سیگنس بلک Vs گادفری میدهرست
نور الهی

"وقتی یک طفل بودم، می دیدم که خدا چه طور انسان های خوب را شکنجه می کند و رنج می دهد و انسان های شرور را به حال خود رها می کند. همان موقع این جرقه در ذهنم زده شد که من چیزی بر خلاف کار او را انجام دهم. و حالا من این جا هستم. با قدرتی که شیطان به من داده، انسان های شرور را به دام می اندازم و آن ها را رنج می دهم. نه برای این که آن ها را تنبیه کنم، بلکه به این دلیل که از دل کثافتی که به آن تبدیل شده اند، یک چیز روح نواز بیرون بیاورم، به این دلیل که زشتی روحشان را به زیبایی بدل سازم."
ویکتوریا ساحره ی هجده ساله در مقابل لرد سابیس خون آشام در سالن پذیرایی قصرش نشسته بود و در حالی که چشمان درشت و معصوم تا به تایش را به او دوخته بود، با دقت به حرف هایش گوش می کرد، حرف هایی که از دوران طفولیتش بارها و بارها از دهان سابیس شنفته بود، ولی هنوز هم از شنیدن آن ها لذت می برد.
اولین بار این سخنرانی ها را زمانی شنید که عده ای از مردم روستایش دورش جمع شده بودند و می خواستند او را به خاطر رنگ سرخ چشم چپش در آتش زنده زنده کباب کنند. در آن لحظه سابیس از فضای تاریک میان درختان ظاهر شده و نگاه دلسوزانه ای به تک تک اهالی روستا انداخته بود و بعد از به زبان آوردن آن حرف ها جویباری از خون در برابر چشمان ویکتوریا جاری شده بود، جویبار خونی که از دست ها و پاهای قطع شده ی مردم روستا جاری بود و سابیس از آن می نوشید، سابیس فرشته ی نجاتش.
ویکتوریای نوجوان همان طور که از صدای گوش نواز سابیس و زیبایی مافوق بشری اش به اندازه ی مضمون سخنرانی هایش لذت می برد، لبخند زد و برقی در چشم سرخ رنگش درخشید، چشمی که سابیس عاشق آن بود و همیشه بر پلک ها و مژه های آن بوسه می زد.
"... بله ویکتوریای عزیزم، فراموش نکن که این گناهکاران لایق دلسوزی هستند و پس از این که روح های تاریکشان جلا پیدا کرد، جسم هایشان باید به خوبی مورد مراقبت قرار گیرد."
"این را آویزه ی گوش هایم می کنم، سرورم. در تلاشم تا از آن ها کینه ای به دل نداشته باشم و به یاد داشته باشم که بعد از تحمل رنج، آن ها دیگر سنگ هایی کدر نیستند، بلکه الماس هایی درخشان هستند."
ویکتوریا بعد از گفتن این جملات به تالار مراقبت رفت تا به زخم های افرادی که توسط سابیس قطع عضو شده بودند، رسیدگی کند، به آن ها پمادهای مخصوص دستساز خودش را بزند، طلسم های تسکین دهنده رویشان اجرا کند، بازوهایشان را در دستانش بفشارد و کلماتی نرم و آرام بخش در گوش هایشان زمزمه کند.
سابیس نیز از جایش بلند شد و به سمت جنگل انبوه پشت قصرش رفت تا پیاده روی شبانه اش را انجام دهد.
ویکتوریا بعد از این که رسیدگی به شروران سابق یا آن اسمی که سابیس روی آن ها گذاشته بود، یعنی نجات یافتگان را به اتمام رساند، به هال رفت و پشت پنجره نشست و همان طور که به تاریکی آن سمتش چشم دوخته بود، چشمانش کم کم گرم شد و به خواب رفت.
مدتی بعد با صدای ناله ای از خواب بیدار شد و با وحشت سابیس را دید که در چند قدمی اش ایستاده و صورتش از شدت درد مچاله شده و خون از ساق دستش جاری بود.
"سرورم، چه اتفاقی افتاده؟"
و از جایش بالا پرید و به سمت سابیس رفت و بازوی او را گرفت و او را به سمت صندلی آورد و روی آن نشاند. سابیس با لحن دردآلودی پاسخ داد:
"یک گرگینه به من حمله کرد."
رنگ از صورت ویکتوریا محو شد.
"سرورم، زهر او الان دارد در بدنتان پخش می شود. باید فورا ساق دستتان را قطع کنم."
و از روی میزی که کنار صندلی بود، یکی از ابزار کار سابیس را که یک ساطور بزرگ بود، برداشت و به سمت او رفت و ساطور را بالا برد، ولی سابیس به دامن او چنگ زد و گفت:
"نه، بگذار فعلا صبر کنیم. ممکن است راه حل دیگری نیز وجود داشته باشد."
"ولی سرورم..."
"این عذابی است که خدا بر من نازل کرده. من سعی کردم جای او را بگیرم و به جای او روح انسان ها را مثل یک خمیر شکل دهم. حالا خدا دارد مرا به خاطر این کارم مجازات می کند. او روح شیطانی مرا نمی پسندد و می خواهد با قطع کردن بخشی از جسمم روحم را تغییر شکل دهد.
اما شاید هنوز راه حل دیگری وجود داشته باشد. بگذار دعا کنم و امیدوار باشم."
و در حالی که قطرات عرق بر پیشانی تب آلودش نشسته بود و ویکتوریا با چشمانی اشک آلود به او می نگریست، تسبیحی را که یک صلیب به آن متصل بود، از جیبش درآورد و چشمانش را بست و شروع کرد به ذکر گفتن و دعا خواندن.
همان طور که ثانیه ها از پس هم می گذشتند، زهر گرگینه بیشتر و بیشتر در بدن سابیس پخش می شد و کم کم لرزه بر اندامش می افتاد. ویکتوریا با بی قراری دستش را روی شانه ی او گذاشت و خواست دهانش را باز کند و او را به قطع کردن دستش راضی کند، اما سابیس ناگهان چشمانش را باز کرد و با لحنی مشعوف و هیجان زده گفت:
"من آن را دیدم، ویکتوریا. آن را دیدم. خداوند راه نجاتم را به من نشان داد."
"شما چه دیدید، سرورم؟"
"یک ماهی قرمز که نور الهی از آن ساطع می شود. در واقع او یکی از فرشتگان خداوند است و در دریاچه ی مقابل قصر زندگی می کند. باید بروم و با او ملاقات کنم. نور او زخم جسم و روح مرا درمان خواهد کرد."
و سعی کرد از جایش بلند شود. ویکتوریا زیر بغل او را گرفت و او را به سمت خروجی قصر و به ساحل دریاچه برد و یک قایق کوچک چوبی را که در آن جا بود، به آب انداخت و همراه با سابیس در آن نشست و شروع کرد به پارو زدن و فکر کردن با خودش که چه طور سابیس را راضی به قطع کردن دستش کند؟ شاید باید روش متقاعد سازی را کنار می گذاشت و به زور متوصل می شد؟
همان طور که ویکتوریا در این افکار به سر می برد، سابیس روی لبه ی قایق خم شد و دستش را داخل آب سرد فرو برد و زمزمه کرد:
"ماهی قرمز کوچک، نزد من بیا و نورت را بر تاریکی درون من بتابان."
ویکتوریا در حالی که نگاهش را به چهره ی امیدوار و تب آلود سابیس دوخته بود، دستش را داخل جیب ردایش فرو برد و ساطور را که قبلا در آن سرانده بود، بیرون آورد و خواست به سمت او خیز بردارد که سابیس متوجه حرکتش شد و با یک پرش سریع خودش را به او رساند و ساطور را از او گرفت و به داخل آب پرت کرد و دست سالمش را محکم دور گردن او حلقه کرد و چشمان خشم آلودش را به چشمان وحشت زده ی ویکتوریا دوخت.
"شیطان! تو می خواهی بر خلاف خواسته ی خدا عمل کنی؟"
ویکتوریا همان طور که تقلا می کرد و سعی داشت هوا را وارد ریه هایش کند، پاسخ داد:
"سرورم... من... فقط نمی خواهم... شما را از دست بدهم."
و اشک در چشمانش حلقه بست. سابیس لحظاتی به او خیره ماند و کم کم خشم از چهره اش محو شد و فشار دستش بر گردن او از بین رفت و رهایش کرد و در حالی که ویکتوریا نفس هایی عمیق می کشید، دوباره سر جایش نشست و با لحنی قاطعانه گفت:
"باید به یاری خدا ایمان داشته باشی."
ویکتوریا به سمت او رفت و در مقابلش زانو زد و ردای او را در دستانش گرفت و همان طور که اشک از چشمانش جاری بود و هق هق می کرد، با لحنی ملتمسانه گفت:
"سرورم، خواهش می کنم. من نمی توانم بدون شما زندگی کنم."
و دوباره دستش را به سمت جیبش برد تا چوبدستی اش را بیرون بکشد، ولی سابیس با دست سالمش او را داخل دریاچه پرت کرد و به سرعت پارو زد و قایق را از او دور کرد. سرمای آب همچون سیخ هایی تیز در بدن ویکتوریا فرو رفتند و او در حالی که تقلا می کرد تا خودش را روی آب نگه دارد، فریاد زد:
"سرورم، سرورم، کمکم کنید."
سابیس بدون توجه به فریادهای ویکتوریا نگاهش را به سطح آرام آب دوخت و پس از لحظاتی بالاخره آن را دید. ماهی قرمز کوچک و نورانی که داشت از عمق دریاچه بالا می آمد و به سمت قایق شنا می کرد.
سابیس در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری شده بود، دستش را به سمت ماهی برد و زمانی که درخشش ماهی با پوستش برخورد کرد، درد از وجودش رخت بست و آرامشی وصف ناپذیر او را در برگرفت. خاطراتی از گذشته در ذهنش زنده شد، خاطراتی از آن دوران که هنوز یک انسان بود و در بیمارستان سنت مانگو به عنوان شفابخش کار می کرد و از افرادی که نقص عضو شده بودند، مراقبت می کرد. لبخندی بر لب هایش نشست و همان طور که دستش داخل آب سرد و تاریک بود، سرش را به لبه ی قایق تکیه داد و چشمانش را بست.