هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۳۸ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۰:۲۹ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 19
آفلاین
دوشیزه بلک!

چالش اولت خیلی جای کار بیشتری داره. به توصیفاتت میتونی خیلی آب و تاب بیشتری بدی و روی طنزشون کار کنی. چیزی که نوشتی خیلی معمولی بود. حتما پیشنهاد میکنم چندتا پست طنز بخونی تا یکم دستت بیاد.
از شکلک حتما استفاده کن توی پست طنز که بتونی حتی بیشتر احساسات و حالت شخصیت ها رو به خواننده منتقل کنی. اگر نیاز هست، پست تدریس همین کلاس رو دوباره مرور کن.
و البته حالت دیالوگ رو رعایت نکردی:
نقل قول:
بهش گفتم: ببین، ما هر دو توی این وضعیت گیر کردیم. بیایید دوستانه رفتار کنیم!

که باید اینطوری نوشته میشد:
بهش گفتم:
- ببین، ما هر دو توی این وضعیت گیر کردیم. بیا دوستانه رفتار کنیم!


طبیعتا این هارو توی آموزش دفاع در برابر جادوی سیاه یاد گرفتی، که اگر نیاز هست برگرد و دوباره پست تدریسش رو بخون.

چالش اولت فعلا تایید نشد!


چالش دومت جالب و خوب بود، چیزی ندارم که در موردش بگم، به جز یک سری نکات خیلی ریز که اونا هم به مرور با تمرین رفع میشن.

چالش دومت تایید شد!


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳:۰۳ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۸:۱۹ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
چالش دوم

در دل جنگلی تاریک و مرموز، در یک روز عادی، با یک گیاه عجیب و غریب روبه‌رو شدم. این گیاه، که به نظر می‌رسید از دنیای دیگری آمده باشد، با برگ‌های بزرگ و سبز رنگش، به طرز عجیبی درخشان و زنده به نظر می‌رسید. اما چیزی در نگاهش وجود داشت که مرا به شدت نگران کرد. چشم‌هایش، که به شکل دایره‌ای و بزرگ بودند، به من زل زده و احساس می‌کردم که درون آن‌ها دنیایی از رازها نهفته است.

این گیاه آدم‌خوار، به طرز عجیبی توانایی خواندن ذهن من را داشت. هر بار که به آن نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم که در حال مرور خاطراتم است. تصاویری از گذشته‌ام، از لحظات شاد و غمگین، از شکست‌ها و پیروزی‌ها، به سرعت در ذهنم مرور می‌شدند. این گیاه به نوعی به من یادآوری می‌کرد که چه کسی هستم و چه مسیری را طی کرده‌ام.

در حالی که به آرامی به سمت گیاه نزدیک می‌شدم، ناگهان صدایی در ذهنم طنین‌انداز شد. صدایی که به وضوح متعلق به خودم بود، اما به شکلی غریب و غیرقابل کنترل. این گیاه، با قدرتی که داشت، به من یادآوری می‌کرد که چه چیزهایی را فراموش کرده‌ام. تصاویری از روزهایی که به دوستانم خیانت کرده بودم، یا لحظاتی که به خانواده‌ام آسیب زده بودم، به وضوح در ذهنم زنده شدند. احساس گناه و پشیمانی در وجودم شعله‌ور شد.

یکی از این خاطرات، مربوط به روزی بود که به بهترین دوستم، ماریا، خیانت کردم. ماریا و من از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و همیشه در کنار هم بودیم. اما روزی، به خاطر یک سوءتفاهم، به او دروغ گفتم. او به من اعتماد کرده بود و من با یک دروغ ساده، همه چیز را خراب کردم. به یاد دارم که چطور چشمانش پر از اشک شد و من فقط به خاطر ترس از مواجهه با حقیقت، به او پشت کردم. آن روز، نه تنها دوستی‌ام را از دست دادم، بلکه بخشی از خودم را نیز گم کردم.

حالا، در برابر این گیاه، احساس می‌کردم که دوباره آن لحظه را تجربه می‌کنم. گیاه با چشمانش به من زل زده بود و انگار می‌خواست بگوید: چرا این کار را کردی؟ چرا به کسی که به تو اعتماد کرده بود خیانت کردی؟ این سوال در ذهنم طنین‌انداز شد و من نمی‌توانستم به آن پاسخ دهم.

احساس گناه و پشیمانی در وجودم شعله‌ور شد. به یاد می‌آوردم که ماریا چقدر برای من مهم بود و چقدر از دست دادن او برایم دردناک بود. این گیاه، به نوعی، به من آینه‌ای از خودم نشان می‌داد. آینه‌ای که نه تنها زیبایی‌ها و موفقیت‌هایم را نشان می‌داد، بلکه زخم‌ها و اشتباهاتم را نیز به تصویر می‌کشید.

در حالی که به گیاه نگاه می‌کردم، ناگهان احساس کردم که او می‌تواند به من کمک کند تا با این احساسات روبه‌رو شوم. شاید این گیاه، با قدرتی که داشت، می‌تواند به من یادآوری کند که باید با گذشته‌ام روبه‌رو شوم و از آن درس بگیرم. اما از سوی دیگر، ترس عمیقی در وجودم بود. آیا این گیاه به واقع می‌تواند به من آسیب برساند؟ آیا می‌توانست از خاطرات من علیه من استفاده کند؟

با این حال، تصمیم گرفتم که به این گیاه نزدیک‌تر شوم و با آن صحبت کنم. شاید بتوانم به نوعی با آن ارتباط برقرار کنم و از آن کمک بگیرم. اما در عین حال، باید مراقب باشم که اجازه ندهم به من آسیب بزند. این گیاه، با قدرتی که داشت، می‌توانست به من کمک کند تا با خودم روبه‌رو شوم، اما باید از آن به عنوان یک ابزار برای رشد و یادگیری استفاده می‌کردم، نه به عنوان یک تهدید.

در نهایت، این تجربه به من یادآوری کرد که هر موجودی، حتی اگر به نظر خطرناک بیاید، می‌تواند در درون خود درس‌های ارزشمندی داشته باشد. و شاید، تنها راه برای درک این درس‌ها، روبه‌رو شدن با ترس‌ها و خاطرات خودمان باشد. گیاه آدم‌خوار، به نوعی، به من نشان داد که برای رشد و پیشرفت، باید با گذشته‌ام روبه‌رو شوم و از آن درس بگیرم. این گیاه، نه تنها یک موجود خطرناک نیست، بلکه یک معلم است. معلمی که به من یادآوری می‌کند که باید با گذشته‌ام روبه‌رو شوم و از آن درس بگیرم.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳:۱۶ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۸:۱۹ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
چالش اول

نصف شب بود و من بی‌اجازه وارد گلخونه ممنوعه شدم. همیشه به این گلخونه کنجکاو بودم، اما هیچ وقت جرات نکرده بودم بهش نزدیک بشم. حالا که توش بودم، احساس می‌کردم که همه چیز عجیبه. گل‌ها با رنگ‌های عجیب و غریب و بوهای عجیب‌تر، انگار که در یک دنیای جادویی هستم.

اما ناگهان، یک صدای نرم و خفیف توجه‌ام رو جلب کرد. برگشتم و دیدم یک کاکتوس با چشمان درشت و خیره به من زل زده! این کاکتوس نه تنها تیغ‌های تیزی داشت، بلکه انگار به من نگاه می‌کرد و می‌خواست بدونه من کی هستم!

ترسیدم و بدون فکر فرار کردم! پا به فرار گذاشتم و به سمت در خروجی دویدم. اما در حین دویدن، پایم به یک گلدان گیر کرد و به زمین افتادم. کاکتوس هم که انگار از من بدش می‌اومد، دنبالم کرد!

با تمام سرعتی که داشتم، به سمت دریاچه نزدیک خوابگاه اسلایترین دویدم. وقتی به دریاچه رسیدم، بدون فکر خودم رو به داخل آب انداختم!

اما کاکتوس هم به دنبال من بود و با یک پرش عجیب به داخل دریاچه پرید! حالا ما هر دو توی آب بودیم، و من نمی‌دونستم چطور باید از این وضعیت فرار کنم.

بعد از چند دقیقه، وقتی که آب کمی آرام شد، دیدم که کاکتوس هم به آرامی از آب بیرون اومد و با تیغ‌های خیسش به من زل زد.

حالا که کمی به خودم اومدم، متوجه شدم که این کاکتوس هم مثل من ترسیده و نمی‌دونه چیکار کنه. بهش گفتم: ببین، ما هر دو توی این وضعیت گیر کردیم. بیایید دوستانه رفتار کنیم!

کاکتوس هم به نظر می‌رسید که حرفم رو فهمیده و با یک حرکت نرم به سمت من اومد. حالا هر دو از دریاچه بیرون اومدیم و به سمت خوابگاه اسلایترین رفتیم.

وقتی به خوابگاه رسیدیم، کاکتوس با چشمان درشتش به من نگاه کرد و انگار می‌خواست بگه: دوستی با من چطوره؟

حالا ما دو تا دوست عجیب و غریب شده بودیم! من و کاکتوس، دو تا موجود ترسناک که حالا با هم به خوابگاه برگشته بودیم. و از اون به بعد، هر وقت که به گلخونه ممنوعه می‌رفتم، می‌دونستم که یک کاکتوس دوست و هم‌سفر دارم!




پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۰:۲۹ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 19
آفلاین
دوشیزه ترزا مک‌کینز

این‌بار خیلی بهتر شد.
تبریک میگم...
چالش دوم هم تایید میشه!

الان دیگه کاملا واجد شرایط هستی که در آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج) شرکت کنی و فارغ‌التحصیل بشی.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۶:۰۶
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
تعطیلات کریسمس بود. پدر همیشه توی تعطیلات کریسمس هم کار میکرد و نمیتونستم تعطیلات رو برگردم خونه پیشش. خیلی از بچه ها برای تعطیلات میرفتن خونشون و من با دیدنشون همیشه حسرت میخوردم. تنها امیدم اینه که پدرم همیشه کادوی خوبی به همراه یه نامه طولانی برام میفرسته. اون سال هم با سال های قبل فرقی نداشت. روز کریسمس تنها توی سالن عمومی نسشتم و شروع کردم به خوندن نامه‌ای که پدر فرستاده بود.

" سلام ترزای عزیزم!
امیدوارم که حالت خوب باشه. البته تو دختر قوی و پرنشاطی هستی و میدونم هر چی هم که بشه از پسش برمیای و حال خودت رو خوب میکنی. متاسفم که مجبورم کریسمس رو هم کار کنم و نمیتونم کنارت باشم. توی هاگوارتز حسابی خوش بگذرون! همه نامه‌هایی که میفرستی رو با علاقه میخونم و منتظر فرصتی هستم که بتونیم در کنار هم باشیم. ببخشید این دفعه نامه کوتاهه باید سریع برم که به پروازم برسم. درباره کادوت باید بگم که اون یه گیاه کمیابه که از برزیل برات خریدم. امیدوارم ازش خوشت بیاد و خوب مراقبش باشی.
کریسمس مبارک!
با عشق!
پدر"

از کوتاه بودن نامه پدر ناراحت شدم ولی همین که اینو برام نوشته بود هم برام ارزش داشت. جعبه کادو رو باز کردم. توی جعبه یه گلدون خیلی بزرگ بود ولی گیاه داخلش اندازه بند انگشت بود. دوست داشتم زودتر بزرگ بشه و ببینم چه جور گیاهیه. پدر حتما میدونسته که من چقدر از گیاها خوشم میاد! تصمیم گرفتم گیاهم رو پیش پروفسور اسپراوت ببرم و درباره نحوه نگهداریش بپرسم.

- گیاه جالبیه! خیلی کمیابه از کجا آوردیش؟
- پدرم برای کریسمس برام فرستاد.
- حتما پدرت حسابی براش خرج کرده! تا جایی که یادمه این گیاه تاریکی و سرما رو دوست داره و روزی یه بار باید بهش آب بدی. اگه درست یادم باشه ۳ روزه بالغ میشه! میتونی توی یکی از دخمه های خالی ازش نگهداری کنی.
- خیلی ممنون از کمکتون پروفسور!

همراه پروفسور به سمت دخمه‌ها رفتم. گیاه جدیدم رو توی یه دخمه خالی گذاشتم. یه لیوان آب توی گلدونش ریختم بعد در دخمه رو قفل کردم و برگشتم سالن عمومی. روز بعد دوباره رفتم سراغش. وقتی در دخمه رو باز کردم شگفت زده شدم. خیلی بزرگ شده بود. تنه‌اش تقریبا هم قد من شده بود ولی هنوز گل و برگ و ساقه نداشت. روز دوم که برای آب دادن بهش رفتم یه عالمه برگ درآورده بود. برگ‌هاش پهن بودن. یه سری ساقه هم در آورده بود که روی زمین و دیوار ها رو پوشونده بودن. آب اون روزش رو هم دادم و برگشتم.

روز سوم شده بود. الان دیگه قرار بود با گیاه بالغ رو‌به‌رو بشم. در دخمه رو باز کردم. گیاهم گل داده بود و گل هاش مثل گیاه‌های گوشت‌خوار بود. چند قدم جلو رفتم که یهو در پشت سرم محکم بسته شد. برگشتم به سمت در. هر کاری میکردم در باز نمیشد. گیاه در رو محکم با ساقه‌هاش نگه داشته بود و نمیذاشت برم بیرون. با مشت به در میکوبیدم.
- کمک! کمک! یکی کمک کنه! کسی صدامو میشنوه؟

به نظر میومد داد زدن هیچ فایده ای نداره. قلعه تقریبا خالی بود. بیشتر بچه ها برای تعطیلات به خونه‌هاشون رفته بودن. سعی کردم نفس عمیق بکشم و مغزم رو به کار بندازم.

- تو نمیتونی از اینجا بیرون بری! هیچ راه فراری وجود نداره!

صداش خیلی ترسناک بود. صدای گیاه بود. وحشت تمام وجودم رو پر کرده بود.
- تو.... تو حرف میزنی؟ یعنی چی نمیتونم برم بیرون؟ بذار برم بیرون. خواهش میکنم!

گیاه هیچ جوابی نداد. دوباره داشتم تلاش میکردم در رو باز کنم. داد زدم:
- بذار برم بیرون!

هیچ اثری نداشت. روی زمین نشستم و اشک‌هام جاری شدن.
- خواهش میکنم! خواهش میکنم بذار برم!
- نمیتونم بذارم بری. من به غذا نیاز دارم!

سعی میکردم افکارم رو جمع و جور کنم. به غذا نیاز داشت؟ تازه فهمیدم چه خبره! وحشتم دوچندان شد. اون میخواست منو بخوره! باید هر طور شده میرفتم بیرون.

- پس بالاخره فهمیدی که تو غذای منی. همونطور که گفتم نمیتونی بری! نمیتونم بذارم بری!

در همین حال ذهنم جرقه زد. پاترونوس! میتونستم برای پروفسور اسپراوت پاترونوس بفرستم. به محض این که این فکر از ذهنم عبور کرد دستم رو به سمت چوبدستی بردم، گیاه شاخشو توی جیبم فرو کرد و چوبدستیمو برداشت. اونو شکست و هر تیکش رو یه سمت دخمه پرتاب کرد. خیلی سریع این کارو کرد. انگار که میتونست ذهنم رو بخونه! اینجوری واقعا راه فراری نداشتم!

- نه تو راه فراری نداری! اصلا برای چی میخوای زندگی کنی؟ این همه سختی کشیدی بس نیست؟ خودت هم میدونی که پدرت دوستت نداره. میدونی که هیچ کدوم از نامه‌هاتو نمیخونه. همیشه میدونستی که با عشق زیر نامش دروغه ولی هیچ وقت نخواستی باور کنی!

نمیدونستم چیکار کنم. شاید بهتر بود تسلیم میشدم و زودتر همه چیز تموم میشد.

- دوستات کریسمس تنها رهات کردن. تو همیشه تنها بودی. حتی هیچ وقت درباره گذشتت با کسی حرف نزدی. هیچ وقت نتونستی بهشون اعتماد کنی چون میدونستی وقتی بفهمن همه ترکت میکنن! هیچ کس حاضر نمیشه وقتی خود واقعیتو ببینه کنارت بمونه!

گیاه دو تا از ساقه‌هاشو دور مچ پاهام پیچید. بعد از اون چند تا از ساقه هاش دور کمرم پیچیدن و منو به سمت گلدون کشیدن. از پشت به تنه گیاه چسبیده بودم. بقیه ساقه‌ها هم دور مچ دست و بازو و ران و سینه‌ام پیچیدن و منو محکم به تنه‌اش چسبوندن. نمیتونستم تکون بخورم. ساقه ها خیلی محکم دورم پیچیده بودن. ناگهان سوزشی رو توی گردنم حس کردم. یه ساقه دیگه دور گردنم پیچیده بود. با بقیه ساقه ها متفاوت بود. این ساقه تیغ داشت و تیغ‌هاشو توی گردنم فرو کرده بود. همینطور که سم گیاه داشت وارد بدنم میشد فشار ساقه ها هم بیشتر میشد. فشار ساقه دور گردنم داشت راه نفسم رو می‌بست. به سختی آخرین نفس‌هامو میکشیدم. سم گیاه داشت اثر میکرد. خاطرات توی ذهنم هجوم آورده بودن. بدترین خاطرات عمرم. گذشته تاریکم که همیشه سعی میکردم ته ذهنم دفنش کنم حالا جلو اومده بود و توی سرم میپیچید! سرم درد گرفته بود و چشمام سیاهی میرفت. صدا‌ها گنگ شده بود. از شدت فشار ساقه ها دیگه نمیتونستم دست و پامو حس کنم. آخرین چیزی که دیدم این بود که در دخمه شکست و شعله های آتیش به سمتم اومدن.

*******************


به سختی چشم‌هامو باز کردم. چند دقیقه همه چیز تار بود و صدا‌ها گنگ بود. یواش یواش تصاویر اطرافم و صداها واضح میشدن. همه بدنم درد میکرد. به اطراف نگاه کردم. توی درمانگاه بودم. پروفسور اسپروات کنار تختم نسشته بود. تا دید من بهوش اومدم خانم پامفری رو صدا کرد.
- خانم پامفری! خانم پامفری! ترزا بهوش اومد!

خانم پامفری اومد بالای سرم و معاینه‌ام کرد.
- خیلی شانس آوردی که زنده‌ای. هنوز سم کامل از بدنت خارج نشده. تا چند روز دیگه حالت کامل خوب میشه.

خانم پامفری رفت. به نظر میومد هنوز زنده‌ام ولی چطوری؟ از پروفسور اسپراوت پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاد؟
- ببخشید ترزا اینا همش تقصیر منه. یادم نبود که اون گیاه چیه. چند روز توی کتاب ها گشتم تا بالاخره پیداش کردم. اون یه گیاه آدم خوار ذهن خوان بود. وقتی متوجه شدم رفتم به سالن عمومی و خوابگاهتون ولی نبودی. سریع اومدم به سمت دخمه. در دخمه باز نمیشد برای همین منفجرش کردم. وقتی در رو منفجر کردم دیدم ساقه های گیاه به دورت پیچیده بود و محکم به تنه اش چسبونده بودت و بیهوش شده بودی. تنها راه نابودی گیاه آتیش بود و چون گیاه کاملا تو رو گرفته بود یه مقدار دچار سوختگی هم شدی. متاسفم! دو روز بود که بیهوش بودی. خیلی نگران شده بودم!

پروفسور نگاهش رو از من گرفت و به زمین خیره شد.

- اشکالی نداره پروفسور!

پروفسور بلند شد و پتو رو کامل روم کشید.
- هنوز باید استراحت کنی ترزا. وقتی سم کامل از بدنت خارج بشه حالت بهتر میشه.

پروفسور به سمت در در رفت. صداش کردم.
- پروفسور!

چرخید به سمتم.
- بله؟
- ممنون که نجاتم دادین!

پروفسور لبخند گرمی زد و سری تکون داد بعد از درمانگاه بیرون رفت.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۰:۲۹ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 19
آفلاین
دوشیزه ترزا مک‌کینز

البته که قلم و سبک هر شخص منحصر به فرد خودشه.
و الان که اشکالاتت رو برطرف کردی خیلی هم بهتر شده پستت.
طنز ساده و بامزه‌ای داری، و حتی میتونی روش مانور خوبی بدی چون اکثر سوژه‌های سایت طنز هستن. چیزی نیست که از پسش برنیای یا فکر کنی نمیشه.

چالش طنز تایید شد!

در مورد چالش جدیت...
یه ایراد املایی خیلی شایع داری، که البته به راحتی هم قابل رفعه.
نقل قول:
بزار برم بیرون. خواهش میکنم!

نقل قول:
- بزار برم بیرون!

نقل قول:
- خواهش میکنم! خواهش میکنم بزار برم!
- نمیتونم بزارم بری. من به غذا نیاز دارم!

نقل قول:
- پس بالاخره فهمیدی که تو غذای منی. همونطور که گفتم نمیتونی بری! نمیتونم بزارم بری!

تمام این "بزار"ها که نوشتی، باید به شکل "بذار" نوشته بشن.
دلیلش هم اینه که اینا در واقع شکل محاوره "بگذار" هستن، فقط به این موضوع حواست بیشتر باشه.

فقط یک مشکلی وجود داره... توی چالش یه بخش مهمش رو رعایت نکرده بودی.
نقل قول:
چالش دوم: یک گیاه آدم خوار روبه روی شما ایستاده که قابلیت این رو داره که ذهن شما رو بخونه و خاطرات شما رو بهتون یاد آوری می‌کنه.

اون بخش یادآوری خاطرات رو اصلا ننوشته‌بودی. ازت میخوام یه پست جدید بنویسی، یا همین پست رو دوباره ارسال کنی، ولی این‌بار با اضافه کردن و مانور دادن روی بخش یادآوری خاطرات.

چالش دوم فعلا تایید نشد!


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۶:۰۶
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
تعطیلات کریسمس بود. پدر همیشه توی تعطیلات کریسمس هم کار میکرد و نمیتونستم تعطیلات رو برگردم خونه پیشش. خیلی از بچه ها برای تعطیلات میرفتن خونشون و من با دیدنشون همیشه حسرت میخوردم. تنها امیدم اینه که پدرم همیشه کادوی خوبی به همراه یه نامه طولانی برام میفرسته. اون سال هم با سال های قبل فرقی نداشت. روز کریسمس تنها توی سالن عمومی نسشتم و شروع کردم به خوندن نامه‌ای که پدر فرستاده بود.

" سلام ترزای عزیزم!
امیدوارم که حالت خوب باشه. البته تو دختر قوی و پرنشاطی هستی و میدونم هر چی هم که بشه از پسش برمیای و حال خودت رو خوب میکنی. متاسفم که مجبورم کریسمس رو هم کار کنم و نمیتونم کنارت باشم. توی هاگوارتز حسابی خوش بگذرون! همه نامه‌هایی که میفرستی رو با علاقه میخونم و منتظر فرصتی هستم که بتونیم در کنار هم باشیم. ببخشید این دفعه نامه کوتاهه باید سریع برم که به پروازم برسم. درباره کادوت باید بگم که اون یه گیاه کمیابه که از برزیل برات خریدم. امیدوارم ازش خوشت بیاد و خوب مراقبش باشی.
کریسمس مبارک!
با عشق!
پدر"

از کوتاه بودن نامه پدر ناراحت شدم ولی همین که اینو برام نوشته بود هم برام ارزش داشت. جعبه کادو رو باز کردم. توی جعبه یه گلدون خیلی بزرگ بود ولی گیاه داخلش اندازه بند انگشت بود. دوست داشتم زودتر بزرگ بشه و ببینم چه جور گیاهیه. پدر حتما میدونسته که من چقدر از گیاها خوشم میاد! تصمیم گرفتم گیاهم رو پیش پروفسور اسپراوت ببرم و درباره نحوه نگهداریش بپرسم.

- گیاه جالبیه! خیلی کمیابه از کجا آوردیش؟
- پدرم برای کریسمس برام فرستاد.
- حتما پدرت حسابی براش خرج کرده! تا جایی که یادمه این گیاه تاریکی و سرما رو دوست داره و روزی یه بار باید بهش آب بدی. اگه درست یادم باشه ۳ روزه بالغ میشه! میتونی توی یکی از دخمه های خالی ازش نگهداری کنی.
- خیلی ممنون از کمکتون پروفسور!

همراه پروفسور به سمت دخمه‌ها رفتم. گیاه جدیدم رو توی یه دخمه خالی گذاشتم. یه لیوان آب توی گلدونش ریختم بعد در دخمه رو قفل کردم و برگشتم سالن عمومی. روز بعد دوباره رفتم سراغش. وقتی در دخمه رو باز کردم شگفت زده شدم. خیلی بزرگ شده بود. تنه‌اش تقریبا هم قد من شده بود ولی هنوز گل و برگ و ساقه نداشت. روز دوم که برای آب دادن بهش رفتم یه عالمه برگ درآورده بود. برگ‌هاش پهن بودن. یه سری ساقه هم در آورده بود که روی زمین و دیوار ها رو پوشونده بودن. آب اون روزش رو هم دادم و برگشتم.

روز سوم شده بود. الان دیگه قرار بود با گیاه بالغ رو‌به‌رو بشم. در دخمه رو باز کردم. گیاهم گل داده بود و گل هاش مثل گیاه‌های گوشت‌خوار بود. چند قدم جلو رفتم که یهو در پشت سرم محکم بسته شد. برگشتم به سمت در. هر کاری میکردم در باز نمیشد. گیاه در رو محکم با ساقه‌هاش نگه داشته بود و نمیذاشت برم بیرون. با مشت با در میکوبیدم.
- کمک! کمک! یکی کمک کنه! کسی صدامو میشنوه؟

به نظر میومد داد زدن هیچ فایده ای نداره. قلعه تقریبا خالی بود. بیشتر بچه ها برای تعطیلات به خونه‌هاشون رفته بودن. سعی کردم نفس عمیق بکشم و مغزم رو به کار بندازم.

- تو نمیتونی از اینجا بیرون بری! هیچ راه فراری وجود نداره!

صداش خیلی ترسناک بود. صدای گیاه بود. وحشت تمام وجودم رو پر کرده بود.
- تو.... تو حرف میزنی؟ یعنی چی نمیتونم برم بیرون؟ بزار برم بیرون. خواهش میکنم!

گیاه هیچ جوابی نداد. دوباره داشتم تلاش میکردم در رو باز کنم. داد زدم:
- بزار برم بیرون!

هیچ اثری نداشت. روی زمین نشستم و اشک‌هام جاری شدن.
- خواهش میکنم! خواهش میکنم بزار برم!
- نمیتونم بزارم بری. من به غذا نیاز دارم!

سعی میکردم افکارم رو جمع و جور کنم. به غذا نیاز داشت؟ تازه فهمیدم چه خبره! وحشتم دوچندان شد. اون میخواست منو بخوره! باید هر طور شده میرفتم بیرون.

- پس بالاخره فهمیدی که تو غذای منی. همونطور که گفتم نمیتونی بری! نمیتونم بزارم بری!

در همین حال ذهنم جرقه زد. پاترونوس! میتونستم برای پروفسور اسپراوت پاترونوس بفرستم. به محض این که این فکر از ذهنم عبور کرد و دستم رو به سمت چوبدستی بردم، گیاه ساقشو توی جیبم فرو کرد و چوبدستیمو برداشت. اونو شکست و هر تیکش رو یه سمت دخمه پرتاب کرد. خیلی سریع این کارو کرد. انگار که میتونست ذهنم رو بخونه! اینجوری واقعا راه فراری نداشتم! نمیدونستم چیکار کنم. شاید بهتر بود تسلیم میشدم و زودتر همه چیز تموم میشد.

گیاه دو تا از ساقه‌هاشو دور مچ پاهام پیچید. بعد از اون چند تا از ساقه هاش دور کمرم پیچیدن و منو به سمت گلدون کشیدن. از پشت به تنه گیاه چسبیده بودم. بقیه ساقه‌ها هم دور مچ دست و بازو و ران و سینه‌ام پیچیدن و منو محکم به تنه‌اش چسبوندن. نمیتونستم تکون بخورم. ساقه ها خیلی محکم دورم پیچیده بودن. ناگهان سوزشی رو توی گردنم حس کردم. یه ساقه دیگه دور گردنم پیچیده بود. با بقیه ساقه ها متفاوت بود. این ساقه تیغ داشت و تیغ‌هاشو توی گردنم فرو کرده بود. همینطور که سم گیاه داشت وارد بدنم میشد فشار ساقه ها هم بیشتر میشد. فشار ساقه دور گردنم داشت راه نفسم رو می‌بست. به سختی آخرین نفس‌هامو میکشیدم. سم گیاه داشت اثر میکرد. سرم درد گرفته بود و چشمام سیاهی میرفت. صدا‌ها گنگ شده بود. از شدت فشار ساقه ها دیگه نمیتونستم دست و پامو حس کنم. آخرین چیزی که دیدم این بود که در دخمه شکست و شعله های آتیش به سمتم اومدن.

*******************


به سختی چشم‌هامو باز کردم. چند دقیقه همه چیز تار بود و صدا‌ها گنگ بود. یواش یواش تصاویر اطرافم و صداها واضح میشدن. همه بدنم درد میکرد. به اطراف نگاه کردم. توی درمانگاه بودم. پروفسور اسپروات کنار تختم نسشته بود. تا دید من بهوش اومدم خانم پامفری رو صدا کرد.
- خانم پامفری! خانم پامفری! ترزا بهوش اومد!

خانم پامفری اومد بالای سرم و معاینه‌ام کرد.
- خیلی شانس آوردی که زنده‌ای. هنوز سم کامل از بدنت خارج نشده. تا چند روز دیگه حالت کامل خوب میشه.

خانم پامفری رفت. به نظر میومد هنوز زنده‌ام ولی چطوری؟ از پروفسور اسپراوت پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاد؟
- ببخشید ترزا اینا همش تقصیر منه. یادم نبود که اون گیاه چیه. چند روز توی کتاب ها گشتم تا بالاخره پیداش کردم. اون یه گیاه آدم خوار ذهن خوان بود. وقتی متوجه شدم رفتم به سالن عمومی و خوابگاهتون ولی نبودی. سریع اومدم به سمت دخمه. در دخمه باز نمیشد برای همین منفجرش کردم. وقتی در رو منفجر کردم دیدم ساقه های گیاه به دورت پیچیده بود و محکم به تنه اش چسبونده بودنت و بیهوش شده بودی. تنها راه نابودی گیاه آتیش بود و چون گیاه کاملا تو رو گرفته بود یه مقدار دچار سوختگی هم شدی. متاسفم! دو روز بود که بیهوش بودی. خیلی نگران شده بودم!

پروفسور نگاهش رو از من گرفت و به زمین خیره شد.

- اشکالی نداره پروفسور!

پروفسور بلند شد و پتو رو کامل روم کشید.
- هنوز باید استراحت کنی ترزا. وقتی سم کامل از بدنت خارج بشه حالت بهتر میشه.

پروفسور به سمت در رفت. صداش کردم.
- پروفسور!

چرخید به سمتم.
- بله؟
- ممنون که نجاتم دادین!

پروفسور لبخند گرمی زد و سری تکون داد بعد از درمانگاه بیرون رفت.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۶:۰۶
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
پروفسور اسپراوت!
با کمال احترام خواستم بگم که هر کسی قلم منحصر به فرد خودش رو داره و من قلمم طنز نیست. همین رول قبلی رو هم با کمک دو سه نفر دیگه نوشتم. و همچنین فکر میکنم توی این چالش به جز ظاهر رول، طنز بودنش مهمه و خب در دید آدم های مختلف شاید چیزای متفاوتی طنز باشه! برای مثال واقعا به نظر من این که یه کاکتوس آرزوش این باشه که یکی بغلش کنه بیشتر تلخ و غمگینه تا طنز! و من روند سریع و دیالوگ های کوتاه رو توی طنز بیشتر دوست دارم. حس میکنم اگر اتفاقات کش پیدا کنن از بامزگیشون کم میشه.
در نهایت خواستم بگم که با اجازتون ایرادهای همون پست قبلیم رو رفع میکنم و دوباره میفرستم!

چالش اول:

توی گلخونه نشسته بودم و کتاب میخوندم. پروفسور اسپراوت بهم اجازه داده بود هر وقت میخوام برم توی گلخونه. اونجا برام خیلی آرامش‌بخشه. پر از گیاه های مختلفه و من هم خیلی گیاه ها رو دوست دارم. اون روز با ونوس رفته بودم گلخونه. اسم کاکتوسم ونوسه. یه کاکتوس گرد و قلمبه و تیغ‌تیغی!

در حالی که داشتم رمانم رو میخوندم، یهو هیجان زده شدم. از روی صندلی پریدم چوبدستیمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- ایول! دمت گرم! برو بترکونشون!

نمیدونم چطوری اینو گفتم که همراه با تکون چوبدستیم تبدیل به یه طلسم شد و یه اشعه طلایی از نوک چوبدستیم شلیک شد! اشعه به سقف خورد. از اونجا کمونه کرد به جایی که من وایساده بودم. سریع از سر راهش کنار پریدم و متاسفانه روی یه گلدون میمبلوس میبله تونیا فرود اومدم. حالت دفاعی میمبلوس فعال شد و یه مایع سبز رنگ چسبناک به همه جا پاشید. همون موقع اشعه طلایی به دسته در برخورد کرد و بازتابش رفت و رفت و رفت و خورد به ونوس! فریاد زدم:
- نه! ونوس!

ولی با فریاد من چیزی تغییر نمیکرد. بعد از برخورد طلسم، ونوس شروع به لرزیدن کرد. بعد همینطور بزرگ و بزرگتر شد. با بزرگ شدن ریشه هایش گلدون شکست و خاکش روی میز پخش شد. ونوس اینقدر بزرگ شد تا به اندازه یه کاناپه یک نفره شد. بعد متوقف شد. بعد از چند لحظه یهو چشم‌هاشو باز کرد. جیغ زدم. ونوس هم جیغ زد و دوید و پشت میز قایم شد. وقتی دست از جیغ زدن برداشتیم بالاخره ونوس از پشت میز اومد بیرون ولی ایندفعه حسابی عصبانی بود.
- هیولا! چه بلایی سر ترزا آوردی؟
- چی؟!

ونوس حتی فرصت حرف زدن هم بهم نداد. یه تیغ به سمتم پرتاب کرد که از کنار صورتم رد شد و خورد توی دیوار. وحشت کردم. از گلخونه بیرون رفتم و به سمت دریاچه دویدم. ونوس هم داشت دنبالم میدوید و به سمتم تیغ پرتاب میکرد.
- انتقام ترزا رو ازت میگیرم هیولا!

همینطور من بدو. ونوس بدو. من بدو. ونوس بدو. سرعت من از ونوس بیشتر بود‌. پشت یه درخت کمین کردم. وقتی ونوس رسید پریدم و یکی از تیغ هاشو گرفتم و کشیدم. یهو تیغ ونوس کنده شد. پیسسسسسسسسسسسس... باد ونوس خالی شد و چروکیده روی زمین افتاد و گریه میکرد.

- وای ونوس متاسفم! نمیخواستم اینطوری بشه! الان میبرمت درمانگاه.

ونوس رو به درمانگاه بردم. وقتی مشکل رو برای دکتر توضیح دادم. دکتر انگار که یه فکر عالی به ذهنش رسیده گفت:
- تلنبه!
- تلنبه؟ گوشت و پیاز و دنبه؟
- نه نه نه! منظورم اینه که راه حلش تلنبه است. باید دوباره بادش کنیم!

پرستار سریع یه تلنبه آورد. سرش رو از سوراخ ایجاد شده بر اثر کنده شدن تیغ فرو کرد توی ونوس و شروع به باد کردن کرد. پیس پیس پیس... بعد از چند دقیقه ونوس دوباره مثل قبلش بزرگ شد. پرستار سر تلنبه رو در آورد و جاش یه چسب زخم زد‌. دکتر ونوس رو مرخص کرد و با هم برگشتیم هاگوارتز. از اون روز به بعد اسم ونوس به عنوان اولین غول کاکتوس سخنگو در رده بندی کاکتوس های باد دار توی کتاب های گیاه شناسی ثبت شد.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۰:۲۹ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 19
آفلاین
دوشیزه ترزا مک‌کینز:

نقل قول:
ونوس اسم کاکتوسم عه.


این نوع ساختار و نوشتن جملات اشتباهه. طرز صحیح این جمله به این صورته:

اسم کاکتوس من ونوسه.

نقل قول:
- ایول. دمت گرم. برو بترکونشون!


علائم نگارشی رو در بعضی از تیکه های پستت در جای اشتباه قرار داره. مثل همین تیکه که باید به این شکل باشه:

ـ ایول! دمت گرم! برو بترکونشون!

نقل قول:
همینطور من بدو. ونوس بدو. من بدو. ونوس بدو.

سرعت من از ونوس بیشتر بود‌. پشت یه درخت کمین کردم. وقتی ونوس رسید پریدم و یکی از تیغ هاشو گرفتم و کشیدم. یهو تیغ ونوس کنده شد.

این تیکه نیازی نبوده اون جمله بالا رو از بقیه توصیفاتت جدا کنی.

روند سریع پستت به اضافه جملات کوتاه و پشت سر هم باعث میشه به نوعی بزنه تو ذوق خواننده، که خب این روند اشتباهه. باید بیشتر به ظاهر پستت توجه کنی.

متاسفم ولی چالش طنز نویسیت تایید نمیشه.

یه پست جدید بزن و ایراداتی که بهت گفتم رو برطرف کن. این سری میدونم که پست بهتری ازت میخونم.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۲۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۶:۰۶
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
چالش اول:

توی گلخونه نشسته بودم و کتاب میخوندم. پروفسور اسپراوت بهم اجازه داده بود هر وقت میخوام برم توی گلخونه. اونجا برام خیلی آرامش‌بخشه. پر از گیاه های مختلفه و من هم خیلی گیاه ها رو دوست دارم. اون روز با ونوس رفته بودم گلخونه. ونوس اسم کاکتوسم عه. یه کاکتوس گرد و قلمبه و تیغ‌تیغی!

در حالی که داشتم رمانم رو میخوندم، یهو هیجان زده شدم. از روی صندلی پریدم چوبدستیمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- ایول. دمت گرم. برو بترکونشون!

نمیدونم چطوری اینو گفتم که همراه با تکون چوبدستیم تبدیل به یه طلسم شد و یه اشعه طلایی از نوک چوبدستیم شلیک شد! اشعه به سقف خورد. از اونجا کمونه کرد به جایی که من وایساده بودم. سریع از سر راهش کنار پریدم و متاسفانه روی یه گلدون میمبلوس میبله تونیا فرود اومدم. حالت دفاعی میمبلوس فعال شد و یه مایع سبز رنگ چسبناک به همه جا پاشید. همون موقع اشعه طلایی به دسته در برخورد کرد و بازتابش رفت و رفت و رفت و خورد به ونوس! فریاد زدم:
- نه! ونوس!

ولی با فریاد من چیزی تغییر نمیکرد. بعد از برخورد طلسم، ونوس شروع به لرزیدن کرد. بعد همینطور بزرگ و بزرگتر شد. با بزرگ شدن ریشه هاش گلدون شکست و خاکش روی میز پخش شد. ونوس اینقدر بزرگ شد تا به اندازه یه کاناپه یک نفره شد. بعد متوقف شد. بعد چند لحظه یهو چشم‌هاشو باز کرد. جیغ زدم. ونوس هم جیغ زد و پشت میز قایم شد. وقتی دست از جیغ زدن برداشتیم بالاخره ونوس از پشت میز اومد بیرون ولی ایندفعه حسابی عصبانی بود.
- هیولا! چه بلایی سر ترزا آوردی؟
- چی؟!

ونوس حتی فرصت حرف زدن هم بهم نداد. یه تیغ به سمتم پرتاب کرد که از کنار صورتم رد شد. وحشت کردم. از گلخونه بیرون رفتم و به سمت دریاچه دویدم. ونوس هم داشت دنبالم میدوید و به سمتم تیغ پرتاب میکرد.
- انتقام ترزا رو ازت میگیرم هیولا!

همینطور من بدو. ونوس بدو. من بدو. ونوس بدو.

سرعت من از ونوس بیشتر بود‌. پشت یه درخت کمین کردم. وقتی ونوس رسید پریدم و یکی از تیغ هاشو گرفتم و کشیدم. یهو تیغ ونوس کنده شد.
پیسسسسسسسسسسسس...
باد ونوس خالی شد و چروکیده روی زمین افتاد و گریه میکرد.

- وای ونوس متاسفم. نمیخواستم اینطوری بشه! الان میبرمت درمانگاه.

ونوس رو به درمانگاه بردم. وقتی مشکل رو برای دکتر توضیح دادم گفت:
- تلنبه!
- تلنبه؟ گوشت و پیاز و دنبه؟
- نه نه نه! منظورم اینه که راه حلش تلنبه است. باید دوباره بادش کنیم!

پرستار سریع یه تلنبه آورد. سرش رو از سوراخ ایجاد شده بر اثر کنده شدن تیغ فرو کرد توی ونوس و شروع به باد کردن کرد.
پیس پیس پیس...
بعد از چند دقیقه ونوس دوباره مثل قبلش بزرگ شد. پرستار سر تلنبه رو در آورد و جاش یه چسب زخم زد‌. دکتر ونوس رو مرخص کرد و با هم برگشتیم هاگوارتز. از اون روز به بعد اسم ونوس به عنوان اولین غول کاکتوس سخنگو در رده بندی کاکتوس های باد دار توی کتاب های گیاه شناسی ثبت شد.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.