wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 14 دی 1403 12:48
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه کوئنتین!

هم توصیفاتت برای چالش اول خوب بودن و هم دیالوگات برای چالش دوم مکالمه خوبی بود.

دو تا مورد کوچیک. اول جمجمه رو اشتباها جمجه نوشته بودی و دوم فقط برای افعالی مثل "گفت، پاسخ داد، پرسید و..." از ":" استفاده می‌کنیم و باقی دیالوگ‌ها که چنین افعالی ندارن بهتره نقطه انتهای جمله بیاد. مثلا:
نقل قول:
هیلی بالاخره نگاهش رو به دختر انداخت:
-: چون تو لحظه‌هایی که هیچ چیز دیگه جواب نمی‌ده، اون‌ها می‌تونن ورق رو برگردونن. ولی به قول معروف، بازی با آتیشه.

هیلی بالاخره نگاهش رو به دختر انداخت.
- چون تو لحظه‌هایی که هیچ چیز دیگه جواب نمی‌ده، اون‌ها می‌تونن ورق رو برگردونن. ولی به قول معروف، بازی با آتیشه.


هم چالش اول و هم چالش دوم تایید می‌شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 13 دی 1403 16:50
تاریخ عضویت: 1403/10/11
تولد نقش: 1403/10/12
آخرین ورود: دوشنبه 1 بهمن 1403 15:00
از: اِلدرهارت شکسته
پست‌ها: 9
آفلاین
چالش دوم:

هیلی توی کوپه قطار نشسته بود، دستش زیر چونه‌اش، به منظره‌ای که از پشت شیشه رد می‌شد خیره شده بود. صدای چرخ‌های قطار روی ریل، ریتمی یکنواخت و آرامش‌بخش داشت. بغل‌دستیش، پسری با موهای تیره و نگاه مشکوک، بالاخره سکوت رو شکست:
-: هیچ‌وقت به این فکر کردی که چرا طلسمای سیاه این‌قدر جذابن؟

هیلی، بدون اینکه نگاهش رو از شیشه برداره، گفت:
-: جذاب؟ شاید چون همیشه قدرت آدمو سمت خودش می‌کشونه. ولی خب، بیشتر از جذاب بودن، خطرناکن.

دختر دیگری که روبه‌روی هیلی نشسته بود، با لبخند زهرآلودی گفت:
-: خطرناک؟ پس چرا همه می‌خوان یادشون بگیرن؟ حتی اونایی که دم از اخلاق و عدالت می‌زنن، آخر سر سراغش می‌رن.

هیلی بالاخره نگاهش رو به دختر انداخت:
-: چون تو لحظه‌هایی که هیچ چیز دیگه جواب نمی‌ده، اون‌ها می‌تونن ورق رو برگردونن. ولی به قول معروف، بازی با آتیشه.

پسر، با صدای آرومی که انگار از شنیدن این حرفا لذت می‌برد، زمزمه کرد:
-: مثل دمنتورها. همه ازشون می‌ترسن، ولی کسی که بتونه کنترلشون کنه، چی؟ اون آدم تبدیل به خطرناک‌ترین جادوگر دنیا می‌شه.

هیلی شونه‌ای بالا انداخت:
-: دمنتورها فقط ابزارن. نمی‌فهمن، احساس ندارن. ولی تک‌شاخ‌ها.. اون‌ها فرق دارن. خالص‌تر از چیزی هستن که جادوی سیاه بتونه بهشون دست بزنه.

دختر روبه‌رو قهقهه‌ای زد:
-: تک‌شاخ؟ داری از چی حرف می‌زنی؟ یه موجود بی‌فایده که فقط برای افسانه‌ها خوبه؟

هیلی خونسرد گفت:
-: آره؟ پس چرا خونشون این‌قدر ارزشمنده؟ چرا توی قدیمی‌ترین معجون‌ها همیشه ردپایی ازش هست؟ چون حتی یه قطره ازش می‌تونه هر طلسم و نفرینی رو خنثی کنه.

پسر با کنجکاوی گفت:
-: ولی گرگینه‌ها چی؟ فکر می‌کنی یه گرگینه توی هاگوارتز می‌تونه قایم بشه؟

هیلی لبخندی زد، ولی نگاهش تیز شد:
-: شاید بتونه. ولی کسی که بخواد قایم بشه، نباید کاری کنه که دیده بشه. اگه یکی از ما بود، تا حالا بو برده بودیم، نه؟

دختر با شیطنت سرش رو به سمت در کوپه خم کرد و گفت:
-: یا شاید هم همین الان، اینجا توی کوپه‌مونه.

هیلی مستقیم به چشم‌های پسر خیره شد:
-: شاید هم اون توی قطار، دنبال یکیه که شکارش کنه.

پسر با خنده گفت:
-: یا شاید هم تو اون شکارچی هستی.

هیلی پوزخندی زد و نگاهش رو دوباره به بیرون دوخت. صدای قهقهه‌ی دختر و زمزمه‌های پسر توی کوپه پیچید. ولی هیلی دیگه چیزی نگفت. نگاهش از منظره رد شد، اما تو ذهنش همچنان داشت طلسما، موجودات و احتمالات رو می‌سنجید می‌کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 13 دی 1403 16:44
تاریخ عضویت: 1403/10/11
تولد نقش: 1403/10/12
آخرین ورود: دوشنبه 1 بهمن 1403 15:00
از: اِلدرهارت شکسته
پست‌ها: 9
آفلاین
چالش اول:

هیلی با قدم‌های آروم تو دل تاریکی کوچه ناکترن جلو می‌رفت. انگار هرچی بیشتر پیش می‌رفت، هوا سنگین‌تر می‌شد. صدای زمزمه‌هایی که از مغازه‌ها می‌اومد، مثل یه جور هشدار بود، ولی هیلی حتی یه لحظه هم مکث نکرد.

چشماش خورد به یه ویترین کوچیک، که یه جمجه‌ عجیب روش بود. جمجه‌، کوچیک‌تر از معمولی بود، ولی اون چشماش.. خب، چشم که نداشت، ولی انگار از توی اون حفره‌های خالی، مستقیم داشت به هیلی زل می‌زد. هر چند ثانیه یه بار یه دود سیاه ازش بیرون می‌زد و پخش می‌شد.
هیلی حس کرد زمزمه‌هایی که می‌شنوه، داره مستقیم تو سرش می‌پیچه. انگار این جمجه داشت چیزی بهش می‌گفت، ولی خیلی نامفهوم بود. یه قدم عقب رفت و یه نفس عمیق کشید.

یه مغازه‌ی دیگه که رد شد، یه میز قدیمی دید که روش یه کتاب چرمی سیاه بود. جلدش انگار سوخته بود و طرحای روش، وقتی دقیق نگاه می‌کرد، تکون می‌خوردن. یه بوی عجیب می‌داد، چیزی بین دود و خاکستر. نزدیک‌تر که شد، انگار کتاب یه جورایی داشت زمزمه می‌کرد، ولی نه مثل قبل؛ این یکی داشت مستقیم دعوتش می‌کرد که لمسش کنه. هیلی فقط یه نگاه انداخت و سریع ازش رد شد. حس کرد اگه دستش به کتاب بخوره، شاید دیگه نتونه ازش جدا بشه.

یه آینه بزرگ اون جلو بود که توجهش رو جلب کرد. قابش پر از نقش‌های مار و جمجمه بود. نزدیک که شد، تو آینه خودش رو ندید. یه سایه دید. یه سایه با چشمای قرمز، که عین خودش بهش زل زده بود. سایه دستش رو آورد بالا، انگار که داشت دعوتش می‌کرد. هیلی یه لحظه مکث کرد، ولی سریع نگاهش رو دزدید. حس کرد اگه یه ثانیه بیشتر نگاه کنه، دیگه نمی‌تونه برگرده.

آخر سر رسید به یه قفس شیشه‌ای که توش یه چوبدستی بود. چوبدستی عادی نبود؛ رگه‌های طلایی روش، انگار زنده بودن و هر چند لحظه یه بار مثل رعد و برق حرکت می‌کردن. هیلی نزدیک‌تر شد و حس کرد نفسش سنگین شده. این چوبدستی واسه جادوی معمولی ساخته نشده بود، این رو مطمئن بود. یه لحظه فکر کرد اگه دستش بهش بخوره چی می‌شه، ولی قبل از اینکه بیشتر وسوسه بشه، راهش رو کشید و رفت.

کل کوچه پر از این وسایل بود. هر کدومشون یه جور مرموز و خطرناک بودن. هیلی می‌دونست اینجا جایی نیست که بشه زیاد موند. توی ناکترن، هر چیزی، حتی سایه‌ها هم می‌تونستن برای خودشون زنده باشن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آذر 1403 12:56
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه بلک!

خوش‌حالم مواردی که گفته شد رو تا جای ممکن سعی کردی درستش کنی. چالش دومت تایید می‌شه.

اما برای این که بتونی تو چالش‌های بعدی تایید بشی، ازت می‌خوام حتما تو رولای آینده‌ت علاوه بر نکاتی که قبلا گفتم، نکته زیرو هم رعایت کنی:

توی پستت اینتر زیاد می‌زنی و اکثرا برای هر جمله جدیدی که می‌خوای بنویسی به خط بعد می‌ری. خصوصا یه سری جاها وسط پاراگراف ویرگول گذاشتی و باقی جمله رو به خط بعد بردی که درست نیست. ویرگول به معنای اینه که این جملات به هم مربوط هستن و در ادامه‌ی همدیگه‌ن. پس باید همه‌شون رو توی یک پاراگراف بنویسی. 2 تا مثال:

نقل قول:
سریع خم می‌شود... در کیفش دنبال چیزی می‌گردد.
نگاهم را از او میگرم،
و به پنجره میدوزم. هوا رو به تاریکی است. امیدوارم هرچه زود تر برسیم.
با صدای دخترک به سمتش بر میگردم.

سریع خم می‌شود... در کیفش دنبال چیزی می‌گردد. نگاهم را از او میگیرم و به پنجره میدوزم. هوا رو به تاریکی است. امیدوارم هرچه زود تر برسیم. با صدای دخترک به سمتش بر میگردم.

نقل قول:
صدای خنده بلند تر بلند تر میشود، نزدیک تر نزدیک تر،
ناگهان در تاریکی فرو میروم و دیگر چیزی متوجه نمی شوم.

صدای خنده بلند تر و بلند تر میشود، نزدیک تر و نزدیک تر، ناگهان در تاریکی فرو میروم و دیگر چیزی متوجه نمی شوم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آذر 1403 00:07
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 01:14
از: عمارت بلک
پست‌ها: 51
آفلاین
چالش دوم

آرام آرام قدم برمی‌داشتم و از سکوها می‌گذشتم.
نگاهی به اطراف انداختم؛ حق با خواهرم بود. سکوی نه و سه چهارم وجود نداشت، لااقل از دید ماگل ها این طور بود!
به یاد حرف های پدرم می‌افتم:

_ بین سکوی 10 و 9 دروازه مخفی به دنیا جادوگران و سکوی نه و سه چهارم وجود داره.

به رو به رویم نگاه میکنم سکوی 10 انجا است، سعی میکنم به قدم هایم سرعت ببخشم، تا دیر به قطار نرسم.
نفسم را درسینه حبس میکنم و بی‌درنگ قدم بر میدارم. چشم هایم را می‌بندم و رد میشوم،
با حس رد شدن؛

چشم هایم را میگشایم و به روبه رویم می نگرم و صدای همهمه در گوشم زنگ می‌زند.
و تصویر حرکت تند مردم را می بینم. باصدای سوت قطار به سمت قطار میروم.
وارد میشوم تقریبا همه کوپه ها پر است. نگاهم به کوپه ای می افتد. دخترکی تقریبا هم سن سال خودم در کنار پنجره کز کرده است، وارد میشوم و لب باز میکنم:
_ میشه بشینم؟
با چشم های زمردی اش به من زل می‌زند و فقط به تکان دادن سر اکتفا می‌کند.

آرام و خانومانه می‌نشینم و از پنجره به بیرون خیره میشوم و در افکارم غرق میشوم. نمیدانم چند دقیقه به همین منوال می‌گذرد.
نگاه خیره ای را روی صورتم حس میکنم.
به سمت دخترک بر میگردم او سرگرم کتاب خواندن است!
پس چه کسی به من نگاه میکند؟
دور اطراف را با دقت زیر نظر میگرم... همه چیز عادی است.

سرم را بر می‌گردانم، نگاهم روی جلد کتاب دخترک خیره می‌ماند.
کتابی با جلدی مشکی گه روی آن نوشته شده؛ جادوی سیاه کتاب جالبی به نظر می رسد.
با کنجکاوی میپرسم:

– داخلش چی نوشته؟

– درباره جادوی سیاه هست، موجودات وسایل جادو وحتی اسمشو نبر!
– اسمش نبر منظورت لرد ولدمورت هست؟

لرزیدن دخترک را به وضوح حس می‌کند.

– هعی آروم باش!

دخترک با صدایی لرزان پچ می‌زند:
– اون خیلی خطر ناک هست. لطفا به اسم صداش نکن.

به او پوزخند میزنم، دلم به حال دخترک می‌سوزد.از فردی می‌ترسد، که کل خاندان من به او خدمت می‌کنند؟

بی‌خیال لب میزنم:
– داخل کتاب درباره اون گردنبند ياقوت سرخ هم چیزی نوشته شده؟

با هواس پرتی می‌گوید:
– گردنبند! کدوم گردنبند؟

– شایعه شده بود.
گردنبندی در جنگل ممنوعه پیدا شده، در اون گردنبند روح دختر ۶ ساله ای که توسط شیاطین تسخیر شده بوده؛ زندگی میکنه.

سریع خم می‌شود... در کیفش دنبال چیزی می‌گردد.
نگاهم را از او میگرم،
و به پنجره میدوزم. هوا رو به تاریکی است. امیدوارم هرچه زود تر برسیم.
با صدای دخترک به سمتش بر میگردم.
– اینو میگی؟

با هیرت و ترس به گردنبند نگاه میکنم، همان است خوده خودش است. همان گردنبند که از جادوی سیاه پیروی می‌کند.
– خودشه از کجا پیداش کردی؟

می‌خواهد جواب سوالم را دهد؛ که صدای نهیبی می پیچد. صدایی مثل تصادف ثانیه ای بعد برق ها قطع می‌شود و قطار به سرعت شروع به حرکت میکند.

صدای جیغ می آید و بعد صدای خنده ای ترسناک که به صدای خنده دختر بچه ای شباهت دارد.
صدای خنده بلند تر بلند تر میشود، نزدیک تر نزدیک تر،
ناگهان در تاریکی فرو میروم و دیگر چیزی متوجه نمی شوم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 22:59
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه بلک!

خوش‌حالم بعد از وقفه‌ای که بین حضورت افتاد، دوباره با انرژی برگشتی و قصد طی کردن پله‌های ترقی رو داری! امیدوارم همینطور ادامه بدی و خیلی زود فارغ‌التحصیل بشی.

پست خوبی نوشته بودی که اگه اشکالات ظاهری‌ای که تو پست تدریس گفته بودم رو رعایت کرده بودی، بدون شک تاییدت می‌کردم!

بنابراین ازت نمی‌خوام یه پست جدید بنویسی، می‌تونی عینا همین پست رو دوباره بفرستی، فقط لطفا دو نکته‌ای که در ادامه اشاره می‌کنم رو توش اصلاح کن همین! برای هرکدوم فقط یه مثال زدم، بنابراین خودت باقی پستت رو چک کن و اشکالات مشابه رو پیدا و درست کن.

اول: دیالوگ با خط تیره "-" آغاز می‌شه و قرار دادن آندرلاین "_" اشتباهه. همینطور دیالوگ در 99% مواقع باید به زبان عامیانه نوشته بشه و نه کتابی. مثال:

نقل قول:
_ بین سکوی 10 و 9 دروازه مخفی به دنیا جادوگران و سکوی نه و سه چهارم وجود دارد.

- بین سکوی 10 و 9 دروازه مخفی به دنیای جادوگران و سکوی نه و سه چهارم وجود داره.

دوم: خیلی از جملاتت رو بدون علائم نگارشی رها کردی که درست نیست. هر جمله‌ای یا باید با علائم نگارشی مثل ". ! ؟ ..." پایان پیدا کنه، یا با علائمی مثل "، ؛ ..." یا حروف ربط به جمله بعد وصل شه. مثال:

نقل قول:
به سمت دخترک بر میگردم او سرگرم کتاب خواندن است!
پس چه کسی به من نگاه میکند؟
دور اطراف را با دقت زیر نظر میگرم همه چیز عادی است.

به سمت دخترک بر میگردم. او سرگرم کتاب خواندن است!
پس چه کسی به من نگاه میکند؟
دور و اطراف را با دقت زیر نظر میگیرم... همه چیز عادی است.


چالش دومت فعلا تایید نمی‌شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 18:27
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 01:14
از: عمارت بلک
پست‌ها: 51
آفلاین
چالش دوم

آرام آرام قدم برمی‌داشتم و از سکوها می‌گذشتم.
نگاهی به اطراف انداختم حق با خواهرم بود، سکوی نه و سه چهارم وجود نداشت لااقل از دید ماگل ها این طور بود!
به یاد حرف های پدرم می‌افتم:

_ بین سکوی 10 و 9 دروازه مخفی به دنیا جادوگران و سکوی نه و سه چهارم وجود دارد.

به رو به رویم نگاه میکنم سکوی 10 آنجا است، سعی میکنم به قدم هایم سرعت ببخشم تا دیر به قطار نرسم.
نفسم را درسینه حبس میکنم و بی‌درنگ قدم بر میدارم چشم هایم را می‌بندم و رد میشوم،
با حس رد شدن؛

چشم هایم را میگشایم به روبه رویم می نگرم و صدای همهمه در گوشم زنگ می‌زند.
و تصویر حرکت تند مردم را می بینم. باصدای سوت قطار به سمت قطار میروم.
وارد میشوم تقریبا همه کوپه ها پر است. نگاهم به کوپه ای می افتد دخترکی تقریبا هم سن سال خودم در کنار پنجره کز کرده است، وارد میشوم و لب باز میکنم:
_ میشه بشینم؟
با چشم های زمردی اش به من زل می‌زند و فقط به تکان دادن سر اکتفا می‌کند.

آرام و خانومانه می‌نشینم و از پنجره به بیرون خیره میشوم و در افکارم غرق میشوم. نمیدانم چند دقیقه به همین منوال می‌گذرد.
نگاه خیره ای را روی صورتم حس میکنم.
به سمت دخترک بر میگردم او سرگرم کتاب خواندن است!
پس چه کسی به من نگاه میکند؟
دور اطراف را با دقت زیر نظر میگرم همه چیز عادی است.

سرم را بر می‌گردانم، نگاهم روی جلد کتاب دخترک خیره می‌ماند.
کتابی با جلدی مشکی گه روی آن نوشته شده جادوی سیاه کتاب جالبی به نظر می رسد.
با کنجکاوی میپرسم:

_ داخلش چی نوشته؟

_ درباره جادوی سیاه هست، موجودات وسایل جادو وحتی اسمشو نبر!
_ اسمش نبر منظورت لرد ولدمورت هست؟

لرزیدن دخترک را به وضوح حس می‌کند.

_ هعی آروم باش!

دخترک با صدایی لرزان پچ می‌زند:
_ اون خیلی خطر ناک هست لطفا به اسم صداش نکن.

به او پوزخند میزنم، دلم به حال دخترک می‌سوزد از فردی می‌ترسد که کل خاندان من به او خدمت می‌کنند؟

بی‌خیال لب میزنم:
_ داخل کتاب درباره اون گردنبند ياقوت سرخ هم چیزی نوشته شده؟

با هواس پرتی می‌گوید:
_ گردنبند! کدام گردنبند؟

_ شایعه شده بود،
گردنبندی در جنگل ممنوعه پیدا شده در اون گردنبند روح دختر 6 ساله ای که توسط شیاطین تسخیر شده بوده زندگی میکنه.

سریع خم می‌شود و در کیفش دنبال چیزی می‌گردد.
نگاهم را از او میگرم،
و به پنجره میدوزم هوا رو به تاریکی است. امیدوارم هرچه زود تر برسیم.
با صدای دخترک به سمتش بر میگردم.
_ اینو میگی؟

با هیرت و ترس به گردنبند نگاه میکنم همان است خوده خودش است همان گردنبند که از جادوی سیاه پیروی می‌کند.
_ خودشه از کجا پیداش کردی؟

می‌خواهد جواب سوالم را دهد که صدای نهیبی می پیچد صدای مثل تصادف ثانیه ای بعد برق ها قطع می‌شود و قطار به سرعت شروع به حرکت میکند.

صدای جیغ می آید و بعد صدای خنده ای ترسناک که به صدای خنده دختر بچه ای شباهت دارد.
صدای خنده بلند تر بلند تر میشود نزدیک تر نزدیک تر،
ناگهان در تاریکی فرو میروم و دیگر چیزی متوجه نمی شوم.

........................................
پیامی به پرفسور:
سلام! حالتون چطوره؟ پرفسور من سعی کردم تمام نکات رو به همون صورت که گفتید، انجام بدم خیلی خیلی سخت بود و زمان زیادی برد امیدوارم قبول کنید.
در واقع خواهش میکنم قبول کنید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 شهریور 1403 00:01
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
آقای سیگنس بلک!


اولین چیزی که در پستت دیدم رعایت نکردن برخی از علائم نگارشی در پایان چند تا از دیالوگ ها بود.

مثل این:
نقل قول:
- به من مربوط نمیشه! از این واگن جم نمی‌خورم تا وقتی به مقصد برسیم


و این:

نقل قول:
- معلومه که نه. تو خودت رو می‌کشی. قلب و روحت رو به قتل می‌رسونی تا تبدیل به همون فردی بشی که توسط دیگران تایید میشه


دقت کن که قبل از ارسال پست، یک الی دوبار پست رو با دقت بخونی تا دیگه دچار این مشکل نشی.


بعضی از دیالوگ ها رو میشد حذف کرد ولی در سطحی که فعلا هستی ایراد بزرگی نیست که بخوام به خاطرش تاییدت نکنم. از محتوا و رعایت فاصله گذاری ها هم راضی بودم.

نکاتی که در این کلاس یاد گرفتی رو همیشه به خاطر داشته باش.

چالش دومت هم تایید میشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 12 شهریور 1403 22:17
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
- من یه واگن خصوصی اجاره کرده بودم! پس باید اینجا تنها باشم، به همراه خواهر و برادرم، نه تو!
- شاید به واگن اشتباهی اومدی. من مطمئنم که اینجا جای منه
- چندین بار چک کردم... این عادلانه نیست
- به من مربوط نمیشه! از این واگن جم نمی‌خورم تا وقتی به مقصد برسیم

دخترک حتی زحمتِ نگاه کردن به سیگنوس را نمی‌داد! او با اخم محوی به خواندن و ورق زدن کتابش ادامه می‌داد. البته سیگنس هم اهل دعوا یا استفاده از زور بازویش، در مقابل چنین دختر نحیفی نبود. پس فقط نفس عصبی‌ای کشید و در دورترین نقطه از دختر نشست.

- چرا به مسئول قطار گزارش نمیدی؟
- فکر می‌کنی تصمیمش رو نداشتم؟ پیداشون نکردم.
- پس فعلا باید باهام کنار بیای... می‌خوای بازی کنیم؟
- بازی؟ اصیل زاده‌ای مثل من چرا باید با دختر بی نام و نشونی مثل تو بازی کنه؟
- خیلی خب، یه صفحه انتخاب کن... از همین کتاب برات فال می‌گیرم

بی توجهی دختر نسبت به حرف های سیگنس، او را عصبی و گیج تر می‌کرد. او حتی به بی احترامی های سیگنس اعتنایی نمی‌کرد.. عصبی نمی‌شد! پس در اخر، تسلیمِ سرسختی دختر شده و با اکراه به کتابِ نگاه می‌کند.
- هممم... به نیت سه تا دخترم، سه

دخترک بدون هیچ حرفی کتابش را ورق می‌زند و سومین صفحه را در مقابلش باز می‌کند. کتاب به خطی نوشته شده بود که سیگنس تا به حال حتی شبیهش را هم ندیده بود، پس مجبور بود منتظر ترجمه دختر از کلمات بماند.
- نوشته... در آینده‌ای نزدیک، مرتکب قتل میشی!
- قتل؟! چرنده.
- کتاب من هیچوقت دروغ نمیگه، تاحالا هرچی که گفته واقعی بوده
- پس یعنی.. بالاخره موفق میشم آلفرد رو بکشم؟
- معلومه که نه. تو خودت رو می‌کشی. قلب و روحت رو به قتل می‌رسونی تا تبدیل به همون فردی بشی که توسط دیگران تایید میشه
- من همین الانشم مورد تایید دیگران قرار دارم.
- پس دیگه دیر شده! تو این قتل رو انجام دادی
- گفتم که چرنده!

سیگنس با بی حوصلگی دستش را به سمت کتاب دراز کرد، اما دخترک سریع دستش را عقب کشید، و همین باعثِ عصبانیت بیشتر سیگنس شد! به مچ دست دختر چنگ انداخت، اما بی فایده بود. دست سیگنس از پوست دختر رد شد، او غیر قابل لمس بود. همانند یک شبح.. یک روح!
همان لحظه، صدای خواهر و برادر سیگنس که در واگن را باز می‌کردند، باعث شد برای لحظه‌ای چشم از دختر بردارد، اما وقتی که دوباره سرش را چرخاند تا به دخترِ مرموزِ مقابلش نگاه کند، هیچکس را نیافت. به جز خواهر و برادرش، کسی در واگن حضور نداشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: یکشنبه 11 شهریور 1403 17:56
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
آقای سیگنس بلک!

با این که انتظار داشتم توی چالشی که تمرکز روی توصیف هست، توصیفات بیشتری ببینم، اما چون در کل پست خوبی بود و باقی نوشته‌هات هم دنبال کردم، چالش اولت رو تایید می‌کنم.

متوجه شدم قبل از نوشتن هر اولین دیالوگ از افعالی مثل "جواب داد، گفت و..." استفاده کردی که لزومی به این کار نیست که همیشه این افعال رو حتما به کار ببری (همین‌جا تو پرانتز اشاره کنم اگه از این افعال استفاده کردی باید حتما بعدش از دو نقطه ":" استفاده کنی). به نظر میاد پست تدریس رو خوندی، بنابراین خیلی کوتاه بگم که بدون استفاده از این افعال که صریحا بیان می‌کنن دیالوگی قراره بیان بشه هم می‌تونی پیش بری. اگه آخرین توصیف قبل ازدیالوگ متعلق به گوینده دیالوگ باشه، با زدن یک‌بار اینتر دیالوگ رو می‌نویسیم و اگه دیالوگ متعلق به شخصی به جز فاعل آخرین توصیف باشه، دوبار اینتر می‌زنیم. یه نمونه رو توی پستت با این توضیحات اصلاح می‌کنم:

نقل قول:
سیگنس با ایده ناگهانی که به ذهنش رسید، به همراه لبخند شرارت آمیزش جواب داد.
- یه موجود وحشی چه استفاده‌ای داره؟

سیگنس با ایده ناگهانی که به ذهنش رسید، لبخندی شرارت‌آمیز زد.
- یه موجود وحشی چه استفاده‌ای داره؟



افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟