باجه است. اون هایی که از ریختشون معلومه جادوگرن به اون باجه نزدیک میشن ولی هر چی که میخوام تلاش کنم و بیشتر ببینم چی میشی موج جمعیت از اون جا رد میشن، انگار طلسمی چیزیه که نمیذاره ببینم.

روونا یا اطمینان به پسرک نگاه میکند، مطمعن بود او در گروه خودش جای دارد. با توجه بیشتری به پسرک نگاه کرد، قدی کوتاه و بدنی نسبتا لاغر داشت، صورتش گرد و دوست داشتنی بود اما از رفتارش معلوم بود که از این بچه ها تیتیش مامانی نیست. دستش را روی شانه پسرک گذاشت.
-باجه رو درست گفتی. ولی به نظرت نباید جادو کنیم که ماگل ها نفهمن وسط قطار خودشون یه استگاه قطار جادوگری درست کردیم؟ برای رسیدن به سکو باید اروم به سمت باجه ی بین سکوی نه و ده بدویی وقتی به اون برسی به جای این که بهش بخوری میرسی به سکوی 9¾.
- نمیشه دست شما رو بگیرم و رد شم؟ یکمی می‌ترسم ، یعنی می‌ترسم بخورم به باجه.

روونا به پسرک نگاه کرد که چند ساعت دیگر یک ریونکلاویی می‌شد. لبخندی زد و دستش را گرفت و با پسرک به سمت باجه دویدند، به باجه که رسیدند متوجه شد پسرک مکث کوتاهی کرده است اما روونا دستش را کشید و با خود به سمت سکو برد. زمانی که به سکو ی 9¾ رسیدند پسرک با تعحب به اطرافش خیره شد و چشمانش دور تا دور ایستگاه را می‌گذراند و با عشق به قطار هاگوارتس نگاه می‌کرد.

-بهتره از هم دیگه این جا جدا شیم. سال تحصیلی خوبی داشته باشی!
-چی؟ آها! شما هم سال خوبی داشته باشید.



(کافیه؟ یا نیازه هنوز هم ادامش بدم؟)


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲ ۱۶:۲۱:۵۵

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳:۲۰ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 31
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

مشکلاتت در مورد اینتر زدن بعد از دیالوگ رو هنوز هم داری، که اینجا برات یک نمونه‌ش رو میارم و اصلاحش می‌کنم:

نقل قول:
- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!
سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:

این چیزیه که نوشته‌بودی. همون‌طور که در پست تدریس هم گفته‌بودم، وقتی دیالوگ‌ها تموم میشن و می‌خوایم توصیف بنویسیم، باید با دو عدد اینتر بین دیالوگ و توصیفمون فاصله ایجاد کنیم. متاسفانه این موضوع رو رعایت نکردی و فقط یک اینتر زدی.
حالت اصلاح شده و درستش به این شکل هست:

- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!

سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:


امیدوارم متوجه تفاوتشون شده باشی.

از این اشکالات باز هم داری.
و البته بزرگ‌ترین اشکالت این هست که علی‌رقم این‌که گفته بودم یک داستان جدید بنویس، داستان قبلی رو آوردی و یک سری تیکه‌هاش رو پاک کردی... که خب، باز هم داستان جدید نیست، و کار جالبی هم نیست چنین کاری.
بنابراین دوتا کار باید بکنی:
1. داستان جدیدی بنویسی.
2. تمام نکات ظاهری که توی پست تدریس هست و قبلا هم برات اصلاحشون کرده‌بودم رو رعایت کنی.

چالش دومت تایید نمی‌شه.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۷:۲۶:۴۲ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰:۳۵ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۲۱:۱۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 16
آفلاین
چالش دوم

وارد قطار میشوم. ساعت ۵ است و راس۵ قطار حرکت می‌کند. در راهرو های تنگ قطار قدم بر میدارم، تا به کوپه ای خالی برسم.
وارد کوپه ای میشوم که دو دخترو سه پسر در آن نشسته اند! بر روی صندلی خالی کنار پنجره می‌نشینم.
ناگهان نگاهم روی دختر کناری ام می افتد؛ او ماریا است.
دست را جلو میبرم و با او دست میدهم! انگار او هم مرا شناخته! به گرمی دستم را می‌فشارد؛ و با لحن مهربانی می‌گوید:
- تو اینجا چیکار میکنی! نگو که سال اولی هستی؟
- اوه! بله. سال اولی هستم.
- واقعا از دیدنت خوشحالم!

سرم را تکان داده و صدایم را صاف میکنم، همان لحظه دخترک موفرفری که در صندلی اول نشسته بود؛ میپرسد:
- ماری! نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟
- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!
سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:
- ایشون برادرم لسیوس مالفوی هست. ایشون لیلی لانگ باتم و برادرش کویل لانگ باتم. تام گانت هم دوست ماست!

سکوت را ترجیح می‌دهم.
دخترک که لیلی نام دارد میگوید:
- خب، بچه ها! چیزی را جب جنگل اسرار آمیز شنیدید؟
- ام! من یه چیزی شنیدم؛ میگن به تعداد گروه های مدرسه چشمه داره!
- اره. من اسم چشمه ها رو می دونم!
- نظر تو چیه؟ نارسیسا.
سرم را بر میگردانم، حس میکنم کار ناپسندی است اگر آبروی ماری را پیش دوستانش برده و صحبت نکنم.
پس سعی میکنم لبخندی بزنم و میگویم:
- اسلیترین هوا، هافلپاف طبیعت، گریفیندور زمین، ریونکلاو آسمون. به نظر من هوا مهم ترینه!

ماری هم سر تکان می‌دهد:
- اره همشون مفید هستن؛ ولی هوا همیشه کار امد تره!

لیلی تند تند می‌گوید:
- وای وسیله هاتون جمع کنید، الان می‌رسیم!

یعنی انقدر گرم صحبت بودیم، که متوجه گذر زمان نشدیم. همان لحظه صدای سوت قطار بلند می‌شود.


°نارسیسا°
° ° °
° °° ♡ °
° °
° ° °بلک°
° °







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.