- من یه واگن خصوصی اجاره کرده بودم! پس باید اینجا تنها باشم، به همراه خواهر و برادرم، نه تو!
- شاید به واگن اشتباهی اومدی. من مطمئنم که اینجا جای منه
- چندین بار چک کردم... این عادلانه نیست
- به من مربوط نمیشه! از این واگن جم نمیخورم تا وقتی به مقصد برسیم
دخترک حتی زحمتِ نگاه کردن به سیگنوس را نمیداد! او با اخم محوی به خواندن و ورق زدن کتابش ادامه میداد. البته سیگنس هم اهل دعوا یا استفاده از زور بازویش، در مقابل چنین دختر نحیفی نبود. پس فقط نفس عصبیای کشید و در دورترین نقطه از دختر نشست.
- چرا به مسئول قطار گزارش نمیدی؟
- فکر میکنی تصمیمش رو نداشتم؟ پیداشون نکردم.
- پس فعلا باید باهام کنار بیای... میخوای بازی کنیم؟
- بازی؟ اصیل زادهای مثل من چرا باید با دختر بی نام و نشونی مثل تو بازی کنه؟
- خیلی خب، یه صفحه انتخاب کن... از همین کتاب برات فال میگیرم
بی توجهی دختر نسبت به حرف های سیگنس، او را عصبی و گیج تر میکرد. او حتی به بی احترامی های سیگنس اعتنایی نمیکرد.. عصبی نمیشد! پس در اخر، تسلیمِ سرسختی دختر شده و با اکراه به کتابِ نگاه میکند.
- هممم... به نیت سه تا دخترم، سه
دخترک بدون هیچ حرفی کتابش را ورق میزند و سومین صفحه را در مقابلش باز میکند. کتاب به خطی نوشته شده بود که سیگنس تا به حال حتی شبیهش را هم ندیده بود، پس مجبور بود منتظر ترجمه دختر از کلمات بماند.
- نوشته... در آیندهای نزدیک، مرتکب قتل میشی!
- قتل؟! چرنده.
- کتاب من هیچوقت دروغ نمیگه، تاحالا هرچی که گفته واقعی بوده
- پس یعنی.. بالاخره موفق میشم آلفرد رو بکشم؟
- معلومه که نه. تو خودت رو میکشی. قلب و روحت رو به قتل میرسونی تا تبدیل به همون فردی بشی که توسط دیگران تایید میشه
- من همین الانشم مورد تایید دیگران قرار دارم.
- پس دیگه دیر شده! تو این قتل رو انجام دادی
- گفتم که چرنده!
سیگنس با بی حوصلگی دستش را به سمت کتاب دراز کرد، اما دخترک سریع دستش را عقب کشید، و همین باعثِ عصبانیت بیشتر سیگنس شد! به مچ دست دختر چنگ انداخت، اما بی فایده بود. دست سیگنس از پوست دختر رد شد، او غیر قابل لمس بود. همانند یک شبح.. یک روح!
همان لحظه، صدای خواهر و برادر سیگنس که در واگن را باز میکردند، باعث شد برای لحظهای چشم از دختر بردارد، اما وقتی که دوباره سرش را چرخاند تا به دخترِ مرموزِ مقابلش نگاه کند، هیچکس را نیافت. به جز خواهر و برادرش، کسی در واگن حضور نداشت.