هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#14

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 3737
آفلاین
دامبلدور که کم کم داشت کلافه میشد با عصبانیت گفت : ای بابا ! برو بیرون دیگه !

مینروا که رنگ چهره اش داشت برمیگشت و خوی آرامش رو از دست میداد گفت : چی گفتی پدر سوخته ؟ هان ؟ هان ؟ هان ؟

دامبل که سرخ شده بود با ملاطفت گفت : عزیزم ، امروز یه سر رفتم سنت مانگو ، اون شفادهنده ای که منو معاینه کرد گفت که بیماری من واگیر دار هست و اگر هوای دهنم مداوم به کسی بخوره ، اون فرد هم بیماری من رو میگیره .

مینروا که احساس میکرد ، دامبلدور از صمیم قلب میخواد که اون مریض نشه ، با حالتی همدرد گویانه از روی تخت بلند شد ، به سمت درب اتاق رفت و گفت : باشه عزیزم ، امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی !
دامبل با چهره ای گرفته برای او دستی تکان داد و با بغضی ساختگی گفت : امیدوارم ، چون دوری تو برام خیلی سخته .

مینروا به آرامی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست ؛ غم ، درد ، ناراحتی ، بغض و هر چه در دامبل وجود داشت به یکباره از میان رفت .
او مثل کودکان گرسنه دستانش را به هم مالید و با خوشحالی تمام گفت :
بیا بیرون آرامینتا جان !

10 دقیقه بعد ...

آرامینتا روی تخت دراز کشیده بود و سرش را روی پای دامبلدور گذاشته بود ، دامبل به نرمی موهای او را نوازش میکرد و آرامینتا هم در عوض ریش های او را مینواخت .

لولاهای در اتاق جیرینگی کرد و با صدای خش خش کشداری باز شد ، مینروا با صورتی کبود در آستانه در پدیدار شده بود و چپ چپ به دامبل و آرامینتا نگاه میکرد .

دامبل که ...

« چون با داستان همراه نبودم ، نتونستم درست ادامه بدم ، ببخشید »


با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#13

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
بنابراين لرد كه شديدا در وجود خودش احساس قدرت مي كرد رفت تا آرمي رو ارشاد كنه ولي مي دونست كه قبل از اون بايد از هفت خان سارا بگذره .
رابستن : به نظرتون ولدي مي تونه آرمي رو به طرف خودمون بكشونه .
بليز : اون كه صد در صد ولي مهم سارا خفنزه .
آرشام :
اوريك : لرد قويه و از پس هركي برمياد .
نيك : ولدي كيلو چنده ؟ خودم همين فردا مي زنم شناسه شو مي هكم خيالي نيست .
بليز : لرد هم ديگه انقدر بوق نيست .
نيك : چرا هست .
بليز : نيست.
نيك : هست .
مرگخوارها همان طور با هم بحث مي كردن و عين خيالشون نبود كه ولدي جلوي در به اين صورت ايستاده :
ولدي داد كشيد : برين سر كارتون مفت خور ها .

شب داخل اتاق آرامينتا و دامبل ة البته قرار بود اتاق آرامينتا هم باشه ولي مگه مينروا از اتاق مي رفت بيرون .
دامبل : عزيزم برو پيش استر بخواب ، الآن بدنش سوخته نياز به كمك داره .
مينروا : نمي خوام .
دامبل : اون هدويگ سرماخوردگي گرفته آلآن تو بايد بري بالا سرش بهش كمك كني تا حالش خوب بشه.
مينروا : نمي خوام .
دامبل اومد باز دوباره مينروا رو بفرسته دنبال نخود سياه كه مينروا گفت : چي شده ؟ چرا هي منو مي خواي بيرون كني ؟ نكنه مي خواي رو سر من هوو بياري هان ؟ ( نكته : مينروا از وجود آرامينتا بي خبره )
دامبل يه لحظه كپ مي كنه ولي بعد مي گه : راستشو بگم ؟
مينروا : بوگو .
دامبل : آخه ..آخه ..من ..چيزه ...
دامبل : ...آها ...من سرما خوردم و نمي خوام تو هم سرما بخوري .
مينروا : آخي...تو خيلي به فكر مني آلبوس
دامبل و مينروا : :bigkiss:
بعد از پنج دقيقه كه مينروا پاشد از پيش آلبوس بره ،دامبل گفت : عزيزم دندون مصنوعي هاتو توي دهن من جا گذاشتي .
مينروا : خب چيزه ...حالا كه اين طوري شد و من هم كه ديگه از تو سرما مي خورم پس امشب همين جا مي مونم چون رفتن ونرفتنم فرقي نداره .
دامبل :


]چند خط آخر توسط خودم سانسور شد
به رابستن: اگه یا بار دیگه اینجوری توی زیر سایه یا ماموریت های مرگخوار ها پست بزنی میگم دسترسیت رو بردارن ادب هم خوب چیزی
ه


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۳۰ ۲۰:۳۹:۳۵



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#12

اوریک عجیب و غریبold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
از ار کاراژ بلر سگ کش
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
در این بین ارمینتا نه میذاره و نه ور میداره با یه چماغ دارق میکوبه تو کله البوس شدت ضربه به انداره ای بوده که صندلی زیر پای البوس میشکنه و با مغز میاد رو زمین

البوس:(در حال یکه داره البالو گیلاس میچینه با چشماش)فقط بگو این برا چی بود؟
ارمینتا:برا کشتن گربه دم حجله .. البی من برم وسایلم جمع کنم بیام

ارمینت با گام های بلند خودشو به در میرسونه و وقتی در رو باز با یه دیوار گوشتی از مرگخوارا مواجه میشه

و چند دقیقه بعد فقط صدای نفرین های پی در پی و زجه مرگخوارا به گوش میرسه

مرگخوارا به طرز فجیعی فعال میشن به طوری که ساک ارمنتا کمتر از 5 دقیقه بسته میشه

و به زور اونو با البی از در دم خونه بیرون میکنن

ارمینتا:میدونم دلتون برام تنگ میشه اما دیگه چه کنیم
مرگخوارا:چیزی از سعادت تو برا ما مهم تر نیست

مرگخوارا با وق رفتن ارمی رو مشاهده میکنن

یک ربع بعد

اوریک و ارشام در حال رقص جواتی هستند و ارباب داره باقی مونده های پیتزاشو تموم میکنه
شیشه نوشابه های خالی همه جا افتاده و صدای تار و تنبک از همه جا شنیده میشه

نیم ساعت بعد

همه دران خوش میگذرونن و نفس راحت میکشن که یهو در ویلا باز میشه ارمینتا میپره وسط و در حالی که استر کباب شده رو به سیخ کشیده و هر گاهی یه گاز بهش میزنه میگه:بندازید بیرون این پدر سوخته ها رو

و در ایکی ثانیه جماعت محفلی میریزن تو و شروع به ضرب و شتم جماعت مرگخوار که خیر سرشون امروز رو میخوان خوش بگذرونن میکنن

یک ساعت بعد

ارمینتا سارا انیتا و چند ی بانوی محفلی دیگر
در حال امر و نهی هستند
البته خوبی ماجرا این بود که افراد مخفل(جنس مذکر)نیز به کمک مرگخوارها اومده و درکارهای خانه به اونا کمک میکردن

البوس با ریشاش ظرفایی که لرد میشستو پاک میکرد

و بقیه به کار خودشون مشغول بودن

چند ساعت بعد داخل خوابگاه اقایان ساعت تقریبا 2س

بلیز:اخی بلاخره کارامون تموم شد
لرد:باید یه فکری بنیم این همه مفت خور اضافه شدن
اوریک:من میگم بریم به ارمی پیشنهاد بدیم دوباره به ما بپیونده و ما رو از شر این پدر سوخته ها راحت کنه
لرد:بد هم نمیگه ها
بلیز:این سارا خفنز هیمشه باهاشه چی جوری بهش بگیم
لرد اون با من...

ادامه دارد


دلبستگی من به نیک بی سرو و ارشام خیلی بیشتر از اونبه که فکرشو میکنید

[b]


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#11

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
مـاگـل
پیام: 173
آفلاین
آشپزخونه در سكوت مطلق به سر مي برد!همگي در انتظار يك اتفاق فاجعه آميز و وحشتناكي بودند كه خانه ي ريدل رو روي سر دامبل خراب كنه.

آرامينتا با نگاهي كه هنوز در آن اثرات خشم مشهود بود نگاهي به اطراف اتاق انداخت.
لرد با نگراني به ساتور توي دست دامبل نگاه مي كرد، آرشي از ترس قبضه روح شده بود و در آستانه ي مرگ بود، در كنار بادراد بسته هاي مشكوكي به همراه فيلتر هاي سيگار ديده مي شد....

- خيلي خوب آلبوس!! من باهات مذاكره مي كنم!
ملت مرگخوار:

اتاق مذاكرات سري*

آرامينتا و آلبوس روي دو تا مبل رو به روي هم نشسته بودن. از بيرون در صداي نفس هايي شنيده مي شد كه آرامينتا مطمئن بود صداي مرگخواراني است كه فالگوش ايستادن!

آلبوس: خوب...مذاكره كنيم!؟
- اگر من قبول كنم بيام محفل...منو معاونت مي كني!؟
آلبوس' : آره!
- به من اختيار تام ميدي!؟
آلبوس : آره!
- ميذاري استر رو زنده زنده كباب كنم؟
آلبوس : آره!

بيرون اتاق**

بليز: يعني واقعا داره ميره؟
لرد: آره داريم راحت ميشيم! امشب همه رو دعوت كن يه مهموني به مناسبت رفتن آرامينتا برگزار مي كنيم! پول غذاشونم البته بگو بيارن


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۲۰:۳۷:۵۱


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#10

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
ولي آرشام رو ديد كه به اين صورت : وايستاده بود .
آرشام : بابا شوخي كردم ، من غلط بكنم به معاون ارباب پشت كنم .
فاطي ها ميريزن رو سر آرشام وبه شكم مي خوابوننش روي ميز . آرامينتا هم با يه ساتور مياد تا آرشي رو ذبح اسلامي بكنه . آرامي ساتور رو بالا مي بره ...
ولدي : اهم اهم
آرامي : چيه ؟
ولدي : خواندن اين قسمت رول براي كودكان زير 40 سال ممنوع مي باشد .
آرامي سرشو از طرف ولدي برمي گردونه و آماده مي شه تا سر آرشي رو ببره .
آرشي با گريه : نه من خوشمزه نيستم ...شيش ماهه حموم نرفتم .
ساتور پايين آمد ولي در نيمه ي راه متوقف شد . صدايي آرام و بي ناموسي شنيده شد : خواهرم اين كارا چيه ؟ يه برادر بي گناه رو نبايد كشت .
آرامينتا در ابتدا اولين چيزي كه مي بينه پشم هست ولي اندر لحظه اي بعد با كمي زوم متوجه حضور دامبل در اتاق مي شود .
آرشي :
دامبل : چي كار ميكني خواهر ؟
آرامي : دستتو بكش كنار پشمك .
آرشي : مي خواستن منو براي پيش غذا بخورن .
بادراد : منو هم براي غذاي اصلي .
رابستن : منو هم براي دسر .
دامبل : كارتان بي ناموسي بود خواهرم .
آرامي : اصلا تو چه طوري اومدي توي ملك شخصي من ؟
ولدي با خودش : نگاه كن...انقدر به اين معاونا رو داديم كه خونه ي اجدادي منو ميكنه ملك شخصي خودش ع صبر كن آزاد بشم مي دونم باهاش چي كار كنم .
دامبل : هوممم...چيزه...من ...
دررررررررررينگ .
دامبل : اوه برام مسيج اومد .
واين مسيج را ولدي به دامبل زده بود و متنش اين بود :
هي دومبول .بيا با هم متحد شيم بزنيم اين آرامينتا رو منهدم كنيم .
و دامبل پاسخ داد :
OK
دامبل رو به آرامينتا : بيا واز اين آرشام بگذر .
آرامي : واسه چي ؟
دامبل : ايدز گرفته اگه گوشتشو بخوررم همه مون به عاقبت اون دچار مي شيم . من مي گم كه بيايم ولدي رو قرباني كنيم .
آرامينتا : قبوله
دامبل به سمت ولدي رفت ، ولدي با نگاهي وحشت زده به دامبل نگاه كرد ولي دامبل چشمكي زد و خيال ولدي راحت شد .
دامبل دست هاي ولدي رو گرت واونو به شكم روي ميز انداخت .
آرشام تو فكرش : واي من ايدز دارم .
دامبل : خواهرم كله تو بيار جلو تا ببيني چطور بايد يه نفر رو قرباني كني .
آرامينتا كله شو آورد جلو . ولدي فكر مي كرد كه الآن دامبل با ساتور گردن آرامي روقطع ميكنه ولي دامبل توي گوش آرامينتا گفت : راستش من خيلي شيفته ي جذبه ي شما شدم ، اگه مي شه يك زماني رو مشخص كنيد تا من به همراه خانواده بايم براي خواستگاري .
آرامينتا :


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۲۰:۳۰:۱۳



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#9

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
مـاگـل
پیام: 182
آفلاین
هر هر هر ! کر کر بوووق !

____________________________________________________

بلیز با قدم هایی محکم و جلوی سارا به سمت آشپزخونه حرکت می کنه و در رو پشت سرش می بنده . هنوز چند قدم بیشتر از در دور نشدن که صدای تیکه پاره شدن ملت به غل و زنجیر کشیده شده به گوش میرسه !
- جررررر !
- ممممم ! اوییی !
- یِه یِه یِه ! ( این آرامینتاس)

سارا چوبدستی شو در میاره و در حالی که چشم غره ای به بلیز میره ، با سرش به سمت طبقه ی بالا که آشپزخونه اون جا بوده اشاره می کنه . با هم حرکت می کنن .

بلیز: سارا ؟ نمی دونم ... هوووم راستش نمی دونم چه طوری اینو بهت بگم که ...
سارا : دهه ! جووون بکن بگو دیگه ! نون نخوردی !؟
از راهرویی می پیچن و تاریکی جای نور مشعل های دیواری رو میگیره !
- : خب راستش ... خیلی وقته که میخوام این رو بهت بگم . از وقتی که .... از وقتی که تو رو دیدم .
- : هین !؟ از وقتی منو دیدی چی می خواستی به من بگی !؟
صدای تق تق دندونای بلیز که از ترس و هیجان به هم می خوره شنیده میشه . سارا با چشم هایی معصوم و حالتی عاشقونه به سمت بلیز میاد و دستش رو روی شونه ی بلیز می ذاره !
سارا : امممم ! مهی !چیزه بلیز ! من از همون اولش هم تو رو می خواستم ! من ... بذار اعتراف کنم ... اممم ! من عاشق تو اَم !
بلیز : من .. مممم .... هوووی ! ..... مممم .... منظورم این نبود ... هوی ندید بدید ! مممم !

نیم ساعت بعد توی آشپزخونه !

آرامینتا در حالی که داره زیر لب فحش میده و یه زنجیر دستشه ، از در آشپزخونه وارد میشه . زنجیر روی زمین کشیده میشه و آخر زنجیر دو نفر با حالتی مفلوکانه و مفتضحانه روی زمین کشیده میشن !!!
آرامینتا : یه یه یه ! پا شین ببینم ! همین الان باید ترتیب شام رو بدیم ! آرشام ! برو ظرف ها رو بشور ، این قدر می سابیشون که عکس خودمو توشون ببینم ! زووووووووود !
با حرکت چوبدستی آرشام رو پرت می کنه طرف ظرفشویی ! شترق ! آرشام از بین کلی چینی شکسته بلند میشه و با شعری که زیر لب می خونده شروع به کار می کنه !
آرامینتا ، رو به قربانی(!) بعدی می کنه و با صدایی مهربون میگه :
- هوووم ! حالا نوبت لرده ! یه یه یه ! الان می خوام نشونت بدم که معاون لرد چه قدرتی داره ! ( )
به سمت فریزر میره و در اونو باز می کنه ! یه قفسه رو می کشه بیرون و لرد رو از یقه ش بلند می کنه و میاره تا چیزی که توی قفسه بوده رو بهش نشون بده !
آرامینتا : بیا ! ببین چه بلایی سر بادراد آوردم ! شاید این طوری بفهمی نباید جلوی من کم کاری کنی !

توی قفسه ، یه گوشه ش بادراد نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود ! چند تا بسته سیگار هم کنار پاش مچاله شده بود !! بیچارگی و حزن از سر و روش می بارید !!!

لرد : اینو تیکه تیکه کردی !؟ این که سالمه که ! برو بابا ! جرات این کارا رو هم نداری !؟
آرامینتا : هر هر هر ! یه کاریش کردم خودش ، خودشو تیکه تیکه کنه ! فقط باید کمی صبر کنی !
شتـــــــــــــــرق !
ارشام ظرفی رو که داشته برقش می نداخته رو ول می کنه و چوبدستی شو از جیب رداش می کشه بیرون و میگه :
من دیگه یه لحظه هم این جا نمی مونم ! رواااااااااااااااانی !
لرد روشو برمیگردونه تا شاهد از دست دادن یه مرگ خوار دیگه نباشه ! منتظر شنیدن صدای طلسمی چیزی بوده ، ولی چون صدایی نمیاد روشو به سمت جایی که آرشام بوده برمیگردونه ، ولی ....

________________________________________________

هر هر هر اول پستم به خاطر این بود که خیلی خندیدم و این پست رو نوشتم !! ولی خنده به چی !؟ روش فکر کنین !


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۲:۴۸:۰۶

فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#8

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
آرامینتا: همتونو کباب میکنم میخورم ... آرشی به عنوان پیش غذا ... اوریک به عنوان غذای اصلی .... رابستن برای صرف دسر ... بقیتونم که میخوام بیشتر شکنجه بدم حالا حالا ها نمیخورم اول صبر میکنم حسابی چاق و چله بشید بعد ...
سارا و ارامینتا
(نکته: آرامینتا هم متوجه شده بود گوشت بادراد خوردن نداره)

بلافاصله همه مرگخواران شروع به تقلا میکنند. اوریک و آرشی میزنند زیر گریه ارباب سعی میکنه خودشو از زنجیر ها خلاص کنه اما تلاشش بی فایدست. رابستن مشغول جیغ کشیدنه. بلا سعی میکنه از طریق حقوقی مشکل رو حل کنه. در اون میان فقط بلیز ریلکسه!
بلیز: واقعا من لذت میبرم.
سارا: این چی میگه؟
آرامینتا: مواظب باش حتما یه نقشه ای در سر داره.
بلیز: واقعا چه اراده محکمی، چه قدرتی، به این میگن آستکبار، به به ... من واقعا لذت میبرم! کاشکی منم اینجوری بودم.
آرامینتا: با منه ها
بلیز: من تمام مدت داشتم سعی میکردم به این جادوگرا بفهمونم این کارا آخر عاقبت نداره. ولی هیچکی به حرفام گوش نداد. حالا باید بکشیم.

ارامینتا: سارا ... بلیز رو ازاد کن بی گناهه. اصلا من نمیدونم بلیز چرا جادوگر شد باید ساحره میشد!
ملت
پس گذشت کسری از ثانیه بلیز ازاد شده بود و در کنار زندانی ها به سر میبرد.
لرد: بلیز بهت دستور میدم برگرد.... من اربابتم!
بلیز: نه من اربابی نمیشناسم! فقط معاون ذلیل وجود دارد و کسانی که از بودنش عاجزند.
ملت مرگخوار: ارباب ضایع شد
لرد: بالاخره که من از اینجا خلاص میشم ... آی ولم کنید . چرا انقدر این زنجیر ها محکمه ؟ کروشیو کروشیو!
آرامینتا: سارا ارباب رو آروم کن.
سارا: سوووهاهاهاها !

چند لحظه بعد
لرد
سارا
آرامینتا: خوب اینم از ارباب ... بلیز برو تو آشپزخونه مشغول به کار شو .. سارا تو هم برو مواظبش باش منم کمی خورده حساب با باقی مانده خائنین دارم که باید در اسرع وقت بهش رسیدگی کنم! حالا اگر مرگخوارای خوبی بودن شاید نخورمشون.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۱۶:۴۳:۵۴
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۱۶:۵۷:۲۱



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#7

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
مـاگـل
پیام: 173
آفلاین
آرامينتا جلوي در ايستاده بود و به لرد و مرگخوارايي نگاه مي كرد كه هر كدوم داشتن در يك جهتي مي دوييدن تا خودشونو قايم كنن.
آرامينتا در كمال خونسردي چوبدستيش رو بالا آورد و يك پاترونوس به شكل پيك مرگ! ظاهر كرد.

چند ثانيه بعد ارتشي متشكل از فاطي ها( زن هاي ممد ها(!))! جلوي آرامينتا بود!
- همشونو بگيرين!

اتاق اجتماعات!

مرگخوارا و لرد به همراه بلا(!) با زنجير هاي كلفت و ضد جادويي بر روي زمين نشسته بودن.
- عليه من توطئه مي كنين!؟
ملت به زنجير كشيده شده:

- خوب! از اونجايي كه من خيلي دموكراتم(!) تصميم گرفتم تا يك نفر ديگر رو هم بيارم...شايد اون با شما ها مهربونتر تا كرد

بين همه ي مرگخوارا نگاهايي حاكي از اميد رد و بدل شد! در همون لحظه با حركت دست آرامينتا زنجير ها هم باز شدندا!

- بزارين همكار جديدم رو معرفيتون كنم!

در سالن باز شد! يكدفعه نور سفيد رنگي درون همه ي اتاق تابيد. ساحره اي با قدم هايي نرم و آرام وارد اتاق شد.
همه از تعجب خشك شده بودند و به فردي كه وارد شده بود خيره نگاه مي كردن!

- خوشحال شدين!؟ سارا ي عزيز قبول كرده بياد براي مدتي به من كمك كنه تا شما انقدر زحمت نكشيد!

و صداي خنده هاي شيطاني دو ساحره آخرين چيزي بود كه شنيده شد!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۱۳:۴۸:۱۵


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#6

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
بلا :
ارامينتا كه سر تا پا خوني مالي شده مي گه : پسرا ! مي دونم كه هنوز دو سه نفر از شما ها هم گناهكاريد . اگه امروز مشكلي از شما ببينم به عاقبت بادراد دچار مي شيد . يالا بلند شين .:root2:
سپس از اتاق خارج شد وملت حاضر در اتاق براي لحظاتي به اين شكل در آمدند : ولي بعد بلند شدند وبه دنبال آرامينتا راه افتادن .
پسرا با دستور آرامينتا افتادن به جون خونه . بليز و لرد شيشه ها رو مي شورن و اوريك وآرشام دارن سرويس ها رو ساماندهي مي كنن .
بلا هم كنار آرامينتا نشسته و داره جون كندن بقيه رو تماشا مي كنه ودر همون حال سعي در ارشاد آرامينتا داره .
بلا : به نظرت اين پسرا خسته نمي شن ؟
آرامينتا : نچ .
بلا : آخه خيلي داري ازشون كار مي كشي .
آرامينتا : اين به نظرت كاره بلا ؟ يه دستمال ورداشتن دارن خونه رو گردگيري مي كنن و من بايد افراد خاطي رو شكنجه كنم و اين همه مرگخوارو رهبري كنم حالا كار من سخت تره يا كار اونا ؟ :root2:
بلا : البته كار شما .
آرامينتا : خوشم مياد آدم خوشفكري هستي ...من الآن بايد برم دست به آب ، پسرا رو داشته باش .
بلا : چشم .
بعد از رفتن آرامينتا ، ولدي به بلا گفت : تونستي ارشادش كني ؟
بلا : آره عذاب وجدان گرفته .
ولدي :
بلا : منظورم اينه كه...چيزه ...
سپس آب دهانش را قورت داد وگفت : نتونستم خيلي دختر بديه .
بليز : سر بادي چي اومده ؟
بلا : آرمينتا تيكه تيكه ش كرده وگذاشته توي فريز تا براي نهار بخوريمش .
پسرها :
ولدي : بايد يه فكري بكنيم .
بليز : فكر چيه ؟
ولدي : بلا برو در دستشويي روش قفل كن . يه طلسم هم بنداز بالاش تا نتونه بياد بيرون .
بلا : ارباب به سلامت باد .

چند دقيقه بعد :
صداي داد و فرياد آرامينتا از پشت در دستشويي بلندشده .
آرايمنتا : درو باز كنين .
مرگخوارا :
آرامينتا : صداي خنده مياد ...به چي مي خندين .
ولدي : به تويي كه توي دستشويي گير افتادي !
آرامينتا : اي نامردا!
ولدي و بقيه:
آرايمنتا با لگد به در مي كوبه ولي هيچ فايده اي نداره .
آرشام : يادته كه عين اژدها از ما كار مي كشيدي ؟ حالا بخور !
بليز : آرامينتا خوب بوق شدي ها .
ولدي : حالا ده بار بگو غلط كردم تا بيارييمت بيرون .
بوم
در دستشويي منفجر شد و آرامينتا با نگاهي مرگبار به پسرا نگاه كرد .
پسر ها :


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۱۱:۴۸:۵۴



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۹:۵۸ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
#5

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 195
آفلاین
بلیز که هنوز از ترس به خودش میلرزید:خداروشکر اوریک رو نبردن.اون که بدمزه تره.اصلا ممکن بود هممون مسموم بشیم.
طولی نمیکشه که بلاتریکس برمیگرده درحالیکه یک دسته از موهای بادراد در دستشه.
-خوب.فکر کنم بادراد آدم شد..حالا نوبت
شماهاست.توناسلامتی اربابی.خجالت نکشیدی قاطی این مرگخوارا شدی؟
ولدی سرشو پایین میندازه و با انگشتهاش بازی میکنه:من ...چیز..خوب..من فکر کردم بهتره حس همکاری....
بلا حرف ولدی رو قطع میکنه:آهای بلیز.برای چی خودتو پشت ارباب قایم کردی؟بیا بیرون ببینم.چرا رد هر خرابکاری رو که میگیریم آخرش به تو میرسیم؟
تلاش بلیز برای پنهان شدن پشت ارباب بیفایده است.
ولدی:چقدر بهت گفتم پیتزا نخور.ببین.شدی دو برابر من.نمیتونی قایم بشی.حالا خجالت نمیکشه هر روز باقیمانده پیتزای منو هم میخوره.بلا جان حالا میشه بپرسم چه بلایی سر بادراد اومد؟
بلاتریکس که از شدت عصبانیت ارباب و مرگخوار سرش نمیشد:نخیر نمیشه.بحثو عوض نکنین...که اینطور؟یه ساحره دیگه..هان؟ای نمک نشناسها.هر روز خدا براتون غذا بپزیم.بشوریم و بسابیم و آخرش شما به ما خیانت کنین؟بیچاره آرامینتا هر روز پنج صبح بیدار میشه که ببینه شماها بیدار شدین که به کارا برسین یا نه.هر شب تا دو بیدار میمونه که مطمئن بشه همه کارا رو تموم کردین.واونوقت شما...زود اعتراف کنین ببینم.شما تصمیم داشتیم به جای آرامینتای مهربون و فداکار کی رو بیارین اینجا؟
بلیز که از تلاش برای پنهان شدن دست برداشته بود سعی میکرد همچنان فاصله خودشو با بلا حفظ کنه:خوب..ببین..چیزه..منظور ما از یک ساحره دیگه...چیز بود...چیز...
بلا:کی؟
ارباب:مثلا خودت...
بلاکه درست متوجه حرف ارباب نشده بود:واقعا خجالت آوره.شماها لیاقت محبتهای آرامینتا رو نداشتین.همتون باید از خجالت بمیرین.شماها بهتر بود عضو محفل میشدید...طفلک آرامینتا..چی؟چی گفتین؟من؟ .راستش الان که فکر میکنم میبینم شما راست میگین..آرامینتا زیادی شما رو تحت فشار میذاشت. مثلا اگه مسئولیت اینجا با من بود اصلا مجبورتون نمیکردم اینهمه کار کنین.اونم بدون جادو.اصلا این آرامینتا خیلی بی انصافه.فکر نمیکنه شماها کلی کار و ماموریت ریخته سرتون.به استراحت احتیاج دارین.
بلیز که خیالش کمی راحت شده بود:حالا میشه بگی چه بلایی سر بادراد اومد؟
بلا: ...
قبل از اینکه بلا فرصت توضیح دادن پیدا کنه در باز میشه و آرامینتا وارد اتاق میشه...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.