تقریبا نیمه های شب بود . تاریکی خیال پرور شامگاهان جهان را فراگرفته بود و سایه های شب خطوط مشخص افراد و اشیاء را محو می ساخت .
آتش کم نوری در شومینه سوسو میزد و آرجوس و سینرا در روی کلی نقشه ی قدیمی که حتی سطح اتاق را هم فراگرفته بودند در رویاهای شیرون خود سیر می کردند .
در فلزی زنگ زده به آرامی و با صدای گوشخراشی باز شد .
سینرا چشم هایش را به آرامی گشود و دستی به موهای زیبایش که روی صورتش ریخته بودند و زیبایی وی را دو چندان می کردند کشید .
دخترکوچک و فوق العاده زیابیی در حدود 12-13 ساله در آستانه ی در ایستاده بود و با چشمان درشت سبزش به سینرا خیره شده بود.
سینرا : الیزا چی شده ؟ ........ اتفاقی افتاده ؟
موهای مشکی الیزا در نسیم ملایمی که از یکی از پنجره های اتاق می آمد حرکت مواج ملایمی کرد .
الیزا : ببخشید ....... خانم یک مرد اومده که می خواد شما و ارباب
رو ببینه .
سینرا : یه مرد !..... نمی دونی کیه ؟
الیزا : می گه ...... لرد ...... لرد ......
هراس خاصی بر پیکر سینرا حاکم شد .
سینرا : خیله خب ..... باشه ...... ببرینش به اتاق مهمان . ما هم الان میایم .
دختر اطاعت می کند و با شق و رق خاصی اتاق را ترک می کند .
سینرا پیکر آرجینوس را که هنوز در خواب بود تکان می دهد .
سینرا : آرجو ..... آرجو ..... لرد اومده ......
آرجینوس با شنیدن نام لرد از ترس سیخ می شود .
آرجینوس : چی گفتی ..... ولی اون که ....
سینرا حرف او را قطع می کند .
سینرا : منم نمیدونم . فقط زودباش حتما کار مهمی بوده که این موقع اونم تو اوج فعالیت ما اومده . باید بریم اتاق مهمان .
** اتاق مهمان **
آرجینوس در را به آرامی باز می کند و با حالتی شک برانگیز وارد اتاق می شود . سینرا هم به دنبال او می رود .
لرد شنل سیاه یقه بلندی به تن کرده بود که او را هراس بر انگیزتز می کرد . اسنیپ و پیتگرو هم در کنار وی همچون نوکرانی دست و پا در بند ایستاده بودند . الیزا هم در گوشه ای از اتاق مشغول آمده کردن وسایل پذیرایی بود .
آرجینوس و سینرا دوباره احساسات قبلی خود را به یاد آورده بودند .
آرجینوس با صدایی لرزان : خب بشینید ....... کاری ...
لرد خیلی جدی تر از صبح به نظر می آمد . دیگر حتی از آن حالت شیطنت آمیز هم در چشمانش خبری نبود .
لرد : برای این کارا وقت نداریم ...... کار مهمی دارم . باید همین حالا به آزمایشگاه قلعه بریم . منظورمو که می فهمین . همون آزمایشگاه قدیمی !
سینرا : الان ...... شما که می دونین اون جا .....
لرد : امیدوارم حرفای امروز صبحم یادتون نرفته باشه .
ناگهان شیئی نقره گون در تلالو پرتوهای ماه که به زحمت از بین پرده های زخیم پنجره ها راه خود را باز می کردند می درخشد .
الیزا : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
و هراسان به بیرون می دود .
سینرا با حالتی کاملا عصبانی دستش را به طرف پتیگرو میگیرد .
فورا یک صلیب کوچک نقره از دستان پتیگرو جدا می شود و در دستان سینرا قرار میگیرد (1) .
سینرا با شیطنتی خاص صلیب را لمس می کند .
اسنیپ به حدی تعجب کرده بود که نزدیک بود زمین بخورد .
اسنیپ در حالی که سعی می کرد تمام قدرت خویش را برای صحبت کردن بطلبد : یعنی شما روز رونده (2) هستین ؟!؟ اما شما گفتین که ......
آرجینوس لبخندی شیطان واره می زند و مکی جلو می آید .
آرجینوس : ما منظورمون این بود که خدمتکارای کوچولومون یه خورده به نور حساسن ..... این طور نیست سینرا ؟
سینرا سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد .
لرد که به نظر می آمد از اسنیپ ناامید شده : پس فکر می کنی واسه ی چی اینا رو انتخاب کردم ! از این خون آشامای ولگرد معمولی که تا دلت بخواد تو کوچه و خیابون ریخته . بهتره دیگه بریم .
آرجینوس : قبل از رفتن باید این اسبابازیا رو کنار بذارین ....... چون دو نفر دیگه هم باید همرامون بیان که به این جور چیزا حساسن .... می فهمین که ؟
لرد با خشم نگاهی به پتیگرو می کند .
پتیگرو : باور کنین فقط همین یکی بود ارباب ........ ارباب .
و شروع می کند به بوسیدن شنل لرد .
لرد با خشمی فزاینده شنلش را از دست او بیرون می کشد .
لرد : تو مایه ی ننگ منی ...... خب بهتره دیگه راه بیفتیم .
و به طرف در حرکت می کند .
سینرا بدون این که چیز دیگری بگوید انگشتان خوش ترکیب بلندش را بهم می زند .
مدت زیادی نگذشته بود که دو خون آشام جوان و بلند قد و خوش هیکل در آستانه ی در ظاهر شدند .
آرجینوس و سینرا جلو تر از همه به راه می افتند و بعد از آن ها لرد . پتیگرو و اسنیپ و در آخر از همه دو جوان خون آشام حرکت می کردند .
کسی حرفی نمی زد طوری که به نظر می آمد می خواهند به منطقه ی ممنوعه ای قدم بگذارند . حتی لرد !
از داخل دالان ها و راه رو های پر و پیچ و خمی می گذشتند و بی آن که اتفاق خاصی رخ دهد به راه خود ادامه می دادند .
از چند پله ی سنگی پر درز و ترک پایین رفتند و دالانی رسیدند که تمامی دیوار های آن را آینه هایی شکسته و خاک گرفته پوشانده بودند که در نواحی شکستگی می شد چندین تصویر از خود را مشاهده کرد .
آرجینوس دستش را به دور کمر سینرا انداخت و او را به خود نزدیک تر کرد . سینرا هم با لب های سرخ و برجسته اش بوسه ای به گونه ی سفید آرجینوس زد .
حالت خاصی در چشمان قرمز و بی روح لرد نمایان شد . به نظر می رسید که دارد به احمق ترین موجودات زنده ی دنیا نگاه می کند .
پتیگرو با صورتی هاج و واج به کمر اسنیپ زد .
اسنیپ در حالی که داشت از دیدن این صحنه های وهم برانگیز لذت می برد : چی شده؟
زبان پتیگرو بند آمده بود و فقط با دستش به آینه ها شاره کرد .
هیچ تصویری از سینرا و آرجینوس دیده نمی شد . فقط به نظر می آمد تو شنل نامرئی روی زمین کشیده می شوند و خاک ها را با خود جابه جا می کنند .
اسنیپ لبخند مرموزی زد و : یعنی تو تاحالا نمی دونستی که هیچ نوع از خون آشام ها تصویری در آینه ندارند ؟!
و به آینه های عقب تر اشاره کرد که در آن ها هم تصویری از دو خون آشام پشت سرشان دیده نمی شد .
پتیگرو در ابتدا خیلی تعجب کرد ولی برای این که بیش از این احساس حقارت نکند سعی کرد جلوتر از اسنیپ حرکت کند .
دوباره صدای دستان سینرا به گوش رسید .
دو خون آشام پشت سرشان با سرعت غیر قابل توصیفی به کنار سینرا رفتند و انگار که می توانستند ذهن وی را بخوانند با آتشی که از دهانشان خارج میشد دو مشعل کنار دالان را روشن کردند و به آرجینوس و سینرا دادند و با همان سرعت به جای اولیه خود بازگشتند .
با هر قدمی که بر می داشتند فضا تاریک و تاریک تر میشد و کم کم به جایی رسیدند که فقط نور دو مشعل دیده میشد . احساس می کردند که در یک سراشیبی گام برمی دارند و هر لحظه پاین تر می روند .
صدای آرجینوس با حالتی تکرار شونده در فضا پیچید .
آرجینوس : دیگه رسیدیم ..... دیم ..... دیم ......
تابلوی لجن زده ی سنگی کوچکی در بالای در چوبی کوتاهی به چشم می خورد که با خط کج و معوجی عبارتی روی آن تراشیده شده بود که به نظر می آمد با خون رنگ آمیزی شده باشد .
" دالان مرگ "آرجینوس با دست آزادش به در زد . در با صدای گوشخراشی باز شد و نور کور کننده ی ماه همچون خنجری فولادین تاریکی را شکافت .
ادامه دارد ......
__________________________________________
(1) خون آشام های عادی نسبت به بعضی چیزاها حساس هستند از جمله : نور خورشید . نقره . سیر ( در صورتی که بخورند ) . صلیب . کتاب های مقدس و .....
(2) خون آشام ها در کل به سه دسته ی اصلی تقسیم می شوند :
1. خون آشام های عادی ( vampires ) : که به موارد بالا حساس هستند . موقعی که انسانی خون آشام می شود به او فقط یک هدیه خاص داده می شود برای مثل قدرت غیب شدن . پرواز . آتش . سرما و ...
2. نیمه خون آشام ها ( half vampires) : که از قدرت کمتری برخوردار بوده و معمولا از ازدواج یک انسان و یک خون آشام به موجود می آیند .
3. روز رونده ها ( day walkers) : اگر خون آشامی لیاقت زیادی داشته باشد به یک روزرونده تبدیل می شود . در این صورت به هیچ یک از موارد بالا حساس نبوده و دارای قدرت های بی نظیری می باشند .
به حق ریش مرلین ... من به تو چی بگم دنیل واتسون ! رولت از چند وجه مهم واقعا عالی بود و از چند وجه مهم تر واقعا ضعیف و با توجه به این مسئله من مجبورم یه " ق " به عنوان قابل قبول بهت بدم !نکته اول: لرد سیاه برای ورود به خونه مرگخوارانش، مطمئنا با توجه به شناختی که از خصوصیات اخلاقی اش داریم، از صاحب خانه اجازه نمی گیره ( سینرا و آرجینوس هم به نوعی جزو مرگخواران خون آشام لرد هستند ) هدایت اون ابرجادوگر و یا ارباب بزرگ، به اتاق مهمانان کمی بیش از حد دور از ذهن و حقیقت هست که البته اگر رولهای قبلی رو با دقت مطالعه کنید و پایه های نوشته زیباتون رو بر مبنای نوشته دوستان عزیزی قبلی قرار بدید، چنین مشکلی پیش نمی یاد.نکته دوم: شخصیت اسنیپ بزرگ رو کمی زیادی کوچک کردی، در حد پیتر پتیگرو ! و این یکی از ضعفهای بزرگ رولت هست، همه از اقتدار و محبوبیت اسنیپ نزد لرد سیاه مطلع هستن. نکته سوم: درباره ی نامرئی بودن خون آشامان درون آئینه ها و البته آتشی که از دهان دو نوچه خون آشام سینرا خارج شد ! خب صحنه ای تخیلی بود که در نوشته ات استفاده کردی، ولی من تا به حال چنین چیزی رو در دایرة المعارف خون آشامان نخوندم !! و البته اون صحنه ی ناموسی در برابر لرد سیاه ! درحالی که قبلا نوشتی با دیدنش دست و پاشون از ترس می لرزه، کمی عجیب و غیر عادی هست !اینها همه نکات ضعف رولت بود و من به نکات مثبت اشاره ای نمی کنم، چرا که کاملا آشکار هست و هر خواننده ای از چنین نوشته ی نسبتا روان، جذاب و جالبی لذت خواهد برد، فقط کافیه وقت بیشتری برای رولهات بذاری، تا نمره سمجت از سطح " ع " به عنوان عالی، بگذره ! موفق باشی نارسیسا بلکراستی از اطلاعاتت درباره ی خون آشام ها ممنون، برای دوستانی که مایل هستن در این در این تاپیک پست بزنن مطمئنا مفید خواهد بود
[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا