هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۳۱:۵۱ یکشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۳
#66

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۹:۵۵:۴۵
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 423
آفلاین
پایان رویداد اول اقلیت‌های دنیای جادویی


تمامی رول‌های تک پستی تاپیک از پست شماره ۵۸ تا پست حاضر، شامل امتیازات ویژه رویداد اول خواهند شد. امتیازات ویژه بزودی اطلاع رسانی خواهد شد.

ممنون از مشارکت همگی جادوگران و ساحرگان غیرعادی.

تاپیک به روند عادی خود بازگشت.

وزیر پانمدی.




We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۴۷ شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳
#65

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
خب گفتم که میام اینجا و کامل تعریف می‌کنم که چی‌ شد که فهمیدم رویابینم! حالا اومدم که تعریف کنم!

داستان از اونجایی شروع شد که پدرم... خب نه درواقع اصل قضیه از خیلی قبل‌تر از اون شروع شده بود. زمانی که سه چهار سالم بود. ولی اون موقع نمی‌دونستم که کل این داستان از اونجا نشات گرفته. ولی خب چون الان می‌دونم براتون از همون اولش می‌گم!

اینو قبلا تو آزمون سپجم گفتم ولی چون ممکنه اونو نخونده باشین پس دوباره می‌گم و از کسایی که اونو خوندن معذرت می‌خوام که این بخش داستان تکراریه...

وقتی سه چهار سالم بود یه دوستی داشتم که اسمش کوثر بود. اونا اهل اینجا نبودن. مامان و باباش همکار مامان و بابای من بودن و ما هم دوست شدیم و آتیش می‌سوزوندیم. آهان یادم رفت بگم که والدینمون دانشمند بودن. ما هم یواشکی دوتایی می‌رفتیم تو آزمایشگاهشون و با این که هر دفعه کلی تنبیه می‌شدیم ولی بازم درس نمی‌گرفتیم و می‌رفتیم!

یه بار که رفته بودیم تو آزمایشگاه، یه مایع طلایی براق دیدیم. اینقدر درخشنده بود که نمیشد بیشتر از چند لحظه نگاش کرد. انگار داشت صدامون می‌کرد و می‌گفت "منو بخور!". خب ما هم بچه بودیم! و نداشو لبیک گفتیم! ولی هر چی دستمونو دراز کردیم دستمون بهش نرسید که نرسید! و اینگونه شد که کوثر قلاب گرفت و من رفتم بالا. دستمو تا حد ممکن کشیدم تا به لوله‌ای که مایع توش بود برسه. نوک انگشتام بهش رسید و لوله افتاد و کل محتویاتش رو سر ما ریخت. بعدم خودش قل خورد و افتاد شکست. از صدای افتادن ما و شکستن لوله، مامان سریع توی آزمایشگاه دوید. وقتی ما رو با اون وضعیت دید سریع کشیدمون ریز دوش و آبو باز کرد. ولی هر چقدرم مامان سریع بود، اون محلول سریع‌تر اثرشو گذاشته بود. اثری که البته اون موقع نمی‌دونستم چیه!

از الان به بعدم چون مریضم و دیگه توان نوشتن ندارم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی مختصر میخوام تعریف کنم!

تو تولد ۵ سالگیم مامان و بابام بهم یه گردنبد کوارتز صورتی قلبی کادو دادن که اون موقع نمی‌دونستم ولی بعدا فهمیدم که والدینم میددنست که به خاطر اون مایع طلایی یه قدرتایی کسب کردم و برای همین گردنبدو جوری درست کردن که مانع فعال شدنش بشه. دیگه چون میخوام خلاصه بگم نمی‌گم که بهم گفتن هرگز درش نیارم و همیشه همراهم باشه.

دیگه چون قراره که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خلاصه بگم، نمی‌گم که وقتی بعد مرگ والدینم رفتم پرورشگاه گردنبندمو گرفتن و اون موقع همزمان شده بود با زمانی که جادوم داشت بروز پیدا می‌کرد و چون خیلی تحت فشار بودم و کسی هم حرفمو درباره مرگ والدینم قبول نمی‌کرد، داشتم تبدیل به "نهانی" می‌شدم و سخت مریض بودم.

بعد از این که تو اون شرایط نابود پدرم منو به سرپرستی گرفت، گردنبندم دوباره هم برگشت و با کمکای جاناتان حالمم بهتر شد و دیگه جادومو سرکوب نکردم و این حرفا...

بعدا سر یه قضیه‌ای که نمی‌گم چی بود، نه چون میخوام خلاصه تعریف کنما، کلا نمیخوام اینو بگم، پدرم گردنبندمو خورد کرد!

بعد از اون سردردای شدیدی داشتم و یعضی وقتا که به چزی دست می‌زدم یهو یه تصاویری می‌دیدم که نمی‌دونستم چیه. بازم چون میخوام خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خلاصه بگم و وقت هم ندارم، با کمک جاناتان فهمیدیم که رویابینی دارم. اون دوره واقعا دوره‌ی سختی بود تا یاد بگیرم یه مقدار کنترلش کنم.

الان میتونم زمان گذشته‌بینیم رو تا حدی کنترل کنم ولی دیدن یا ندیدن رو گاهی به سختی فقط می‌تونم. واقعا داشتم از دست قدرتم دیوونه می‌شدم. ولی گودریکو شکر طلسم ریپارو رو یاد گرفتم و گردنبندمو درست کردم!

همین دیگه!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷:۵۴ جمعه ۵ بهمن ۱۴۰۳
#64

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 124
آفلاین
این داستان، داستان مرگ!


والا عارضم خدمتتون که، از اون زمانی که هابیل و قابیل با هم بازی می‌کردن ما داشتیم مرگیت می‌کردیم. همینقد گنگیم در واقع! گنگمون بسیار بالاست ولی اگه توقع دارین گنگ برقصیم، نمی‌تونیم! چون حاجی نیستیم. فقط گنگیم. نه اهل مواد مخدر و دختر و ماشینای مدل بلند و شاسی بالاییم. فقط گنگیم. و ما چون فقط گنگیم، گنگ با مرگ هم‌قافیه شده. فقط به‌خاطر ما!

البته شاید براتون سوال پیش بیاد که هابیل و قابیل کی بودن؟ چرا هابیل، با بیل، قابیل رو کشت؟ مگه قابیل، با بیل، هابیل رو نکشت؟ اصلا بیل اونجا چیکار می‌کرد؟ اینا چه ربطی به عمو زنجیرباف داره؟ عمو زنجیر باف وقتی زنجیر منو بافت، با چه منطقی میره میندازتش پشت کوه؟ بعد زنجیر چه ربطش به بیل؟ بیل و زنجیر دوتاشون سلاح سردن؟ استفاده ازشون مجوز می‌خواد؟
و باید با یه نکته به همه‌ی این سوالاتون پایان بدم. نه هابیل با بیل قابیل رو کشت، نه قابیل با بیل. اصلا بیلی نبود. من با داس هابیل رو کشتم.

حالا بگذریم. من تنها اقل ترین اقلیت اینجام. و انقد خاطره دارم، که کلا خاطره تعریف کردن برام بی‌معنی شده. اوج اوج اوج اوج اوج خاطره‌ی که حوصله‌م می‌کشه بگم براتون، خاطره‌ی هابیل و قابیله. چون اولین قتل بود و خیلی توی ذهنم بولد مونده. وگرنه اصلا ما رو چه به خاطره گفتن و شما رو چه به خاطره شنیدن و کلا برین پی کار و زندگیتون. مگه کار و زندگی ندارین؟

برین زندگی کنین و مگین چیست کار؟ که جوهره‌ی مرد به از صد دوست نادان بلندت می‌کند، غورباقه ابوعطا می‌خونه. به این نصیحت آخرم خیلی توجه کنین. اگر دنبال معنی باشین، هیچ‌وقت پیداش نمی‌کنین. چون معنی توی چیزای بی‌معنیه. و چیزای بی‌معنی هیچ‌جا نیستن. و مدیونید اگه فکر کنید همه‌ی اینایی که نفهمیدم چی هستن رو نوشتم تا یه‌چیزی نوشته باشم...!


MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷:۳۰ جمعه ۵ بهمن ۱۴۰۳
#63

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۰۹:۰۷ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
از پاتیل به پا شده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 962
آفلاین
قل قل قل...

این صدای گوش‌نواز قل قل، تنها صدایی بود که به گوش میرسید و سکوت سنگین و دلپذیر حاکم بر اتاق رو میشکست. پاتیلی با محتویات نامعلوم که لب به لب پر بود و گوشه ای از یک اتاق که به نظر میومد آزمایشگاه باشه داشت میجوشید.
اتاقی که از کف تا سقف دیوار هاش پوشیده بودن از قفسه هایی که با شیشه های معجون های رنگ و وارنگ پر بودن. مردی در گوشه اتاق مشغول نوشتن یه چیزایی تو یه کتاب بود. مرد مورد نظر کسی نبود جز هکتور!
هکتور تمام تمرکزش روی چیزی بود که داشت می‌نوشت. و اصلا توجهی به پاتیلی که زیرش روشن بود، نمی‌کرد! پاتیلی که هر لحظه قرمز تر و بزرگ‌تر می‌ شد. بزرگ‌تر و قرمز تر... بزرگ‌تر و قرمز تر... بزر...
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!

این بار بیست و چهارم بود که در طول یک ساعت گذشته پاتیل هکتور منفجر می‌شد و محتویاتش تو هوا به پرواز در میومد!
- باز کی زیر اینو زیاد کرد؟
این جمله رو هکتور در حالی گفت که داشت تیکه های موش مرده و پاهای سوسک سیاهی که تو معجونش بود رو از توی حفره‌ی خالی مغزش بیرون می‌آورد. و البته کاملا واضح بود که هکتور به هیچ عنوان حاضر نبود قبول کنه این معجون های من درآوردیشن که مشکل دارن. به جاش همیشه عادت داشت که تقصیر رو گردن اولین چیزی بندازه که دم دستش میومد، درست مثل الان!
- عه پس کار تو بود؟

هکتور دم مار بخت برگشته ای رو که احتمالا با منفجر شدن پاتیل و گرفتن موج انفجار به شیشه‌ی محل نگهداریش تونسته بود فرار کنه رو می‌گیره و از زمین بلند میکنه.
- حالا که تا اینجا اومدی و معجون منم خراب کردی چطوره یه معجون پرورش مار در آستین ازت درست کنم؟

مار مورد نظر اصلا موافق نبود ولی کی بود که اهمیت بده؟ آخرین چیزی که مار مذکور دید چهره‌ی بی مغز هکتور بود؛ که لبخندی به لب داشت و اون رو توی دیگی، که معلوم نبود چطور به این سرعت آماده کرده، انداخت.
مار با صدای فیسی که ازش بلند شد، دود کرد و به دنیای پس از مرگ مارها شتافت! هکتو هم ریلکس و راحت یک لیوان آب جوش به پاتیل حاوی مار اضافه کرد که باعث شد صدای فیس دیگه ای به همراه دود اضافه بلند بشه.
- حالا دو بند انگشت آستین لازم دارم و نیم کیلو طحال مرغ مگس‌خوار آفریقایی چپ دست!

هنوز دو قدم هم رو به جلو برنداشته بود که سر جاش واستاد و عین مجسمه خشکش زد.
- داشتم چی کار می‌کردم؟

این واکنشی طبیعی بود. مخصوصا برای هکتور که مدت ها پیش مغزش رو تیلیت کرده بود تو یکی از معجون هاش، که البته منفجر شده بود و باعث خرسندی هکتور شده بود.
معمولا این حالت هکتور چند ساعتی طول می‌کشید. و خب با توجه به اینکه هکتور یه پاتیل روی گاز داشت که فقط یه لیوان آب توش بود، می‌شد آخر و عاقبت این ماجرا رو حدس زد...

و همونطور که احتمالا حدس زدین بعد از گذشت یک ساعت و خشک موندن هکتور تو همون حالت و آزمایشگاهی که کاملا در سکوت بود...
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!

به نظر می‌اومد اگه همینجوری پیش بره یه روزی از همین روزها هکتور به عنوان یک اقلیت بی‌مغز، خودش رو منفجر می‌کنه!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸:۴۰ جمعه ۵ بهمن ۱۴۰۳
#62

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۰:۲۶ جمعه ۵ بهمن ۱۴۰۳
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 37
آفلاین
عصری بود بسی دلنشین! پیرمرد تازه از خواب قیلوله برخاسته بود. خمیازه بلندی کشید و از روی جای برخاست. هنوز صاف و استوار نایستاده بود که صدای قرچ بلندی از کمرش برخاست. دست به کمر زد و از سر آن درد آه و فغان کرد. تجربه آن ریش بلند که میتوان آن را با آزاد راه تهران_شمال قیاس کرد این خبر ناگوار را به او میداد که برگ های درخت زندگی اش کم کم در حال تمام شدن و به پایان رسیدن عمر خویش است. از نظر خودش عمری داشت بسی گران!

در آن عمر بسی گران او پسری تحویل جامعه داده بود بسی برگزیده، با رفیق گرمابه و گلستانش سنگ جادو را پدید آورد بود و در شکست لرد سیاه هم کم کاری نکرده بود. پس از اینکه با سرعت دو ایکس فیلم عمرش را نگاه کرد، تصمیم گرفت حرکت مفید دیگری نیز بکند و عمر گران بارش را گران بار تر کند.
ـ مک گونگال بانو... مک گونگال بانو!

مک گونگال بانو سراسیمه خود را به دفتر رساند و درست در محضر جناب دامبلدور رسید.

ـ ديگر زمان مرگ من فرارسيده است وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به سه تن از یاران با وفایم بگویم! برو و آن سه یار با وفا را بیاور!
ـ اطاعت امر! فقط کدوم سه تا؟!
ـ همان سه یار با وفا و دلیرم دیگر!
ـ قربان سابقه نداشته اینجوری رمزی حرف بزنید، اتفاقی افتاده؟

دامبلدور دستی به دوربین حاضر در صحنه می زند و آن را به سمت دیگری هدایت کرد. در پشت دوربین صدای پچ پچ ریزی و سپس بستن در آمد.
ـ بابا جان الان میتونی برگردی!

دوربین برگشت و با صحنه ای عجیب رو به رو شد. دامبلدور بود، بانو مک گونگال هم بود و آن سه یار با وفا هم بودند. دامبلدور که تا اینجا هم داستان را بیش از حد طولانی کرده بود، به وسط صحنه رفت و سخنرانی سنگینی را آغاز کرد.

ـ ديگر زمان مرگ من سر رسيده ، وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به شما بگويم.
نگاهش را سمت بانو چرخاند و بعد دستور داد چند تركه از شاخه هاي درخت براي او بياورد‌. بعد به هركدام از سه یار وفادارش تركه ای داد و از آنها خواست تا آن را بشكنند .

ـ همین؟!
ریموس جمله بسی کوتاهش را تمام کرد و در نیم ثانیه چوب را شکست. سیریوس هم نگاه کوتاهی نظیر چوب کرد و آن را دو نیم کرد. آکی چوب را برانداز نصف و نیمه ای کرد و با فشار کمی آن را شکست. بله درست متوجه شدید! سه یار وفادار همین سه نفر بودند.

ـ باریکلا بابا جان ها! حالا اگر می توانید این چند ترکه را بشکنید.

مک گونگال از گوشه در صفحه برای هر یک از آن سه ده ترکه چوب آورد و در دست آنها گذاشت.

ـ بازم همین؟!
ـ ریموس بابا جان تو حرف دیگه ای بلد نیستی!
ـ تا جایی که یادمـ... شترق... خیر!

نگاه همه به سمت دستان ریموس برگشت. او به راحتی آب خوردن ده ترکه را شکست.

ـ خیلی راحت به نظر می رسهـ... شترق!
وزیر مملکت هم ده ترکه را شکست و لبخندی را نثار پیر مرد کرد.

ـ آکی بابا جان مطمئنم تو نمیتونی اینا رو بشکنی... نتیجه چی میشه؟! شما هر كدام به تنها بمونید همين تركه نازك درخت هستيد و هر كسي مي تونه به راحتي شما را از بين ببره ولي اگر شما با هم متحد باشيد ديگر هر كسي نمي تواند براحتي شما را در همـ ... شترق!
تیکه چوبی نطق دامبلدور را متوقف کرد و نتیجه گویای این بود که آکی هم آن چند ترکه را شکسته و آن قضیه اتحاد و این ها نتیجه داستان نبوده و تنها آشی بود در کشک خاله‌‌. قطره کوچک اشکی در چشمان دامبلدور جمع شد و صحنه را ترک کرد تا در گوشه نویسنده این داستان را پیدا کرده و حداقل با او صحبت کرده تا در نتیجه داستان تامل و تفکر کند.

و اما نتیجه داستان ما، در هیچ کجا و هیج زمانی قدرت سه یار با وفا را کم و ذلیل نبینید! چرا؟ چون نباید اقلیت جادویی رو دست کم گرفت!

تامام!


ویرایش شده توسط آکی سوگیاما در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۵ ۲۲:۵۳:۱۷

تصویر کوچک شده

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳
#61

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۳:۲۴:۳۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 596
آفلاین
اقلیت قدرتمند: لحظه‌ای که به یگانگی خود پی بردم



خاطره‌ی آن روز هنوز هم در ذهنم روشن است، انگار همین دیروز اتفاق افتاده باشد. جوانی بودم، نه بیشتر از یک نوجوان، در دنیایی که پر بود از ترس و وحشت. جادوگران و ساحره‌ها مدام در حال فرار بودند، از روستا به روستا، از جنگل به کوهستان، همیشه در سایه‌های شب پنهان. ما از ماگل‌ها می‌ترسیدیم، از قدرتشان در تعداد و خشونتی که علیه ما نشان می‌دادند. هر روز خبر از جادوگری بود که توسط آن‌ها به خاک سپرده می‌شد، و من، هر بار که صدای ناله‌ها و گریه‌های خانواده‌ها را می‌شنیدم، شعله‌ای در درونم بیشتر زبانه می‌کشید.

اما من با دیگران فرق داشتم. در حالی که اطرافیانم در تلاش بودند که خودشان را پنهان کنند و از هرگونه رویارویی دوری کنند، در درونم این یقین رشد کرد که ترس چاره‌ی ما نیست. چرا باید جادوگران، کسانی که در دنیا قدرتی فراتر از تصور دارند، از ماگل‌ها بترسند؟ چرا باید بگریزیم و خود را پنهان کنیم، در حالی که در دستانمان قدرت نابودی و سلطه بر هر چیزی است که مقابلمان قرار می‌گیرد؟ این سوالات شبانه‌روز مرا تسخیر کرده بود و هر چه بیشتر به آن‌ها فکر می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که باید کاری کرد. باید نشان داد که ما گل‌هایی نیستیم که به راحتی زیر پای ماگل‌ها له شویم. باید ترس به قلب‌هایشان برمی‌گشت.

آن شب تصمیم خود را گرفتم. دیگر نمی‌خواستم مثل دیگران زندگی کنم. نمی‌خواستم فقط تماشاچی ترس و وحشت باشم. باید انتقام می‌گرفتم، باید ثابت می‌کردم که ماگل‌ها باید از ما بترسند، نه ما از آن‌ها. به آرامی به سمت دهکده‌ای در حومه لندن رفتم. بوی دود و صدای خنده‌های مردمشان در گوشم می‌پیچید. آن‌ها هیچ تصوری نداشتند که چه چیزی در انتظارشان است. احساسی عمیق از خشم و قدرت مرا در بر گرفت. هیچ ترسی نداشتم. برای اولین بار در زندگی‌ام می‌دانستم که چه می‌خواهم و چه باید بکنم.

طلسم‌هایم به سرعت و بدون مکث از چوبدستیم جاری می‌شدند. شعله‌ها به آسمان زبانه می‌کشیدند و فریادهای وحشتناک مردم در میان آن‌ها گم می‌شد. چهره‌هایشان در ترس و ناتوانی منجمد شده بود. می‌دویدند، جیغ می‌کشیدند، اما هیچ گریزی برایشان نبود. من آن‌جا ایستاده بودم، نظاره‌گر خرابی و مرگ، و برای اولین بار حس می‌کردم که قدرت واقعی در دستان من است. این همان چیزی بود که من می‌خواستم. حس تسلط، حس برتری، حس اینکه هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تواند مرا متوقف کند.

وقتی کارم تمام شد، دهکده‌ای سوخته و ویران در پشت سرم بود، و من، خسته ولی راضی، به سوی تاریکی شب قدم برداشتم. دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نخواهد بود. دیگر من آن نوجوانی نبودم که روزی از ماگل‌ها می‌ترسید. حالا من کسی بودم که می‌دانست قدرت چیست و چگونه باید از آن استفاده کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳
#60

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۳۷:۰۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 323
آفلاین
قلعه ای با گنبدهای نوک تیز که از سنگ هایی کدر و مات ساخته شده و در دل یک بیابان قرار دارد. یا شاید نیز جایی در شهر است. حقیقتا مسیر آمدن به این جا را به خاطر نمی آورم. حتی یادم نمی آید خودم به این جا آمدم یا خود صاحب قلعه، لرد سابیس مرا به این جا آورد. در هر حال هیچ کدام از این ها الان مهم نیست. در واقع انگار دیگر چیزی مهم نیست، مگر این حس تحمل ناپذیر که تک تک ذرات جسم و روحم را فرا گرفته و مثل جذام اندک اندک نابودم می کند.

من در یکی از تالارهای وسیع قلعه هستم، جایی که سابیس آن را استدیوی هنری اش می نامد. روی یک صندلی چوبی نشسته ام و چیزی را تماشا می کنم که او آن را خلق اثر هنری می نامد. او یک مرد مرگخوار را به یک تخت بسته و دارد با یک جسم ظریف و نوک تیز روی بدن او کنده کاری می کند. و من در حالی که اشک می ریزم و هق هق می کنم، به این صحنه نگاه می کنم و صدای گریه ام در میان فریادهای دردآلود مرگخوار گم می شود.

سابیس بدون توجه به مرگخوار یا من طوری که انگار در دنیای خودش غرق شده، به کارش ادامه می دهد، با ابزارهای نوک تیز مخصوصش زخم هایی ظریف را روی پوست سفید قربانی اش ایجاد می کند، خون سرخی که از آن ها جاری می شود را با زبانش می لیسد، و طرح هایی مبهم را خلق می کند. او آن قدر به این کارش ادامه می دهد که سرانجام تمام بدن مرد از پیشانی تا نوک انگشت پاهایش با خطوطی در هم و پیچیده پر می شوند.

در این لحظه سابیس ابزارش را کنار می گذارد و نزد من می آید و روی صندلی کنار من می نشیند و با لحنی خشنود آه می کشد و می گوید:
"مایه ی خوشحالی است که آمدنت به این جا حالت را بهتر کرده، گادفری عزیز."

با شنیدن این حرف من از اشک ریختن دست می کشم و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده، به سابیس نگاه می کنم.
"بهتر؟ دارید با من شوخی می کنید، سرورم؟"

رویش را به سمت من برمی گرداند و من به صورتش نگاه می کنم. به چشمان خاکستری درشت و کشیده اش و انعکاس مژه های سیاه و بلندش در آن، ابروهای پرپشت و کمانی اش، بینی استخوانی اش، پوست رنگ پریده اش که در فضای نیمه تاریک تالار می درخشد، لب های سرخش که لبخندی اریب بر آن ها نشسته و موهای مشکی مجعد و بلندش که تمامی این ها را قاب گرفته.

"کاملا جدی هستم، گادفری عزیز. تو به من گفته بودی دچار بی حسی و بی تفاوتی شدیدی نسبت به رنج انسان ها شده ای و من فکر کردم شاید تو فقط نسبت به رنج قربانی های خودت این گونه شده ای و به همین دلیل تو را به این جا آوردم تا مرا حین خلق اثر هنری ببینی و دوباره بتوانی حس همدردی را تجربه کنی. خودت را ببین. درد در درونت به غلیان آمده بود و داشتی از اعماق قلبت برای آن مرگخوار اشک ریختی."

لب پایینم را می گزم.
"ام... اما من برای او اشک نمی ریختم. داشتم به حال خودم گریه می کردم."

"و چرا به حال خودت اشک می ریختی؟ آیا دلیلش این نیست که از بی تفاوتی ات نسبت به درد آن مرگخوار رنج می بردی؟ و اگر به این خاطر اشک می ریختی، آیا واقعا می توانیم بگوییم که تو نسبت به رنج انسان ها بی تفاوت هستی؟"

من لحظاتی با چهره ای مبهوت به او خیره می شوم.
"سرورم، من نمی توانم هم بی تفاوت باشم و هم نباشم."

"چرا که نه؟ ویژگی های متناقض اساس خون آشامیسم است. وقتی تبدیل به یک خون آشام می شوی، بخش هایی از قلبت نرم و رقیق و بخش هایی از آن به سفتی و سختی سنگ می شود و انسان درونت مرتب با هیولای درونت جدال می کند و گاه اولی پیروز میدان می شود و گاه دومی."

همان طور که به حرف های سابیس فکر می کنم، به مرگخوار بسته شده به تخت می نگرم و حس می کنم زخم های سرخ روی بدنش دارند مرا به سمت خود دعوت می کنند. از جایم بلند می شوم و به سمت او می روم.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۴ ۲:۴۸:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۴ ۲:۵۱:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۳
#59

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۰:۲۸
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 168
آفلاین
صبح دل انگیزی بود نسیم خنک، بوی چوب و گیاهان و خاک نمناک که به خاطر باران صبگاهی همه جا را فرا گرفته بود. آفتاب ملایمی که از پشت ابر ها میدرخشید. با همچنین شرایطی هر آدمی دلش میخواست صبح زود از خواب بیدار شود و با یک فنجان چای گرم کنار شومینه ی کنار پنجره با نگاه کردن به منظره ی زیبای اطراف روزش را آغاز کند. اما انگار امروز برای تام از آن روز ها نبود. در حالیکه پتو را تا نوک بینی اش بالا کشیده بود، با چشمانی نیمه باز به سقف اتاق خوابش خیره شده بود.

- شوهر مامان مگه دیروز نگفتی میخوای صبح پاشی بری قبل از کلاس از پروفسور اسپراوت گیاه رونده بگیری؟ نمیخوای بیدار شی؟
- بیدارم.
- نه درست حسابی بیدار نشدی برو دست و روتو بشور صبحونه گذاشتم باهم بخوریم.
- میل ندارم خودت بخور.

تام قلتی میزند و پتو را کامل روی سرش میکشد اما بلافاصله مروپ پتو را از رویش میکشد کنار.
- وقتی دارم حرف میزنم روتو نکن اون ور.
- مروپ امروز اصلا حوصله ندارم. ولم کن.
- منم ندارم من کلی با پروفسور حرف زدم تا راضی شد ببیندت حالا واسه من خودتو لوس میکنی؟ زودباش! همین الان پا میشی میری کارتو میکنی بابت تاخیرم عذر خواهی میکنی.

تام با بی حوصلی پتو را کنار زد و ردایش را از گوشه تخت برداشت و روی دوشش انداخت. از گوشه چشم خودش را نیم نگاهی در آینه اتاقش انداخت و بدون معطلی از خانه خارج شد. دیگر صبرش لبریز شده بود هر روز میان موجوداتی عجیب و جادوگرانی زندگی میکرد که درک کردنشان روز به روز برایش سخت تر میشد البته که آنها هم به ماگلی که همین طور سرش را می انداخت پایین و از میانشان طوری رد میشد انگار کل آن محوطه برای اوست چندان خوش آمد نمی گفتند. تا آن روز همیشه با وجود غروری و فخری که از خانوا ه اش به او رسیده رفتار سنگینی داشت با اینحال بعد از آنهمه سال زندگی میان آنان باید یک جور خودش را با محیط وقف میداد. به همین منظور هم تا جای ممکن دوستانه برخورد میکرد و سعی میکرد خودش را همرنگ آنان کند. اما نمیشد. ماهی قرمز را هرچه طلایی رنگش هم کنی بازهم ماهیتش تغییر نمیکند! تام همینطور که به سمت محیط هاگوارتز قدم برمیداشت مدام در این فکر بود که واقعا برای خوب بودن دیر شده؟ نمیشد در دنیایی دیگر اوهم یک جادوگر میشد و یک زندگی خوب و عادی کنار همسر و پسرش میداشت؟ با شروع صدای پچ پچ هایی که هر چه بیشتر به کلاس ها نزدیک میشد بیشتر میشد، به خودش آمد.
- باز این ماگل پاشو گذاشت تو قلعه!
- من نمیدونم یه ماگل تو مدرسه جادوگرا چیکار میکنه؟
- دردسرای زن و بچه ش برامون کم بود خودشم پاشده اومده.
- باید حتما به پدرم در این باره بگم. یه خون کثیف برای چی باید حق اومدن به اینجارو داشته باشه.

هرچه جلوتر میرفت، سنگینی آن حرف ها روی قلبش بیشتر میشد. تام ریدل فردی مغرور و گستاخ بود اما هرچه که بود باز هم انسان بود. با وجود اینکه تمام سعیش را میکرد که خود را قوی نشان دهد و ناراحتی اش از آن حرف هارا به رویش نیاورد جلوی قلبی که پر از درد بود را نمیتوانست بگیرد. یعنی انقدر این تفاوت ها برای آن ها مهم بود که باعث میشد انقدر بی رحمانه این حرف هارا به زبان بیاورند؟ در همین افکار بود که خودش را جلوی درب کلاس پروفسور اسپراوت پیدا کرد.

تق تق تق...

- بفرمایید.

پروفسور اسپراوت در کلاسی خالی وسط کلی گیاه در حالی که خاک گلدان هایش را عوض میکرد تام را به داخل دعوت کرد. و تام هم به آرامی وارد آن کلاس ساکت شد.

- سلام پروفسور عذر خواهی صمیمانه من رو بپذیرید متاسفانه مشکلی پیش اومد نتونستم زودتر بیام.
- اوه اشکالی نداره جناب ریدل. من به بانو گانت قول دادم پس هرچقدر لازم باشه منتظر میموندم تا شما برسید.
- این محبت شمارو میرسونه.
- چیزی که میخواستید با چندتا معجون کنارش گذاشتم میتونید ببرید. سلام من رو به بانو گانت برسونید.
- ممنونم. حتما.

اما تام بعد از گرفتن بسته چند لحظه ای همانجا مکث کرد.

- چیزی شده جناب ریدل؟
- نه من خوبم فقط ممنون میشم یک لیوان آب بدید.
- اوه حتما.

تام بعد از نوشیدن آب چند نفس عمیق کشید تا دوباره آماده بیرون رفتن از آن در شود. دوباره همان هیاهو، همان صدا ها و پچ پچ ها. موقع برگشت تصمیم گرفت سرعتش را بیشتر کند و این بار طولی نکشید که به خانه رسید. در را محکم بست گیاه را کنار پنجره گذاشت ردایش را دوباره در گوشه ای پرت کرد و دوباره به زیر پتو پناه برد. این بار او در خانه و در سکوت بود اما هنوز آن صدا ها با بلندی در سرش میپیچید. آهی کشید و دوباره به سقف خیره شد.
- برای همین چیزاست که نمیخوام تنهایی از این در بیرون برم.

چشمانش را بست و پس از مدتی با همان افکار و سنگینی ای که در قلبش بود به خواب فرو رفت. با این امید که دست کم در رویاهایش آن زندگی ای که در آرزویش بود را پیدا کند.




S.O.S



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱:۲۱ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
#58

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۹:۵۵:۴۵
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 423
آفلاین
در راستای ماموریت رویداد اقلیت‌های دنیای جادویی، تمامی رول‌ها از این پیام به بعد که مرتبط با موضوع ماموریت سازمان اقلیت‌های جادویی باشند، شامل جوایز ویژه رویداد می‌شوند. همچنین هر رول برای تمامی اعضای ایفای نقش معادل ۴ گالیون محاسبه خواهد شد.

وزیر پانمدی.




We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#57

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳:۲۹ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
من کلا خیلی خاطره دارم.
لطفا اگه خوندین تو پخ برام بگین چجوری بود.

....................................................................
مکان:هاگوارتز
پیتر تازه از خواب بیدار شده بود و در حال پوشیدن لباسش از خوابگاه گریف اومد بیرون تا صبحانه تموم نشده بهش برسه.
در حال دویدن در راهرو ها بود که دید فنریر در حال راه رفتن در راهرو است. وایساد.بهش سلامی کرد و دوباره برای رسیدن به غذا دوید.

چند دقیقه بعد...

پیتر در حالی که صبحانه میخورد به برنامه خود نگاه می کرد.با خودش گفت:
_هوووممممم...خوبه ساعت اول کلاس نداریم.

پس شروع کرد به فکر کردن درمورد این که در وقت ازادش چیکار بکنه .
بالاخره تصمیم گرفت که در فضای بیرونی هاگوارتز قدم بزند که تازگی خیلی برف باریده بود روش.

پیتر بعد از اتمام صبحانه به سمت راهرو به راه افتاد و در حال آواز خوندن به فضای بیرونی هاگ قدم گذاشت.
اه لذت بخشی کشید و به برف ها نگاه کرد. جلوه بسیار زیبایی به آنجا داده بود...
پیتر به جادواموز هایی که وقتشان خالی بود نگاهی کرد انها یا در حال حرف زدن با یکدیگر یا درحال خواندن کتاب درسی بودند. فقط پیتر بود که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت پس به قدم زدن ادامه داد و از اکسیژن خالص لذت برد.

حدود 45 دقیقه بعد...

پیتر صبح خود را به بهترین شکل شروع کرده بود.
در وقت آزاد خود قدم زده بود.
درس های کلاس های بعدی خود را مرور کرده بود.
و لذت برده بود.

در حال برگشتن به قلعه بود که صدای جیرجیر جونده ای را شنید.
فکر کرد خیالات است پس به راه خود ادامه داد ولی دوباره صدارا شنید.
دنبال صدا گشت تا این که سنجابی را دید که در سرما در کنارنیمکت مدرسه در بیرون خود را گوله کرده بود.
_بیا بیا . نترس...

پیتر سنجاب را برداشت.
_اسمت چیه؟؟

سنجاب چیزی نگفت. فقط جیرجیر کرد.(که این طبیعیه چون سنجاب حرف نمیزنه.)
پیتر سنجاب را بلند کرد و درون جیب ژاکتش گذاشت.
به درون قلعه رفت و بی توجه به همه به خوابگاه گریف پا گذاشت.
هیچ کس اونجا نبود.
پس سنجاب رو جلوی شومینه گذاشت تا گرم شه و در کشو هاش براش دنبال غذا گشت.
_یااااففتتتمممم

پیتر فندقی را برداشت و جلوی سنجاب گذاشت.
سنجاب آروم آروم شروع به جویدن فندقش کرد و پیتر هم بدون حرف زدن نگاهش می کرد.
سنجاب به پیتر نگاه کرد اصلا ترسی از او نداشت.
پیتر فکری کرد:
_اصلا یه چیزی، فندق اسم خوبیه. مگه نه؟؟
فندق به پیتر نگاه کرد و بعد به سمت او آمد.
پیتر سنجاب رو بغل کرد.
اون یه حیوون خونگی پیدا کرده بود...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.