wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 20 آبان 1404 21:00
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 08:52
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
جینی ویزلی
vs

لیلی لونا پاتر


تصویر تغییر اندازه داده شده

نمی‌دانم دقیقاً از کِی شروع شد...
شاید از همان روزی که فهمیدم لبخند، بیشتر از حقیقت خریدار دارد. یا از وقتی که هر بار اشک‌هایم را پاک می‌کردم و به‌جایش بلند بلند می‌خندیدم تا کسی نپرسد: "حالت خوب است؟" نمی‌دانم. فقط می‌دانم هرچه گذشت، تصویرم در آینه کمتر شبیه من شد.

من همیشه بلد بودم چطور نقش بازی کنم. بلد بودم چطور لبخند بزنم، چطور چشم‌هایم را برق بیندازم، چطور با یک جمله‌ی نرم و شیرین، همه‌چیز را در دست بگیرم.
آدم‌ها ساده‌اند... کافی‌ست کمی مهربانی به لب داشته باشی و بقیه خودشان باور می‌کنند. آن خنده‌ها، خنداندن‌ها، گفت‌وگوهای دوستانه... همه‌شان را باور می‌کنند.
همیشه جواب می‌داد حتی روی خودم ... تا امشب.

روی صندلی می‌نشینم و برای هزارمین‌بار به تصویرم در آینه نگاه می‌کنم. نور زرد چراغ روی صورتم می‌افتد و چهره‌ی زنی را روشن می‌کند که ظاهراً هیچ کم ندارد.
پوستش آرام برق می‌زند، موهایش مرتب است، لباس تیره‌اش مثل سایه‌ای گرم دورش حلقه زده.
در ظاهر، همه‌چیز کامل است... اما آیا خودم این را باور می‌کنم؟

دوباره به تصویر درون آینه خیره می‌شوم. اما این‌بار، با همیشه فرق دارد.
مثل همیشه لبخند می‌زند، ولی لبخندش بی‌جان است و لب‌هایش می‌لرزد.
چشمانش همان‌اند، اما دیگر برق نمی‌زنند و خیس‌اند...
دستم را به گونه‌ام می‌کشم، لبخند می‌زنم... اما زن درون آینه کوچک‌ترین لبخندی نمی‌زند. انگار دنیای درون آینه متوقف شده باشد.
با اشتیاق نگاهش می‌کنم، ولی در چشمانش فقط یک چیز می‌بینم:حقیقت.

می‌خواهم سرم را برگردانم، به او پشت کنم، اما بدنم یاری نمی‌کند. نقابی که سال‌ها روی صورتم جا خوش کرده بود، حالا درحال افتادن بود.
بی‌هیچ اراده‌ای، اشک‌ها از گوشه‌ی چشمم سرازیر می‌شوند: آرام، بی‌صدا و بی‌اجازه، روی لباسم می‌چکند و لکه‌های کوچکی از واقعیت می‌سازند.

هرچه بیشتر اشک می‌ریزم، زن آینه آرام‌تر می‌شود. نگاهش مهربان‌تر و لبخندش واقعی‌تر.

دیگر نمی‌توانم تظاهر کنم. نمی‌توانم وانمود کنم همان زنِ شاد و همیشه خوشحالِ تصویرها هستم. نمی‌توانم وانمود کنم غمی ندارم، نقصی ندارم، دروغی نگفته‌ام.
نمی‌توانم...
دیگر نمی‌توانم.

اشک آخر روی لبخندم می‌چکد، و آن لحظه می‌فهمم:
تمام این سال‌ها، هیچ‌کس را به اندازه‌ی خودم فریب نداده بودم.

افرادی که لایک کردند


Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 25 شهریور 1404 16:36
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 17:29
از: معدن ملوبیار
پست‌ها: 120
آفلاین
لیسا تورپین
Vs
گادفری میدهرست

همه زندگی در مرگ و زندگی خلاصه میشود. مرز بین این دو کلمه داستان هایی است که هر انسان میسازد. بعضی از انها داستان های خوش و بعضی دیگر داستان هایی غم انگیز میسازند.
زندگی برایش در کاشی های زرد و ابی و دفتر مندرس قهوه ای اش خلاصه میشد. در ان سالنی که به اسم سالن اخرت شناخته میشد. هیچ جا جز سالن اخرت را نمیشناخت. اما از بسیاری انسان های دنیا دیده و با تجربه دانا تر بود. صدای در سالن امد. لبخندی زد.
-خوش اومدی.
فردی دیگر پا به دنیای اخرت گذاشته بود و داستانش را تمام کرده بود. انگار که جملاتش را بارها و بارها تکرار کرده بود.
-اینجا دنیای اخرت هست. تو مردی و قراره به دنیای مردگان بری. اما قبل از رفتن باید داستانت رو به من بگی.
دفترش را در اورد و با قلمش منتظر به او نگاه کرد.

-داستانی ندارم. بیشتر زندگی ام در تنهایی گذشت. فرد مورد علاقه ام با کس دیگری رفت، نتوانشتم به رویاهایم برسم و همیشه در حال گریه بودم.
بدون هیچ واکنشی داستان هایش را نوشت. با دستانش به توده سیاه رنگ انطرف اشاره کرد.
-به اون سمت برو. ارواح راهنماییت میکنم.
فرد به سمت توده رفت. در ان پا گذاشت و محو شد.
دفترش را باز کرد و نگاهی کرد. یکی سختی های زیادی کشیده و بعد به زندگی عالی ای رسیده بود. یکی همیشه در بی پولی دست و پا میزده و اخر در اثر گرسنگی مرده. یکی بچه ای لوس بوده و همیشه بهترین زندگی را داشته.
هیچکدام از این داستان ها او را غمگین یا شاد نمیکرد. همیشه لبخند میزد. انگار برای اینکار متولد شده بود. تنها فقط یک داستان بود که همیشه توجهش را جلب میکرد. داستانی که برایش اشنا بود اما هیچ به یاد نداشت. داستانی که نوشته شده بود اما اتفاق نیوفتاده بود. داستان دختری که مینوشت، تنها کاری که میکرد نوشتن بود، و در اخر سیل سیاهی اورا در خودش غرق میکند، در حالی که او با لبخند داستانی را تمام میکند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه
پاسخ: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 24 شهریور 1404 02:30
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 00:29
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 389
آفلاین
لیسا تورپین Vs گادفری میدهرست

تصویر تغییر اندازه داده شده


از درد می گفت و از گناه

نیمی از آن در تاریکی فرو رفته و نیم دیگر روشن است. کف آن کرم رنگ است، با مربع های آبی - خاکستری و نارنجی. قدم زدن در این سالن را دوست دارم. این ترکیب روشن و تاریک، رنگ های سرد و گرم، مرا به یاد روحم می اندازد. با تمام نرمی هایش که دوست دارم در آغوش بگیرم و بفشارم و تمام خارهایش که اشک ریزان نگاهشان کنم، اما بگذارم در تنم فرو بروند.

روی نیمکتی چوبی در میان سالن می نشینم و یک دفتر جلد قهوه ای را برمی دارم و شروع می کنم به نوشتن:
"امشب او فقط با یک جسد از میان تاریکی ظاهر نشد. بله، مثل همیشه مضطرب بود و نفس نفس می زد. اما سعی می کرد لبخند بزند و کمی آرام باشد و بسته ای که در داخل چمدان حمل جنازه گذاشته بود را با حالتی مثل یک عاشق به من تقدیم کند. بسته ای سرخابی که بوی مرگ گرفته بود و داخلش یک پیراهن سفید با گل های زرد بود.

با خوشحالی لبخند زدم و به چشمان کهربایی نگران اما محبت آمیزش نگاه کردم. پیراهن را بر سینه ام گذاشتم و بعد جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم.
'ممنونم لرد گادفری عزیزم. این برای من فقط یک پیراهن نیست. یک پیوند است بین روح من و روح شما. من این را می پوشم و ما یکی می شویم.'

او دستانش را دور من حلقه می کند و آه می کشد.
'بله. یکی می شویم، کلئوی عزیزم.'

و من با چشمانی که انگار آینده را می بینند، همان طور که سرم را به بازویش تکیه داده ام، لحظه ای را تصور می کنم که او دارد مرا به یک خون آشام بدل می کند. تصور می کنم نمی دانم که برایش فقط یک دختر کوچکم، یک ابزار برای پنهان کردن قطره قطره لجن هایی که تراوش می کند، آن قدر که روزی به یک باتلاق بدل شود. و من خودم هم دارم به بخشی از این باتلاق بدل می شوم. خونم را به شرارت می آلایم تا او یک شب از آن بنوشد."

از نوشتن بازمی ایستم و دفتر را پایین می گذارم. به فضای تاریک رو به رویم خیره می شوم، طوری که انگار آن در چوبی را می بینم. دری که پشتش آن مرداب دارد شکل می گیرد. و من چهره ی تک تک آن ها را به خاطر دارم. شرور‌انسان هایی که مثل تکه زباله هایی پشت آن در، روی هم ریخته اند، اما گادفری محبوبم می گوید این دروغیست که پشت آن یک حقیقت زیبا مخفی شده، اینکه شرورها بخشی از او شده اند و حالا بدون زشتی قبل، و خالص و نورانی و پاک نفس می کشند.

دستم را در جیبم می برم و ساعت گرد کوچکی را بیرون می آورم و با سوگی در چشمان گود رفته ام به آن نگاه می کنم. او دیر کرده، خیلی دیر. و می دانم، حسم به من می گوید که بالاخره آن اتفاق افتاده. به او مشکوک شده اند و او را گرفته اند.

سوزشی را در قلبم حس می کنم و دستم را بر سینه ام می گذارم. آن تصویر شیرین، آن رویای بدل شدن مثل مه از ذهنم محو می شود. چوبدستی ام را بیرون می آورم، می چرخانم و طلسمی را که باید اجرا می کنم. شعله های آتش همچون لشکری کینه توز اطرافم را فرا می گیرند. لبخندی محزون به لب می آورم و تصویری جدید در ذهنم خلق می شود: در چوبی که می شکند و مرداب شرورها که سکون را می شکند و سیل می شود و به سمتم هجوم می آورد. زمزمه می کنم:
"لرد گادفری عزیزم، انگار آن ها دارند از تو و من انتقام می گیرند. اما من آن ها را آرام می کنم تا تو نجات پیدا کنی."

و در حالی که درخشش و گرمای شعله ها هر لحظه نزدیک تر می شوند، چشمانم را می بندم و به آتشی دیگر فکر می کنم، آن که در کهربای چشمانش زبانه می کشید و از درد می گفت و از گناه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 13 اسفند 1403 23:54
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
هیزل استیکنی در برابر آلبوس دامبلدور

تصویر تغییر اندازه داده شده


زخم باز عشق


زندگی یک جنگه. جنگی بزرگ! جنگی پر از ویرانی، پر از زخم، پر از آوار، پر از خون و پر از افسردگی. این رو خیلی سخت می‌شه فهمید. چون همیشه جلوی چشمته، سخت می‌شه دیدش. چون همیشه دم گوشته، سخت می‌شه شنیدش. چون حقیقتی برهنه‌س، سخت می‌شه بهش نگاه کرد و از وجودش آگاه شد. این حقیقت که زندگی یه جنگه، خیلی حقیقت آزار دهنده‌ایه. و من رو، تا الان که آخرین نامه‌م رو می‌نویسم داشت آزار می‌داد.

توی هر جنگی، یک گروه تحت عنوان صلیب سرخ فعالیت می‌کنه که کارش رسوندن امداد و کمک به مصدومینه. جنگ زندگی هم از این صلیب های سرخ داره. منتهی یکسری تفاوت های مشهود بین این صلیب سرخ و اون صلیب های سرخ هست. اونجا افراد صلیب سرخ، به مصدومین کمک می‌کنن و اینجا، افراد صلیب سرخ، خودشون بزرگترین مصدوم‌های ثبت شده در تاریخ هستن.

منم از همون مصدوم ها هستم. مصدوم های عضو صلیب سرخ زندگی. صلیب سرخ عشق. عشق، صلیب سرخ زندگی. من همان وقتی که تو رو دیدم، عضو این صلیب سرخ شدم. همان وقتی که نگاه چشمان تو به من افتاد، از تیغ چشمانت زخم خوردم. زخمی که من رو به صف اول مصدومان صلیب سرخ منتقل کرد. صف اولی که از اون نگاه به بعد تمام زندگی من رو به خودش معطوف کرد.

من عاشق شده بودم. منی که هیچ‌وقت توقع نداشتم به این چیزا فکر کنم. منی که حتی وقت نداشتم که بخوام توقع داشته باشم به این چیزا فکر کنم. حالا عاشق تو شده بودم. تناقض جالبی به نظر نمی‌اومد. من که خودم رو یه فرد متنفر از عشق و عاشقی می‌دیدم، حالا سفت و سخت علاقه داشتم که سنگ های این راه ناهموار رو با خون های جاری از کف پام شست و شو بدم.

اما خب، زندگی یک جنگه. درسته که توی جنگ به دست می‌آری، اما از دست هم می‌دی. درسته که ضربه می‌زنی، اما ضربه هم می‌خوری. درسته که پیروز می‌شی، اما شکست هم می‌خوری. همیشه جنگ، محل زندگی تناقض‌ها و تضادها در کنار هم بوده و خواهد بود. به همکاری زندگی و مرگ در کنار هم، ویرانی و آبادانی در کنار هم، روزها و شب‌ها در کنار هم و اشک‌ها و خنده‌ها در کنار هم جنگ می‌گن.

و این جنگ، همون‌طور که تو رو به من داد، تو رو از من گرفت. لحظه‌ای که برای مبادله‌ قبیله‌ای قرار شد که پدرت تو رو به ازدواج من در بیاره و در عوض داد و ستد قبیله‌ی ما چند برابرتر از قبل با قبیله‌ی شما ادامه پیدا کنه، لحظه‌ای بود که من برای اولین بار حس کردم که آزادی ندارم. اینکه پدرم برای زندگی من، به جای من تصمیم گرفت و به من و حرفام اهمیت نداد، منافع قبیله از در داخل زندگی خانواده‌ی ما شد و آزادی من، از پنجره به بیرون رفت.

البته وقتی که برای اولین بار دیدمت، خیلی هم از این آزادی که از دست داده بودم، پشیمون نبودم. دقیقا چیزی بود که می‌خواستم. برد، برد! اینکه افکار سنتی گرای خانواده‌های ما توی عصر مدرن، ما رو به هم رسوند، خیلی برام شیرین بود. فکر به آینده بهم آرامش می‌داد. آینده‌ای در کنار تو. آینده‌ای با رابطه‌ی بهتر بین خانواده‌هامون. آینده‌ای روشن. آینده‌ای سپید، اما کدر شده با لکه هایی قرمز. لکه های قرمز خون. خون تو!

زندگی یک جنگه. یک جنگ نابرابر. پدرت وقتی به آتش این جنگ دامن زد، که با پیشنهاد ما مخالفت کرد. زمین های خالی بیشتر به چه دردی می‌خورد؟ اگه پدرت اجازه می‌داد که ساخت و ساز رو توی زمین‌ها شروع می‌کردیم و شهر سنتیمون رو مدرن‌تر می‌کردیم، شاید جنگ نمی‌شد. شاید پدرم، پدرت رو نمی‌کشت. شاید مادرت هنوز زنده بود. شاید خواهر کوچکتر 8 ساله‌ت، هنوز درحال دویدن و خندیدن توی حیاط خونه‌تون بود. شاید من مجبور نمی‌شدم لکه‌های خون تو رو با بی حسی تمام از روی پیرهنم پاک کنم.

اما حالا که فهمیدیم زندگی یه جنگه، شاید راحت‌تر بتونیم با خساراتش کنار بیایم. با چیزهایی که از دست دادیم. با زندگی‌هایی که از دست دادیم. شمشیری که توی شکمت فرو کردم، هنوز مثل اون روز براقه. شمشیر هنوز تیزه. تیغ شمشیر چقدر برنده و دردناکه! تو هم مثل من انقدر درد کشیدی؟ نه. تو بیشتر درد کشیدی! شمشیر من، پوست من رو برید. وقتی شمشیر خودم پوست خودم رو ببره، آنچنان دردی نداره. دردش، درد انتخابه. اما شمشیر من، پوست تو رو هم برید. ولی این خیلی دردناکه. این درد، درد خیانته.

درد انتخاب اگه با عذاب خیانت قاطی بشه، خیلی غیر قابل... تحمله!
نمی‌تونم دیگه به نوشتن ادامه بدم... بوی خون هوشیاریم رو ازم گرفته...
درد... درد شمشیر... درد انتخاب...
آزادی خیلی درد داره...
آزادی، جنگ رو به دنبال داره...
زندگی یک جنگه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 20 آبان 1403 21:18
تاریخ عضویت: 1402/05/17
تولد نقش: 1402/05/29
آخرین ورود: جمعه 3 مرداد 1404 00:45
پست‌ها: 176
آفلاین
هیزل استیکنی
VS
ترزا مک‌کینز



تصویر تغییر اندازه داده شده



در ذهن هیزل، دختری مغرور، جسور و صد البته باهوش، زیباترین و دلنشین ترین مکان در جهان تنها می توانست یک جا باشد؛ جایی که بیشترین خاطرات را از آنجا داشت؛ محلی دلپذیر که به نام کتابخانه. در ذهن هیزل کتابخانه جهانی بود فراتر از این هستی در ظاهر بی کران. چیزی که مهم است درون و محتوای جهانی است که درون آن زندگی می کنیم. محل زندگی هیزل دنیای عظیم کتاب های گوناگون در قفسه های رنگین چیده شده بود.

در را باز کرد و دوباره وارد جهان رویایی خود شد. بدون معطلی به سوی قفسه ای رفت که در بالای آن نشانی با عنوان «جنایی» به او چشمک می زد. تمام کتاب های ژانر مورد علاقه‌ی خود را بار دیگر بررسی کرد و در این هنگام بود که با کتابی جدید مواجه شد. هیجان زده آن را از قفسه بیرون آورد. روی میز چوبی کنار دستش گذاشت و خواست به سمت صندلی برود که از سوراخ پدید آمده، ناشی از برداشتن کتاب متوجه چیز عجیبی شد. به آن طرف قفسه رفت؛ جایی که کتاب های علمی قرار داشتند؛ همچنین میز چوبی و صندلی و همان‌طور آن چیز عجیب. چیزی که طبیعتا وجودش غیرطبیعی بود. اما در دنیای بزرگ هیزل هر چیزی ممکن بود.
هیزل شاهد گربه‌‌ای به رنگ های سفید و خاکستری بود که بر روی ساختمان چند طبقه کتاب های عجیب و غریب خوابیده بود؛ هیزل که آن بچه گربه‌ی بانمک را خوب می‌شناخت آرام سرش را نوازش کرد و در بغل گرفت. سپس به سمت قفسه کتاب های جنایی بازگشت و گربه را بر روی میز خواباند. کتاب خود را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
به صفحه بیست و سوم رسیده بود که دید گربه‌ی کوچکش خمیازه ای کشید و چشمان سبز رنگش را باز کرد.

- خوب خوابیدی سوزان؟
گربه با صدای آرام و کوتاهی پاسخش را داد. هیزل در حالی که به سوزان لبخند می زد او را آرام به سوی خودش کشاند.
- خب، بگو ببینم اینجا چیکار می‌کنی؟
- معلومه! میخواستم کتابخونه رو ببینم.
- کتابخونه رو ببینی؟
- خب آره. تو همیشه داری از اینجا تعریف می کنی و هروقت به اینجا فکر می‌کنی غرق فکر و شادی می‌شی. انگار که اینجا خونته و تو به اینجا تعلق داری. خواستم ببینم این خونه ی شما چه شکلیه.
- اوه، سوزان! حالا بگو نظرت چیه؟ آیا اینجا شبیه خونه یه آدم هست؟
- راستش...
- چی شده؟
- حقیقتا من فکر می‌کردم اینجا خیلی بزرگتر و رنگین تر از این باشه، اما تنها چیزی که اینجا میشه دید کتابه، کتاب!
- خب واسه همینه که بهش میگن کتابخونه. یعنی خانه‌ی کتاب.
- مگه تو کتابی؟

هیزل از طرز فکر گربه اش خنده اش گرفت.
- نه! من عاشق کتابم! اینجا خونه عاشقا هم هست، عاشقای کتاب.
- جالبه، اما نه برای من.
- هر کس نظر خاص خودش رو داره، برای من اینجا یه سرپناهه. جایی که بدون وجودش وجود من هم معنا نداره.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 20 آبان 1403 09:34
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
ترزا مک‌کینز VS هیزل استیکنی

دیوانه


تصویر تغییر اندازه داده شده

وارد کتابخانه شدم. همیشه عاشق کتابخانه بودم. راهروهای باریکی که دو طرف آن را تا سقف کتاب پر کرده، بوی کاغذی که همه جا پیچیده، سکوتی که فضا را پر کرده است و فقط هر از گاهی صدای ورق خوردن کتابی این سکوت را می‌شکند. میان قفسه‌های کتاب قدم می‌زنم و دستم را روی قطع کتاب‌ها می‌کشم. کتاب‌ها تنها دوستانی بودند که همیشه کنارم ماندند. در سختی‌ها، در شادی‌ها، در غم‌ها و... حتی آن زمان که شکسته بودم، همان زمانی که امیدی برای زندگی نداشتم این کتاب‌ها بودند که نجاتم دادند. کتاب‌ها بودند که به من جرئت حرف زدن دادند. آنها بودند که به من جرئت خودم بودن دادند.

دستم روی قطع کتابی متوقف می‌شود. به این یکی حس متفاوتی دارم. حسی خوب. همیشه همینطور کتاب که می‌خواهم بخوانم را انتخاب می‌کنم. قطع کتاب‌ها حس‌های متفاوتی دارند اما هر بار فقط یکی هست که می‌گوید:
- منو بخون!

این کتاب همان بود. کتابی که می‌خواست من بخوانمش. کتابی که می‌خواست در ذهن و روح من جاری شود. کتابی که می‌خواست بخشی از من بشود. کتاب را از میان قفسه بیرون کشیدم. قرمز بود و رویش به رنگ طلایی و با خط شکسته نوشته بود "اکسیر محبت". کتاب زیبایی بود. همراه کتاب به سمت صندلی‌های راحتی رفتم. روی آن صندلی که در سه کنج دیوار بود نشستم و کتاب را باز کردم. چیزی از لای کتاب روی زمین افتاد. خم شدم و برش داشتم. بوکمارکی بود که نفر قبل آن را لای کتاب جا گذاشته بود. روی بوکمارک این جمله نوشته شده بود:

‌ ‌
«لذتی بالاتر از این نیست که
کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند.
اینگونه می‌فهمیم که دیوانه نبوده‌ایم!»
- کریستین بوبن


به بوکمارک خیره شدم. "اینگونه میفهمیم که دیوانه نبوده‌ایم!" دیوانه برایم کلمه‌ای آشنا بود. صفتی که مدت‌ها مرا با آن خطاب کرده بودند. دختری دیوانه در پرورشگاه که فکر می‌کرد والدینش کشته شده‌اند چون نمی‌خواست بپذیرد که ترک شده است. دختری که ناله‌ها و فریاد‌های شبانه‌اش در خواب باعث شده بود اتاقش را از دیگران جدا کنند. دختری که اینقدر دیوانه بود که هیچ روانشناسی نتوانسته بود خوبش کند. هر چند من نیازی به خوب شدن نداشتم. من فقط کسی را می‌خواستم که باورم کند. اما هیچ کس حاضر نبود حتی همین کار کوچک را برایم انجام دهد...

صدای میو میوی گربه ای که کنار صندلی‌ام ایستاده بود مرا به خودم آورد. به او لبخند زدم.
- گربه کوچولو چطوری اومدی اینجا؟ خوبه که گیر مادام پینس نیفتادی!

گربه روی صندلی پرید و روی پاهایم جا خوش کرد. کتاب را بستم و کنار گذاشتم. مشغول نوازش سرش شدم. او هم سرش را به من می‌مالید. انگار که غمم را حس کرده بود و آمده بود که دلداری‌ام بدهد. آمده بود بگوید "من باورت میکنم!".

- ممنون که باورم میکنی گربه کوچولو!

درست است که من آن زمان دختری دیوانه خطاب می‌شدم اما الان اوضاع فرق کرده است. جاناتان اولین کسی بود که باورم کرد. انگار جرقه‌ای را در من روشن کرد. این که من هم می‌توانم باور بشوم! بعد، با آمدن به هاگوارتز باز هم افراد بیشتری را پیدا کردم که مرا باور کردند. افرادی که تنهایی عمیقم را پر و تاریکی درونم را روشن کردند. افرادی مثل گابریل، مرگ و به تازگی هم گادفری! با حضور آنها من دیگر تنها نیستم. می‌دانم که در سختی‌ها کسی را دارم که دستم را بگیرد. کسی را دارم که نگذارد در تاریکی غرق شوم.

- ببخشید!

سرم را به طرف صدا چرخاندم. دختری لاغر اندام با موهای مشکی که آن را پشتش بافته بود آنجا ایستاده بود. به نظر سال اولی می‌رسید‌. لبخند گرمی به او زدم.
- بله؟
- آممم... اون گربه منه... میشه پسش بگیرم؟

گربه را بغل کردم و بلند شدم. جلو رفتم و گربه را در دستان دختر گذاشتم.
- خیلی گربه قشنگی داری!
- ممنون...
- من ترزا مک‌کینزم! اینجا کارآموزم! هر وقت سوال یا مشکلی داشتی میتونی ازم بپرسی! اسم تو چیه؟

آن دختر خیلی خجالتی بود.
- سوزی... اسمم سوزیه!
- اسم قشنگی داری! از آشناییت خوش وقتم سوزی!

با او دست دادم. دختر به همراه گربه اش رفت. کلاس من هم به زودی شروع می‌شد. به نظر می‌رسید باید زمان دیگری کتاب را می‌خواندم. اسم خودم و کتاب را در لیست امانت نوشتم و به سمت کلاسم به راه افتادم...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 30 مهر 1403 21:04
تاریخ عضویت: 1403/01/06
تولد نقش: 1403/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 07:04
از: وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
پست‌ها: 107
آفلاین
رزالین دیگوریvsفلیستی ایستچرچ.
سوژه:"قلعه و او."
تصویر تغییر اندازه داده شده


رزالین همیشه از دیدن قلعه های قدیمی ماگل ها لذت می برد. این قلعه ها، احساسی عجیب در او بر می انگیختند. گویی دریچه ای بودند به سوی جهان گذشته. یادبودی از نسل در خاک خفته.

باد در میان موهای قهوه ای رنگش بازی می کرد. پیراهن سبز رنگش که به دوران دامنهای پفی و مهمانی های بزرگی که کم کم به تاریخ می پیوستند تعلق داشت، نمی توانست چندان در برابر سرما از او محافظت کند.

دست نوازش بر برگهای درخت کشید. همیشه معتقد بود درختان مانند آدمها هستند، شاید حتی بهتر از خیلی هایشان. هر چه باشد، آنها دل شکستن، خشونت و بی رحمی را نمی شناختند. با دست و دلبازی سایه شان را روانه هرکسی که می دیدند می کردند و برایشان مهم نبود که او جادوگر است یا ماگل، از تبار بلک ها و مالفوی هاست یا افرادی که هیچ سنخیتی با جادو نداشتند، آنقدر ثروت دارد که نمی داند با آن چه کند یا برای تهیه نانش درمانده است.

به دیوارهای قهوه ای و بلند قلعه نگاهی انداخت. خدا می دانست چند نفر آنجا مرده بودند، چند قلب شکسته بود و ابر چند نگاه باریده بود. آن قلعه مانند تمام خانه های کهن، آکنده از ارواح قلب ها و بغضهای شکسته، آتش های خشم و اشک های فروخورده بود.

اما در هر چیزی می شد نقاط روشنی یافت. عروسی هایی آنجا برگزار شده بود، جوانهایی راز دلشان را گفته و بچه هایی به دنیا آمده بودند. به شکمش دستی کشید. بچه!

شاید رزالین دیگوری در ظاهر سرد و منزوی به نظر می رسید، اما قلبش همانطور که از قلب یک زن انتظار می رفت، برای داشتن یک فرزند پر می کشید. شفادهنده ها می گفتند او برای داشتن یک بچه خیلی ضعیف است، اما این هشت ماه بارداری اش به خوبی سپری شده بود. بله، او فرزندی سالم به دنیا می آورد و به ریش شفادهندگان می خندید.

سنجاق سرش را درآورد. اذیتش می کرد. از آن گذشته، ترجیح می داد بگذارد باد آزادانه در موهای بازش برقصد.

برای آخرین بار به قلعه نگاهی انداخت. بله، در آن قلعه هم عشق بود و هم نفرت. هم غم بود و هم نشاط. هم نقاطی تاریک بود و هم نقاطی روشن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر
پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: جمعه 20 مهر 1403 09:37
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
سیگنس بلک Vs گادفری میدهرست


دیگر انسان نیست

تصویر تغییر اندازه داده شده

کنار حوض نشسته بود و به ماهی قرمزی که مدام در آب حرکت می‌کرد، خیره شده بود. به آرامی دستش را سمت ماهی دراز کرده و سعی می‌کرد نوازشش کند، اما ماهی صبر و قرار نداشت. مدام تکان می‌خورد و بال های کوچکش را باز و بسته می‌کرد. سیگنس به ماهی حسودی می‌کرد. در سیاره‌ای به این بزرگی، با تمام مخلوقات و موجودات، ماهی قرمز حتی نقطه‌ی آخر خط هم نمیشد! هیچکس به او توجه نداشت، ماهی تحت امر و نهی هیچکس قرار نداشت.

نه مجبور به اطاعت از جامعه بود، نه با قل و زنجیر انسانیت محدود شده بود. آزادِ آزاد به نظر می‌رسید. کلمه‌ای که شاید بشریت از همان ابتدای خلقتش به دنبال کسب کردنش بود، اما هیچگاه پیدایش نکرد. آزادی برای انسان ها غیرقابل دسترس بود اما آن ماهی کوچک بدون اینکه خودش اطلاع داشته باشد، از همان ابتدا دارای آزادی‌ای بدون حد و حصار بود. آیا اگر از موهبتش آگاه بود، باز هم می‌توانست آزادی خودش را حفظ کند؟

سیگنس غرق در افکارش بود. نیاز داشت از این جهان و تمام آدم هایی که با دست خودشان، خودشان را محدود می‌کردند، دور باشد. آدم ها همه مثل هم هستند. نه! بعضی آدم ها نسبت به دیگران برترند. تصور می‌کرد خود شیطان هم اگر می‌توانست، برای تبدیل کردن این ادعای مزخرف و بی معنی به یک مکتب، که توهینی بزرگ به وجدانش محسوب می‌شود راهی پیدا کند؛ حتی یک لحظه هم تردید نمی‌کرد. او مجبور نبود مثل انسان ها باشد، حتی مجبور نبود از آنها برتر شود! چه کسی گفته بود مجبور است چنین زنجیرِ بزرگی که انسان ها دور یکدیگر پیچیده‌اند را تحمل کند؟ او هم می‌توانست آزاد باشد... فقط هنگامی که دیگر انسان نبود!

ناخودآگاه چوبدستی‌اش را بالا آورد. می‌توانست با یک طلسم، با یک نفرین خودش را رها کند! در آن صورت دیگر مجبور نبود خودش را محدود القاب و عنوان کند، دیگر مسئولیتی در قبال هیچکس قبول نمی‌کرد، دیگر توسط عشق به بند کشیده نمی‌شد، فقر و جنگ برایش بی معنی میشد! تمام ارزش ها و عقاید بشریت، فقط با بشکنی نابود می‌شدند.فقط با اجرای طلسمی کوچک، تا ابد از شر راز ها و لبخند های دروغین رها می‌شد. دیگر مجبور نبود آن احساس درماندگی و پوچی را با خود حمل کند. ادامه‌ی زندگی، برایش ممکن نبود. اما نمی‌دانست چرا، هرگاه که به فکر رها کردن خودش می‌افتاد، موج هایی دردناک بی‌رحمانه به قلبش می‌کوبیدند. نمی‌شد اسمش را ترس گذاشت... اما گویی قلبش دیگر توانِ ایستادگی در سینه اش را نداشت. ضربانش متزلزل می‌شد و نفسش بند می‌امد. او نمی‌توانست، یا درواقع نمی‌خواست رها باشد؟ همانند برده‌ای که شیفته‌ی زیبایی زنجیر هایی شده باشد، که محدودش می‌کرد.

چوبدستی‌اش را دوباره در جیب ردایش پنهان می‌کند. با خودش فکر می‌کرد؛ فقط آن هایی که دلشان می‌خواهد به زندگی ادامه بدهند، باید دلیلی برای ادامه زندگی داشته باشند. انسان، همان‌طور که حق زندگی دارد، باید حق مردن هم داشته باشد اما گویی چنین حقی از بشریت صلب شده است. آنها محکوم به ادامه‌ی زندگی هستند، حتی اگر نخواهند!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: پنجشنبه 19 مهر 1403 14:27
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 00:29
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 389
آفلاین
سیگنس بلک Vs گادفری میدهرست

نور الهی


تصویر تغییر اندازه داده شده


"وقتی یک طفل بودم، می دیدم که خدا چه طور انسان های خوب را شکنجه می کند و رنج می دهد و انسان های شرور را به حال خود رها می کند. همان موقع این جرقه در ذهنم زده شد که من چیزی بر خلاف کار او را انجام دهم. و حالا من این جا هستم. با قدرتی که شیطان به من داده، انسان های شرور را به دام می اندازم و آن ها را رنج می دهم. نه برای این که آن ها را تنبیه کنم، بلکه به این دلیل که از دل کثافتی که به آن تبدیل شده اند، یک چیز روح نواز بیرون بیاورم، به این دلیل که زشتی روحشان را به زیبایی بدل سازم."

ویکتوریا ساحره ی هجده ساله در مقابل لرد سابیس خون آشام در سالن پذیرایی قصرش نشسته بود و در حالی که چشمان درشت و معصوم تا به تایش را به او دوخته بود، با دقت به حرف هایش گوش می کرد، حرف هایی که از دوران طفولیتش بارها و بارها از دهان سابیس شنفته بود، ولی هنوز هم از شنیدن آن ها لذت می برد.

اولین بار این سخنرانی ها را زمانی شنید که عده ای از مردم روستایش دورش جمع شده بودند و می خواستند او را به خاطر رنگ سرخ چشم چپش در آتش زنده زنده کباب کنند. در آن لحظه سابیس از فضای تاریک میان درختان ظاهر شده و نگاه دلسوزانه ای به تک تک اهالی روستا انداخته بود و بعد از به زبان آوردن آن حرف ها جویباری از خون در برابر چشمان ویکتوریا جاری شده بود، جویبار خونی که از دست ها و پاهای قطع شده ی مردم روستا جاری بود و سابیس از آن می نوشید، سابیس فرشته ی نجاتش.

ویکتوریای نوجوان همان طور که از صدای گوش نواز سابیس و زیبایی مافوق بشری اش به اندازه ی مضمون سخنرانی هایش لذت می برد، لبخند زد و برقی در چشم سرخ رنگش درخشید، چشمی که سابیس عاشق آن بود و همیشه بر پلک ها و مژه های آن بوسه می زد.
"... بله ویکتوریای عزیزم، فراموش نکن که این گناهکاران لایق دلسوزی هستند و پس از این که روح های تاریکشان جلا پیدا کرد، جسم هایشان باید به خوبی مورد مراقبت قرار گیرد."

"این را آویزه ی گوش هایم می کنم، سرورم. در تلاشم تا از آن ها کینه ای به دل نداشته باشم و به یاد داشته باشم که بعد از تحمل رنج، آن ها دیگر سنگ هایی کدر نیستند، بلکه الماس هایی درخشان هستند."

ویکتوریا بعد از گفتن این جملات به تالار مراقبت رفت تا به زخم های افرادی که توسط سابیس قطع عضو شده بودند، رسیدگی کند، به آن ها پمادهای مخصوص دستساز خودش را بزند، طلسم های تسکین دهنده رویشان اجرا کند، بازوهایشان را در دستانش بفشارد و کلماتی نرم و آرام بخش در گوش هایشان زمزمه کند.
سابیس نیز از جایش بلند شد و به سمت جنگل انبوه پشت قصرش رفت تا پیاده روی شبانه اش را انجام دهد.

ویکتوریا بعد از این که رسیدگی به شروران سابق یا آن اسمی که سابیس روی آن ها گذاشته بود، یعنی نجات یافتگان را به اتمام رساند، به هال رفت و پشت پنجره نشست و همان طور که به تاریکی آن سمتش چشم دوخته بود، چشمانش کم کم گرم شد و به خواب رفت.

مدتی بعد با صدای ناله ای از خواب بیدار شد و با وحشت سابیس را دید که در چند قدمی اش ایستاده و صورتش از شدت درد مچاله شده و خون از ساق دستش جاری بود.
"سرورم، چه اتفاقی افتاده؟"

و از جایش بالا پرید و به سمت سابیس رفت و بازوی او را گرفت و او را به سمت صندلی آورد و روی آن نشاند. سابیس با لحن دردآلودی پاسخ داد:
"یک گرگینه به من حمله کرد."

رنگ از صورت ویکتوریا محو شد.
"سرورم، زهر او الان دارد در بدنتان پخش می شود. باید فورا ساق دستتان را قطع کنم."

و از روی میزی که کنار صندلی بود، یکی از ابزار کار سابیس را که یک ساطور بزرگ بود، برداشت و به سمت او رفت و ساطور را بالا برد، ولی سابیس به دامن او چنگ زد و گفت:
"نه، بگذار فعلا صبر کنیم. ممکن است راه حل دیگری نیز وجود داشته باشد."

"ولی سرورم..."

"این عذابی است که خدا بر من نازل کرده. من سعی کردم جای او را بگیرم و به جای او روح انسان ها را مثل یک خمیر شکل دهم. حالا خدا دارد مرا به خاطر این کارم مجازات می کند. او روح شیطانی مرا نمی پسندد و می خواهد با قطع کردن بخشی از جسمم روحم را تغییر شکل دهد.

اما شاید هنوز راه حل دیگری وجود داشته باشد. بگذار دعا کنم و امیدوار باشم."

و در حالی که قطرات عرق بر پیشانی تب آلودش نشسته بود و ویکتوریا با چشمانی اشک آلود به او می نگریست، تسبیحی را که یک صلیب به آن متصل بود، از جیبش درآورد و چشمانش را بست و شروع کرد به ذکر گفتن و دعا خواندن.

همان طور که ثانیه ها از پس هم می گذشتند، زهر گرگینه بیشتر و بیشتر در بدن سابیس پخش می شد و کم کم لرزه بر اندامش می افتاد. ویکتوریا با بی قراری دستش را روی شانه ی او گذاشت و خواست دهانش را باز کند و او را به قطع کردن دستش راضی کند، اما سابیس ناگهان چشمانش را باز کرد و با لحنی مشعوف و هیجان زده گفت:
"من آن را دیدم، ویکتوریا. آن را دیدم. خداوند راه نجاتم را به من نشان داد."

"شما چه دیدید، سرورم؟"

"یک ماهی قرمز که نور الهی از آن ساطع می شود. در واقع او یکی از فرشتگان خداوند است و در دریاچه ی مقابل قصر زندگی می کند. باید بروم و با او ملاقات کنم. نور او زخم جسم و روح مرا درمان خواهد کرد."

و سعی کرد از جایش بلند شود. ویکتوریا زیر بغل او را گرفت و او را به سمت خروجی قصر و به ساحل دریاچه برد و یک قایق کوچک چوبی را که در آن جا بود، به آب انداخت و همراه با سابیس در آن نشست و شروع کرد به پارو زدن و فکر کردن با خودش که چه طور سابیس را راضی به قطع کردن دستش کند؟ شاید باید روش متقاعد سازی را کنار می گذاشت و به زور متوصل می شد؟

همان طور که ویکتوریا در این افکار به سر می برد، سابیس روی لبه ی قایق خم شد و دستش را داخل آب سرد فرو برد و زمزمه کرد:
"ماهی قرمز کوچک، نزد من بیا و نورت را بر تاریکی درون من بتابان."

ویکتوریا در حالی که نگاهش را به چهره ی امیدوار و تب آلود سابیس دوخته بود، دستش را داخل جیب ردایش فرو برد و ساطور را که قبلا در آن سرانده بود، بیرون آورد و خواست به سمت او خیز بردارد که سابیس متوجه حرکتش شد و با یک پرش سریع خودش را به او رساند و ساطور را از او گرفت و به داخل آب پرت کرد و دست سالمش را محکم دور گردن او حلقه کرد و چشمان خشم آلودش را به چشمان وحشت زده ی ویکتوریا دوخت.
"شیطان! تو می خواهی بر خلاف خواسته ی خدا عمل کنی؟"

ویکتوریا همان طور که تقلا می کرد و سعی داشت هوا را وارد ریه هایش کند، پاسخ داد:
"سرورم... من... فقط نمی خواهم... شما را از دست بدهم."

و اشک در چشمانش حلقه بست. سابیس لحظاتی به او خیره ماند و کم کم خشم از چهره اش محو شد و فشار دستش بر گردن او از بین رفت و رهایش کرد و در حالی که ویکتوریا نفس هایی عمیق می کشید، دوباره سر جایش نشست و با لحنی قاطعانه گفت:
"باید به یاری خدا ایمان داشته باشی."

ویکتوریا به سمت او رفت و در مقابلش زانو زد و ردای او را در دستانش گرفت و همان طور که اشک از چشمانش جاری بود و هق هق می کرد، با لحنی ملتمسانه گفت:
"سرورم، خواهش می کنم. من نمی توانم بدون شما زندگی کنم."

و دوباره دستش را به سمت جیبش برد تا چوبدستی اش را بیرون بکشد، ولی سابیس با دست سالمش او را داخل دریاچه پرت کرد و به سرعت پارو زد و قایق را از او دور کرد. سرمای آب همچون سیخ هایی تیز در بدن ویکتوریا فرو رفتند و او در حالی که تقلا می کرد تا خودش را روی آب نگه دارد، فریاد زد:
"سرورم، سرورم، کمکم کنید."

سابیس بدون توجه به فریادهای ویکتوریا نگاهش را به سطح آرام آب دوخت و پس از لحظاتی بالاخره آن را دید. ماهی قرمز کوچک و نورانی که داشت از عمق دریاچه بالا می آمد و به سمت قایق شنا می کرد.

سابیس در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری شده بود، دستش را به سمت ماهی برد و زمانی که درخشش ماهی با پوستش برخورد کرد، درد از وجودش رخت بست و آرامشی وصف ناپذیر او را در برگرفت. خاطراتی از گذشته در ذهنش زنده شد، خاطراتی از آن دوران که هنوز یک انسان بود و در بیمارستان سنت مانگو به عنوان شفابخش کار می کرد و از افرادی که نقص عضو شده بودند، مراقبت می کرد. لبخندی بر لب هایش نشست و همان طور که دستش داخل آب سرد و تاریک بود، سرش را به لبه ی قایق تکیه داد و چشمانش را بست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 10 مهر 1403 18:53
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
هیزل استکینی Vs سیگنس بلک

مخلوقی که خالق شد.



تصویر تغییر اندازه داده شده

سیگنس با خستگی روی صندلی نشسته بود و به دفترچه‌اش نگاه می‌کرد. هیچ‌گاه از انجام تکالیفی که در کلاس های هاگوارتز به او محول می‌کردند، خسته نمی‌شد. اما اینبار، گیج شده بود. باید افسانه‌ی پشتِ تصویری بی روح را پیدا می‌کرد. او ساعت ها به عکسِ راه پله ها که توسط برف پوشیده شده بودند، نگاه کرده بود اما هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد! به گفته‌ی استادش، تصویرِ مقابلش توسط یک جادوگر نوشته شده بود. درست شنیدید، نقاشی نکشیده بود، بلکه نوشته بود! یک نقاشی چطور می‌تواند یک نوشته یا داستان باشد؟ سیگنس همینطور که غرق در افکارش بود، کاغذِ نقاشی را روی میز رها کرد و سرش را به روی کاغذ تکیه داد. متوجه نشد چه زمانی یا حتی چگونه خوابش برد، اما یقینا پس از بیداری، آنچنان ذوق زده می‌شد که به سرعت تمام رویداد های در خوابش را مکتوب می‌کرد. او توسط رویایی زیبا جادو شده بود! کم پیش می‌آمد که خواب هایش چنین موضوع داستان گونه‌ای پیدا کنند، گویی کسی درحال خواندن داستانی زیبا، درست کنار گوشش بود؛

″ روزی روزگاری، وقتی جادو مثل امروز خودش را تمام و کمال از چشم انسان ها پنهان نمی‌کرد، جادوگری بود که تمام عمر خودش را وقف پیدا کردنِ رازِ آسمان کرده بود. او هر شب خیره به ستارگان چشمک زنِ طلایی خوابش می‌برد و با اشتیاقش برای کشفِ رازِ پشت ابرها بیدار می‌شد. چه چیزی باران را به وجود می‌آورد؟ پدید آورنده‌ی برف، باد و سرما چه کسی‌ست؟ او هر شب مطالعه می‌کرد و طلسم های جدید را برای احضار الهه‌ی باد امتحان می‌کرد.

شاید توقع شکست، یا مشکلی غیرقابل حل شدن را داشته باشید اما خواننده‌ی عزیز! همه‌ی ما می‌دانیم، وقتی جادوگری تصمیم به انجام کاری می‌گیرد، حتی عظیم‌ترین و قدرتمند ترین موانع هم همانند کاه در هوا نیست و نابود می‌شوند. برای جادوگرِ قصه‌ی ما هم همین بود. او به قیمت عمری طولانی، تمام موانعِ سر راهش را کنار زد و موفق به احضار الهه‌ی سرما شد.

جادوگر در آن لحظه نمی‌دانست که الهه را احضار نکرده! اصلا الهه‌ای وجود ندارد. او موجودِ درون خیالاتش را خلق کرده بود. آیا لطف بزرگیست که از چنین قدرت عظیمی در وجودت بی خبر باشی؟ آیا اگر جادوگر خبر داشت که قابلیت انجام چنین امر شومی در وجودش پنهان شده، چه اتفاقاتی می‌افتاد؟ به طور قطع می‌توان پاسخ دقیقی برایش نوشت. ″جهان تحت فرمان او در می‌آمد!″ چون وقتی که موجودی را خلق کنی، می‌توانی تماماً و به معنای واقعی کلمه، کنترلش کنی. همانطور که جادوگر, بدون اینکه آگاه باشد، موجود خلق شده را کنترل می‌کرد.

روز ها از پس‌ هم می‌گذشتند، و جادوگر با موجودِ خود ساخته‌ش سرگرم بود اما طولی نکشید که متوجه شد، تمام مدتی که الهه در قلعه و در کنار جادوگر به زندگی می‌پرداخت، حتی ثانیه‌ای نبود که برف دست از باریدن بردارد. قلعه با برف سفید و سردِ الهه پوشیده شده بود. همین بود که جادوگر مجبور شد، علیرغم میلش، از الهه بخواهد که قلعه را ترک کند و دوباره به خانه‌ی واقعی‌اش بازگردد. الهه تا آن لحظه نمی‌دانست که حتی خانه‌ای دارد... اما فکر می‌کرد که مجبور است به حرف های خالقش گوش کند. او قلعه را برای پیدا کردن خانه‌ای واقعی ترک کرد. تمام دنیا را زیر پایش گذاشت و هنگامی که از تک تک شهر ها و سرزمین ها طرد شد، به اجبار با این حقیقت تلخ رو به رو شد که خانه‌ی او، مکانیست که برای انسان ها ناشناخته باشد. همین شد که در جستجوی خانه‌اش، مکانی به نام ″قطب جنوب″ را پیدا کرد. هیچ انسانی در آن سرزمین زندگی نمی‌کرد و او اولین موجودِ ساکن در آنجا بود.

سالیانِ سال گذشت، الهه بی خبر از انسان ها در قطب جنوب به زندگی خودش ادامه داد و هیچکس متوجهِ وجود او نشد. هیچکس حتی ذره‌ای به دنبال علتِ برف بی‌پایان قطب جنوب نرفت! خواننده‌ی عزیزم، احتمالا به دنبال پایانی شگفت انگیز و دهان باز کن باشید، اما متاسفانه داستانِ من فقط بازگویی حقایقیست که در اعماق این دنیا دفن شده‌اند و هیچکس به آنها اهمیت نمی‌دهد. ″

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟