چالش دوم:هیلی توی کوپه قطار نشسته بود، دستش زیر چونهاش، به منظرهای که از پشت شیشه رد میشد خیره شده بود. صدای چرخهای قطار روی ریل، ریتمی یکنواخت و آرامشبخش داشت. بغلدستیش، پسری با موهای تیره و نگاه مشکوک، بالاخره سکوت رو شکست:
-: هیچوقت به این فکر کردی که چرا طلسمای سیاه اینقدر جذابن؟
هیلی، بدون اینکه نگاهش رو از شیشه برداره، گفت:
-: جذاب؟ شاید چون همیشه قدرت آدمو سمت خودش میکشونه. ولی خب، بیشتر از جذاب بودن، خطرناکن.
دختر دیگری که روبهروی هیلی نشسته بود، با لبخند زهرآلودی گفت:
-: خطرناک؟ پس چرا همه میخوان یادشون بگیرن؟ حتی اونایی که دم از اخلاق و عدالت میزنن، آخر سر سراغش میرن.
هیلی بالاخره نگاهش رو به دختر انداخت:
-: چون تو لحظههایی که هیچ چیز دیگه جواب نمیده، اونها میتونن ورق رو برگردونن. ولی به قول معروف، بازی با آتیشه.
پسر، با صدای آرومی که انگار از شنیدن این حرفا لذت میبرد، زمزمه کرد:
-: مثل دمنتورها. همه ازشون میترسن، ولی کسی که بتونه کنترلشون کنه، چی؟ اون آدم تبدیل به خطرناکترین جادوگر دنیا میشه.
هیلی شونهای بالا انداخت:
-: دمنتورها فقط ابزارن. نمیفهمن، احساس ندارن. ولی تکشاخها.. اونها فرق دارن. خالصتر از چیزی هستن که جادوی سیاه بتونه بهشون دست بزنه.
دختر روبهرو قهقههای زد:
-: تکشاخ؟ داری از چی حرف میزنی؟ یه موجود بیفایده که فقط برای افسانهها خوبه؟
هیلی خونسرد گفت:
-: آره؟ پس چرا خونشون اینقدر ارزشمنده؟ چرا توی قدیمیترین معجونها همیشه ردپایی ازش هست؟ چون حتی یه قطره ازش میتونه هر طلسم و نفرینی رو خنثی کنه.
پسر با کنجکاوی گفت:
-: ولی گرگینهها چی؟ فکر میکنی یه گرگینه توی هاگوارتز میتونه قایم بشه؟
هیلی لبخندی زد، ولی نگاهش تیز شد:
-: شاید بتونه. ولی کسی که بخواد قایم بشه، نباید کاری کنه که دیده بشه. اگه یکی از ما بود، تا حالا بو برده بودیم، نه؟
دختر با شیطنت سرش رو به سمت در کوپه خم کرد و گفت:
-: یا شاید هم همین الان، اینجا توی کوپهمونه.
هیلی مستقیم به چشمهای پسر خیره شد:
-: شاید هم اون توی قطار، دنبال یکیه که شکارش کنه.
پسر با خنده گفت:
-: یا شاید هم تو اون شکارچی هستی.
هیلی پوزخندی زد و نگاهش رو دوباره به بیرون دوخت. صدای قهقههی دختر و زمزمههای پسر توی کوپه پیچید. ولی هیلی دیگه چیزی نگفت. نگاهش از منظره رد شد، اما تو ذهنش همچنان داشت طلسما، موجودات و احتمالات رو میسنجید میکرد.