wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آذر 1403 00:13
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
هواداری تیم برتوانا

درست در لحظه‌ای که دوریا احساس می‌کرد آخرین بارقه‌های زندگی از وجودش خارج می‌شوند و مهی غلیظ جلوی چشمانش را می‌پوشاند، شخصی که احضار کرده‌بود به او رسید.

آیا برای نجات خودش دیر شده‌بود؟ دوریا نمی‌دانست. تنها چیزی که می‌دانست، این بود که در آن زمان، سرنوشت خود را تکمیل کرده‌است؛ در واقع همین برایش کافی بود و می‌توانست با آرامش خاطر تسلیم شود و دنیای فانی را رها کند.

بعد، احساس دیگری در وجود دوریا شکل گرفت. گویا روی هوا شناور شده‌بود و بند بند وجودش در حال پر شدن از گرما بود. ولی نه گرمایی که بسوزاند، بلکه گرمایی زندگی بخش.

- تکون نخور. خون زیادی از دست دادی. طول میکشه تا نیروت رو به دست بیاری، خیلی شانس آوردی...

صدای قدرتمند و باستانی سالازار اسلیترین نبود.
بلکه صدای شخص دیگری بود، گویا صدایش از رادیویی پخش می‌شد که ضربه خورده باشد و بلندگویش صدا را با نویز و کیفیتی پایین پخش می‌کند، درست مثل بیسیم‌های جنگی در زمان درگیری.

دوریا به سختی چشمان خود را تا نیمه گشود، احساس می‌کرد دهانش پر از ماسه شده‌است و با هر تلاشی برای صحبت، حنجره‌اش زخمی می‌شود.
- سا... سالا... زار.
- نه. الستورم. به زور احضار شدم. چه خبره تو این کوچه؟ و مهم‌تر از اون... گابریل کجاست؟

دوریا با چشمان نیمه‌باز و پر اشک خود، به الستور سرخ پوش نگاه کرد. پیشانی الستور بر اثر تقلایش برای حفظ جان دوریا، از عرق خیس شده‌بود و به‌نظر می‌رسید شانه‌هایش در حال لرزیدن باشد. اما با این‌‌حال، حاضر نبود به دوریا اجازه تسلیم شدن بدهد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط الستور مون در 1403/9/6 0:45:43
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 23:25
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:32
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


دوریا از میان چشمانی اشک‌آلود و تار شده از ضعف، گروه سربازان و همراهانش را می‌دید که از او دور می‌شوند.
می‌توانست گابریل را ببیند که مدام برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند. حتی یکبار او را دید که سعی کرد دست ترزا را رها کند و به سمت او بدود. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد و به خاک افتاد. در ذهنش به گابریل گفت که نگران نباشد، که او برخواهد گشت، که او موفق خواهد شد. همه دوباره یک روز به کوچه‌ی دیاگون برمی‌گردند و با هم پشت میزی که فورتسکیو بیرون از مغازه‌شان می‌گذارد می‌نشیندد و با هم بستنی می‌خورند. می‌خواست به گابریل بگوید که همه‌شان از هر خون و گروهی که باشند با هم دوست می‌شوند و همه چیز درست خواهد شد.

دوریا چشمانش را بست و سعی کرد خود را باز کند تا با حرکت دادن دستانش بتواند با قدرت و اطمینان بیشتری طلسم را اجرا کند اما موفق نشد. پس از تقلای فراوان، دستانش هنوز پشت سرش بسته بودند و خونی که از دست می‌داد باعث می‌شد قلبش تندتر بتپد و سرش گیج برود. پس با آخرین قطرات جانی که هنوز در بدن داشت طلسم باستانی را زیر لب خواند.
- Qua in re necessitatis articulo, cum neminem habeam, qui me adiuvet, appello. Adiuva me priusquam evanescam.

و این‌ها آخرین واژگانی بود که او برای نجات دوستانش برلب راند درحالی‌که می‌توانست حس کند که روحش از بدنش خارج می‌شود و او تا ابد، روحی مهجور و سرگردان باقی می‌ماند. پس از چندی فراموش می‌شد و هیچ‌گاه طعم خوش باد را روی صورتش احساس نمی‌کرد.

اما درست قبل از آنکه چشمانش بسته شوند، توانست سایه‌ی فردی را ببیند که با سرعت به او نزدیک می‌شود. ردای سبز تیره و قدم‌های محکم و بلند او را می‌شناخت. دوریا در ذهنش خندید، چرا که رمقی برایش نمانده بود تا عضلات صورتش را تکان دهد. شاید... شاید او هم شانسی برای زندگی دوباره می‌یافت... شاید اگر جادویی قدرتمند، خون را به بدنش بازمی‌گرداند... شاید اگر...
اما حتی اگر نجات هم نمی‌یافت، جان صدها جادوگر دیگر را نجات داده بود و این برایش کافی بود.

*طلسم جملات معناداری به زبان لاتین است. برای ترجمه‌ی آن می‌توانید از گوگل ترنسلیت کمک بگیرید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
All sins are attempts to fill voids
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 22:25
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
با توقف جادوگران دستگیر شده، سربازانی که در حال هدایت آن‌ها به سمت کلینیک بودند نیز متوقف می‌شوند. یکی از آن‌ها که به نظر مقام بالاتری داشت و هدایت سایرین را برعهده داشت، با عصبانیت از جلوی صف سربازان فریاد می‌زند:
- اون عقب چه اتفاقی افتاده؟

با کنار رفتن سربازانی که جلوتر بودند و باز کردن راهی به سمت چهار جادوگر برای ستوان، یکی از سربازانی که درست کنار دوریا ایستاده بود به سرعت جلو می‌رود.
- ستوان، یکیشون به نظر زخمی میاد.
- زخمی؟ تا چه حد؟

سیگنس با دقت به چهره‌ی ستوان خیره می‌شود که خودش شخصا جلو می‌آید تا حال دوریا را چک کند. تشخیص حالت چهره‌اش بسیار سخت بود. نه می‌شد گفت خوش‌حال است که یک جادوگر زخمی می‌تواند جلوی چشمانش جان دهد، و نه می‌شد گفت ناراحت است که پروژه‌ای برای آزمایش را از دست داده است.

ستوان با رسیدن به دوریا و دیدن حجم خون زیادی که در حال جاری شدن بود، پوزخندی می‌زند.
- حیف شد. امیدوار بودم به کلینیک برسی و اونجا دکترامون با آزمایشاتی که روی تو و دوستات انجام می‌دن حسابی حالتو جا بیارن. ولی خب... بعضیا ضعیف‌ترن دیگه نه؟
- اون ضعیف نیست.

گابریل فریادزنان این را به زبان می‌آورد. او نمی‌دانست این نشانه‌ی قدرت دوریاست.
ستوان نگاهی به گابریل می‌اندازد و با سیلی محکمی پاسخش را می‌دهد. ترزا به سختی خودش را از دست ماگلی که او را گرفته بود رها می‌کند و کنار گابریل زانو می‌زند.
- اون فقط یه بچه‌س!
- اون یه جادوگره و همین برای من کافیه. زخمیه رو همین‌جا رهاش کنین، دیگه به دردمون نمی‌خوره. بذارین همین‌جا جون بده و بقیه جسدشو ببینن. برای افزایش روحیه‌شون خوبه!

ستوان قهقهه‌ای سر می‌دهد و همراه سربازانش که به زور سه جادوگر باقی‌مانده را به حرکت وامی‌داشتند از آن‌جا دور می‌شود.

حالا دوریا دست بسته و به تنهایی وسط کوچه دیاگون رها شده بود. باید امید و قدرت خود را حفظ می‌کرد تا بتواند طلسم را به انتها برساند و سالازار را فرا بخواند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 21:40
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:32
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


پدر؛ واژه‌ای آشنا اما غریب.
پدر؛ تکیه‌گاه امن فرزند.
پدر؛ عشق اول هر دختر.
پدر؛ دستانش مشت شده بود.
پدر؛ دخترش را فراموش کرده بود.
پدر؛ داشت دور می‌شد...

فلش بک
- پدر! پدر! کارنامه‌م رو ببین! امروز با جغد رسید! همشو عالی شدم!

ترزای یازده‌ساله با ذوق برگه‌ی کاهی‌رنگ را جلوی پدرش گرفت. پدرش سربرگرداند و با اخم برگه‌های روی میز کارش را جابه‌جا کرد.
پایان فلش بک

قطره‌ی اشکی از چشم ترزا به پایین چکید. پدرش حتی سر برنگرداند تا برای آخرین بار او را ببیند. پدرش او را نمي‌خواست. پدرش هیچ‌وقت او را نخواسته بود.

فلش بک
- پدر! با خودم فکر کردم برای شغل آینده‌م عضو وزارتخونه بشم و توی بخش رسیدگی به امور ماگلی کار کنم! اینطوری می‌تونم از مشنگ‌ها حمایت کنم و حواسم بهشون باشه!
- ماگل؟ فکر کردی خیلی از ما بهتری؟
- اما من...
- چطور به خودت این حق رو می‌دی که به ما بگی مشنگ! توی عوضی فکر کردی کی هستی؟
پایان فلش بک

پدرش او را می‌فرستاد تا آزمایشاتی رویش انجام شود که حتی انجام آن روی حیوانات ممنوع بود. پدرش از او متنفر بود. پس چرا از اول او را به سرپرستی گرفته بود؟ ترزا نمی‌فهمید... هیچ‌وقت نفهمیده بود اما حالا دردی که در قلبش می‌پیچید و در رگ‌هایش جریان می‌یافت، بیشتر باعث می‌شود نفهمد.

- هی!

دوریا در حالی‌که با دستانی بسته کنار ترزا به سمت کلینیک می‌رفت، به آهستگی او را صدا زد. ترزا با چشمانی اشک‌آلود به سمت او برگشت. دوریا بغضی که داشت را قورت داد و با لبخندی اندوه‌بار شروع به صحبت کرد.
- می‌دونم الان چقدر شکستی... می‌دونم شاید هرچی که بگم نتونه حالت رو بهتر کنه؛ اما باور کن اون خانواده‌ای که در طی مسیر زندگیت می‌سازی، گاهی خیلی مهم‌تر و بهتر از اونیه که توش بزرگ شدی. همه‌ی ما خانواده‌های عالی نداریم؛ این برامون سخته و شاید بقیه حالمون رو نفهمن اما بهت قول می‌دم در آینده می‌فهمی چقدر این خانواده‌ای که اینجا پیدا کردی، برات بهتر بوده...

ترزا سرش را تکان داد.
- شاید حرفات درست باشه؛ اما چه فایده؟ دارن می‌برنمون کلینیک. راه فراری نداریم.

دوریا لبخند بزرگتری زد.
- فکر کنم یادت رفته که هنوز یک راه داریم.

ترزا با چشمانی ترسان و حیران به دوریا نگاه کرد.
- نه تو نمی‌تونی این کار رو بکنی! به غیر از اون چوبدستی نداری!

دوریا خندید.
- این طلسم خیلی کُهَنه! وقتی که اختراعش کردن، اصلا استفاده از چوبدستی رواج نداشته!
- ولی... ما در حال حرکتیم! توجه سربازها جلب میشه و اونا تو رو درجا می‌کشن!
- مرحله‌ی اول طلسم خون با یک زخم روی دست شروع میشه!
- چی؟
- اگه اونا ببینن دارم خون‌ریزی می‌کنم ولم می‌کنن تا بمیرم. دوست دارن زجر کشیدن یک جادوگر رو ببینن. اینطور نیست؟
- نه... تو... تو نباید...

در همین هنگام صدای وحشت‌زده‌ی سیگنس توجه آن‌ها را به خود جلب کرد.
- چرا داره از دستت خون میاد؟

ترزا به پشت سرشان نگاه کرد و دید خون مثل رودی خروشان از دستان دوریا که پشت سرش بسته شده بود، به پایین می‌چکد و روی زمین می‌ریزد. وحشت‌زده به چهره‌ی خندان و رنگ‌پریده‌ی دوریا نگاه کرد.
دوریا از قبل اجرای طلسم خون را شروع کرده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/9/5 21:45:15
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/9/5 22:04:25
All sins are attempts to fill voids
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 20:26
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


ترزا و سیگنس به محض دیدن سربازها ایستادند و چوبدستی‌هایشان را به سمت آنها نشانه رفتند. اما سرباز‌ها زودتر این گروه چهار نفره را دیده بودند و برای آنها کمین کرده بودند. قبل از این که ترزا و سیگنس فرصت فرستادن حتی یک طلسم را پیدا کنند تیر بی‌هوش کننده‌ای به گردن هر کدام از آنها اصابت کرد. هر چهار نفر روی زمین افتادند اما بی‌هوش نشدند. به نظر می‌رسید تیرها روی جادوگران طور دیگری اثر می‌کند و نمی‌تواند آنها را بی‌هوش کند اما انرژی آنها را تا حد زیادی می‌گیرد. سربازها به سمت آنها آمدند. چوبدستی هر چهارنفر را برداشتند و با خشونت به آنها دستبند زدند. یکی از سربازها گفت:
- حالا باید چی‌کار کنیم؟ باید با بقیه بفرستیمشون کلینیک؟
- نه. فرمانده داره میاد اینجا که وضعیتو بررسی کنه. بعد هر چی که دستور بده، انجام می‌دیم.

دقایق سپری می‌شدند و هیچ کدام از چهار جادوگر هیچ حرفی نمی‌زدند و فقط با نگاه‌هایی وحشت‌زده به هم نگاه می‌کردند. می‌ترسیدند که هر حرفی به مرگشان منجر شود. صدای قدم‌های سنگینی نزدیک شد. سربازان که تا لحظاتی قبل مشغول شوخی و خنده بودند، سریع به حال آماده باش ایستادند و سلام نظامی دادند. ترزا رو به سیگنس بی صدا لب زد:
- حتما فرمانده‌شونه.

سیگنس هم با حرکت سرش تائید کرد.

- میتونین راحت باشین.

سربازها کمی راحت‌تر ایستادند. وحشت در چشمان ترزا چند برابر شده بود. سیگنس فکر می‌کرد حتما ترزا از قدرت و جذبه‌ای که در صدای فرمانده ماگل‌ها بود، ترسیده اما اینطور نبود. ترزا آن صدا را می‌شناخت.

- اونو باز کنین.
- اما فرمانده اونم...
- گفتم بازش کن!

یکی از سرباز‌ها به سمت ترزا آمد و دستانش را باز کرد. قیافه‌ی سیگنس و دوریا متعجب بود. نمی‌فهمیدند چرا فرمانده ماگل‌ها دستور داد که ترزا را باز کنند. ترزا مچ دستانش را مالید. بلند شد و با احترام رو‌به‌روی فرمانده ماگل‌ها ایستاد.
- پدر!

گابریل که هنوز متوجه اوج وخامت صحنه نبود با هیجان گفت:
- عه ترزا، پدرت اومده نجاتمون بده؟

یکی از سربا‌زها لگد محکمی به پهلوی گابریل زد.
- ساکت شو!

ترزا به سرعت کنار گابریل رفت، کنارش نشست و او را بغل کرد. نگاه غصبناکی هم نثار سرباز کرد.

- می‌دونستم از همون اول نباید اجازه می‌دادم بری هاگوارتز. حالا تو هم شدی یکی مثل این موجودات کثیف. تو با من میای ترزا! بقیه‌شونو بفرستید کلینیک.

ترزا بلند شد و روبه‌روی پدرش ایستاد و به چهره او خیره شد.
- من بدون دوستام هیچ جا نمی‌آم!

فرمانده نگاه تحقیر‌آمیزی به سر تا پای ترزا کرد. پوزخندی زد.
- تو هم یکی از اونا شدی!

سپس برای اولین بار به چشمان ترزا نگاه کرد. قلب ترزا در سینه‌اش فرو ریخت. پدرش هیچ وقت به چشمانش نگاه نکرده بود. چشمان او خالی از احساس بود. ترزا تا به حال هیچ وقت همچین چشمان سنگی‌ای ندیده بود.

- ترزا رو هم همراه بقیه به کلینیک بفرستین و مطمئن بشین که حتما از تصمیمش پشیمون بشه!

فرمانده پشتش را به ترزا کرد و رفت. چند سرباز به سمت ترزا آمدند و به او دستبند زدند. ترزا نمی‌توانست هیچ مقاومتی کند. بعد از دیدن آن چشم‌ها از درون فرو ریخته بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 18:45
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: پنجشنبه 8 آبان 1404 08:29
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین
هوادار اوزما کاپا


سیگنس قدم‌هایش را تندتر می‌کند. هر ثانیه‌ای که از دست‌شان می‌رفت، جادوگران بیشتری آسیب می‌دیدند. در نهایت، با توقفش جلوی ویرانه‌ای، بقیه هم پشت سرش می‌ایستند و نگاهش را دنبال می‌کنند.
- اون عوضیا زودتر اینجا رو زدن...

سیگنس به تابلوی چوبی شکسته‌ای میان آجرهای فروریخته اشاره کرد.
- تجهیزات جادوگری وایزیکر*. فکر کردم ممکنه بیاد اینجا تا... چه می‌دونم! تجهیزات بگیره؟ مسخره‌ست... اصلا چه فکری با خودم کردم که آوردم‌تون اینجا؟!

از طرفی خبر نداشتن از باقی دوستانش، و از طرف دیگر ایده دوریا کاملا ذهنش را به هم ریخته بودند و نمی‌گذاشتند درست فکر کند.
دوریا دستش را روی شانه سیگنس گذاشت که حالا به خاطر هجوم افکار متفاوت صورتش را پوشانده بود.
- بچه‌ها... چاره‌ای نیست. من انجامش می‌دم. مشکلی با این موضوع ندارم.

ترزا بی‌توجه به اصرار دوریا، او را پس می‌زند و رو به سیگنس می‌ایستد.
- گفتی دو جا هست که احتمال می‌دی سالازار اسلیترین اونجا باشه. نه؟ پس یه جای دیگه مونده. این یعنی هنوز شانسی برای پیدا کردنش داریم. بگو کجا باید بریم؟

سیگنس با صدای ترزا که به خاطر ترس، هیجان و خشم بالاتر می‌رفت، دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد و به آن‌ها نگاه می‌اندازد.
- آره... آره هنوز یه جا مونده. دفتر روزنامه پیام امروز. آره خودشه! سالازار از کسی ترسی نداره که بخواد فرار کنه. ولی عاقلانه هم نیست که تنهایی جلوی لشکر این مشنگا وایسه. پس سعی می‌کنه به بقیه کمک کنه. هر کی جاش بود می‌رفت تا به باقی مردم خبر بده که جون‌شون رو بردارن و تا جای ممکن دور شن.

جملات برای هر چهار نفر آنها در آن لحظه منطقی به نظر می‌رسند. باید منطقی به نظر برسند!
کورسوی امید، انرژی‌ را در عضلات پاهایشان تزریق و آن‌ها را وادار به دویدن می‌کند. همان لحظه، جایی درست پشت سرشان مورد اصابت یک موشک دیگر قرار می‌گیرد. همگی سکندری می‌خورند و گابریل که عقب‌تر از باقی‌شان بود، به زمین می‌افتد. دوریا سریع برمی‌گردد و همانطور که با یک دستش، گوشه ردایش را جلوی دهانش گرفته است، با دست دیگر گابریل را می‌گیرد. ترزا و سیگنس هم که متوجه عدم حضور آن دو در کنارشان می‌شوند، می‌ایستند تا کمک‌شان کنند. پای گابریل پیچ خورده است، ولی به کمک همراهانش می‌تواند بایستد تا به راه‌شان ادامه دهند.
نه زنگ زدن گوش‌هایشان، نه سرفه‌های بی وقفه و نه حتی لنگ زدن گابریل، هیچ کدام باعث نمی‌شود از راه‌شان برگردند. فکر اینکه خیلی از دوستان و اقوام‌شان در همان لحظه در وضعیتی بدتر از این هستند، خون را در رگ‌هایشان به جوش می‌آورَد و دلیلی برای ادامه دادن‌ است. البته، تا وقتی که تعداد زیادی از سربازان را رو به روی خودشان می‌بینند.

* Wiseacre's Wizarding Eguipment

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در 1403/9/5 18:48:08

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 17:37
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


ترزا با جدیت جلو می‌آید و چوبدستی دوریا را به سمت پایین هدایت می‌کند.
- نه!

ترزا همزمان نگاهی به اطرافیانش می‌اندازد. بعد از توضیحاتی که دوریا در مورد طلسم داده بود، حتی سیگنسی که در ابتدا بسیار مشتاق به نظر می‌رسید هم دیگر به نظر نمی‌آمد که اصراری برای اجرای طلسم توسط دوریا داشته باشد. این طلسم به قدری خطرناک بود که ممکن بود دوریا را از دست بدهند و این آخرین چیزی بود که در آن موقعیت به آن نیاز داشتند. بنابراین همگی با سکوتشان به ترزا اجازه می‌دهند تا به مخالفتش ادامه دهد.

ترزا با دیدن انتظاری که در چهره‌ی تمام هم‌قطارانش موج می‌زد، ادامه می‌دهد:
- هنوز برای پیدا کردن سالازار امید هست. دو جای دیگه انتهای همین مسیر هست که طبق گفته‌ی سیگنس سالازار ممکنه اونجاها باشه. بذارین اول اونجاها رو هم چک کنیم!

واقعیت این بود که تا به الان محتمل‌ترین مکان‌هایی که در محوطه‌ای که سیگنس نام برده بود را چک کرده بودند و احتمال حضور سالازار در دو جای باقی‌مانده به قدری کم بود که واقعا هیچ‌کدامشان امیدی نداشتند که شانس به آن‌ها روی بیاورد و او را در یکی از آن دو مکان پیدا کنند. اصلا علت اصلی‌ای که این طلسم خطرناک به ذهن دوریا هجوم آورده بود هم همین بود... ناامیدی در پیدا کردن سالازار!

ولی هرچه که بود، همگی توافق داشتند که هرچقدر هم ناامید باشند باید آخرین شانسشان برای جلوگیری از انجام این طلسم و ریسک بزرگی که به همراه داشت را امتحان کنند.

دوریا به آرامی دست ترزا را از چوبدستی‌اش کنار می‌زند و اطراف را نشان می‌دهد.
- قبول کنین که اینطوری نمی‌تونیم سالازارو پیدا کنیم. هر ثانیه‌ای که می‌گذره نه‌تنها شانس نجات بقیه کم‌تر می‌شه که خطر لو رفتن خودمونم بیشتر می‌شه. طلسمو انجام میـ...
- همون کاری که ترزا گفت رو انجام می‌دیم!

سیگنس بی‌توجه به دوریا جلوتر از بقیه شروع به حرکت می‌کند تا دو مکان باقی‌مانده را چک کند. بقیه نیز بدون هیچ تردیدی به دنبالش حرکت می‌کنند. دوریا لحظه‌ای مکث می‌کند، اما چاره‌ای جز تبعیت و رفتن به دنبالشان نمی‌دید. در دلش می‌دانست تنها چند دقیقه زمان باقی است تا همگی ایمان پیدا کنند که باید به راهکار او روی بیاورند...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/9/5 17:42:28
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 15:29
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:32
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


مدت زیادی می‌گذشت که گروه در حال جستجو بود تا بتواند ردی از سالازار اسلیترین بیابد اما هیچ موفقیتی حاصل نمی‌شد. بدتر از آن، از وقتی که از تام و ریگولوس جدا شده بودند هم خبری از آن‌ها نداشتند.

-مطمئنی اینجا دیدیش؟

ترزا در حالی‌که یاس و ناامید در صدایش موج می‌زد، به سیگنس نگاه کرد.

- دیدمش! مطمئنم که دیدمش...

صدای سیگنس در انتها به سکوتی خسته رسید؛ گویی به حافظه‌اش شک کرده است اما در عین حال می‌داند که درست می‌گوید. سیگنس افراد گروه را از نظر گذراند و نگاهش روی دوریا که با چهره‌ای درهم‌رفته عمیقا در فکر بود، ثابت ماند.
- دوریا؟

به نظر می‌رسید دوریا اصلا صدای او را نشنیده است.
- دوریا؟

دوریا ناگهان از جا در رفت و دستش را به سمت چوبدستی‌ش برد. حال تمام اعضای گروه با چهره‌هایی نگران به او خیره شده بودند.

- ایده‌ای داری؟

دوریا با تردید نگاهی به ترزا کرد که این سوال را پرسیده بود.
- دارم ولی...
- چه ایده‌ای؟

دوریا به گابریل نگاه کرد که ناگهان انگار در چشمانش ستاره افتاده بود و شادی و امید به آن بازگشته بود. سرش را با بغضی پنهان تکان داد.
- راهی می‌شناسم که می‌تونیم بفهمیم سالازار اسلیترین کجاست و به ایشون بفهمونیم که ما کجاییم تا بیان برای کمک.

سیگنس که ناگهان گویی وارفته است، با خشمی که داشت در چشمانش قوت می‌یافت گفت:
- چرا تا الان چیزی نگفتی؟

دوریا به سیگنس نگاه کرد و لبخند غم‌انگیزی زد.
- طلسم خطرناکیه...
- خطرناک؟ واقعا؟ الان به فکر خطرناک بودنشی؟ ما وسط خطریم! اینو می‌فهمی؟ با هر لحظه‌ای که تعلل می‌کنیم کسایی که می‌شناسیم یک قدم به مرگ نزدیکتر می‌شن!

دوریا در سکوت به سیگنس خیره شد. ترزا محتاطانه پرسید:
- چه طلسمیه که می‌گی خطرناکه؟
- طلسم خون.

سکوتی که بر سر همه‌شان سایه انداخت، ناشکستنی می‌نمود. طلسم خون، از خون اجراکننده‌ی آن نیرو می‌گرفت و مانند ببری گرسنه، می‌توانست بدن فرد را از وجود حتی یک قطره‌ي خون خالی کند و او را به لبه‌ي تیغ مرگ بکشاند و بدتر از آن، گفته می‌شد در صورتی که فرد با اجرای این طلسم بمیرد، روح او تا ابد روی زمین سرگردان خواهد ماند و حتی پس از پایان دنیا، او به مانند بازمانده‌ای از دورانی باشکوه در تنهایی میان خرابه‌ها و خاکسترها به مردگی خود ادامه خواهد داد.

- فقط من می‌تونم انجامش بدم.

دوریا دوباره با غمی عمیق در چشمانش به آن‌ها خیره شد.
- فقط یک اصیل‌زاده‌ی اسلیترینی که این طلسم رو یاد داره می‌تونه با استفاده ازش سالازار اسلیترین رو احضار کنه و اینجا فقط من هر سه‌ی این شرایط رو دارم.

اما آیا واقعا استفاده از این طلسم در این شرایط درست بود؟ یعنی هیچ امید دیگری وجود نداشت؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
All sins are attempts to fill voids
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 14:33
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
به هواداری از هاری‌گراس


خلاصه: دوریا که از دست گروهی از ماگل ها فرار کرده بود سیگنس، گابریل، ترزا، تام و رگولوس رو پیدا می‌کنه که تازه بحثشون تموم شده بود. دوریا میگه تعدادی از جادوگرا توسط گروه دشمن دستگیر شدن و ماگل ها تصمیم دارن اونها رو برای آزمایش، به کلینیک انتقال بدن. بنابراین همگی شروع به فکر کردن می‌کنن تا ‌راهی برای نجاتشون پیدا کنند.

همگی در فکر فرو رفته بودند. چه باید می‌کردند؟ نمیشد که نشست و نابودی هم نوعانشان را تماشا کرد. حالا دیگر دشمنی ورنفرت بین جادوگران معنا نداشت، مرگخوار و محفلی نداشتیم! همه به فکر کمک به یکدیگر بودند. سیگنس برای لحظه‌ای، با فکر به اینکه راه حل مشکلاتشان را فهمیده باشد، بشکنی می‌زند و با لبخند به جمع می‌نگرد.

- باید بریم پیش سالازار.
- سالازار اسلیترین؟! بریم چی بگیم؟ اصلا مگه می‌دونی کجاست؟
- می‌دونم که تو کوچه دیاگونه، صبح خودم دیدمش... و تازه، درحال حاضر قدرتمندترین جادوگری که می‌تونیم ازش کمک بگیریم سالازار اسلیترینه.
- نمی‌تونیم به این سرعت پیداش کنیم.
- البته! تام کمکمون می‌کنه.

سپس رو به تام می‌کند. دستانش را دو طرف شانه هایش حلقه کرده و با لبخند به چهره‌ی متعجب و گیجش نگاهش می‌کند.

- میری اونجا و تا وقتی ما برگردیم، سرشونو گرم می‌کنی. نمی‌دونم مثلا می‌تونی بگی از بالا دستیا خبر دادن که تو اون کلینیکه شورش شده و فعلا باید همینجا صبر کنن.
- منم همینجا می‌مونم تا اگه اوضاع خراب شد، کمکش کنم.

نگاه همه به سمت رگولوس چرخید. مطمئن نبودند رگی با بدن نحیفش چه کاری از دستش ساخته است، اما فکر بدی نبود.

- خب پس تصویب شد. ما هم میریم دنبال سالازار.

و به این ترتیب، تیم چهارنفره‌ی متشکل از دوریا، گابریل، سیگنس و ترزا چوبدستی هایشان را آماده کرده و شروع به جستجوی قدرتمند ترین جادوگر عصر کردند. تام و رگولوس نیز به سمت گروهان ماگل ها حرکت کردند. هردو مصمم و مطمئن بنظر می‌رسیدند. باید دیاگون را آزاد می‌کردند... باید جادوگران را نجات می‌دادند!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/9/5 17:03:43
پاسخ به: مغازه اليواندر
ارسال شده در: دوشنبه 5 آذر 1403 12:35
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


دوریا با ناراحتی سری تکان می‌دهد.
- نه... نتونستم ببینم. من...

در چهره‌ی دوریا در کنار غم، چیزی همانند عذاب وجدان نیز دیده می‌شد. ریگولوس به آرامی کنار دوریا می‌آید و دستش را به نشانه‌ی دلداری روی شانه‌ی او قرار می‌دهد.
- تقصیر تو نیست. تو نمی‌تونستی تنهایی از پسشون بربیای و نجاتشون بدی. برای این کار به نفرات بیشتری نیاز داشتی. ممنون که تونستی فرار کنی و با هشدارت ما رو هم نجات دادی!

ریگولوس لبخند گرمی تحویل دوریا می‌دهد و ترزا هم از سمت دیگر به او نزدیک می‌شود و دستش را می‌گیرد. اما گابریل که به نظر کاملا خوب شده بود، مستقیما در آغوش دوریا جای می‌گیرد. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود دوریا حال بهتری پیدا کند. او واقعا تقصیری نداشت.

سیگنس که با دقت در حال زیر نظر گرفتن محیط بیرون از پناهگاه بود، زمزمه می‌کند:
- حالا باید چی کار کنیم؟ چطوری نجاتشون بدیم؟ نمی‌تونیم بذاریم ببرنشون به کنیلیک یا هر کوفت دیگه‌ای که اسمش هست!
- راستش من خیلی بهش فکر کردم...

همه نگاهی به دوریا می‌اندازند که مشخص بود تمام مدتی که تنها آن‌جا پناه گرفته بود سرگرم نقشه کشیدن برای نجات جادوگران اسیر شده بوده است.

- شاید یه طلسم انفجاری کنار جمعیتشون باعث بشه به قدری حواسشون پرت بشه که ما فرصت کافی برای مقابله و نجاتشون رو پیدا کنیم؟

تام با تردید نگاهی به بیرون می‌اندازد.
- گفتی یه گروهان، جمعیتشون بیشتر از چیزیه که به این سادگی بتونیم از پسشون بربیایم!
- پس می‌گی چی کار کنیم؟ وایسیم و تماشا کنیم؟

دوریا با دستانی مشت کرده و صدایی که از خشم می‌لرزید، این را به زبان رانده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/9/5 13:16:41
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟