عصری بود بسی دلنشین! پیرمرد تازه از خواب قیلوله برخاسته بود. خمیازه بلندی کشید و از روی جای برخاست. هنوز صاف و استوار نایستاده بود که صدای قرچ بلندی از کمرش برخاست. دست به کمر زد و از سر آن درد آه و فغان کرد. تجربه آن ریش بلند که میتوان آن را با آزاد راه تهران_شمال قیاس کرد این خبر ناگوار را به او میداد که برگ های درخت زندگی اش کم کم در حال تمام شدن و به پایان رسیدن عمر خویش است. از نظر خودش عمری داشت بسی گران!
در آن عمر بسی گران او پسری تحویل جامعه داده بود بسی برگزیده، با رفیق گرمابه و گلستانش سنگ جادو را پدید آورد بود و در شکست لرد سیاه هم کم کاری نکرده بود. پس از اینکه با سرعت دو ایکس فیلم عمرش را نگاه کرد، تصمیم گرفت حرکت مفید دیگری نیز بکند و عمر گران بارش را گران بار تر کند.
ـ مک گونگال بانو... مک گونگال بانو!
مک گونگال بانو سراسیمه خود را به دفتر رساند و درست در محضر جناب دامبلدور رسید.
ـ ديگر زمان مرگ من فرارسيده است وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به سه تن از یاران با وفایم بگویم! برو و آن سه یار با وفا را بیاور!
ـ اطاعت امر! فقط کدوم سه تا؟!
ـ همان سه یار با وفا و دلیرم دیگر!

ـ قربان سابقه نداشته اینجوری رمزی حرف بزنید، اتفاقی افتاده؟
دامبلدور دستی به دوربین حاضر در صحنه می زند و آن را به سمت دیگری هدایت کرد. در پشت دوربین صدای پچ پچ ریزی و سپس بستن در آمد.
ـ بابا جان الان میتونی برگردی!
دوربین برگشت و با صحنه ای عجیب رو به رو شد. دامبلدور بود، بانو مک گونگال هم بود و آن سه یار با وفا هم بودند. دامبلدور که تا اینجا هم داستان را بیش از حد طولانی کرده بود، به وسط صحنه رفت و سخنرانی سنگینی را آغاز کرد.
ـ ديگر زمان مرگ من سر رسيده ، وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به شما بگويم.
نگاهش را سمت بانو چرخاند و بعد دستور داد چند تركه از شاخه هاي درخت براي او بياورد. بعد به هركدام از سه یار وفادارش تركه ای داد و از آنها خواست تا آن را بشكنند .
ـ همین؟!
ریموس جمله بسی کوتاهش را تمام کرد و در نیم ثانیه چوب را شکست. سیریوس هم نگاه کوتاهی نظیر چوب کرد و آن را دو نیم کرد. آکی چوب را برانداز نصف و نیمه ای کرد و با فشار کمی آن را شکست. بله درست متوجه شدید! سه یار وفادار همین سه نفر بودند.
ـ باریکلا بابا جان ها! حالا اگر می توانید این چند ترکه را بشکنید.
مک گونگال از گوشه در صفحه برای هر یک از آن سه ده ترکه چوب آورد و در دست آنها گذاشت.
ـ بازم همین؟!
ـ ریموس بابا جان تو حرف دیگه ای بلد نیستی!
ـ تا جایی که یادمـ... شترق... خیر!
نگاه همه به سمت دستان ریموس برگشت. او به راحتی آب خوردن ده ترکه را شکست.
ـ خیلی راحت به نظر می رسهـ... شترق!
وزیر مملکت هم ده ترکه را شکست و لبخندی را نثار پیر مرد کرد.
ـ آکی بابا جان مطمئنم تو نمیتونی اینا رو بشکنی... نتیجه چی میشه؟! شما هر كدام به تنها بمونید همين تركه نازك درخت هستيد و هر كسي مي تونه به راحتي شما را از بين ببره ولي اگر شما با هم متحد باشيد ديگر هر كسي نمي تواند براحتي شما را در همـ ... شترق!
تیکه چوبی نطق دامبلدور را متوقف کرد و نتیجه گویای این بود که آکی هم آن چند ترکه را شکسته و آن قضیه اتحاد و این ها نتیجه داستان نبوده و تنها آشی بود در کشک خاله. قطره کوچک اشکی در چشمان دامبلدور جمع شد و صحنه را ترک کرد تا در گوشه نویسنده این داستان را پیدا کرده و حداقل با او صحبت کرده تا در نتیجه داستان تامل و تفکر کند.
و اما نتیجه داستان ما، در هیچ کجا و هیج زمانی قدرت سه یار با وفا را کم و ذلیل نبینید! چرا؟ چون نباید اقلیت جادویی رو دست کم گرفت!
تامام!