wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: شنبه 14 مهر 1386 03:55
تاریخ عضویت: 1383/06/04
تولد نقش: 1397/05/24
آخرین ورود: چهارشنبه 4 اردیبهشت 1387 12:05
از: لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
پست‌ها: 704
آفلاین
باد سردي در هوا جريان داشت...با هر وزش تازيانه هايش را بر صورت مرد فرود مي آورد....او چاره اي نداشت چيزي جز يک ساک در دستش و آفتابه اي از خاطرات بر دوشش ديده نمي شد....صداي سوت قطار در فضا پيچيد و صداي هو هوي باد آن را در خود گم کرد...
مردي کريه با برچسبي که بر روي آن نوشته بود "طاقتم طاق شده داداش" از قطار پياده شد....چشمش به مسافر تازه و آفتابه اش افتاد که به سوي وي پيش مي آمد...گفت:پاسپورت،بيليت،مدارک شناسايي
کالين نگاهي به وي انداخت و گفت بفرماييد:اينم مدارک!
مرد لحظه اي به پاسپرت و مدارک شناسايي خيره شد که کاغذهايي بودند که روي آن به نحو بچه گانه اي عکس يک آفتابه و مقداري ريش و يک گراپ کشيده شده بود...سپس آن ها را با عصبانيت به سمت کالين پرت کرد و داد و کشيد:"اين چيه نقاشيه يا پاسپرت؟"
کالين در حالي که کيسه اي از گاليون در جيب مامور مي گذاشت گفت:ما سوات موات نداريم داداش خودت يه جوري درستش کن باقي مدارک رو چک کن
مرد به بيليت خيره شد...هيچوقت چنين بيليتي جلوي چشمش نيامده بود...بيليتي براي پارک کودکان...گفت مرد مومن مطمئني درست اومدي؟
کالين گفت:مگر اينجا خالي نمي رود؟من هيچوقت تو ايستگاههاي ديگر جا براي نشستن پيدا نکرد...
مرد گفت:آي کيو منظورش کساني است که از سايت مي روند...
کالين:به کجا؟
مرد گفت:هر جا که عشقشان بکشد
کالين:چه جالب يعني منو شهر بازي مي بري؟
مرد:به خرج خودت؟
کالين:همانا من مرد آسلامم و خرج نمي کنم...
مرد پس آن گاليونها چه بود که به من دادي؟
کالين:ساده اي اي فرزند آنها همه تقلبي مي باشدي
گفتن اين حرف همانا و پرت شدن کالين به بيرون قطار همانا...
و پيچيدن صداي مرد به همراه زوزه باد که مي گفت:تو غلط ميکني بخواي از سايت بري مرتيکه!من رو سرکار مي زاره!!!
و بدينسان بود که قطار خالي رفت و کالين از سايت نرفت
با تشکر از خودم
مسئول قطار بدل کاري که به جاي من خودشو بيرون پرت کرد
با تشکر از همه کسايي که بر مي گردن وسايت خودشونو تنها نمي زارن

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: جمعه 13 مهر 1386 22:49
تاریخ عضویت: 1383/04/15
آخرین ورود: دوشنبه 29 بهمن 1397 15:27
از: کنار مک!!!
پست‌ها: 1771
آفلاین
ریل باز ناله سر داد، قطار به چند باره شروع به حرکت کرده بود.

کسی از پنجره ها بیرون را نگاه نمی کرد. کسی بیرون از قطار اشک نمی ریخت. خالی بود، همه جا خالی بود. کسی به خداحافظی نیامده بود. مسافران قطار این حقیقت تلخ را خوب می فهمیدند، برای همین بود که سر به بیرون نمی بردند. خوب می دانستند که کسی برایشان دلتنگ نمی شود.
قطار حرکت می کرد، و صدای حرکت بر ریل آهنی همچنان به گوش می رسید. قطار می غرید، غرشش صداهای دیگر را در خود فرو می برد...ولی درون قطار، کسی حرف نمی زد که صدایش بخواهد شنیده نشود. همه ساکت بودند...همگی صمیمانه دوست بودند، ولی حرف نمی زدند. کلمات نمی توانستند سنگینی ای که بر دلشان سایه افکنده بود را بیان کنند. سکوت به تنهایی قادر به همه چیز بود. و بنابراین، فقط سکوت بود، و سکوت، و سکوت، و سکوت.....

---------
این پست مربوط به هیچ کس و هیچ چیز نبود...لطفا به خودتون نگیرین....و منم نمیرم از سایت...



پ.ن.آلبوس...متاسفم...قضیه چیه؟ میری یا شناسه عوض می کنی؟ نِمیری که یه وقت...!؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط چو چانگ در 1386/7/13 22:57:19
[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: جمعه 13 مهر 1386 21:18
تاریخ عضویت: 1385/11/26
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1386 14:09
پست‌ها: 281
آفلاین
آلبوس در زیر باران به قطار سرخ رنگ نگاه می کرد که این بار بر خلاف جهت دفعات قبل به سمت لندن حرکت می کرد.بغض در گلویش جمع شده بود ، به یاد خنده های ریموس لوپین ، همکار عزیز محفلی اش می افتاد.به یاد رفیق قدیمی اش ، پروفسور اسپراوت افتاد که از خوبی های هافل و بچه های گلش می گفت.او هم باید می آمد ، قرار بود دوتایی با همدیگر برای مدتی طولانی و بازگشت ناپذیر از هاگوارتز بروند.با صدای قدم های سهمگین از پشت سرش متوجه شد اسپی نیز آمده است.به یاد محبت های جغد هری و پدرخوانده وی افتاد.به یاد دستار استاد با سابقه هاگوارتز ، پروفسور کوییرل افتاد و به یاد آفتابه مرلین و کالین که در زمان تنهایی همدمش بود.اسپی درست به محض رسیدن به آلبوس ، بغضش شکست ولی او مجال صحبت به وی نداد و گفت:
-برویم..قطار داره حرکت می کنه.
و با همدیگر به سمت قطار سرخ رنگ حرکت کردند.
----
می دونم این پست من نیز بمانند پست های دیگرم در حد شخصیت آلبوس دامبلدور نبود.از همه معذرت می خوهم که فعالیتم اسفناک بود.قصدمن فقط و فقط کمک به رونق سایت بود که متاسفانه هرگز در آن موفق نبودم.از همه عزیزان معذرت می خواهم و از عزیزان زیر که نامشان را با داغ بر ذهنم حک کرده ام برای همیشه سپاسگزارم که به من عشق ورزیدن به سایت و رول را یاد دادند:

سیریوس بلک(همیشه مدیون کمکهای شما در رول هستم) ، پروفسور کوییرل(زحمات بی شائبه ایشان من را در سایت پرورش داد) ، ریموس لوپین(داداش گلم) ، هوریس اسلاگهورن (هنوزم سبک نیوچرچ رو یاد نگرفتم) ، بلیز زابینی ، ادوارد جک ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، پروفسور بینز ، اسکاور ، کریچر ، مرلین کبیر ، دنیس ، اما دابز ، ویولت بودلر ، ادوارد بونز ، آبرفورث دامبلدور ، لارتن ، لیلی اوانز ، سینیسترا ، ایگور کارکاروف ، اریکا زادینگ و همه عزیزان هافلی ، گریفی ، محفلی و تمامی کوییدیچ بازان گرامی.

برای همیشه در قلب من جا دارید.موفق باشید.با احترام.
نازنین

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1386/7/13 21:20:08
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1386/7/13 21:21:33
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1386/7/13 21:23:55
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: شنبه 7 مهر 1386 16:00
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
سكوت آنجا را فرا گرفته بود..غم از دست دادن هوريس و ماندانگاس و گراپ در دلش مانده بود.تنها در اتاقي 4 نفره نشسته بود و به فكر فرو رفت.صداي ملايم باد از تنها رخنه كوچك اتاقك به درون ميامد و صداي حركت قطار رو به ملودي زيبايي شبيه كرده بود.

ياد زمان هاي قديم سايت افتاد.زماني كه دوستي ارزش خاصي در جادوگران داشت.با دست اشك جمع شده در چشمانش رو پاك كرد.او هم مي بايست برود.ديگر چيزي يا كسي نيست كه به خاطرش بماند.ديگر تفريحي نيست و همش عصبانيت در جمع آنها باقي مانده است.جادوگران به طور كلي تغيير كرده بود.

چمدانش را بست.لباسش را كه حالا تنگ هم شده بود پوشيد.انگار آن لباس هم ميخواست او را نگه دارد.بيش از اندازه سنگين شده بود و مانع حركتش ميشد.در رو باز كرد و به بيرون رفت.صداي شادي و سرور آنجا به گوش ميرسيد.ماندي و هوريس و گراپ سوار قطار شده بودن و در حال ترك آنجا بودن..ترك به جايي نا معلوم!ايگور كشان كشان خود را به قطار رساند.دست هوريس رو گرفت و سوار بر قطار شد.حالا آنها تكميل شده بودن.فقط سالازار مانده بود.او هم با آنها مي آمد.پس جاي خالي او را نگاه داشتن و به افق دور دست سرزمين خيره شدن.آنجا مقصد نهايي آنها بود.اي كاش ميتوانستن روزي برگردند!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: شنبه 7 مهر 1386 15:39
تاریخ عضویت: 1385/11/22
آخرین ورود: جمعه 2 دی 1401 19:56
پست‌ها: 433
آفلاین
مه عجیبی تمام مسیر طولانی جنگل را پر کرده است ، درختان سر به فلک کشیده آسمان را خراشیده اند و جانوران شب که در میان آنها به شب زنده داری مشقولند ، موسیقی هولناک طبیعت را اجرا می کنند . درشکه کوچک و اربابی در مسیر حرکت میکند و صدای بدنه کالاسکه به همراه ثم های اسب نزدیک ترین صدایی است که در بین صدای جانوران قابل تشخیص است .

همینطور در مسیر حرکت میکند و نمیداند پایان راه کجاست ، فقط هر چه جلو تر میرود ، مسیر به نظر بهتر میشود و کم کم جنگل تاریک و مه گرفته به دنیای زیبایی تبدیل میشود ، دنیایی خالی از زشتی ها ، ناگهان درشکه در چاله میرود و تکانی شدید میخورد ، طبیعت وحشی دوباره باز میگردد ، پسرک نگاهی به اطراف میکند ، ظاهر دنیای زیبا بر چهره پلید سکونت گاهش آشکار میشود .

پس تصمیم گرفت برگردد ، اینجا جای ماندن نبود ...
.....

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: جمعه 6 مهر 1386 22:01
تاریخ عضویت: 1386/03/15
آخرین ورود: شنبه 7 مهر 1386 17:44
از: گاراژ اجاس
پست‌ها: 130
آفلاین
بر خلاف همیشه،در مغزش فکر بزم پس از رزم را سرکوب میکرد.جنگی در کار نبود.همه ی سرباز ها،زمانی سلاحشان را بر زمین میگذارند.او همینک تصمیم گرفته بود که سلاح را به خاطره ها بسپارد.

هورریس اسلاگهورن تمام وسایلش را جمع کرده بود:قدح اندیشه و یک کاغذ سفید.

ناراحت بود،اما نه آنقدر که از زندگی نا امید باشد.سعی میکرد ذهنش را از هرگونه اندیشه ای خالی کند.دوست نداشت به آینده اش بیاندیشد.

تنها این شعر، اجازه ی تردد در کوچه های پرپیچ و خم مغزش را داشت:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم.
ببینم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟



ایستگاه قطار خالی بود.چند تکه ابر نازک،گونه ی آسمان آبی را مورد نوازش قرار میداد و بلبل های لانه کرده در شکاف میان اجر های ایستگاه،آواز خود را به همه ی ذرات محیط تقدیم میکردند.
مرد میانسالی با سری طاس و سبیل های بلند ،به سمت پله های قطار حرکت میکرد.هیچ فردی برای خداحافظی با او نیامده بود.


سر را در میان دو دستش مخفی کرد.دوست نداشت از پنجره قطار،بیرون را نگاه کند.دوست نداشت به ایستگاه بدون جنب و جوش بنگرد.دوستانش دیگر نمی آمدند.
صدای سوت قطار،سراسر ایستگاه را زیر قدم های خود نهاد.

تق....تق.....تق
هورریس سرش را بالا آورد.جمعیت زیادی در کنار قطار ایستاده بودند.برای چند ثانیه با حیرت و بهت،به بیرون از قطار خیره شد.
سیریوس بلک،ادوارد جک،سالازاراسلیترین،پرسی ویزلی،ماندانگاس فلچر،ایگور کارکاروف،کالین کریوی،فنریر گری بک،لی جردن،سینیسترا،لیلی اوانز،جولیا تراورز،دراکو مالفوی،آناکین مونتاگ،رودولف لسترنج،بلیز زابینی،بلاتریکس لسترنج،لوییس لاوگود،استرجس پادمور،مرلین کبیر،گراپ،بارتی کرواچ،لودو بگمن،پرفسور اسپراوت،لارتن کرپسلی،جرج ویزلی،اسکاور،ویولت،ادوارد بونز،خون آشام،درک،نیکلاس استنبرگ،بادراد ریشو،بلرویچ

همه آمده بودند.و چهره ی هر یک از ایشان،قسمتی از قدح اندیشه اش را به خود اختصاص میداد.تنها دارایی اش، آن ها بودند.صد ها ارسالش،صدها شناسه اش،فدای تار موی هر یک از ایشان.


سیریوس با سنگی به شیشه میزد.
تق...تق....تق
سیریوس:کجا میری داوشم؟

هورریس:هرجا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز،چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن.ز سیلی خور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.

بیا ای خسته خاطر دوست.ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توش برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم....

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: سه‌شنبه 12 تیر 1386 23:43
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
قطاری رد میشد..پر بود ولی چه خالی از مقداری دوستی و معرفت!چه پر ولی خالی میرفت از 2 سال پیش!

چه خالی میرفت و به فکر سالهای پیش سایت بود..چقدر خوب بود!دعوا و جشن ها و پست ها همه چی بهتر از الان بود!و چه پر میرفت از آه و ناله دوستان و کسانی که هنوز هستند و اون موقع رو هم دیده اند!

هر سال ضعیفتر شد!هر سال با بار کمتری رفت و هم اکنون چه خالی میرود!خیلی خالی!انتخاباتی بود!دعوایی بود ولی در مسنجر،دوستانی خوب!دشمنان خونی سایت با هم دوستانی صمیمی بودند!رولهایی زیبا که اگر هم سطحش از الان پایین باشه ولی خیلی بیشتر کیف میداد!

چه سوژه ها آمدند و رفتند ولی واگن آنها خالی میرود!حیف که جبران اینها سخت است!حیف و حیف و حیف!

و در آخر این جمله در قطار پر بود:

"چه دوستانی بوده اند که با یک مورد کوچولو در سایت با آنها قهر کرده اند!چه دوستانی بوده اند که ابتدا قربون صدقه هم میرفتند و حالا سایه هم را میزنند"

شاید باید این جمله را بهتر و کوتاه تر بگم:
"قدرت چیکار میکند!"

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: یکشنبه 3 تیر 1386 12:39
تاریخ عضویت: 1385/10/14
آخرین ورود: شنبه 13 مهر 1387 20:30
از: پایان...
پست‌ها: 121
آفلاین
می آیند و می روند، اما نه همه مانند هم...

عده ای در این قطار مصیبت زده و غم بار با توشه ای اندک اما تجربه ای گران سفر می کنند و اینان همان خانه به دوشانی هستند که گاه گدار سوار بر این قطارند و گاه پا در مرز هایی دگر می گذارند.
و عده ای با توشه ای عظیم اما تجاربی اندک سفر میکنند اما به هنگام پیاده شدن از این مرکب آهنین همگان با چشمانی اشک آلود و دلهایی فشرده بدرقه شان می کنند و یاد اینان مدت ها باقیست...

عده ای دیگر به هنگام حرکت قطار ترمز اضطراری را می کشند تا خودی نمایان کنند و اینان نیز به نحوی دیگر در یاد مسافران می مانند ولی عده ای سعی در برقراری نظم دارند و همواره در حال آرام کردن مسافرینند تا در قطار مشکلی ایجاد نشود...لیکن همگان این افراد را ریشخند خود کرده و ناسزا ها نثارشان میکنند.

در این قطار عده ای کودک سرخوش وجود دارند که دائم در حال درگیری با یکدیگرند و غذاخوری قطار را بر سر گذاشته و مخل آسایش مسافران می شوند.هدایتگران قطار این کودکان را هر روز از قطار بیرون کرده و یا به داخل دستشویی می اندازند، اما این کودکان والدینی مرفه و قدرتمند دارند که در هر حال آماده تامین رفاه کودکان خود هستند.

اما هدایتگران قطار و مسئولین کنترل بلیت تنها حکم افرادی دارند که به چهرهء بیرونی قطار رسیدگی کرده و بزکش میکنند تا از آن عروسکی دلبر و افعی ای خوش خط و خال بسازند.اینان حکم عروسک هایی خیمه شب بازی دارند که به صورتشان ماسک موجودات هراس آور زده اند...

و چه بدبختند مسافرانی که میخواهند آسوده به مقصد برسند!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[b]The sun enter
Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: یکشنبه 3 تیر 1386 12:08
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
هییییی...!

ساعت ها،دقایق و ثانیه های زیادی در این سایت بودیم..خوش بودیم و میخندیدیم..دراکوئی بود،گیلیدی بود،اون سیاه اسموت بود!بلا بود!حاجی و مک گوناگل! و حمید و اینا!چقدر زود گذشت!

اون موقع قدر ندونستیم و همش دعوا ودرگیری داشتیم..وزارت گیلیدی عوض شد چو آمد!او هم رفت..دراکو آمد او هم رفت..ققنوس آمد او هم رفت!

مرلین اومد لرد شد دوران خوبی داشتیم..اقتدار مرگخواران بود و بس...سرژ اومد و داستان های جالب موقع خودش!...بووبو امد که البته من آن زمان رستگار شده بودم و ای کاش دیگر بر نمیگشتم و به رستگاری ادامه میدادم!پویان آمد و قدرت لردیت دوباره..اقتدار و جذبه و در عین حال مهربان!حسینی آمد بعد او..او هم اینقدر خوب بود که زمانی که رفت باورمان نمیشد..با ان معاونان خوبش!لوسیوس آمد لرد شد..بالاخره برای اولین بار شدیم مشاور و صدر کارهای سیاهان!اگر چه این آرزو بود در دل ما از زمان مرلین!

ولی چه دیر رسیدیم به آرزوهایمان!زمانی که دیگر کسی نبود که بین ها آنها افتخار باشد کار ما!

نظارت رو گرفتیم..!از خوشحالی بال در آوردیم و کلی خوشحالی اینا!ولی 8 ماه بعدش متوجه شدیم که دیگر نظارت هم ابهت قبلی را ندارد!ای کاش راهی بود که میتوانستیم برگردانیم و خوب کنیم و بهبود ببخشیم!حیف ...!

امروز دیگر حرفی برای گفتن نداریم..اینقدر نا امید هستیم که نمی توانیم حرف بزنیم...!!

در آخر فقط یک کلمه میگم:

خدا یا!کمک کن همراه سایت روزهای خوبی در تابستان امسال داشته باشیم!

اگر چه میدانیم برآورده شدن این دعا بسیار سخت است ولی ما تلاشمان را میکنیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: و چه خالي ميرفت !
ارسال شده در: چهارشنبه 30 خرداد 1386 20:39
تاریخ عضویت: 1384/10/09
آخرین ورود: دوشنبه 19 آذر 1386 14:17
از: تالار اسلیترین
پست‌ها: 165
آفلاین
و چه خالي ميرفت كوله بار عشقه من به دوردست ها .
و چه پر بود دل من از عشق هاي تو خالي و خالي بود!!!
و چه شب ها كنارش بودم و روز ها به فكرش.
و چه حسي دارم؟
و چه مي انديشم؟
و خالي چه خواهم كرد؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟