هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#16

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
مـاگـل
پیام: 1028
آفلاین
صدای خش خش ها همین طور ادامه داشت و مایک به قدری وحشت زده شده بود که نمیتونست حرکتی کنه ... یک اژدهای وحشتناک در نزدیکی اونها در حال حرکت بود و به قدری بزرگ بود که محدوده پونزده متری اطراف خودش رو سایه مینداخت ! اژدها دقیقا به سمت اونها در حال حرکت بود ! مایک همون طور خشک شده بود و حتی توانایی فرياد زدن را هم نداشت ... ! اژدها حالا در ده متری اونا بود ... مایک بالاخره تونست به خودش بیاد و در حالی که هنوز با بهت و حیرت به اژدها اشاره میکرد و نگاهش به اون خیره مونده بود فرياد زد : بلند شید !!! اژدها ....
سیرون و سوروس و جوزف بلافاصله از جاشون بلند شدن و به جایی که مایک اشاره میکرد نگاهی انداختن !! سوروس و جوزف هم مثل مایک به شدت ترسیده بودند و از روی غريزه بلند شدن تا فرار کنن اما سیرون فرياد زد :
- صبر کنید !!! صبر کنید !! اگر فرار کنید مطمئن باشید که کشته میشید ... این اژدها آتیشش تا بیست متری میرسه ! همگیتون بخوابید تا ندیده شما رو ....
جوزف نگاهی به سوروس انداخت و توی چهره هر دو تنها یک چیز رو میشد دید ... مغز اونها دیگه توانایی انتخاب بهترين راه رو نداشت و مبهوت با اژدها نگاهی کردن که ارتفاعش حدود ده متر بود !
مایک با شنیدن حرفهای سیرون بلافاصله خودش رو روی زمین انداخت و سوروس و جوزف هم به تقلید از اون این کار رو انجام دادن ! مسلما اطلاعات سیرون از همگی اونها بیشتر بود .
اژدها به آرامی حرکت میکرد و از طرز راه رفتنش پیدا بود که بیش از پنج تن وزن داره ! اژدها دقیقا داشت به سمت اونها میومد و هر چهار نفر روی زمین دراز کشیده بودن و خودشونو بین بوته های بلند اونجا مخفی کرده بودن... اژدها از فاصله چند متری اونها عبور میکرد ولی سرمای شدیدی داشت و هر لحظه سرما شدیدتر میشد و این عامل هم به ترس اونها کمک میکرد تا هیچ حرفی نزنن و تنها به بخت و اقبال خودشون امید داشته باشن !
اژدها از کنار اونها گذشته بود و داشت به سمت کوههای سفید پوش حرکت میکرد .
سیرون با خوشحالی از جای خودش بلند شد و از خوشحالی بالا و پایین میپريد .
جوزف از جای خودش بلند شد و گفت : هیچ معلومه چه خبره اینجا ؟! مارو کجا ورداشتی اوردی ؟؟ میخوای همه ما رو به کشتن بدی ؟!
خشم در چهره جوزف کاملا مشخص بود ولی قبل از اینکه کاری انجام بده مایک اون رو گرفت و روی زمین انداخت .
سیرون که همچنان چهره خندانی داشت رو به همگی اونها کرد .
- ما همه این راه رو اومدیم تا این اژدها رو پیدا کنیم !
بهت و حیرت اون روز داشت کاملتر میشد . مایک با خشم فرياد زد : تو مارو ورداشتی اوردی دنبال یه اژدها ؟!
سوروس که کمی خونسردتر به نظر میرسید جلوی اونو گرفت و ادامه داد : ببین سیرون تو جون مارو نجات دادی و ما مدیون توییم اما سر از این کارات در نمیاریم !
سیرون به آرومی روی زمین نشست و به تبعیت از او همه همین کار رو انجام دادن .
سیرون با خونسردی شروع به صحبت کرد .
- داستان اینجا مربوط میشه به حدود بیست سال قبل که من رو گرفتن ... من توسط اون موجوداتی که ابتدا دیدید اسیر شدم و بین زندگی و مرگ ، زندگی رو انتخاب کردم و حاضر شدم بردگی اون موجودات رو بکنم که از نژاد دارنت ها بودن ... اون دوران همه ما توی دره زندگی میکردیم و توی همون خونه ای که ما الان توش بودیم یه موجود پلید و خبیث زندگی میکرد که بر اون موجودات فرمانروایی میکرد و من که برده اون دارنتها بودم فهمیدم که خود اونها هم بردگی اون موجود رو میکنن که توی اون خونه زندگی میکنه ! ا
حالا مایک و جوزف آروم شده بودن و با اشتیاق به گفته ها گوش میدادن . سیرون ادامه داد :
- اون هیولا سالهای قبل به اون دره حمله کرده بود و میخواست همه اونها رو بکشه ولی انتخاب مرگ و زندگی رو به خودشون سپرد و دارنتها زندگی رو انتخاب کردن و این همون حالتیه که الان خودشون انجام میدن . همیشه من مجبور بودم که پیش اون هیولای بزرگ برم و خواسته های اون رو به بردگانش برسونم و هر بار که پیش اون میرفتم از زندگی خداحافظی میکردم و به سلامت از اونجا خارج میشدم و یک روز من که توی دربار اون هیولا رفتم متوجه موضوعی شدم که اون هیولا در این دره و توی همین دره به دنبال چیزی میگرده و از گفته های اون با دوستانش پی بردم که محافظ اون چیزی که اونا دنبالش هستن یه اژدهای بزرگه که به جای آتش سوزان ، آتیش سردی داره و بعد تصمیم گرفتم که خودم به دنبالش برم و برای همین سه سال روی این موضوع فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که دارنتها رو متحد کنم که بر علیه اون هیولا قیام کنن ولی کار سختی بود و اونها از این بردگی راضی بودن و حاضر نبودن که حرف برده خودشون رو گوش کنن و برای همین سالها روی این نقشه کار کردم و ...
سوروس به آرومی و زير لب گفت : و بر علیه اون هیولا همه دارنتها رو متحد کردی ... درسته ؟
سیرون لبخندی زد و با سر تایید کرد .
مایک به زمین خیره شده بود و به چیزهایی که شنیده بود فکر میکرد و همه چیز صحت این حرفها رو تایید میکرد ! اون خونه بزرگ و درباری ، اطاعت دارنتها ، زخم روی سر دوستان سیرون و ...
سیرون از جای خودش بلند شد و گفت : من همه این کارها رو کردم تا بتونم وارد اینجا بشم و اون راز رو کشف کنم و این مطلب رو به هیچ کدوم از دارنتها هم نگفتم و خودم حالا میخوام اون رو کشف کنم !! پس زود بلند شید تا اژدها رو گم نکردیم .
سوروس از جای خودش بلند شد ولی مایک روی بوده ها دراز کشید و در ذهن خودش به این فکر میکرد که بایستی به جنگ با جون خودش بره یا نه ! از طرفی هم به مشتاق به پیدا کردن اون راز بود .


( دوستان خیلی ببخشید که طولانی شد ولی بالاخره باید یکی جواب سوالات رو میداد و منم تصمیم گرفتم به جای اینکه پست رونان رو که میخواست به جنگ دوباره بکشه ادامه بدم خنثی کنم و داستان سیرون رو بگم که چرا رییس شده و دنبال چیه ؟! بازم ببخشید )

---------------------------------------------------
دراكو جان!
از اينكه تصميم گرفتي به اين معما ها جواب بدي ممنونم!
نوشتت مثل هميشه خيلي قشنگ بود.توصيفاتتم به نسبت خوب بود ولي از قبل ضعيفتر بود!مخصوصا اون قسمت اژدها رو مي تونستي بهتر نشون بدي.
ديالوگاشم همه خوب و بجا بودن.
ديگه چي بگم؟ آخه آدم به يكي از بهترين نويسنده ها چي مي تونه بگه؟

با تشكر
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۱۴:۲۳:۵۹
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۱۴:۲۵:۱۰


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#15

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 253
آفلاین
بليز جان...فكر كنم جوگيزر شدي...!!! چون فراموش كردي تا حد امكان از به كار بردن كلمات محاوره به غير از ديالوگها، پرهيز كني...!!!البته اين نظر شخصي منه كه اونجوري بهتره...نمي‌دونم درستش چيه...نقد پستت رو كه خيلي عالي بود رو هم مي‌ذرم به عهده‌ي پيتر عزيز...
_________________________________________________
از حركت ايستادند...خيلي خسته شده بودند...خيلي...به طورييكه ديگر توانايي ادامه دادن به حركت را نداشتند...
رو زمين ولو شدند، و به درختان مرموز تكيه دادند...به شدت نفس‌نفس مي‌زدند...هر چهار نفر...
سيرون كه چشمانش هنوز سرخ بود، بي‌هيچ حرفي چوب‌دستي‌ش را زمين گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند...بعد، شروع كرد به گريه كردن...خيلي آرام...خيلي مظلومانه...
مايك و جوزف و سيوروس هم به هم نگاه كردند، و با تاسف سرشان را تكان دادند...مي‌دانستند از دست دادن دوستاني كه سال‌ها همراه او بودند، چه قدر برايش دردآور است...چند دقيقه‌اي در سكوت سپري شد...همه‌ي آنها گويي در رويا سپري مي‌كردند...بعد از حدود 5 دقيقه كه سكوت محض را فقط صداي هق‌هق آرام سيرون مي‌شكست، سيوروس به خودش آمد، و با لحني كه آكننده از سردرگمي بود، به آرامي گفت:سيرون...ما كجاييم...؟
سيرون چند لحظه7اي به گريه كردن ادامه داد، و بعد، دستانش را از صورتش كنار زد، و با چشماني پف كرده و ماتم زده، به سيوروس خيره شد...بعد، نگاهي به اطراف انداخت،و در نهايت پاسخ داد:راستش...توي اين چند سالي كه اينجا بودم، اصلا نتونستم از تمامي جاها با خبر شم...اصلا...آخه مي‌دونين...اين دره خيلي بزرگتر از اون چيزي هستش كه از بيرون ديده مي‌شه...خيلي...خودم هم محدوده‌ش رو نمي‌دونم، ولي خب...شايد حتي به اندازه‌ي يه كشور...
مايك و جوزف با تعجب به هم نگاه كردند...
سيرون ادامه داد:حالا هم اصلا نمي‌دونم كجا هستيم...اصلا...نه مي‌دونم كه اينجا به كجامنتهي مي‌شه، نه خبر دارم اينجا چه رازي رو توش نهفته كرده، و نه مي‌دونم از چه راهي بايد بريم كه بتونيم فرار كنيم...هيچي نمي‌دونم...هيچي...
به نظر مي‌رسيد كمي حالش بهتر شده...
سيوروس، در حالي كه داشت اطراف را بررسي مي‌كرد، با لحني آرام و خسته گفت: به نظر من بهتره كمي استراحت كنيم...!
و خميازه كشيد...اما مايك كه گويي با اين كار به شدت مخالف بود، با لحني متعجب گفت:چــي؟ بخوابيم...؟توي اين وضعيت...؟
اما جوزف چهره‌ش وحشتزده شده بود...گويي همين الان متوجه موضوعي شده بود كه آنها نمي‌دانستند...سيرون متوجه حالت عجيب چهره‌ي اون شد، و پرسيد:چي شده؟
او هم در پاسخ، با لحني وحشتزده گفت:اي...ي...ي...ين جنگل بيش از اند...د...د...د...دازه س...س...س...س...ساكته...
ناگهان هر سه نفر باقي، گوش به زنگ شدند، و متوجه اين موضوع شدند...او راست مي‌گفت...جنگل بيش از هر جاي ديگر از دره، ساكت و آرام بود...معني سكوت محض در اينجا به راحتي قابل درك بود...واقعا وحشت‌انگيز بود...واقعا...
مايك، با لحني كه معلوم بود خيلي سعي مي‌كند آرام جلوه دهد، گفت:خب...مورد خاصي نيست...
سيرون هم به تاييد سر تكان داد، و به خود قبولاند كه اين واقعا مورد خاصي نيست...اما هرگز مطمئن نبود كه درست فكر مي‌كند يا نه...
بعد از سكوتي طولاني، سيرون سرانجام گفت:خب...منم موافقم...بهتره يه كم بخوابيم...
مايك گفت:درسته...شما بخوابين...من كشيك مي‌دم...بعد از 2 ساعت نوبت سيوروسه..بعد جوزف...و بعد تو، سيرون...قبوله؟
همه سرهايشان را به نشانه‌ي تاييد تكان دادند...هيچ كدام نمي‌دانستند كه الان در دنياي واقعي كه به آن تعلق داشتند، روز است يا شب...
هرسه دراز كشيدند، و چشمانشان را بستند...فقط مايك ماند كه داشت كشيك مي‌داد...
بعد از حدود نيم ساعت، اتفاقي افتاد كه باعث شد مايك كه نزديك بود خوابش ببرد، هشيار شود...ناگهان، جنگل را كه قبلا با نور ماه‌ها تا حدودي روشن بود، تاريكي فرا گرفت...تاريكي مطلق...تاريكي محض...
باد سردي شروع به وزيدن كرد، و آن وقت بود كه صداي خش‌خشي از نزديكي آنها آمد...........................................................

--------------------------------------------------------------

رونان عزيز!
آفرين واقعا توصيفاتت خيلي زيباست.من هر وقت نوشتهاتو مي خونم كلي كيف مي كنم!
مثل نوشته ي بليز توي طرز نوشتنت ايرادي نداشتي.نوشته ي خوب و متعادل بود.اما تنها ايرادي كه داشت در مورد خود سير جريان بود.
اين سيرون خودش رئيس از تمامي مسايل اطرافش اطلاع داره پس چرا بايد يكدفعه بدون نقشه ي خاصي فرار كنه؟چرا نبايد از محلي كه به اونجا مي رن اطلاع داشته باشه؟ما اينجوري در نظر داريم كه اون سالهاست به فكر فرار كردنه پس حتما يك نقشه ي خوب داره.نقشه اي كه اگر حتي يك قسمتشم خراب شد بشه درستش كرد.
در مورد كوتاهتر بودن پست ها هم كه زير پست بليز نوشتم.سعي كتيد كوتاهتر بنويسيد!!!
در كل از نوشتت متشكرم.منتظر نوشته هاي بعديت!

پيتر پتيگرو...........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۸ ۱:۵۹:۱۶

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#14

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
سیوروس و مایک و جوزف با تعجب به سیرون نگاه کردن . سیرون دختری بود حدودا سی ساله و چهره خشنی داشت با موهای سیاه بلند و چشمهایی آبی . همگی با یک نگاه به سیرون متوجه شدند که او نیز قطعا روزگاری دختر زیبایی بوده اما بر مرور زمان از زیبایی هایش کاسته شده بود چرا که کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و صورت استخوانی پیدا کرده بود . سیوروس و مایک و جوزف اینبار با تعجب به هم نگاه کردند اما سیرون که بسیار بی تاب به نظر میرسید . از جاش بلند شد و در حالی که چوبدستی های مایک و جوزف رو از تو ردایش در میاورد آنها رو بدست مایک و جوزف داد و با لحن تندی گفت : خب اینم از چوبدستی هاتون امیدوارم که به من اعتماد کرده باشید
مایک و جوزف با خوشحالی نگاهی به هم کردند مایک گفت : خیلی متشکرم خانم سیرون من واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم!!
اما سیوروس با چهره ای اخمو گفت : شما کی هستین ؟ اینجا چی کار میکنین !؟
سیرون لحظه ای به سیوروس نگاه کرد گویی از لحن او کمی رنجیده بود سپس گفت : منم یک نفر هستم که به همراه گروهی اینجا سالها پیش برای تحقیق آمده بودم اون موقع تقریبا بچه بودم و همگی اینجا گیر افتادیم و بعد خیلی هامون رو کشتند و فقط من با عده انگشت شماری باقی موندم و ما اینجا بردگی میکردیم من تنها نیستم انسانهای زیادی اینجا هستن که برده این موجودات هستن ولی من یواش یواش در میان این هیولا ها محبوب شدم و تونستم جایگاهی برای خودم درست کنم و حتی در میان انسانهای اینجا نیز طرفدار پیدا کردم .......
در همون لحظه در اتاق باز شد و پنج نفر دیگه داخل شدند که همگیه آنها انسان بودند و بر روی صورت اغلب آنها نیز آثار خراش ها و زخمهای عمیقی مشاهده میشد و آن مرد سیه چرده نیز در بین آنها به چشم میخورد .
سیرون با نگرانی از پشت میله های پنجره به بیرون نگاه کرد . یکی از آنها گفت : همه چی آمادست خانم !
سیرون گفت : خوبه الکس پس همه دنبال من بیاین !
سیرون در چهار چوب در ایستاد و خطاب به مایک و جوزف و سیوروس گفت : شما هم دنبال ما بیاین بعدا بیشتر در این مورد حرف میزنیم ! البته اگر زنده بمونیم
سیرون و پنج مرد جادوگر از در خارج شدند . مایک و سیوروس و جوزف نیز به ناچار همراه آنها اومدند . همگی در راهرو خالی راه میرفتند . صدای قدمهایشان در راهرو میپیچید . مایک در این میان متوجه شد که این خونه ها برای انسانها نیستند چرا که ابعاد این خونه نسبت به خونه های معمولی بزرگتر بود و قطعا در اینجا قبلا یا شاید حتی همین الانم موجودات عظیم الجثه در آن زندگی میکردند . حال همگی به نزدیک در ورودی رسیده بودند
سیرون آهسته گفت : آماده باشید از اینجا هر اتفاقی امکان داره بی افته نمیخوام هیچ کدوم از شما رو از دست بدهم
همگی آروم به فضای بیرون قدم گذاشتند . هوا کاملا تاریک بود و در اطراف آنجا مشعلهایی به طور پراکنده روشن بودند .
همگی آروم شروع به حرکت کردند خاکهایی که بر روی زمین قرار داشتند باعث میشد که صدای قدمهایشان به گوش نرسد ناگهان یکی از هیولا ها از گوشه ای نمایان شد و در حالی که با تعجب به آنها نگاه میکرد با صدای بمی گفت : دارین چی کار میکنید ؟ کجا دارید میرید .
همگی سر جایشان خشکشان زد و با حیرت به آن هیولا نگاه کردند که آنها را کاملا غافل گیر کرده بود . ناگهان سیرون در یک حرکت سریع .و غافل گیر کننده طلسمی رو به سمت آن هیولا فرستاد . طلسم درست به سر آن هیولا برخورد کرد . هیولا از درد نعره ای زد و به زمین افتاد بلافاصله صداهای زوزه مانند متعددی از اطراف بلند شد . لحظه ای همگی با وحشت سر جایشان خشکشان زد و به صداهای خشم آلود گوش دادند که هر لحظه به آنها نزدیک تر میشد . سیوروس اولین نفری بود که به خودش آمد . او فریاد زد : فرار کنید .
همگی پا به فرار گذاشتند . سیوروس و مایک و جوزف پشت سر هم میدویدند و سیرون پشت سر آنها میامد و گروه پنج نفره جادوگران نیز از پشت به دنبال آنها میدویدند . اما دیگر دیر شده بود هیولا ها از هر کجا سر میرسیدند . مایک با وحشت به پشت سرش نگاه کرد و دستکم نزدیک سی هیولا را دید که در تعقیب آنها بودند .
همگی با آخرین سرعت میدویدند و دائما به پشت سرشان طلسم میفرستادند . اما فایده ای نداشت هر لحظه هیولاها به آنها نزدیکتر میشدند
سرانجام هیولاها تقریبا به آنها رسیدند پنج جادوگری که در پشت آنها میدویدند دست از دویدن کشیدن و برای مبارزه ایستادند . سیرون نیز ایستاد تا با آنها مبارزه کند . اما سیوروس برگشت و دست سیرون رو گرفت و او را به زور با خود کشاند .
سیرون جیغ زد : منو ول کن من نمیتونم اونا رو تنها بزارم
سیوروس در حالی که با عجله سیرون رو میکشید فریاد زد : از دست تو کاری بر نمیاد ما باید فرار کنیم
سیوروس به بیشه ای اشاره کرد که در سمت چپشان قرار داشت همگی به درون بیشه رفتند و روی زمین در بین درختان خوابیدند و از دور به مبارزه پنج جادوگر نگاه کردند .
آنها با اینکه با تمام وجود میجنگیدند اما آن هیولاها یکی یکی روی آنها مپریدند . و سعی میکردند که بدن آنها رو پاره پاره کنند . صحنه بسیار وحشتناکی بود چرا که هیولاها سعی میکردند زنده زنده آنها رو ببلعند جوزف جلوی چشمش را گرفت تا این صحنه را نبیند اما صداهای درد آلودی که از آن جادوگران بیچاره بلند میشد درست همان اندازه هولناک بود که دیدن آن صحنه هولناک بود .
سرانجام صداها خوابید و سکوت برقرار شد . همگی با وحشت به آن موجودات نگاه کردند که داشتند آخرین باقی مانده آن جادوگران را از روی زمین میخوردند . سیرون آروم شروع به گریه کردن کرد و سیوروس سعی کرد که به او دلداری بدهد اما در همان لحظه جوزف فریاد زد : نگاه کنید !!!
همگی به آن جانوران نگاه کردند که داشتند به سمت بیشه میامدند .
وقت فکر کردن نبود همگی از رو زمین بلند شدن و تا میتوانستند به سمت اعماق بیشه دویدند . مدت زمان زیادی بود که همه آنها داشتند میدویدن هیچ کس به چیزی جز فرار فکر نمیکرد و به خستگی که سراپای وجودش را فرا گرفته بود اهمیت نمیداد . هیچ کدامشون نمیدانستند که چه مدت دویده اند ولی دیگه نای راه رفتن نداشتند تنها چیزی که میدانستند این بود که به اندازه کافی از اون قبیله فاصله گرفتند غافل از اینکه چه خطراتی در پیش رویشان قرار دارد .....

-----------------------------------------------------------------
بليز عزيز!
همان طور كه رونان گفت نوشتت خيلي خوب بود.در واقع از همه ي عناصر با اعتدال و به طرز زيبايي استفاده كرده بودي.
خب نوشتت زيبا بود ولي يك سري ايرادات جزئي داشت:
اول اينكه سعي كن نوشتهاتو كوتاهتر كني!البته اين در مورد همه صدق مي كنه.
دوم اينكه من نوشتمو و داستان رو با كلي نكته ي مبهم تموم كردم.نكاتي كه انتظار مي رفت به چند تا از آنها در نوشته ي بعدي اشاره بشه.در مورد اينكه اصلا چرا سيرون مونده بود و رئيس شده بود خوب توضيح دادي بايد بگم تغريبا همون چيزي بود كه من در نظر داشتم.
ولي يك چيزي كه بايد توي نوشتت بهش اشاره مي شد اين بود كه اون كه خودش رئسه چرا از اون ها كمك مي خواد؟چرا قبلا فرار نكرده؟چه چيزي در اين سه نفر باعث شده تا از اونها كمك بخواد؟
اگر به اين ها اشاره مي كردي مطمئنن نوشتت فوق العاده مي شد.البته اين چيزي از نوشته ي الانت كم نمي كنه ولي خيلي بهتر بود ذكر مي كردي

بازم منتظر نوشته هاي خوبت هستم!
پيتر پتيگرو....ناظر انجمن!




بلیز زابینی نویسنده برتر هفته اول بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۸ ۱:۵۱:۴۶
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۳:۰۹:۵۲



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#13

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
مـاگـل
پیام: 303
آفلاین
لحظه اي همه گيج و سردرگم مانده بودند.ظاهرا اين مرد هنوز به آنها توجهي نكرده بود.
جوزف با شادماني به همراهانش نگاه كرد.بعد با خوشحالي آشكاري به سوي آن مرد به راه افتاد.
مايك و سيوروس به سرعت به دنبال جوزف حركت كردند.مايك ردايش را گرفت و به زمين پرتابش كرد.
- هي.....چي كار مي كني؟مگه عقلتو از دست دادي براي چي داري مي ري طرف اين؟
سيوروس هم بالاي سر آن دو رسيد و با خشم به جوزف خيره شد.
جوزف ناراحت بود.چهره ي كسي نمي تونست بيش از اين حاكي از نااميدي و افسردگي باشد.در همان حالت بر روي زمين نشسته بود و تلاشي براي برخاستن نمي كرد.سر انجام مايك به كمك سيوروس او را بلند كردند.
جوزف از جايش بلند شد اما اين بار چهره اش وحشت زده بود. به جايي در پشت مايك و سيوروس خيره مانده بود.آن دو بر گشتند و ديدند كه آن مرد پشتشان ايستاده.
ظاهرش وحشت آور بود.ردايي مشكي تمامي بدنش را پوشانده بود و مانع از ديده شدن صورتش نيز مي شد.
مرد رو به موجودات كرد و با صداي بلندي گفت:
- اينارو ببرين توي قسمت من!
مايك ،سيوروس و اسنيپ دهانشان از تعجب باز شد.
اين صداي يك زن بود!
موجودات جلو آمدند.يكي از آنها كه گويي از ديگران مقامش بيشتر بود گفت:
- راه بيفتين.
هر سه به راه افتادند.به پشتشان نگاهي كردند.اون رفته بود.از ميان دره هايي گذشتند كه تا بحال نديده بودن.همه جا نشانگر اين بود كه ظاهرا در اينجا جنگي سخت در گرفته و همه جا نابود شده.
پس از مدتي پياده روي از دور چيزي نمايان شد.جلوتر كه رفتند شهري را كه در مقابلشان قرار داشت با وضوح بيشتري ديدند.
در اين شهر خانه هايي كه از سنگ ساخته شده بودند قرار داشتند و در مركز ساختماني بزرگ بود.
شهر ظاهرا متروك بود.اثري از حيات درونش ديده نمي شد.آن سه به همراه موجودات به سوي قصر رفتند.جلوي در شخصي ديگر ايستاده بود و انتظار مي كشيد.وقتي رسيدند به موجودات گفت:
- من مي برمشون.
او هم انسان بود.مردي بلند قامت و سيه چرده كه زخمي عميق بر روي يكي از گونهايش نقش بسته بود.
درون قصر خالي بود و چيزي ديده نمي شد.تنها ديوار هاي رنگ و رو رفته اي به چشم مي خوردند.مرد آنها را به داخل اتاقي برد و خودش خارج شد.آن زن درون اتاق بر روي تك صندلي اي نشسته بود.شنلش هنوز بر روي سرش بود.بعد از بسته شدن در به طور ناگهاني از جايش بلند و شد و با هراس خاصي گفت:
- من سيرون هستم.رئيس اين قسمت! ولي از شما در خواستي دارم.... صدايش نگران و التماس گونه بود......- كمك كنيد از اينجا بريم.......


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#12

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 253
آفلاین
و اينك، خلاصه‌ي داستان:


((دره‌ي سكوت))‌، دره‌اي مرموز و خيلي خطرناكه كه تا حالا هيچ كس به راز اون پي نبرده بود و در حومه‌ي يه شهر قرار داشت...

مايك و جوزف، دو جادوگر، در كنار هم، وارد اين دره مي‌شن، و از پله‌هايي كه معلوم نبود كي ساخته، شروع مي‌كنن پايين اومدن...

يه هيولاي بزرگ و ترسناك، مايك رو مي‌دزده،و جوزف تنها مي‌مونه...

جوزف هم توسط يكي ديگه از اون هيولاها، خلع چوب‌دستي مي‌شه، و بي‌هوش مي‌شه...

مايك و جوزف، از دو جاي متفاوت، توسط دو تا هيولا، به يه محوطه مي‌رسن كه پر از اون موجودات بود، مي‌رسن، و تصادفا همديگه رو پيدا مي‌كنن...

رهبر اون هيولاها، دستور مي‌ده كه اون دو تا رو فعلا توي اتاق مخصوصشون زنداني كنن...

مايك و جوزف، توسط دو تا هيولا، به اتاقي خيلي كوچيك و تاريك منتقل شده، اون جا زنداني مي‌شن...

تو اون اتاق، با سيوروس اسنيپ آشنا مي‌شن...

اسنيپ بهشون اطلاعاتي درمورد دره مي‌ده، و مي‌گه كه از مدتها پيش در حال رفت و آمد به اين دره بوده، ولي روز قبل توسط هيولاها غافلگير شده...در ضمن، اون مي‌گه كه آسمون اينجا به جاي 1 ماه، 5 تا ماه داره و اين دره، دروازه‌اي هست بين دنياي واقعي و دنيايي ديگه...

مايك و جوزف متوجه خطر نابودي نسل انسانها توسط اعضاي اين دنيا مي‌شن...

سيوروس با چوب‌دستي مايك كه هنوز دستش بود، چوب‌دستي خودش و جوزف رو آكسيو مي‌كنه...

از بيرون، صداي هياهويي مياد، در باز مي‌شه و مي‌خوره تو صورت سيوروس و اون بي‌هوش مي‌شه...جوزف از ترس از حال مي‌ره، و مايك هم توسط ضربه‌‌ي موجود عجيب غريبي كه دم در ايستاده بود، بي‌هوش مي‌شه و چوب‌دستيش رو از دست مي‌ده...

وقتي بيدار مي‌شن،متوجه مي‌شن محكم با طناب بسته شده‌ن، و مقابلشون اون موجود كه مثل اينكه رئيس كل اون هيولاها بود، نشسته بود و اطرافش هم هيولاها قرار داشتن...

مايك با خوندن ذهن سيوروس، پي مي‌بره كه اون چوب‌دستيش رو به همراه داره...موجود مي‌گه كه اونا دو شانس دارن...يكي اينكه زنده بمونن و برده بشن، يكي اينكه همون‌جا توسط اون موجود خورده بشن...!و براي اين كار، دو كارت مرگ و زندگي رو نشون داد...

سيوروس هم كه پي به اين مورد كه موجود يه كارت ديگه‌ي مرگ رو به جاي زندگي گذاشته تا بتونه همون‌جا بخورتشون، با يه روش زيركانه، تونست جريان رو طبق خواسته‌شون پيش ببره، و كارت زندگي رو به عنوان سرنوشتشون ثبت كنه...

موجود دستور مي‌ده اونا رو به سلول مخصوص ببرن...هيولاها داشتن مي‌بردن اونا رو، كه يهو همه‌ي ماه‌ها(5 تاشون) كامل مي‌شن، و همه‌ي هيولاها، حتي اون موجود، به خاك ميفتن و به شخصي كه داشت ميومد و رداش رو زمين كشيده مي‌شد، تعظيم كردن....

و ارباب دره، پا در ميدان گذاشت...............................................................!


تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۴
#11

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
مـاگـل
پیام: 269
آفلاین
وقتی به سلّول نزدیک می شدند، هوای سرد و مرگباری را در هوا می پراکندند... هوایی سرد که خون را در رگ ها منجمد می کرد... هوایی سرد که نا امیدی مطلق را به همراه داشت، گویی می خواست کسی را که آن هوا را استنشاق می کند، از امید به زندگی بازدارد و از پا بیاندازد...
آن ها نزدیک تر می شدند و هر سه نفر انتظار آن ها را می کشیدند، تنها خوشی آنان این بود که می توانستند چند روز دیگر زندگی کنند و به فضای بیرون آن جا فکر کنند...
چند قدم بش تر نمانده بود که..
ناگهان رعد و برقی در پهنای بیکران آسمان دیده شد و صدای رعد آسای آن در فضا طنین انداخت...باد به شدّت شروع به وزیدن کرد و گردبادی در آن سوی تپه ایجاد شد... هوا

خیلی سرد شده بود و ماه های آسمان، کم کم به رنگ سرخ در می آمدند... تا در نهایت خاموش شدند... ماه ها کامل بودند... بر خلاف روزهای دیگر که هریک وضیعتی داشت، حالا همه کامل شده و
در نهایت خاموش شدند... همه جا تاریک شد... صدای خش خش ردایی به گوش رسید... مه، همه جا را فرو گرفت... مایک به موجودات نگاه کرد و در تاریکی، چهره های وحشت زده‌‌ی آنان را به طور مبهمی دید... یکی از آنان با صدای لرزانی گفت: امروز 5 تا ماه کامل شدند، امّا... امّا ما فراموش کریم... ما... باید این افراد رو به اربابمون تقدیم کنیم... حالا حتما بقیه ی موجودات، کریزانوس ها، تالیوس ها و بقیه می دونن که ارباب اومده... این مردان، می تونن برده های خیلی خوبی... برای ارباب بسازن...

و در یک لحظه، ناگهان موجوداتی که آنان تا به حال در ان درّه دیده بودند، که فقط یک نوع ازموجودات خوفناک آن جا بودند ، به زمین افتادند... حتی جوزف از دور رئیسشان را نیز دید که به زمین افتاد... آنان برای اربابشان تعظیم می کردند... سوروس با خود گفت: اربابشون... کی می تونه باشه... موجودی وحشتناک تر از خودشون... یا حتی ریسشون؟

ولی او اشتباه می کرد... موجودی که به آنان نزدیک می شد، در تاریکی مبهم آن فضا، می شد تشخیصش داد... به آرامی راه می رفت و پاهایش را روی زمین می کشید...

پاهایش... دو پا داشت... و دو دست... یک سر و ردایی که روی زمین کشیده می شد..
و هر سه انسان در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که: ارباب همه ی موجودات درّه، کسی نبود جز... هم نوع خودشان... یک انسان.....


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#10

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 253
آفلاین
پيتر جان، همونطور كه گفته بودي:
قسمتي از اين داستان، بر اساس قسمتي از كتاب گران‌قدر ((در جستجوي دلتورا))نوشته شده است...!
________________________________________________
مايك آرام آرام چشمايش را باز كرد...چشمانش مي‌سوختند و گرماي شديدي را در مقابل خود حس مي‌كرد...وقتي چشمانش كاملا باز شدند، آتش بزرگي را در برابر خود ديد...جوزف را هم ديد، كه در حالي كه از ترس و وحشت، سفيد شد، كمي آن‌طرف‌تر قرار داشت...و همچنين سيوروس...او هم درست كنار جوزف بود...ولي معلوم بود هنوز سرش درد مي‌كرد...چون چهره‌اش را شديدا در هم كشيده بود...
در فاصله‌هاي نامنظم، موجودات و هيولاهايي كه قبلا ديده بودند، قرار داشتند كه نشسته بودند و پوزخندهايي شيطاني برلب داشتند...و بر روي تخته‌اي مرتفع، آن موجود بزرگ
قرار داشت، كه با چشمان بدون مردمكش به جوزف خيره نگاه مي‌كرد...جوزف هم سرش را به پايين انداخته بود و مي‌لرزيد...
هيچ صدايي جز صداي زق‌زق آتش نمي‌آمد...هيولاي بزرگ هم كه قبلا فكر مي‌كردند رئيس همه‌ي آن هيولاهاست و مقامي از او بالاتر نيست، آرام نشسته بود و به سيوروس خيره شده بود...
مايك در حالي كه هنوز تمامي بدنش درد مي‌كرد، و به كلي جهت و زمان را از دست داده بود، سعي كرد حركتي بكند...ولي در كمال تاسف پي برد كه با طنابي بسيار محكم، به جايي بسته شده است...دستانش به تنه‌اش چسبيده بودند، و او به زودي متوجه نبودن چوب‌دستي‌ش شد...به سيوروس نگاه كرد و نگاه‌هايشان با هم تلاقي كردند...
مايك كه جادوگر چندان كم‌مهارتي هم نبود، به فكرش رسيد كه فكر سيوروس را بخواند...سيوروس هم مي‌دانست هيولاها توانايي فكر خواندن را ندارند، فكرش را باز كرد...
و مايك، در كمال ناباوري و خوشحالي، توانست به اين موضوع پي ببرد كه سيوروس هنوز چوب‌دستي‌ش را از دست نداده است...پس هنوز اميدي وجود داشن...
به آسمان تيره نگاه كرد...و در يك آن، مو بر تنش سيخ شد...پس سيوروس راست مي‌گفت...مايك در كمال وحشت، 5 ماه را در آسمان ديد، كه در فاصله‌هاي نامسواي از هم قرار دارند...
مايك كه از اين صحنه خوشش نيامده بود، سرش را پايين انداخت و منتظر شد...
و رئيس كل هيولاها، آن موجود عجيب، در برابر چشمان حيرتزده‌ي مايك و جوزف و سيوروس، شروع به صحبت كرد...صحبت به شكل يك انسان:خب...خب...پس امشب هم پذيراي مهمان‌هاي ديگري در خانه‌مان، خانه‌ي باشكوهمان هستيم...!
هيولاها ، سر و صدايي از شوق و خوشحالي سر دادند، و فوري ساكت شدند...
موجود رو به طعمه‌ها كرد، و با صداي بلندتري، با صدايي سرد و بي‌روح گفت:خب...شما با همه‌ي مهمان‌هاي قبلي‌مون فرق دارين...با همه‌شون...اون‌طور كه به من اطلاع داده‌ن، شما در برابر سم مارتيكوس كه از اين دوستان ترشح مي‌شه، مقاوم‌تر بودين...شما داراي اسلحه‌اي هستين كه مي‌تونست خيلي خطرناك باشه براي ما، ولي خلع سلاح شدين(سيوروس كمي صاف‌تر نشست...)...پس، ما تصميم گرفتيم كه به شما شانسي بديم...يا زنده مي‌مونين و در تا آخر عمر، براي ما بردگي مي‌كنين..يا خود من كه خيلي گشنمه، همين جا مي‌خورمتون...من با اين گزينه موافق بودم، ولي چون خيلي ديگه از دوستان، شماها رو به عنوان يه برده مي‌خواستن، من تصميم گرفته‌م يه قرعه‌كشي بكنم...كاملا عادلانه...و خيلي ساده..
و دستش را پيش برده، دو كارت از يكي از هيولاها گرفت...
بعد، آن‌ها را برگرداند تا همه ببيند...روي يكي،‌كلمه‌ي ((مرگ)) و روي ديگري، كلمه‌ي ((زندگي )) نوشته شده بود...با وجود اين كه بردگي هم تا حد مرگ بود، ولي براي آنها شانس فراري با استفاده از چوب‌دستي سيوروس باقي بود...
هيولاها سرهاشان را به نشانه‌ي تاييد تكان دادند...موجود، كارت‌ها را در جامي انداخت و خوب تكان داد، و در برابر چشمان حيرت‌زده‌ي سيوروس، در حاليكه هيچ يك از هيولاها او را زير نظر نداشتند و مشغول صحبت بودند، يك از كارت‌ها را فوري درآورد و كارت ديگري را گذاشت...بعد، وقتي نگاه وحشتزده‌ي سيوروس را ديد كه به دستانش دوخته شده‌اند، پوزخندي حاكي از رضايت زد...
سيوروس مي‌دانست چه سرنوشتي در انتظارش است...مسلما، موجود يك كارت ديگر مرگ را به جاي كارت زندگي درون جام قرار داده بود، تا بتواند در همان لحظه آن‌ها را بخورد و آن‌ها شانس زندگي نداشته باشند...كار تمام بود...اينجا آخر خط بود...
موجود رو به هيولاها كرد:ساكت...خب...حالا يكي از شما اجازه دارين بياين اينجا و يكي از كارت‌ها رو بردارين...شما شانس 50 درصد دارين...خودتون انتخاب كنين كي مياد...
سيوروس، با صداي بلند، قبل از اينكه مايك يا جوزف بتوانند كاري بكنند، اعلام كرد:من...من ميام...
فكري عالي و زيركانه به ذهنش رسيده بود...با اين فكر مي‌توانست جان هر سه نفرشان را نجات دهد...
همه‌ي نگاه‌ها به سمت او برگشتند، و موجود كه مي‌دانست آنها هيچ شانسي ندارند، لبخندي بي‌رحمانه زد، و در با يك حركت، تيغي را به سمت سيوروس فرستاد و در يك چشم به هم زدن طناب سيوروس بريده شد...او كش و قوسي به بدنش داد، و به سمت جايگاه به راه افتاد...پاهايش سست شده بودند، ولي بايد ادامه مي‌داد...جوزف چشمانش را بسته بود تا آن صحنه را نبيند...مايك هم در حالي كه عرق از سر و رويش مي‌چكيد، او را با نگاهش دنبال مي‌كرد...سيوروس به موجود رسيد، و در حاليكه با نفرت به او نگاه مي‌كرد، نفسش را در سينه حبس كرد...همه ساكت شده بودند...سيوروس، يك كارت را از جامي كه موجود به سمتش گرفته بود، برداشت و فوري، طوري وانمود كرد كه تعادلش را از دست داد و به زمين خورد... و وانمود كرد كه به طور كاملا غيرعمدي،‌ كارت از دستش افتاد...كارت در برابر چشمان وحشتزده‌ي موجود، به درون آتش افتاد و سوخت...سيوروس هم كه سعي مي‌كرد لبخندش را پنهان كند، نفسي از سر آسودگي كشيد و مردم ناله‌ها را سر دادند...
بعد، سيوروس با صداي بلندي گفت:خب...مي‌تونيم از اون يكي كارت استفاده كنيم...هرچي اون بود، برعكسش سرنوشت ماست...درسته...؟
هيولاها كه اين به فكرشان نرسيده بود، بار ديگر خوشحال شدند و به نشانه‌ي تاييد سرشان را تكان دادند و همهمه‌اي ايجاد شد...
موجود داشت از خشم سرخ مي‌شد...اصلا فكر اينجايش را نكرده بود...با خشم به سيوروس كه لبخندي پيروزمند برلب داشت، چشم غره رفت، و زير لب چيزهايي گفت...بعد، كارت‌ باقي را در برابر چشمان هيجان‌زده‌ي هيولاها در آورد و روي آن را به سمت آنها برگرداند و شروع به غرغر كرد...هيولاها با ديدن كلمه‌ي((مرگ)) كه نشانگر زندگي آنها بود، خوشحال شدند و فريادي از شادي سر دادند...موجود هم كارت را به زمين انداخت،‌و به دو هيولا اشاره كرد و گفت:ببرينشون...ببرينشون به سلول مخصوصمون...اه...
و هيولاها، آن دو را نيز رها كردند، و آنها هم كه از خوشحالي نمي‌دانستند چه‌كار كنند،به همراه هيولاها به راه افتادند........................

.............................................................

رونان عزيز!
داستانت خيلي جالب بود.واقعا از خوندنش لذت بردم.خيلي زيركانه بود.
پست قشنگي بود.ادامه اي بسيار خوب.تنها چيزي كه يكم به نظرم مشكل داشت ديالوگ اون هيولا بود.بيشتر به انسان شبيه بود تا به يك حيوان.
نكته ديگه هم اينكه مگه نمي گن آتش ترق ترق مي كنه؟من تا حالا زق زق نشنيدم!
ولي خوب بود مرسي!
اميدوارم روند داستان به همين خوبي پيش بره.

پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۹:۰۶:۰۳

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#9

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
مـاگـل
پیام: 269
آفلاین
صداهايي وحشتناك آن ها را از جاي پراند... هر سه نفر با وحشت به در خيره شدند... صداي قدم هايي مي امد... قدم هايي خشمگين، ولي آرام...

صدا رفته رفته بلند تر مي شد... بلند تر... بلند تر... تا اين كه در جايي خيلي نزديك متوقّف شد...
سيوروس نزديك در رفته، و با دقّت به صداهاي بيرون گوش مي داد... صداهايي عجب...ناگهان در به شدّت از جا كنده شد و سيوروس با پشت سرش به زمين خورد و ديگر حركتي نكرد...
جوزف و مايك خشكشان زده بود و با حيرت به موجود بزرگي كه در آستانه‌ي در ايستاده بود، چشم دوختند...

آن موجود، چهار پا و سه دست داشت... چشمانش سرخ رنگ و رنگ پوستش سبز بود... دهانش به شكل خطّي كج و معوج بود و گوشهايش نوك تيز بودند...
هنگامي كه مي غرّيد، خون در رگ ها منجمد مي شد و وقتي با چشمان بدون مردمكش به جوزف و مايك خيره نگاه مي كرد، هر دو طعم تلخ وحشت را تا حدّ آخر مي چشيدند...
جوزف كمي تلوتلو خورد و چشمانش سياهي رفت، تا در نهايت به نرمي به زمين افتاد... اكنون مايك مانده بود و آن موجود گرسنه‌ي زشت...

لبخند پيروزي بر لبان آن موجود نشست و غرشّي از شادي كرد... از بيرون صداهاي پچ پچ مي‌آمد... گويا اين موجود، رئيس موجوداتي بود كه آن ها را به اين جا آورده بودند تا رئيسشان را تغذيه كنند...
جانور كه قدّش يك و نيم برابر مايك بود، با پرشي غافلگير كننده به جلو پريد، ولي مايك با وحشت خود را به كناري انداخت و با جهشي به سوي چوبدستي پريد... با آن رسيد و آن را برداشت و به سمت هيولا گرفت و با صحنه‌ي عجيبي مواجه شد... او آن جا نبود...

سرش گيج مي رفت... چگونه ممكن بود...؟ چگونه؟ آيا او خواب مي ديد؟ يا جانوران نيز مي توانند مانند انسان ها غيب شوند؟ يا شايد بهتر... بدون صدا غيب شوند...
در همين افكار نا اميد كننده بود كه ضربه‌ي محكمي را به پشت سرس احساس كرد و ديگر چيزي نفهميد...................................
------------------------------
ببخشيد... زياد ترسناك نبود...

---------------------------------------------------------------------------
هوكي عزيز!
ترسناك بودن تنها ملاك يك نوشته نيست.اتفاقا نوشته ي تو عنصر ترس رو داشت ولي چيزي كه شايد خودت رو هم اذيت كرده باشه نبود ديالوگ.
ديگه توي سايت انقدر تبليغ فضاسازي انجام ميگيره كه اغلب نوشته ها از ديالوگ هاي خوب و مناسب بي بهره اند.
نكته ي ديگه هم پاراگراف بنديت بود.پستت پاراگراف بندي خوبي نداشت.فاصله ي زياد بين نوشته ها انسجام متن رو كم مي كرد.
خب پستت چون كوتاه بود سخن ديگري نداره كه گفته بشه!

موفق باشي
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۸:۵۲:۰۴

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#8

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
سیوروس صاف نشست و با علاقه به جوزف و مایک نگاه کرد . و در حالی که لبخندی بر لبش نشسته بود گفت : واقعا عجیبه هیچ وقت جادوگرا اینجا نمیان اما در عرض سه روز سه جادوگر اینجا زندانی شدند .
مایک با نگرانی نگاهی به در انداخت . از لای دو در بزرگ که به وسیله زنجیر به هم بسته شده بودند روزنه کوچیکی مشخص بود که فضای بیرون دیده میشد همون لحظه یکی از آن موجودات از جلوی در رد شد و از آنجا دور شد . جوزف با وحشت گفت : تو میدونی اینا چی هستن ؟
سیوروس نگاهی به در انداخت سپس گفت : من همیشه فکر میکردم این موجودات فقط تو افسانه های قدیمیه ما هستن ولی ظاهرا در اشتباه بودم!
مایک و جوزف ناخواسته به هم نزدیکتر شدند سیوروس ادامه داد : در افسانه ها اومده که این موجودات یکی از پلید ترین موجودات جهان به شمار می آیند و علاقه زیادی به گوشت انسان دارند و در قدیم که هنوز اجتماعات بزرگ به وجود نیومده بود به صورت گروهی در بیرون از این دره زندگی میکردند اما با افزایش جمعیت انسان ها خودشون رو از دید مردم مخفی کردن .
مایک با نگرانی گفت : تعدادشون چقدر ؟
سیوروس از روی زمین بلند شد و آروم شروع به قدم زدن کرد سپس گفت : فکر نکنم زیاد باشن اما مسئله فقط این نیست در اینجا موجودات بسیار هولناکی وجود دارند اینا فقط یکی از هیولاهای اینجا هستن !
مایک و جوزف با وحشت به هم نگاه کردند . جوزف با صدای لرزانی گفت : منظورت چیه ؟
سیوروس خنده غیر عادی کرد که اصلا با شرایط فعلیشون جور در نمیامد سپس گفت : تو میدونی اینجا کجاست ؟ اینجا جاییه که پسترین موجودات جهان در اینجا زندگی میکنند . در حقیقت موجوداتی هستن که خودشون رو مخفی کردن و شاید روزی برسه که بخوان از انسان ها انتقام بگیرند !!!
مایک که احساس خطر کرده بود گفت : یعنی میتونن بر انسانها غلبه کنن ؟
سیوروس با نگاه کنجکاوی مایک و جوزف رو ورانداز کرد سپس گفت : اگر همشون با هم متحد شن فکر کنم میتونن !!
جوزف و مایک نیز مانند سیوروس از جاشون بلند شدند در ذهن هردویشان سوالات بی شماری به وجود آمده بود لحظه ای هر دو ساکت ماندند سپس جوزف گفت : چطور توی دره به این کوچیکی امکان داره که این همه موجود وجود داشته باشه که.......
اسنیپ که گویی ذهن آنها رو خونده بود گفت : مردم فقط چیزایی رو که با چشماشون میبینن قبول دارن! اینجا یک دنیا توی دنیای واقعی ماست اینجا خیلی بزرگتر از اونچیزیه که شما فکر میکنید ؟ هیچ میدونید آسمون اینجا با آسمون دنیای خودمون فرق داره ؟ هیچ میدونید در اینجا جای یک ماه پنج ماه در آسمون وجود داره ؟
مایک احساس کرد که موهای پشت گردنش سیخ شده . بی شک این عجیب ترین داستانی بود که او در طول زندگیش شنیده بود ! داستانی که با واقعیت فاصله زیادی داشت حتی در دنیای جادویی !چطور چنین چیزی امکان داشت ؟
مایک با صدای غیر عادی گفت : منظورت اینه که ما از دنیای خودمون خاج شدیم ؟
برای اولین بار سیوروس از پاسخ دادن باز ماند . گویی این مسئله مدتها بود که فکر خودش را نیز مشغول کرده بود . مدتی سکوت برقرار شد وسرانجام سیوروس گفت : راستش نمیدونم به نظر من اینجا در ورودی به دنیای دیگریه ! دنیایی که کاملا موجودات متفاوتی داره ! دنیایی که به فکر انتقام از دنیای ماست ! دنیایی که هر لحظه ممکنه بیدار شه !
مایک و جوزف با ترس به هم نگاهی کردند . قطعا هر دوی آنها قبل از وارد شدن به این مکان انتظار وقوع حوداث غیر منتظر را داشتن اما این موضوع واقعا عجیب و هولناک بود .
مایک نگاهی به جوزف کرد و از نگاه جوزف دریافت که اونیز مثل خود مایک فکر میکند که سیوروس دیوونه ست سرانجام مایک گفت : چنین چیزی امکان نداره ما از بالای کوه تمام این دره را زیر نظر داشتیم اصلا با عقل جور در نمیاد ؟
سیوروس که کمی عصبانی به نظر میرسید گفت : خلاصه اینکه الان وقت این حرفا نیست ما کارهای مهمتری داریم نمیتونیم نمیتونیم تا ابد اینجا بمونیم ؟ بعد از اینکه از اینجا خارج شدیم میتونین با خیال راحت به آسمون نگاه کنید و درستی حرف منو تحقیق کنید ! در ضمن هیچ میدونستید اینجا روز نداره ؟
مایک با تعجب به سیوروس نگاه کرد اما حرفهایی که شنیده بود چنان او را متعجب کرده بود که به او اجازه حرف زدن نمیداد .
سیوروس پیش دستی کرد و گفت : چوبدستیت رو بده الان بهش احتیاج داریم !
مایک که همچنان با تعجب به سیوروس نگاه میکرد چوبدستیش رو دراورد و سیوروس خیلی سریع آن را قاب زد و درهمون لحظه کوتاه چشم مایک به ساعد دست سیوروس افتاد که به رنگ لجن دراومده بود و مایع لزجی روی آن قرار داشت . سیوروس که متوجه نگاه مایک شده بود گفت : من سعی کردم با این موجودات مبارزه کنم . یکی از اونا دستم رو گاز گرفت و از اون موقع دستم به این روز افتاده . راستش رو بخواین من دفعه اولم نیست که به اینجا میام من مدتهاست که به صورت مخفیانه وارد دره میشم و در مورد اینجا تحقیق میکنم اما دیشب واقعا غافل گیر شدم چندتاشون منو محاصره کردن و بعدشم چیزی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم دیدم اینجام
سیوروس لحظه ای مکث کرد سپس بدون توجه به چهره های متعجب مایک و جوزف چوبدستی رو در هوا گرفت و آروم زمزمه کرد آکسیو چوبدستی . لحظه ای همگی صبر کردند سپس صدای زوزه ای شنیدند . چوبدستیه سیوروس از روزنه باریک بین دو در وارد شد و یکراست به دست سیوروس رسید او این کار رو یکبار دیگه تکرار کرد و اینبار چوبدستیه جوزف به دستش رسید هر سه چوبدستیهایشان را برداشتند . سیوروس گفت : خب اینجوری بهتر شد . راستی شما خودتون رو به من معرفی نکردید ؟
مایک و جوزف که کاملا این مسئله را از یاد برده بودند به زور لبخندی زدند مایک گفت : من مایک هستم و اینم رفیقم جوزف
سیوروس خواست دوباره چیزی بگوید اما صدایش در صدای همهمه فضای بیرون گم شد . صدا های هیاهویی در بیرون بلند شده بود . صداهای زوزه . خرناس و صداهایی که کاملا برای سیوروس و مایک و جوزف نامفهوم بودند . صداها لحظه به لحظه اوج میگرفت .........
----------------------------
ببخشید فکر میکنم یکذره از حد خودم فراتر رفتم میخواستم یکم موضوع رو روشن کنم و یک تصویر کاملا خیالی از این دنیا درست کنم . شاید برای همین هم زیاد رولم ترسناک نشد . خلاصه رونان جان ببخشید اگر نظر شما این نبود . اگر از این فرضیه دنیای دیگر خشتون نیامد رول منو نادیده بگیرید من ناراحت نمیشم . در ضمن ببخشید اگر زیاد جدی نبود چون مجبور بودم برای روشن کردن منظورم از دیالوگ زیاد استفاده کنم

........................................................
بليز عزيز:
رولت خيلي خوب بود!اتفاقا بعضي وقت ها وجود ديالوگ توي نوشته ها لازمه.حتما كه نبايد تمام نوشته فضاسازي باشه.در اون صورت آدم اصلا حوصله نميكنه كه نوشته رو بخونه .
در كل بايد بگم كه تخيل خوبي داري.داستان خوبي رو نوشتي حالا چه ادامه پيدا كنه و چه ادامه پيدا نكنه!ترس هم اتفاقا توي نوشتت وجود داشت و به نظر بجا و خوب بود!
كلا يه توصيه براي كساني كه نوشتن رو توي اين نوع تاپيك ها دوست دارن ، دارم اونم اينه كه هرچي از تخيلتون بيشتر استفاده كنيين نوشتتون قشنگتره.در ضمن سوژه هايي هست مثل مثلا چيزهايي كه توي فيلمها و كتابهاست آوردن اين سوژه هم به حد معقول و درست خوبه و باعث تقويت خلاقيت هم مي شه.

پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!



بلیز زابینی نویسنده برتر هفته اول بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱۰:۲۷:۳۵
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱۲:۵۹:۴۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۲:۴۹:۳۷



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#7

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
مـاگـل
پیام: 253
آفلاین
ماروولو جان...پستت واقعا قشنگ بود...من براي اولين بار بود كه ازت پست جدي مي‌ديدم، و واقعا تحت تاثير قرار گرفته‌م...واقعا خوب نوشته بودي...عالي...
اما جان...با وجود اين كه مي‌دونم از سايت رفتي، ولي مي‌خوام بگم كه پست تو هم خيلي خوب بود...فقط يه اشكالي كه تمامي پستات داره، اينه كه ديالوگهات رو كتابي مي‌نويسي، و اين باعث مي‌شه اون حالت ترس رو از بين ببره...ولي پستت خيلي خوب بود...آفرين...
__________________________________________________

خب...اين هم پست خودم...اگه به اندازه‌ي پست شما دوستان خوب نبود، ببخشيد...من مي‌خوام يه شخصيت هري‌پاتري رو وارد داستان كنم...لطفا شما اين كار رو تكرار نكنيد، چون با همين سه تا كارمون جلو مي‌ره...البته من خودم چندان تمايلي به انجام اين كار نداشتم، ولي پيتر جان گفتند كه لازمه...خلاصه اگه يه كم خرابش كنم، ببخشيد...
_____________________
هيچ كدام از آن موجودات زشت، متوجه آن چوبدستي نشدند...در واقع، آن‌قدر مشغول خنديدن و شادي بودند، كه چيزي توجهشان را به خود جلب نكرد...و اين كاملا به نفع مايك بود..جوزف داشت با نگراني به دستان مايك نگاه مي‌كرد...اما مي‌دانست كه نبايد با خيره شدن به دستان او، چيزي را آشكار كند...پس زود نگاهش را به رئيس قبيله‌ي هيولاها دوخت، كه در چشمانش برق شادي ديده مي‌شد...او هم متقابلا به جوزف خيره شد، و پوزخندي زد و دندان‌هاي كثيف و زردش را نمايان ساخت...
رئيس قبيله هم متوجه مايك نشده بود...مايك داشت اميدوار مي‌شد...كم‌كم پرتوهايي از اميد در وجودش جان مي‌گرفتند، و به او مي‌گفتند كه مي‌تواند يك بار ديگر محيط آن سوي حصارها را ببيند...شايد...شايد...
جوزف سرش را پايين انداخت...به شدت مي‌لرزيد و ترس به كلي برش داشته بود...
هيولايي كه جوزف را آورده بود، چيزي در گوش رئيس قبيله گفت، و او با صداي بلندي گفت:خب...اينا مثل اينكه با ارزش‌تر از افراد قبلين...درست مثل اوني كه ديروز آوردين...اينا رو هم پيش اون يكي مهمونمون ...شام دو شب‌مون تامين شده...!
وبا صداي بلندي، شروع كرد به قهقه زدن...قهقهه‌اي بي‌نهايت زشت و زننده...جوزف بيشتر لرزيد...ولي مايك، اميدوارتر شد...اميدوارتر شد چون متوجه چيزي شده بود كه جوزف از فرط ترس، متوجه آن نشده بود...
مايك چوب‌دستي‌اش را در جيبش كرد، و با صدايي كه فقط جوزف مي‌شنيد، در حالي كه يك لحظه هم چشم از دو موجودي كه به آرامي و خونسردي، براي بردن آنها مي‌آمدند، برنمي‌داشت،گفت:جوزف...شنيدي چي گفت...؟
جوزف با چشماني پراشك، به او خيره شد، و زيرلب گفت:نه...
مايك هم فورا گفت:اون داشت از يكي ديگه حرف مي‌زد كه زندانيه...اونم مثل ما جادوگره...متوجه شدي...؟ اين مي‌تونه بهترين فرصت باشه كه توي اين دره پيش اومده...ما با كمك اون يكي مي‌تونم خيلي بهتر مقابله كنيم...
برق اميدي در چشمان جوزف ايجاد شد...از لرزشش كاسته شد...اميدوارتر شد...
دو موجود، هر كدام يكي از آنها را محكم از زمين بلند كردند، و بر دوش خود انداختند...بعد، در حالي كه محكم فشارشان مي‌دادند، به راه افتادند...
مايك در انتظار رسيدن به زنداني بود...در انتظار شناختن او...اصلا باور نمي‌كرد كه چنين وقايعي در يك دره اتفاق بيفتند...حالا ديگر مي‌دانست كه چرا هركس اينجا آمده بود، مرده بود...البته كاملا مطمئن بود كه جاهايي بسيار بزرگتر و خطراتي بسيار مرگ‌بار تر اين خطرات وجود داشتند...اين دره بي‌نهايت عجيب و بزرگ بود...هوايش را مه غليظ و مبهمي پر كرده بود، وهرچه بيشتر مي‌رفتند، هوا سردتر و تاريك‌تر مي‌شد...سكوت هم بيشتر مي‌شد...سكوت...
گويي در رويا به سر مي‌بردند...اصلا انتظار چنين سرمايي را نداشتند...در حالي كه مرتبا بالا و پايين مي‌رفتند، رفته‌رفته به اعماق دره نزديك مي‌شدند...شايد اميدشان بي‌خود بود...هزاران هزار احتمال وجود داشت...شايد اصلا آن موجودات در برابر جادو،مقاوم بودند...شايد...
آن‌قدر رفتند، كه از سرما داشتند به شدت مي‌لرزيدند...البته اين سرما براي آن موجودات و هيولاها، كاملا عادي بود...كاملا...ناگهان موجودات ايستادند، وخم شدند...جوزف كه گويي به خواب رفته بود، از خواب پريد،و با كلافگي به پشت سرش نگاهي انداخت...اتاقي ديد، كه ديوارهايش از چوبي مخصوص بود...چوبي كه به نظر خيلي سفت و سخت مي‌رسيد...چوبي به رنگ قهوه‌اي، كه رويش را لجن و سبزه گرفته بود...اتاق خيلي كوچك بود و درش را كه اصلا شكل منظمي نداشت، محكم زنجير كرده بودند و قفلي زنگ زده بر روي آن زده بودند...
هيولايي كه مايك را گرفته بود، او را زمين گذاشت، و شروع كرد به باز كردن قفل...مايم سرش گيج مي‌رفت، و اصلا فكر فرار به ذهنش نمي‌رسيد...
بعد از يك دقيقه كه كار بازكردن قفل تمام شد، هيولا در را باز كرد، و مايك را محكم به درون پرتاب كرد...جوزف هم به همين سرنوشت دچار شد...
بعد، در را بستند، و در حالي كه زنجيرها را مي‌بستند،آنها را در سكوت محض و تاريكي مطلق اتاق، رها كردند...ولي آنها تنها نبودند...
صداي مردي آمد، كه با خستگي گفت:شما هم به آغوش مرگ خوش اومديد...
مايك و جوزف از جا پريدند،و مايك با خوشحالي گفت:تو كي هستي...؟ تو هم_
مرد، با خستگي و اندوه گفت:چه فرقي مي‌كنه...؟ما همه‌مون به مرگ محكوميم...چه فرقي مي‌كنه كه من كي باشم...؟
مايك به آرامي گفت:نه...اين حرفو نزن...من چوب‌دستي دار_
مرد صاف نشست و در حالي كه اميدي او را فراگرفته بود، با صداي بلند گفت:چوب‌دستيت رو نگرفته‌ن...؟ شوخي مي‌كن_
مايك:نه...جدي مي‌گم...اسمت رو به ما بگو...ما مي‌تونيم تا آخر اين سفر با هم باشيم...
مرد با صدايي گرفته ولي اميدوار گفت:اسم من...؟ اسم من، ((سيوروس اسنيپ))...!
..................................................................................................................................


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.