هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲:۵۵ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۲:۴۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 306
آفلاین
به هواداری از تیم برتوانا:

سوژه: نجات
کلمات فعلی: نقاشی، آسمان تاریک شب، ردا، هلال ماه، رد خون، باد سرد، بی‌حس

پطروس
هلال ماه در آسمان تاریک شب مثل فرشته ای است که میان انبوهی از شیاطین به دام افتاده و نور ضعیفش را یارای مقابله با آن ها نیست. من در گورستان مجاور معبد قدم برمی دارم، در حالی که حضور یک موجود شرور را در نزدیکی ام حس می کنم. او مدت هاست که زمین های اطراف معبد را تبدیل به شکارگاه خود کرده و هر شب دندان های نیشش را در گردن معصوم ترین انسان ها فرو می کند و جسم هایشان را از حیات خالی کرده و در همین گورستان دفن می کند.

جلوتر می روم و او را در فاصله ی چند متری ام‌ می بینم. خون آشام آنجل، زن زیبایب با موهای درخشان و بلند به رنگ قهوه ای روشن و چشمان سبز زمردی و نوری بر چهره اش که حقیقتا او را نه مثل شیطانی که هست، بلکه همچون یک فرشته نشان می دهد. رد خون پایین لبش را نقاشی کرده و جسد یک راهبه را در آغوشش گرفته و بالای یک قبر خالی ایستاده. وقتی متوجه حضور من می شود، خم می شود و راهبه را داخل قبر می گذارد و رو به من می گوید:
"راهب پطروس، بیا روی این راهبه ی بیچاره خاک بریزیم و بعد با همدیگر برایش دعا بخوانیم و به یاد او اشک بریزیم."

و با حالتی دردآلود به من می نگرد، در حالی که خشم و انزجار شدیدی از من به سمت او ساطع می شود.

جوش مصنوعی
نزدیک‌تر می‌روم و در حالی که باد سرد ردا‌یم را می‌لرزاند، به آنجل خیره می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم و با صدایی که حتی برای خودم هم به سردی آهن می‌ماند، می‌گویم:
"آنجل، تو را شایسته‌ی دعا و اشک نمی‌بینم. معصومیت را از این زمین گرفته‌ای. چه دلیلی می‌تواند برای این اعمالت باشد؟ چگونه می‌توانی انسان‌های بی‌گناه را قربانی کنی و با این همه، هنوز خودت را صاحب ذره‌ای انسانیت بدانی؟"

آنجل نگاهش را از جسد راهبه برنمی‌دارد. چشمان زمردینش از غمی عمیق می‌درخشد و با لحنی دردآلود جواب می‌دهد:
"تو نمی‌دانی، پطروس، اما هر بار که خون یک بی‌گناه را می‌نوشم، احساس گناه تمام وجودم را فرا می‌گیرد. این گناه همان چیزی است که من را زنده نگه می‌دارد، همان چیزی که به من می‌گوید هنوز قسمتی از انسانیت در من باقی‌ست. اگر این احساس گناه نباشد، آن‌گاه من فقط یک هیولا خواهم بود؛ یک جسم بی‌روح، بدون هیچ‌چیز انسانی در وجودش."

برای لحظه‌ای درنگ می‌کنم. آنجل حقیقت را می‌گوید، یا شاید هم این اعتراف تنها توجیهی باشد برای جنایاتی که مرتکب می‌شود.

پطروس
به اشک های سرخ او که بر صورت زیبایش جاری شده اند، می نگرم و در حالی که سعی دارم جلوی ورود تردید به ذهنم را بگیرم، می گویم:
"شاید در اعمال تو خلوص نیت وجود داشته باشد، ولی این از شرارت تو چیزی کم نمی کند. تو هدیه ی گرانبهای حیات را از انسان های معصوم می گیری و عزیزان آن ها را به عزا می نشانی."

آنجل با چهره ای که انگار بی حس است، ولی گدازه هایی از نفرت در اعماق آن حس می شود، به پطروس می نگرد.
"و تو چه طور، راهب پطروس؟ رئیس بزرگ راهبان و کسی که لقب قدیس را به او داده اند، ولی حتی خودش نیز نمی تواند بوی گند فسادش را تحمل کند. کسی که معشوق بی گناهش را با دستان خودش کشت، چون تصور می کرد این گونه خدایش به او رستگاری را اعطا خواهد کرد."

با شنیدن این حرف ها چشمان آبی پطروس گشاد می شود و رنگ از صورتش محو می شود و دهانش باز می شود و به نفس نفس می افتد و دستش را روی سینه اش می گذارد، در حالی که تصویر جسم بی جان معشوقش لوی در ذهنش نقش بسته.

جوش مصنوعی
احساس می‌کنم که قلبم از درون به لرزه افتاده است. تصویر لوی، با آن چهره‌ی آرام و معصومش، در ذهنم زنده می‌شود؛ جسم بی‌جانش که در آغوش من سرد شده بود. هرچند می‌خواهم این تصویر را از ذهنم بیرون برانم، اما کلمات آنجل مثل خنجری در روحم فرو رفته‌اند.

صدایم را دوباره پیدا می‌کنم و با لحنی که دیگر خشم نیست، بلکه بیشتر به زمزمه‌ای ناامیدانه می‌ماند، به او می‌گویم:
"آنجل… تو از چه می‌دانی؟ چگونه از لوی و مرگش خبر داری؟ این فقط به من و خدایی که در آسمان تاریک شب نظاره‌گر است مربوط می‌شود."

آنجل به آرامی به من نزدیک می‌شود، گویی قصد دارد از سد احساسی که بین ما وجود دارد، عبور کند. می‌بینم که در نگاهش ردی از ترحم می‌درخشد؛ چیزی که حتی در تصورم هم برای یک خون‌آشام ممکن نبود. با صدایی آهسته اما نافذ می‌گوید:
"همه‌ی ما در پی رستگاری هستیم، پطروس. تو با کشتن معشوقت به آن دست نیافتی و من هم با شکار بی‌گناهان به آن دست نخواهم یافت. ما هر دو نفرین‌شده‌ایم؛ من به عنوان هیولایی که گناهکاران را شکار نمی‌کند و تو به عنوان قدیسی که نتوانست گناه خود را از یاد ببرد."

نمی‌دانم چرا، اما از شنیدن این کلمات احساس عجیبی در من بیدار می‌شود. برای اولین بار، حس می‌کنم که شاید او به حقیقتی اشاره می‌کند که همیشه در اعماق وجودم بوده، چیزی که سعی داشتم آن را انکار کنم.

پطروس
و یادآوری آن به تک تک ذرات جسم و روحم فشار سهمگینی را تحمیل می کند، طوری که انگار سیلی در درونم شکل گرفته و دارد می کوشد تا راهی باز کند و بر قبرهای گورستان جاری شود و در دل این سیل توده ی گناهان من آرمیده، چهره ی لوی و صدها معصوم دیگر که به اتهام گناه و با توجیه رستگاری روحشان زندگی را از آن ها ستاندم.

و من نباید بگذارم این سیل از جهان درونم راهی به بیرون باز کند. رازهای تاریکم باید در وجود آلوده به گناهم مدفون بمانند. من توانایی رو به رو شدن با آن ها را ندارم و این سیل مرا با خود خواهد برد و به ساحل پر از سنگلاخ برزخ خواهد کوبید.

نگاهم را رو به پایین نگه می دارم و شروع می کنم به هق هق و وانمود می کنم در غم خودم غرق شده ام و در یک لحظه زمانی که آنجل با دلسوزی به سمتم خم می شود، فورا چوبدستی ام را بیرون می کشم و طلسمی را به سمت قلبش شلیک می کنم و جسم بی جان او را قبل از این که بر زمین فرود آید، در هوا می گیرم. حالا سیل آرام گرفته و به باتلاقی آرام بدل شده.

کلمات نفر بعدی: دیوانه خانه، شفادهندگان، ساختمان متروک، هوهوی جغد، آخرین مقصد، خنده ی رنج آلود، چشمان نابینا.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵:۲۹ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
تصویر کوچک شده

سوژه: نجات
کلمات فعلی: اعماق اقیانوس، پری‌های دریای مذکر، کشتی غرق شده، مه‌آلود، مرگ تدریجی، عشق خاموش، آخرین نگاه

پست زیر انشاییه که ۵ سال پیش نوشته شده. اون موقع نمیدونستم که عمق اقیانوس ۴۲۸۰ متره ولی سال‌های بعدش که فهمیدم دلم نیومد توی انشام درستش کنم. اشتباه بامزه ایه برام!
این انشا رو که نوشتم تازه کتاب "عروس دریایی" که با اسم "شاید عروس دریایی" منتشر شده رو خونده بودم!
اینی که در ادامه میخونین نسبت به نسخه اصلی یه مقدار تغییرات جهت گنجوندن کلمات توش داره!


فرض کن که یک جست‌وجوگر اعماق اقیانوسی و میخوای ماهی‌های زیادی رو ببینی و از اونا عکس بگیری. ۵ سال تمرین کردی و منتظر موندی تا امروز برسه. روزی که با زیردریاییت به اعماق آب اقیانوس بری. همیشه توی دریا یا با شبیه ساز اقیانوس تمرین میکردی، ولی امروز وقت عمله!

از وقتی خیلی کوچک بودی شناگر ماهری بودی. همیشه آب را دوست داشتی. درباره موجودات آبزی مطالعه میکردی و حیوان مورد علاقه‌ات عروس دریایی بوده پس اطلاعاتی درباره آن هم جمع کرده بودی. مثلا این که بیش از دو هزار گونه دارند. یا دارای بدنی چتر مانند و ژله‌ای هستند. حتی بعد از جدا شدن قسمتی از بدن آن، آن قسمت نیز توانایی گزش دارد و آنها سمی ترین موجودات دریایی هستند. اما نیش اکثر آنها کشنده نیست. سمی‌ترین آنها عروس دریایی استوایی است که در ظرف ۳ دقیقه انسان بالغ را می‌کشد.

همیشه وقتی بهت میگفتن نقاشی بکش، یک زیردریایی می‌کشیدی که خودت توش بودی. از همونایی که که توی تلوزیون نشان میداد که بیضی بود و قرمز با باله های زرد که سه تا پنجره گرد داشت. حالا همون زیر دریایی رو داری و میخوای به آرزوها و عشق خاموشت به اقیانوس برسی.

آن روز هوا مه‌آلود بود اما تسلیم نشدی و شروع کردی به پایین رفتن. صد متر... پانصد متر... و بالاخره به عمق ۵ کیلومتری میرسی. از پنجره نگاه میکنی. ماهی های ریز و درشتی شنا میکنند. ماهی کوچکی را میبینی که روی سرش چراغی دارد و پولک هایش سبز است. آن طرف تر کشتی غرق شده ای در اعماق آب خوابیده. وقتی با دقت بیشتری نگاه میکنی پری‌های دریایی مذکری را در حال عبور از کنار آن کشتی غرق شده میبینی. ماهی بزرگی با پولک های بنفش میبینی که بسیار زیباست. بچه هایش حدود ۱۰ سانتی متر طول دارند.

میخواهی یکی از آنها را بگیری پس به بیرون زیردریایی میروی. فشار سنگینی روی گوش‌هایت می‌آید اما برای همچین روزی تمرین کرده بودی. آرام ماهی را درون کیسه ای میگیری که. ناگهان چشمت به سمی‌ترین حیوان مورد علاقه‌ات میفتد، عروس دریایی استوایی. آرام به آن نزدیک میشوی.
در فاصله ۴ متری از آن می‌ایستی. ناگهان درد و سوزش شدیدی را در پای چپت حس میکنی. نگاه میکنی. میبینی یکی از آنها از پشت تو را نیش زده است. درد پایت شدیدتر میشود. با پخش شدن سم در بدنت مرگی تدریجی به طول کمتر از ۳ دقیقه را تجربه میکنی. نجاتی در کار نیست. آخرین نگاهت را میکنی و آخرین تصاویری که میبینی دور شدن عروس دریایی از توست...

کلمات نفر بعد: نقاشی، آسمان تاریک شب، ردا، هلال ماه، رد خون، باد سرد، بی‌حس


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳:۰۶ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۲:۴۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 306
آفلاین
کلمات: کاسه، سکه، درز، شمع، برخورد، ایستگاه، خون‌آشام.
سوژه: نجات

به هواداری از تیم برتوانا:


بنجامین
"هیچ چیز، اگر یک خون آشام نیستی."

همان طور که در خیابان های تاریک پرسه می زنم، این جمله در ذهنم زنده می شود. به خاطر نمی آورم که آن را چه زمان و از دهان چه کسی شنیده بودم. فقط می دانم که معنایش الان دارد در ذهنم خیس می خورد.

یک کپسول آهن از داخل جیبم بیرون می آورم و آن را داخل دهانم می گذارم و قورت می دهم. این است جایگزین مفلوکانه ی من برای خون. به خودم قول داده ام فقط روزی سه بار تا بدعادت نشوم و هوای نوشیدن خون به سرم نزند. ولی حسابش از دستم در رفته که روزی چند بار دستم را داخل جیبم فرو می کنم و کپسولی را بیرون می کشم و آن را در دهانم می گذارم، گاه دندان هایم را روی آن فشار می دهم تا طعم آشنای آهن با زبانم برخورد کند و بعد در حالی که قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین می لغزد، ذرات کپسول را فرو می دهم.

به زندگی ام فکر می کنم، به این که چه طور هر بار تصمیمی را با اطمینان کامل گرفتم و بعد همه چیز بر خلاف تصورم از آب درآمد. این که چه طور تصمیم گرفتم تبدیل به یک خون آشام شوم تا بتوانم از افراد ضعیف در برابر ستمگران دفاع کنم، این که چه طور بعد از تبدیل شدنم به یک خون آشام تصمیم گرفتم خون آشام ها را بکشم تا از ذات خون آشامی ام کمتر متنفر باشم، این که چه طور کشتن خون آشام ها را به خاطر معشوقم آنجل کنار گذاشتم، این که چه طور بعد از کشته شدن آنجل از قاتلش راهب پطروس انتقام نگرفتم و در نهایت این که چه طور تصمیم گرفتم دیگر خون ننوشم تا اشتباهات گذشته ام جبران شود.

جوش مصنوعی
در افکارم غرق هستم که ناگهان صدای زنگ یک کاسه در ذهنم می پیچد. یادم می آید که وقتی کودک بودم، کاسه‌ای بزرگ و چوبی داشتم که مادرم برایم درست کرده بود. همیشه در آن، میوه‌ها و تنقلات می‌گذاشتیم. اما حالا، کاسه‌ای که یادآوری‌اش می‌کند، خالی و تاریک است، درست مانند روح من. هیچ چیزی نمی‌تواند جایگزین خونی شود که روزی از آن سیراب می‌شدم.

همچنان در خیابان پرسه می‌زنم، و احساس می‌کنم که درزها و ترک‌های شهر، قصه‌های ناگفته‌ای را در دل دارند. ناگهان صدایی مرا به خود می آورد.

"بنجامین!"

این صدا، صدای گادفری بود. او همیشه در زمان‌های دشوار به کمکم می‌آید. در این لحظه، وجودش به من اطمینان می دهد که هنوز امیدی برای نجات وجود دارد.

بنجامین
رویم را به سمت او برمی گردانم و ناخودآگاه با دیدن چشمان عسلی و پر از حرارتش به گریه می افتم. او در حالی که تاثر بر چهره اش نشسته، به سمتم می آید و دستش را دورم حلقه می کند و مرا به سمت ایستگاه اتوبوسی که در آن نزدیکی است، می برد و روی یکی از صندلی ها می نشاند و خودش نیز کنارم می نشیند.
"بنجامین، چرا این کارها را با خودت می کنی؟ چرا همواره مشغول آزرده کردن جسم و روحت هستی؟"

در حالی که سعی دارم هق هق هایم را متوقف کنم، می گویم:
"چه کار دیگری از دستم ساخته است، گادفری عزیزم؟ اگر خودم را رنج ندهم، چگونه وجود انسانیت را در اعماق دفن شده ی وجودم حس کنم؟"

جوش مصنوعی
گادفری سرش را پایین می‌آورد و به زمین خیره می‌شود. او به آرامی پاسخ می‌دهد: "بنجامین، این کارها تنها به روح تو آسیب می‌زند. تو مثل شمعی هستی که در باد خاموش می‌شود. باید به خاطر آنچه هستی، به خودت احترام بگذاری."

چشمانم را می‌بندم و به کلماتش فکر می‌کنم. او درست می‌گوید؛ وجود من تبدیل به شعله‌ای سوسو زننده شده است که به راحتی خاموش می‌شود. من دیگر نمی‌توانم در تاریکی زندگی کنم و امیدی برای آینده‌ام نمی‌بینم.

"اما نمی‌توانم، گادفری. نمی‌توانم به آنچه هستم، برگردم. هر بار که خون می‌نوشم، احساس می‌کنم که چیزی درونم می‌میرد. من... من فقط می‌خواهم به یاد آنجل زنده بمانم."

او به آرامی دستانش را روی دستانم می‌گذارد و با چشمانش به من خیره می‌شود. "اما بنجامین، فراموش نکن که تو هنوز می‌توانی زندگی کنی. به یاد آنجل زنده بمان، اما این به این معنا نیست که باید خودت را نابود کنی."

بنجامین
با چشمانی اشک آلود به او می نگرم.
"اما من احساس می کنم همین حالا نیز مرده ام. گودالی بزرگ در روحم حفر شده و ذره ای رمق برایش نمانده. من... من فکر می کردم بعد از کنار گذاشتن شکار خون آشام ها سکه ی زندگی ام بالاخره به سمت نیک بختی برگشته. ولی او... آن پطروس لعنتی آنجل مرا کشت. و می دانی بدترین قسمتش چیست؟ این که من حتی توانایی انتقام گرفتن از او را ندارم."

گادفری با جدیت در چشمان من خیره می شود.
"بنجامین، این که تو نمی توانی خودت را راضی به گرفتن انتقام کنی، نشان دهنده ی ضعفت نیست. تو فقط نمی خواهی خون بیشتری بریزی و باید به خاطر این به روح خودت افتخار کنی. بر خلاف آن چه که تصور می کنی، روح تو خالی و بی رمق نشده، بلکه حتی نیرومندتر و باشکوه تر از همیشه شده."

با دقت به حرف های گادفری فکر می کنم و حس می کنم در دنیای درونم ماه دارد کم کم از پشت ابرها بیرن می آید و نور خودش را بر من می تاباند. احساس می کنم آماده ام تا دوباره خون آشام باشم.

کلمات نفر بعدی: اعماق اقیانوس، پری های دریایی مذکر، کشتی غرق شده، مه آلود، مرگ تدریجی، عشق خاموش، آخرین نگاه.











پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴:۵۱ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۰۷:۲۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 491
آفلاین
تصویر کوچک شده


هوادار تیم اوزما کاپا


سوژه: نجات
کلمات: امید، ستاره، شبح، نقشه، کتاب، زمان، واهی


گابریل زیر نور مهتاب، کنار ساحل نشسته بود و جلوش نقشه‌ای روی زمین پهن شده بود. همین چند روز پیش بود که از یکی شنیده بود، روحی تو یکی از صدف‌های ساحلی گیر افتاده و نیاز به نجات داده شدن داره. البته که گابریل بلافاصله داوطلب شده بود و کلی گالیون خرج کرده بود تا بتونه نقشه رو از مرد بخره و روحو نجات بده!

حالا بعد از چند روز چپ و راست و بالا و پایین کردنِ نقشه، بالاخره رسید بود! به همون ساحلی که توی نقشه علامت خورده بود. تنها چیزی که باقی مونده بود، پیدا کردن صدف بود. ولی به نظر زمان، اصلا به نفع گابریل کار نمی‌کرد. چون ساعت‌ها به صورت واهی گذشته بود و گابریل حتی کوچیک‌ترین نشونه‌ای از این که کدوم صدف ممکنه حاوی یک روحِ نیاز به نجات‌داده شدن باشه، پیدا نکرده بود.

اما گابریل کسی نبود که امیدشو از دست بده. بنابراین تو یه محوطه‌ی چند متری دور خودش، هرچی صدف بود جمع‌آوری کرده بود و رو به روی کپه‌ی جمع‌شده‌ی صدف‌ها زانو زده بود و سرگرم صدا زدن روح بود!
- هی؟ کوچولو؟ کجایی؟

اگه کسی کنار گابریل بود، قطعا در اون لحظه گوشزد می‌کرد از کجا می‌دونی کوچولوئه. ولی کسی نبود که اگه بود، پیش از این اتفاقات بهش می‌گفت اون مرد تنها یک شیاد بوده که می‌خواسته با گول زدن آدمای ساده پولی به جیب بزنه.

گابریل ناگهان صحنه‌هایی از فیلمایی که تماشا کرده بود رو به یاد میاره و تصمیم می‌گیره همون شیوه رو پیش بگیره.
- اگه یه روح اینجاست که نیاز داره نجاتش بدم، این صدفا رو تکون بده!

درست در همون لحظه بادی شروع به وزیدن می‌کنه که موجب ریختن کپه صدف‌ها می‌شه. گابریل با دیدن این صحنه، با خوش‌حالی از جا می‌پره.
- چطوری باید نجاتت بدم؟ فقط بهم بگو.

گابریل گوشاشو تیز می‌کنه. اما چیزی نمی‌شنوه. ولی گابریل از قبل با تجهیزاتی که فکر می‌کرد برای نجات یک روح لازمه اومده بود. اون یه فسیل ستاره دریایی خریده بود، چون تو یه کتاب خونده بود که رابطه‌ی بین ستاره‌های دریایی و صدف‌ها خیلی خوبه. پس حتما روحی که تو صدف گیر افتاده، در مجاورت با یه ستاره دریایی به آرامش می‌رسه.

گابریل با همین فکر و خیال، ستاره دریایی رو در میاره و بین کپه‌ی صدف‌ها قرار می‌ده. قبل از این که بتونه کار دیگه‌ای بکنه، یهو صدایی آشنا از پشت می‌شنوه.

- مطمئنم حالا نجات پیدا می‌کنه و به آرامش می‌رسه. ولی باید دورشو خلوت کنیم نه؟

گابریل با شنیدن این حرف الستور که از ساعت‌ها بی‌خبری از این که گابریل کجاس برای چک کردن در سلامت بودنش اومده بود، سری به نشانه موافقت تکون می‌ده، رو سر الستور سوار می‌شه و با صدای پاقی هر دو ناپدید می‌شن.

کلمات نفر بعد: کاسه، سکه، درز، شمع، برخورد، ایستگاه، خون‌آشام


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۷ ۱۳:۴۳:۳۰
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۷ ۱۳:۵۳:۴۴
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۷ ۱۳:۵۸:۵۹


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹:۳۴ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۲۶:۱۳
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 502
آنلاین
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



سوژه: نجات
واژگان: آینه، رویا، طلسم، حیرت‌انگیز، بی‌پایان، سایه، رهایی


روبروی آینه ایستاد و به تصویرش خیره شد؛ به تار موی سفیدی که در عنفوان جوانی روییده بود، به چروک ریزی که گوشه‌ی چشمش افتاده بود و به سیاهی زیر چشمانش.
دستش را روی صورتش کشید، از پایین گوشش تا روی چانه. به نظرش رسید در طی این مدت کوتاه، سال‌ها پیر شده است. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت. قطره‌ی اشکی که مدتها بود پشت پلک‌هایش از فروافتادن خودداری می‌کرد، به زمین افتاد.

دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. سپس سرش را بلند کرد و به آینه لبخند زد. همیشه به نظرش حیرت‌انگیز می‌آمد که چطور می‌تواند به این سرعت سر بلند کند و چنان لبخند بزند که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده است. خیلی وقت‌ها گریه کرده بود، جلوی دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید و سپس از اتاق خارج شده و به همه لبخند زده بود.
اما دوباره چانه‌اش لرزید و اشک‌هایش سرازیر شد. راستش را بخواهید حس می‌کرد این روزها دارد این توانایی حیرت‌انگیزش را از دست می‌دهد. سرش را چندبار تکان داد تا تمام اشک‌ها و غم‌ها را از آن بیرون کند و قبل از اینکه دوباره بغض به گلویش چنگ بیاندازد از اتاق خارج شد.

واقعیت این بود که فارغ از دردی که او می‌کشید، زندگی جریان داشت؛ به مانند رودی بی‌پایان که نمی‌دانستی سر از کجا درمی‌آورد اما باز هم با آن همراه می‌شدی چون تک‌مسیر روبرویت همین است. آهی کشید و چشمش به نوشته‌ی روی دیوار افتاد. مدت‌ها قبل آن را از نویسنده‌ای ماگلی خوانده و تصمیم گرفته بود زیباست و عمیق.

نقل قول:
احتمال به تحقق پیوستن یک رویاست که زندگی را جالب می‌کند.


واقعیت این بود که او خیلی با این جمله موافق نبود. بیشتر ترجیح می‌داد به این شکل آن را بیان کند که احتمال به تحقق پیوستن یک رویاست که به زندگی معنی می‌دهد و به ما کمک می‌کند تا به آن ادامه دهیم. به شکلی عجیب، امید را در رویا می‌دید. رویای داشتن شرایط بهتر چیزی است که تقریبا همه آن را دارند و امید دقیقا رویاست. امید به داشتن فردایی بهتر با رویای داشتن آن چه تفاوتی دارد؟ تقریبا هیچ. همین دو مفهوم ساده و پرتکرارند که می‌توانند به رهایی ما از بند روزهای سخت کمک کنند.

لبخند محوی روی صورتش نشست. خب حداقل هنوز رویا داشت. اینطور نبود که با خودش فکر کند زندگیش طلسم شده است و دیگر هیچ راه دیگری ندارد. فقط خسته بود از اینکه ماندنش در این مرحله از زندگی زیادی طولانی شده بود. از اینکه همیشه سایه‌ی روزهای بهتر را روی سرش احساس می‌کرد اما هر چه اطراف را می‌گشت خود آن روزهای بهتر را نمی‌یافت. شاید فقط باید کمی استراحت می‌کرد و دوباره شروع می‌کرد. مگر درمان خستگی همین نبود؟

واژگان نفر بعد: امید، ستاره، شبح، نقشه، کتاب، زمان، واهی


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴:۰۵ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


سوژه: نجات
کلمات: زوال، شمع، تاریکی، قلم، خوفناک، برادر مرگ، حسادت


در تاریکی کوچه دیاگون، سالازار اسلیترین با گام‌های سنگین اما مطمئن به جلو می‌رفت. نسیم سردی در این کوچه می‌وزید و شمع‌های معدودی که هنوز در پنجره مغازه‌ها روشن بودند، در تلاش بودند تاریکی خوفناک شب را پس بزنند، اما انگار با هر وزش نسیم کمی ضعیف‌تر و لرزان‌تر می‌شدند. سالازار با نگاه تیزبینش، به تابلوهای مغازه‌های بسته‌شده و ویترین‌های خالی و غبارگرفته می‌نگریست. زوال در چهره کوچه موج می‌زد؛ گویی برادر مرگ خود در اینجا سکونت گزیده بود و یکی یکی مغازه‌ها را به سوی خاموشی می‌کشاند.

سالازار با دیدن این ویرانی پنهان در دل کوچه، شمع امیدی را در دلش برافروخت. او می‌دانست که جادوگران، هرچند قدرتمند، به منابعی نیاز دارند تا بتوانند در برابر این زوال مقاومت کنند. قلم فکر در ذهنش می‌چرخید، و برنامه‌ای خوفناک و البته حیله‌گرانه در ذهنش شکل می‌گرفت. او می‌توانست برخی از منابع ماگل‌ها را، که خود اغلب از آنها بی‌اطلاع یا غافل بودند، به سمت جادوگران سوق دهد. با این روش، مغازه‌های جادویی نه تنها احیا می‌شدند بلکه دوباره به قدرت و شکوهی که در گذشته داشتند بازمی‌گشتند.

اندیشه‌های سالازار به سوی امکاناتی که دنیای ماگل‌ها می‌تواند فراهم کند، سر می‌خورد. حسادت به مادیات فراوانی که ماگل‌ها بی‌رویه مصرف می‌کردند، در دلش شعله می‌کشید. چرا باید جادوگران برای بقا به تلاش مضاعف بپردازند، در حالی که ماگل‌ها منابعشان را بی‌هیچ درکی از ارزششان مصرف می‌کردند؟ این بی‌عدالتی، او را مصمم‌تر از پیش می‌کرد تا راهی بیابد که این منابع را به سود جادوگران و به ویژه کوچه دیاگون تغییر دهد.

با عبور از کنار مغازه‌ای که روی درش تابلوی «برای همیشه تعطیل» آویزان شده بود، سالازار لحظه‌ای درنگ کرد و به این فکر افتاد که می‌تواند با استفاده از شبکه‌ای پنهانی از ارتباطات جادویی، به آرامی بخشی از این منابع را به سمت جادوگران هدایت کند. برای نجات کوچه دیاگون، لازم بود از میان تاریکی‌ها عبور کند و با دقت و احتیاط نقشه‌اش را پیاده کند. او باید در این راه محتاط و زیرکانه عمل می‌کرد تا رد پایی از خود برجای نگذارد.

سالازار در سکوت شب به راهش ادامه داد، اما این بار شمعی از امید و هدف در دلش روشن بود. کوچه دیاگون، هرچند در خطر زوال و فراموشی بود، با تلاش‌های او می‌توانست بار دیگر زنده شود و تبدیل به مکانی شود که هر جادوگری به آن افتخار کند. هر قدمی که برمی‌داشت، او را به نجات کوچه نزدیک‌تر می‌کرد و به او این اطمینان را می‌داد که تاریکی می‌تواند همیشه بر نور پیروز شود.


کلمات پست بعد: آینه، رویا، طلسم، حیرت‌انگیز، بی‌پایان، سایه، رهایی




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۴۱:۳۳ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
تصویر کوچک شده

سوژه: نجات
کلمات فعلی: گلدان، هزارتو، فوران، غرش، نردبان، بازی، لغزش

با الهام از مجموعه "دشت پارسوا"
حاوی مقداری اسپویل...



روی زمین نشسته بود و خیره به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. انگار در نوعی خلسه فرو رفته بود. از بیرون خانه صدای غرش آسمان به گوش می‌رسید. به نظر می‌رسید احساسات آسمان فوران کرده بود. باد خودش را به پنجره‌ها می‌کوبید و شیشه‌ها را می‌لرزاند. وقتی دید زورش به شیشه پنجره نمی‌رسد، به سراغ گلدان‌های لبه پنجره رفت و یکی را پایین انداخت. صدای شکسته شدن گلدان سفالی به درون اتاق نفوذ کرد اما او همچنان نشسته بود و خیره به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. از اتفاقات و صداهای اطرافش هیچ درکی نداشت. در هزارتوی ذهنش گم شده بود و از دست خودش فرار می‌کرد. هیچ نردبانی نبود که از آن بالا برود و نجات پیدا کند. این یک بازی بی‌پایان بود.

- ماندانا! ماندانا! میدونم که اونجایی و صدام رو میشنوی. لطفا جواب بده!

صدای کیانیک تنها چیزی بود که می‌توانست ماندانا را به خودش بیاورد. برگشت و به آیینه‌ی قدی کنار اتاق نگاه کرد. کیانیک درون آیینه بود. بلند شد و به سمت آیینه رفت.

- کیانیک...

روبه‌روی آیینه ایستاد و به چشمان طوسی رنگ کیانیک خیره شد. تنها چیزی که از پشت آن نقاب می‌دید چشمانش بود. چشمانی که پر از نگرانی بود.

- این لغزش‌ها طبیعیه ماندانا! ولی تو تنها نیستی! مجبور نیستی تنهایی باهاش بجنگی! بذار کمکت کنم ماندانا!

ماندانا نمی‌دانست این‌ها حاصل از شروع دیوانگی‌اش است یا کیانیک واقعا آنجا بود.
- تو واقعی نیستی! اینا همش توی ذهن منه!
- نه ماندانا من واقعی‌ام!

کیانیک دستش را به سمت ماندانا دراز کرد. دستش از درون آیینه بیرون آمد.

- با من بیا ماندانا! اون شمع... اگه اون شمع تموم بشه دیگه راه برگشتی نیست!

ماندانا با شمعی که روی میز آن سوی اتاق می‌سوخت نگاه کرد. شمع تقریبا تمام شده بود و شعله‌اش رو به خاموشی می‌رفت.

- فقط دستم رو بگیر ماندانا!

ماندانا دوباره به چشمان کیانیک خیره شد. دستش را جلو برد و در دست کیانیک گذاشت و به سوی او وارد آیینه شد.


کلمات نفر بعد: زوال، شمع، تاریکی، قلم، خوفناک، برادر مرگ، حسادت


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۱۶:۳۶ شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۰۷:۲۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 491
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: نجات
کلمات: بالشت، آواز، کتاب، لیوان شکسته، عروسک کوکی، آینه، نقاشی


نور خورشید به آرومی از پنجره به داخل اتاق می‌تابید. به قدری تعداد پنجره‌های اتاق زیاد و از نظر سایز بزرگ بود، که گویا اتاق، سیاره‌ی عطارد در نزدیکی خورشید بود. صدای موج حاصل از دریا نشون می‌داد که خونه ساحلی است.

بله اونجا ویلای صدفی بود که گابریل برای تعطیلات هاگوارتز به ملاقات خواهرش فلور و بیل اومده بود. گابریل برای خودش یه اتاق مخصوص تو خونه‌ی فلور داشت که همیشه تمامی تعطیلات هاگوارتز، از کریسمس گرفته تا تابستون رو اونجا سپری می‌کرد.

در این لحظه گابریل روی تخت دراز کشیده بود و کتاب به دست، به بالشت پشت سرش تکیه داده بود. در حالی که زیر لب آواز می‌خوند، تصاویری که تو ذهنش بودو توی کتاب نقاشی می‌کرد. تو همین فکر و خیالا بود که ناگهان صدایی اونو از جا می‌پرونه.

با تعجب کتابو کناری می‌ذاره و دست از نقاشی کشیدن برمی‌داره. دوباره صدا تکرار می‌شه و این‌بار گابریل با چنان سرعتی از جاش بلند می‌شه که دستش به لیوان کنار تخت می‌خوره. از توی آینه‌ای که بغل تختش قرار داشت، نگاهی به لیوان شکسته می‌ندازه.

گابریل طلسم ریپارویی رو به لیوان زمزمه می‌کنه تا لیوان رو از اون وضعیت شکستگی نجات بده و دوباره به حالت اول برگردونه. در همین حین صدا برای بار سوم بلند می‌شه. گابریل به دنبال منبع صدا، به سمت در ورودی اتاق می‌ره و سرشو به در می‌چسبونه.

درست حدس زده بود! صدای از بیرون اتاق و دقیقا جایی زیر در میومد. به آرومی درو باز می‌کنه و به محض باز شدن در، صدای فریاد و شادی فلور و بیل که برف شادی روش خالی می‌کنن بلند می‌شه. گابریل با خوش‌حالی جلو می‌ره و تو بغل فلور فرود میاد. بعد از لحظاتی آروم گرفتن تو آغوش فلور، بالاخره فلور با نگاهش به گابریل می‌فهمونه که نگاهی به پایین بندازه.

عروسک کوکی‌ای تق‌تق به در می‌خورد و در واقع صدایی بود که تو این مدت حواس گابریلو به خودش پرت کرده بود. گابریل با ذوق و شوق عروسک کوکی رو برمی‌داره و این‌بار تا جای ممکن اونو در آغوش می‌گیره!

حالا که لیوان شکسته رو نجات داده بود، چرا نباید اقدام بعدیش مراقبت از عروسک کوکی‌ای می‌بود که هفته پیش در کوچه دیاگون دیده بود و به نظر رها شده از دست صاحبش میومد؟ گابریل کلی اصرار کرده بود تا بیل و فلور بذارن، عروسکو ازونجا نجات بده و به خونه بیاره تا سرپناهی برای زندگی داشته باشه.

به نظر میومد مخالفت‌های بیل و فلور در اون لحظه علت داشت، چون می‌خواستن با تقدیم ناگهانی عروسک رها شده به گابریل، اونو سورپرایز کنن.

کلمات نفر بعد: گلدان، هزارتو، فوران، غرش، نردبان، بازی، لغزش


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱:۵۹ جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
کلمات فعلی: ساعت پاندول دار، عمارت نفرین شده، دعانویس، صلیب شکسته، آب نامقدس، کافران، پدر روحانی.

سوژه: نجات
به هوادارای از تیم برتوانا


بعد از اینکه تقریبا بیشتر از نیمی از جامعه‌ی جادوگری شروع به طرفداری از شیپِ این دو قطب که کاملا مخالف یکدیگر بودند کردند، گابریل و گادفری به اهدافی بالاتر می‌نگریستند. برای مثال، گابریل پدر روحانی را خبر کرده بود تا به سرعت عقد این دو گل نو شکفته را بخوانند اما ترزا با هزاران التماس و تمنا گابریل را راضی کرده بود که فعلا دست نگه دارد. گادفری هم تلاش خودش را می‌کرد. مثلا دعانویسی خبر کرده بود تا دعای وصال این دو به یکدیگر را بنویسد که سیگنس بلافاصله تمام دعا ها را سوزانده و خاکسترش را به آب سپرده بود. آن دو از هر راهی که وارد می‌شدند، به بن بست برخورد می‌کردند.

- شما دوتا دارین مجبورمون می‌کنین از خشونت استفاده کنیم.
- خشونت چیه اخه؟ ما فقط نمی‌خوایم باهم باشیم.
- من تاحالا تو عمرم مرگِ هیچکسو به اندازه مرگ این مردک نخواستم، چرا باید به عنوان معشوقه‌م قبولش کنم؟
- نه اینکه من همیشه دلم می‌خواست با یه گندزاده شیپ شم.
- لیاقتشو نداری!
- صد سال سیاه نمی‌خوام لیاقتشو داشته باشم

ترزا نفسی عمیق کشید و درحالی که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، چوب جادویش را روی گلوی سیگنس گذاشت و شروع به کشیدن موهای سیاهش کرد. سیگنس هم بیکار نمانده و متقابلا شروع به کشیدن موهای ترزا کرد.

- آخ... چی گفتی؟ نه، چی گفتییی؟ باید هزار مرتبه رو به مرلین سجده کنی که آدمی مثل من تو زندگیت باشم که البته هرگز قرار نیست باشم!
- چطور جرعت می‌کنی موهای منو بکشی؟ چشم نداری زیبایی ببینی؟
- زیبایی‌ای وجود نداره که بخوام ببینمش بدبخت
- بسته دیگه!

گابریل برای اولین بار در تاریخ جادوگران داد زده بود! همه حضار با تعجب سرجایشان میخکوب شدند. دستان ترزا و سیگنس کم کم شل شده و از یکدیگر جدا شدند. همانند دو بچه‌ای که گویی کار اشتباهی انجام داده‌اند، سرشان را پایین انداخته و مقابل گابریل ایستادند.

- خجالت نمی‌کشین؟ زن و شوهر انقد دعوا می‌کنن اخه؟
- ببخشید ولی ما زن و شوهر نیستیم
- در اینده که میشین! اصلا حالا که اینطور شد مجبورین تا حداقل یک ماه تو یه خونه باهم زندگی کنین. اگه نتونستین باهم کنار بیاین، اونوقت ما هم بیخیالتون میشیم.
- تو کدوم خونه دقیقا؟
- معلومه دیگه، عمارت بلک.
- من امکان نداره پامو تو اون عمارت نفرین شده بزارم!
- گابریل... منم فکر می‌کنم عمارت بلک گزینه‌ی مناسبی نباشه. اونم وقتی که من می‌تونم یکی از اتاقهای خوابگاه رو مخصوصِ این دو گل نوشکفته خالی کنم.

صدای هری توجه همه را به خودش جلب کرد. او هرگز چنین موضوع جالبی را از دست نمی‌داد، از همان لحظه که شایعات را شنیده بود، اتاقی را با دوربین هایی به روز و رنگی مجهز کرده بود تا به خوبی از تک تک صحنه هایشان فیلم بگیرد.

- همین حالا هم می‌تونن برن تو اتاقشون، قشنگ برای یه زوج چیده شده.
- من حاضرم با آب نامقدس غسل کنم، با کافران همنشینی کنم ولی با این زن تو یه خونه زندگی نکنم! تکلیف من چیه این وسط
- تکلیفت مشخصه. یا همین الان مثل بچه آدم پامیشین میری تو اتاقتون، یا اسمتون همینجوری اتفاقی می‌ره اول لیستم.

مرگ خسته بنظر می‌رسید. فکر می‌کرد شاید این جرقه‌ی خوبی برای پایان بحث های بی پایانِ دو شاگردش باشد. پس باید همکاری می‌کرد. سیگنس و ترزا هیچ چاره‌ای مقابل خودشان نمی‌دیدند به جز اینکه تسلیمِ سرنوشت خود شوند. حضار همگی دست در دست هم، زوجِ به قول خودشان خوشبخت را بلند کرده و به به اتاقشان بردند. بعضی ها از پشت پنجره، و بعضی ها در مانیتوری که فیلمِ زنده آن دو را از پشتِ صلیب شکسته‌ای که به دیوار اتاق وصل شده بود ضبط می‌کرد، مشغولِ تماشایشان شدند.

سیگنس و ترزا، هرکدام در سکوت، در گوشه‌ای از اتاق نشسته و به یکدیگر زل زده بودند. تنها صدایی که در فضا می‌پیچید، صدای ساعت پاندول دار بزرگی بود که در آخر اعتراض ترزا را درآورد.

- کی تو خوابگاه ساعت پاندول دار می‌ذاره اخه؟ اَه.
- همونایی که من به این خوبی رو با امثال تو شیپ می‌کنن!

و بله، دعوایشان با همین یک جمله شروع شده و تا خود شب ادامه پیدا کرد، هیچکس برای نجات آنها نمی‌شتافت و خودشان هم تلاشی برای نجات خود نمی‌کردند. عاقبتِ این داستان چه بود؟ هیچکس خبر نداشت!

کلمات بعدی: بالشت، آواز، کتاب، لیوان شکسته، عروسک کوکی، آینه، نقاشی


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۱ ۱۹:۴۵:۵۳
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۱ ۱۹:۵۰:۲۶
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۱ ۱۹:۵۱:۵۵
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۱ ۱۹:۵۳:۳۹
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۱ ۲۰:۵۸:۵۳

Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱:۵۱ جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۲:۴۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 306
آفلاین
کلمات فعلی: پاتیل، کابوس، نفس، مرگ، رعد و برق، پنجره، خفه.
سوژه: نجات

به مناسبت هالووین و به هواداری از تیم برتوانا:

خیابان های شلوغ و پر از تزئینات کدوحلوایی های خندان و جادوگران و ساحره هایی که لباس هایی عجیب به شکل چرنده و پرنده و اشیا پوشیده بودند و سیگنس بلک که در میان آن ها قدم برمی داشت، در حالی که چشمانش می درخشید و لبخندی اریب بر لب هایش دیده می شد. او ردایی سفید به تن داشت که به رنگ سرخ آغشته شده بود، ولی هیچ کس فکر نمی کرد که این رنگ سرخ خون باشد.

در واقع دلیلی هم برای مشکوک شدن به چنین چیزی در شب هالووین وجود نداشت و اصلا بنا به همین دلیل بود که سیگنس آن شب را برای اجرای نقشه اش انتخاب کرده بود. این هدیه ی هالووین خودش به خودش بود. قدم زدن با ردایی که خون نااصیل ترزا مک کینز بر آن ریخته، آن هم در بین جمعیت.

مقابل یک آبمیوه فروشی ایستاد و یک لیوان آب زرشک گرفت و پشت میز کوچکی در کنار بوته های حاشیه ی پیاده رو نشست و یک قلپ از آبمیوه اش را نوشید و سرمستانه آه کشید و در این لحظه بود که سنگینی نگاهی را بر خودش حس کرد و سرش را بالا گرفت و دید که مردی دارد از پشت پنجره ای در طبقه ی بالای ساختمان مسافرخانه ی قدیمی کنار آبمیوه فروشی به او می نگرد. آن مرد موهایی بلند و سیاه و پوستی رنگ پریده داشت و در چشمان عسلی اش انزجار موج می زد.

حالت نگاهش آن قدر قوی بود که آب زرشک داخل نای سیگنس پرید و او به سرفه افتاد و در حالی که سعی داشت قطرات مهاجم آبمیوه را از نای اش خارج کند، چهره اش کم کم سرخ و بعد بنفش شد و نفسش بند آمد و چیزی نمانده بود خفه شود که ناگهان دستی بر پشتش ضربه زد و سیگنس دوباره موفق شد هوا را وارد ریه ها و شش هایش کند.

رویش را برگرداند تا از نجات دهنده اش تشکر کند که ناگهان با همان مرد رنگ پریده مواجه شد و چهره اش در هم رفت و با عصبانیت گفت:
"تو اون کارو کردی!"

مرد با حالتی معصومانه به او نگریست.
"ام، ناراحتی که جونتو نجات دادم؟"

"فیلم بازی نکن. دیدم داشتی چه طوری بهم نگاه می کردی."

"خب خون روی ردات اون قدر طبیعیه که حالمو بد کرد، واسه همین اون جوری نگات کردم."

"مزخرف نگو. من می دونم تو یه خون آشامی. خون نمی تونه حالتو بد کنه."

و همان طور که رنگش پریده بود، از جایش بلند شد تا هر چه زودتر آن جا را ترک کند، ولی مرد دستش را گرفت و با لبخندی معنادار گفت:
"چرا این قدر پریشون شدی؟ نکنه مرگ اومده دنبالت؟"

چشمان سیگنس گشاد شدند و مرد دستش را کشید و او را دوباره روی صندلی نشاند.
"بیا، باید به مناسبت امشب با هم نوشیدنی بزنیم بر بدن."

و به کارمند آبمیوه فروشی اشاره کرد و رو به سیگنس ادامه داد:
"یه دوست بهم گفت هالووین واسه خون آشاما مثل کریسمس می مونه."

سیگنس به زور لبخند کوچکی زد و مرد خودش را معرفی کرد:
"من گادفری میدهرستم و تو دوست من؟"

سیگنس با صدایی که به سختی از ته گلویش درمی آمد، پاسخ داد:
"سیگنس بلک."

"اوه، حدس می زدم یه بلک باشی. موهای بلند و سیاه قشنگ. پوست مرمری دوست داشتنی."

و دستش را روی گونه ی سیگنس گذاشت و طوری به او نگاه کرد که سیگنس در معده اش احساس پیچش کرد و از جایش بالا پرید و پایین میز پشت جدول های پیاده رو نشست و عق زد.

گادفری با حالتی دلسوزانه دستش را پشت او گذاشت و گفت:
"به خاطر اون آب زرشکیه که خوردی. بیا یه کم از این بخور تا حالت خوب بشه."

و با ملاقه از محتویات پاتیلی که کارمند آبمیوه فروشی روی میز گذاشته بود، داخل لیوان ریخت و خم شد و لبه ی آن را روی لب های سیگنس گذاشت.
"مخلوط کره ی نوشیدنی و آب پرتقاله."

سیگنس به ناچار دهانش را باز کرد و مخلوط را تا ته نوشید و بعد گادفری او را بالا کشاند و پشت میز نشاند و دوباره برایش نوشیدنی ریخت، دوباره و دوباره...

پاتیلی پر از مایعی سرخ. گادفری که با لبخندی نه چندان رضایتمندانه به آن نگریست و به سیگنس گفت:
"خون یه مرگخواره. می گفتن اون ترزا مک کینزو کشته، ولی بعدا فهمیدم قاتل یکی دیگه ست."

و لبخندی حجیم زد و مردمک چشمان عسلی اش تنگ شدند. رعد و برقی شدید و سیگنس از کابوسش بیدار شد و دید که تنها پشت میز نشسته، در حالی که قلبش به شدت می تپید و می دانست در فهرست سیاه گادفری میدهرست قرار گرفته. آن خون آشام او را تا دم مرگ برده و نجات داده بود تا دوباره این بازی را تکرار کند. دوباره و دوباره تا این که سرانجام او را به آغوش خاک بسپارد.

کلمات نفر بعدی: ساعت پاندول دار، عمارت نفرین شده، دعانویس، صلیب شکسته، آب نامقدس، کافران، پدر روحانی.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.