سالازار به سیگنس وظیفه داده بود تا دفتر را سر راه فردی شایسه قرار دهد. سیگنس دفتر را برداشت و به سمت سرسرا رفت. حتما آنجا کسی را پیدا میکرد که شایسته باشد. همینطور که در سرسرا قدم میزد چشمش به ایزابل افتاد. گزینه خوبی بود. دختری اصیل و باهوش که حاضر میشد برای هدفش هر کاری بکند. سیگنس خیلی آرام از کنار ایزابل قدم زد و دفتر را کنار او روی صندلی گذاشت. سیگنس از از دور نگاه میکرد و منتظر بود تا ایزابل دفتر را بردارد. چندی نگذشت که گادفری آمد. دفتر را کنار زد و کنار ایزابل نشست و بعد هر دو با هم بلند شدند و رفتند. ایزابل کوچک ترین توجهی به دفتر نکرده بود. سیگنس بلند شد که دفتر را بردارد ولی در همان لحظه توجه دختری ریونکلایی که جست و خیز کنان از آنجا میگذشت به دفتر جلب شد. آن را برداشت همانطور جست و خیز کنان دور شد...
************************
گابریل تازه کلاس پروازش تمام شده بود و خیلی هیجان زده بود. البته که گابریل همیشه نسبت به بقیه هیجان زده محسوب میشود ولی آن زمان نسبت به خودش هیجان زده بود. دوست داشت در اینجور مواقع با کسی حرف بزند و انرژی و احساساتش را تخلیه کند. از وقتی ترزا به هاگوارتز آمده بود تبدیل به گوش شنوا برای گابریل شده بود. گابریل هم یکی از معدود افرادی بود همیشه میتوانست ترزا را پیدا کند. مهم نبود ترزا کجای قلعه باشد، هر جا که بود قطعا گابریل میدانست او کجاست. ترزا با همه کار ها و مشغله های کارآموزیاش همیشه برایگابریل وقت داشت. با او بازی میکرد. برایش کتاب میخواند. البته که گابریل خواندن و نوشتن بلد بود ولی دوست داشت ترزا برایش کتاب بخواند. و خلاصه ترزا با گابریل همه کار میکرد.
گابریل جست و خیز کنان به سمت اتاق ترزا راه افتاد. ترزا چون دیگر فارغالتحصیل و کارآموز بود اتاق شخصی خودش را داشت و دیگر در برج گریفیندور زندگی نمیکرد. همانطور که گابریل از سرسرا میگذشت توجهش به کتابی جلب شد. ( گابریل تفاوتی بین دفتر و کتاب قائل نبود و به همش میگفت کتاب.) روی کتاب اسم گابریل درشت نوشته شده بود. گابریل کتاب را از روی صندلی برداشت و دوباره جست و خیز کنان به راهش ادامه داد. حالا علاوه بر هیجان کلاس پرواز هیجان کتاب جدیدش را هم داشت و میخواست ترزا آن را برایش بخواند.
همانطور جست و خیز کنان رفت و رفت و رفت تا به پشت در اتاق ترزا رسید. سه ضربه به در زد. تق تق تق...
- بفرمایید!
گبی در را باز کرد و وارد شد. ترزا پشت میزش نسشته بود و داشت چیزهایی مینوشت. روی میز و تخت و حتی بخش هایی از زمین پر از کاغذ بود.
- وقت داری ترزا؟
ترزا وقتی دید گبی آمده است بلند شد.
- البته که وقت دارم. بیا تو!
ترزا کاغذ های روی تخت و زمین را جمع کرد و همه را روی میز گذاشت. چند کوکی شکلاتی از آنهایی که گابریل دوست داشت توی بشقاب گذاشت و کنار او روی تخت نشست.
- خب؟
این خب ترزا یعنی آماده شنیدن حرف های گابریل بود. گابریل شروع کرد و از کلاس پروازش تعریف کرد.بعد از درباره کتاب جدیدش گفت:
- تو راه اینو پیدا کردم. ببین چه بزرگ اسمم رو روش نوشته! برام میخونیش ترزا؟
ترزا کتاب را از دست گابریل گرفت. یک دفتر ساده بود و هیچ جای آن اسم گابریل را ننوشته بود. ترزا دفتر را باز کرد. خالی خالی بود. دریغ از یک نقطه جوهر! رو به گابریل کرد.
- گبی این که خالی خالیه!
گابریل کتاب را جلوی ترزا باز کرد و گفت:
- ایناهاش! اینجا پر از نوشته است!
ترزا هر چه نگاه میکرد جز سفیدی کاغذ چیزی نمیدید.
- واقعا؟ من چیزی نمیبینم!
- چطور نمیبینی؟ این همه نوشته اینجاس!
- خب حالا که تو میبینی چطوره ایندفعه تو برام بخونی؟
گابریل با خوشحالی قبول کرد. هر دو روی تخت دمر خوابیدند و گب شروع به خواندن کرد. اگر به ترزا بود اسم کتاب را "سالازار از زبان سالازار" میگذاشت. کل کتاب درباره سالازار بود و به نظر میرسید خودش آن را نوشته باشد. از کودکی سالازار شروع شد. سالازار بزرگ شد. با سه بنیانگذار دیگر آشنا شد. با هم هاگوارتز را تاسیس کردند. بخش دعوای آنها و رفتن سالازار از مدرسه خیلی برای ترزا جالب بود. انگار چیزهایی که در کتابهای تاریخ نوشته بودند فقط بخش کوچکی از اتفاقاتی است که افتاده بود. انگار اسلیتیرین به جز اصالت به چیزهای دیگری مثل زیرکی و سیاست و شایستگی هم اهمیت میداد. در آخر، کتاب به بازگشتن سالازار و موقعیت مکانی حفره اسرار ختم میشد.
- اکنون ما در حفره اسرار در انتظار کسانی چون شما هستیم تا به ما ملحق شوید و دوشادوش هم برای پاک کردن این دنیا مبارزه کنیم. پایان.
گابریل رو به ترزا کرد.
- به نظرت اینا واقعیه؟ یعنی الان اسلیتیرین تو حفره اسراره؟
- آمممممم... نمیدونم! نظر تو چیه؟
- به نظرم واقعیه. بیا با هم بریم اونجا!
ترزا دودل بود ولی به نظر میرسید سالازار به سیاست و شایستگی هم اهمیت میداد. میتوانست برود و ببیند چه خبر است اگر نخواست برگردد. ولی آیا آنها میگذاشتند برگردد؟ یا همانجا او را میکشتند؟ اگر نمیرفت گابریل چه میشد؟ تنها آنجا رفتن گب خیلی خطرناک بود. میتوانست از ماگل زاده بودنش حرف نزند و گب را همراهی کند. ترزا از روی تخت بلند شد و موهایش را محکم پشت سرش بست.
- قبوله! بریم ببینیم چه خبره!
گابریل هم با اشتیاق بلند شد و کتاب را برداشت.
- بریم!
آن دو دست در دست هم به سمت دستشویی میرتل رفتند. آنجا در ورودی تالار باز بود. یک حفره عمیق و تاریک که ته آن مشخص نبود. گابریل و ترزا به همدیگر نگاه کردند. به نظر میرسید داستان کتاب واقعی باشد. ترزا لبه حفره نشست و گابریل روی پای ترزا. ترزا گفت:
- با شماره سه میپریم. یک... دو... سه...
با هم به درون حفره پریدند. مسیر آن شبیه سرسره تونلی بود. هر دو کل مسیر را جیغ زنان پایین آمدند و در آخر روی یک تشک افتادند. بلند شدند و به سمت تالار قدم برداشتند. تنها صدای موجود صدای قدم های گابریل و ترزا بود تا این که کسی سکوت را شکست.
- درود بر شما دخترانم! من سالازار اسلیتیرین کبیر هستم!
گابریل پچ پچ کنان به ترزا گفت:
- اون واقعیه؟
سالازار که صدای گابریل را شنیده بود چند قدم جلو آمد و در نور ایستاد.
- بله من واقعی هستم. مایلم بدانم چه کسانی برای پیوستن به من یه اینجا آمدند!
- من گابریل دلاکورم و اینم ترزا مککینزه!
- اینطور که میبینم شما ریونکلایی هستید بانو گابریل. اما شما چی بانوی جوان؟
- من اینجا کارآموزم. وابستگی به گروهی ندا...
- اون قبلا گریفیندور بوده!
گابریل با هیجان وسط حرف ترزا پرید. سالازار با تامل سری تکون داد.
- خب از اصالتتان بگویید ببینیم چقدر اصیلید.
طبق معمول اولین جواب از سوی گابریل بود.
- ما خیلی اصیلیم! من نیمه پریزادم! خواهرم توی بوباتون درس خونده ولی خانوادم تصمیم گرفتن که...
- کافیه دخترم! شما چی دوشیزه مککینز؟
اوضاع برای ترزا اصلا خوب نبود. نباید میگفت ماگل زاده است. اگر میگفت حتما کشته میشد.
- خب... اصالت جزو چیزهایی نیست که برای من اهمیت داشته باشه! به نظرم شایستگی مهم تر از اصالته!
سالازار با قدم های سریع به سمت ترزا حرکت کرد. ترزا خواست عقب برود ولی عقب رفتن ضعف او را نشان میداد پس سعی کرد شجاع باشد و همانجا بایستد. سالازار ترزا را گرفت و او را محکم به دیوار چسباند. چوبدستیش را روی گلوی ترزا گذاشت و فشار داد.
- توی چشمهات میبینم که ماگلزاده ای! چطور تونستی دفتر رو بخونی و به اینجا بیای؟
گابریل با بهت و ترس این صحنه را نگاه میکرد. ترزا با آرامش به چشمان سالازار خیره شد.
- پس اون دفتر رو طوری طراحی کرده بودی که ماگلزاده ها نوشته هاشو نبینن! هوشمندانه بود! برای همین بود که من یه دفتر خالی میدیدم و گابریل یه عالمه نوشته. گابریل اون دفتر رو برام خوند و با هم اومدیم اینجا.
فشار چوبدستی سالازار روی گلوی ترزا کمتر شده بود.
- لطفا ترزا رو نکش!
صدای گابریل سالازار و ترزا را از جا پراند. کاملا فراموش کرده بودند که گابریل هم آنجاست. اشک در چشمان گابریل حلقه زده بود. این اولین بار بود که ترزا آن دختر کوچولوی شاد را اینطور میدید. سالازار ترزا را رها کرد و چند قدم عقب رفت. ترزا چند نفس عمیق کشید و گردنش را مالید. گابریل دوید و ترزا را بغل کرد. ترزا هم آرام موهای گابریل را نوازش میکرد.
- تو دختر عاقلی هستی دوشیزه مککینز! میتونی کمک مفیدی برای من باشی! هر دوی شما در یاران من پذیرفته شدید.
گابریل خوشحال شد و لبخندی به پهنای صورت به ترزا زد. ترزا هم لبخند او را بی پاسخ نگذاشت.
- هنوز هم باید افراد بیشتری را جذب کنیم. بانو ترزا شما پیشنهادی جهت این کار دارید؟ نمیخواهیم دوباره فردی اشتباها به اینجا بیاید.


F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.