کلمات فعلی: ساعت پاندول دار، عمارت نفرین شده، دعانویس، صلیب شکسته، آب نامقدس، کافران، پدر روحانی.
سوژه: نجات
به هوادارای از تیم برتوانا
بعد از اینکه تقریبا بیشتر از نیمی از جامعهی جادوگری شروع به طرفداری از شیپِ این دو قطب که کاملا مخالف یکدیگر بودند کردند، گابریل و گادفری به اهدافی بالاتر مینگریستند. برای مثال، گابریل
پدر روحانی را خبر کرده بود تا به سرعت عقد این دو گل نو شکفته را بخوانند اما ترزا با هزاران التماس و تمنا گابریل را راضی کرده بود که فعلا دست نگه دارد. گادفری هم تلاش خودش را میکرد. مثلا
دعانویسی خبر کرده بود تا دعای وصال این دو به یکدیگر را بنویسد که سیگنس بلافاصله تمام دعا ها را سوزانده و خاکسترش را به آب سپرده بود. آن دو از هر راهی که وارد میشدند، به بن بست برخورد میکردند.
- شما دوتا دارین مجبورمون میکنین از خشونت استفاده کنیم.
- خشونت چیه اخه؟ ما فقط نمیخوایم باهم باشیم.
- من تاحالا تو عمرم مرگِ هیچکسو به اندازه مرگ این مردک نخواستم، چرا باید به عنوان معشوقهم قبولش کنم؟
- نه اینکه من همیشه دلم میخواست با یه گندزاده شیپ شم.
- لیاقتشو نداری!
- صد سال سیاه نمیخوام لیاقتشو داشته باشم
ترزا نفسی عمیق کشید و درحالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند، چوب جادویش را روی گلوی سیگنس گذاشت و شروع به کشیدن موهای سیاهش کرد. سیگنس هم بیکار نمانده و متقابلا شروع به کشیدن موهای ترزا کرد.
- آخ... چی گفتی؟ نه، چی گفتییی؟ باید هزار مرتبه رو به مرلین سجده کنی که آدمی مثل من تو زندگیت باشم که البته هرگز قرار نیست باشم!
- چطور جرعت میکنی موهای منو بکشی؟ چشم نداری زیبایی ببینی؟
- زیباییای وجود نداره که بخوام ببینمش بدبخت
-
بسته دیگه!گابریل برای اولین بار در تاریخ جادوگران داد زده بود! همه حضار با تعجب سرجایشان میخکوب شدند. دستان ترزا و سیگنس کم کم شل شده و از یکدیگر جدا شدند. همانند دو بچهای که گویی کار اشتباهی انجام دادهاند، سرشان را پایین انداخته و مقابل گابریل ایستادند.
- خجالت نمیکشین؟ زن و شوهر انقد دعوا میکنن اخه؟
- ببخشید ولی ما زن و شوهر نیستیم
- در اینده که میشین! اصلا حالا که اینطور شد مجبورین تا حداقل یک ماه تو یه خونه باهم زندگی کنین. اگه نتونستین باهم کنار بیاین، اونوقت ما هم بیخیالتون میشیم.
- تو کدوم خونه دقیقا؟
- معلومه دیگه، عمارت بلک.
- من امکان نداره پامو تو اون
عمارت نفرین شده بزارم!
- گابریل... منم فکر میکنم عمارت بلک گزینهی مناسبی نباشه. اونم وقتی که من میتونم یکی از اتاقهای خوابگاه رو مخصوصِ این دو گل نوشکفته خالی کنم.
صدای هری توجه همه را به خودش جلب کرد. او هرگز چنین موضوع جالبی را از دست نمیداد، از همان لحظه که شایعات را شنیده بود، اتاقی را با دوربین هایی به روز و رنگی مجهز کرده بود تا به خوبی از تک تک صحنه هایشان فیلم بگیرد.
- همین حالا هم میتونن برن تو اتاقشون، قشنگ برای یه زوج چیده شده.
- من حاضرم با
آب نامقدس غسل کنم، با
کافران همنشینی کنم ولی با این زن تو یه خونه زندگی نکنم! تکلیف من چیه این وسط
- تکلیفت مشخصه. یا همین الان مثل بچه آدم پامیشین میری تو اتاقتون، یا اسمتون همینجوری اتفاقی میره اول لیستم.
مرگ خسته بنظر میرسید. فکر میکرد شاید این جرقهی خوبی برای پایان بحث های بی پایانِ دو شاگردش باشد. پس باید همکاری میکرد. سیگنس و ترزا هیچ چارهای مقابل خودشان نمیدیدند به جز اینکه تسلیمِ سرنوشت خود شوند. حضار همگی دست در دست هم، زوجِ به قول خودشان خوشبخت را بلند کرده و به به اتاقشان بردند. بعضی ها از پشت پنجره، و بعضی ها در مانیتوری که فیلمِ زنده آن دو را از پشتِ
صلیب شکستهای که به دیوار اتاق وصل شده بود ضبط میکرد، مشغولِ تماشایشان شدند.
سیگنس و ترزا، هرکدام در سکوت، در گوشهای از اتاق نشسته و به یکدیگر زل زده بودند. تنها صدایی که در فضا میپیچید، صدای
ساعت پاندول دار بزرگی بود که در آخر اعتراض ترزا را درآورد.
- کی تو خوابگاه ساعت پاندول دار میذاره اخه؟ اَه.
- همونایی که من به این خوبی رو با امثال تو شیپ میکنن!
و بله، دعوایشان با همین یک جمله شروع شده و تا خود شب ادامه پیدا کرد، هیچکس برای نجات آنها نمیشتافت و خودشان هم تلاشی برای نجات خود نمیکردند. عاقبتِ این داستان چه بود؟ هیچکس خبر نداشت!
کلمات بعدی: بالشت، آواز، کتاب، لیوان شکسته، عروسک کوکی، آینه، نقاشی