به هواداری از تیم پیامبران مرگ
پدر؛ واژهای آشنا اما غریب.
پدر؛ تکیهگاه امن فرزند.
پدر؛ عشق اول هر دختر.
پدر؛ دستانش مشت شده بود.
پدر؛ دخترش را فراموش کرده بود.
پدر؛ داشت دور میشد...
فلش بک- پدر! پدر! کارنامهم رو ببین! امروز با جغد رسید! همشو عالی شدم!
ترزای یازدهساله با ذوق برگهی کاهیرنگ را جلوی پدرش گرفت. پدرش سربرگرداند و با اخم برگههای روی میز کارش را جابهجا کرد.
پایان فلش بکقطرهی اشکی از چشم ترزا به پایین چکید. پدرش حتی سر برنگرداند تا برای آخرین بار او را ببیند. پدرش او را نميخواست. پدرش هیچوقت او را نخواسته بود.
فلش بک- پدر! با خودم فکر کردم برای شغل آیندهم عضو وزارتخونه بشم و توی بخش رسیدگی به امور ماگلی کار کنم! اینطوری میتونم از مشنگها حمایت کنم و حواسم بهشون باشه!
- ماگل؟ فکر کردی خیلی از ما بهتری؟
- اما من...
- چطور به خودت این حق رو میدی که به ما بگی مشنگ! توی عوضی فکر کردی کی هستی؟
پایان فلش بکپدرش او را میفرستاد تا آزمایشاتی رویش انجام شود که حتی انجام آن روی حیوانات ممنوع بود. پدرش از او متنفر بود. پس چرا از اول او را به سرپرستی گرفته بود؟ ترزا نمیفهمید... هیچوقت نفهمیده بود اما حالا دردی که در قلبش میپیچید و در رگهایش جریان مییافت، بیشتر باعث میشود نفهمد.
- هی!
دوریا در حالیکه با دستانی بسته کنار ترزا به سمت کلینیک میرفت، به آهستگی او را صدا زد. ترزا با چشمانی اشکآلود به سمت او برگشت. دوریا بغضی که داشت را قورت داد و با لبخندی اندوهبار شروع به صحبت کرد.
- میدونم الان چقدر شکستی... میدونم شاید هرچی که بگم نتونه حالت رو بهتر کنه؛ اما باور کن اون خانوادهای که در طی مسیر زندگیت میسازی، گاهی خیلی مهمتر و بهتر از اونیه که توش بزرگ شدی. همهی ما خانوادههای عالی نداریم؛ این برامون سخته و شاید بقیه حالمون رو نفهمن اما بهت قول میدم در آینده میفهمی چقدر این خانوادهای که اینجا پیدا کردی، برات بهتر بوده...
ترزا سرش را تکان داد.
- شاید حرفات درست باشه؛ اما چه فایده؟ دارن میبرنمون کلینیک. راه فراری نداریم.
دوریا لبخند بزرگتری زد.
- فکر کنم یادت رفته که هنوز یک راه داریم.
ترزا با چشمانی ترسان و حیران به دوریا نگاه کرد.
- نه تو نمیتونی این کار رو بکنی! به غیر از اون چوبدستی نداری!
دوریا خندید.
- این طلسم خیلی کُهَنه! وقتی که اختراعش کردن، اصلا استفاده از چوبدستی رواج نداشته!
- ولی... ما در حال حرکتیم! توجه سربازها جلب میشه و اونا تو رو درجا میکشن!
- مرحلهی اول طلسم خون با یک زخم روی دست شروع میشه!
- چی؟
- اگه اونا ببینن دارم خونریزی میکنم ولم میکنن تا بمیرم. دوست دارن زجر کشیدن یک جادوگر رو ببینن. اینطور نیست؟
- نه... تو... تو نباید...
در همین هنگام صدای وحشتزدهی سیگنس توجه آنها را به خود جلب کرد.
- چرا داره از دستت خون میاد؟
ترزا به پشت سرشان نگاه کرد و دید خون مثل رودی خروشان از دستان دوریا که پشت سرش بسته شده بود، به پایین میچکد و روی زمین میریزد. وحشتزده به چهرهی خندان و رنگپریدهی دوریا نگاه کرد.
دوریا از قبل اجرای طلسم خون را شروع کرده بود.