قرون وسطی
یونان( یکی از دهکده های جنوب پاتراس)
یک ساعتی از شب می گذشت و آسمان همچنان مملو از ابرهای خاکستری شده بود؛ هوا تاریک بود و گهگاهی زوزه ی جانوری شب رو سکوت را در هم می شکست.
کالسکه ای سیاه رنگ در حال نزدیک شدن به دهکده بود.
دهکده سوت و کور به نظر می رسید، در اکثر خانه ها از جا کنده شده و دیوار بعضی از خانه ها به کلی ریخته بود.
هر اتفاقی در اینجا افتاده بود آنقدر هراس انگیز و خوفناک بود که سازمان جادوگران، خود مامور رسیدگی به این موضوع را بر عهده گرفته بود.
چند روزی می شد که پاتراس به خاطر شایعات دهشتناکی در نا امنی و خفقان به سر می برد.
زمزمه های گمنام از موجودی اهریمنی که نگاه زهرآگینش، تنها مرگ را به ارمغان می آورد.
اگر هر چه زودتر این شایعات فیصله پیدا نمی کرد، ممکن بود یونان، در خطری جدی و بزرگ قرار بگیرد.
چکمه هایی چرمین بر روی زمین گلی فرود آمد،مردی شنل پوش از کالسکه پیاده شد و به سمت نزدیک ترین خانه ای که در سمت راستش بود قدم برداشت.
شنلش سرخ فام و موهای مجعد سیاه رنگش تا زیر چانه اش می رسید. ته ریشی بر صورتش داشت و درخششی خاص در چشمانش هویدا بود.
مرد شنل پوش که مرهولت نام داشت، چوب دستی اش را در اورد و وارد خانه ی بدون در شد.
خانه تاریک تر از آن چیزی بود که فکرش را می کرد.
- لوموس...
نور ضعیفی از چوب دستی ساطع شد و باعث شد اجسامی که در چند متری مرهولت قرار داشتند به خوبی دیده شوند.
سکوتی که بر خانه حکم فرما شده بود غیر طبیعی به نظر میرسید،بر روی دیوار تابلوهای قرار داشت که موضوعشان حکایات مذهبی و... بود.
مرهولت بعد از کمی جستجو، دری چوبی بر کف یکی از اتاقهای خانه پیدا کرد.ظاهرا تنها راه ورود به زیر زمین در مقابل چشمانش قرار داشت.
در آن لحظه حتی صدای قلبش را هم می شنید، تردید ها را از خود دور کرد و وارد زیر زمین شد.
پله ها خاک گرفته و تارعنکبوتهایی بزرگ در گوشه ی دیوار تنیده شده بودند؛ هنوز چندین پله تا آخر مانده بود که بوی تندی به مشامش رسید.
چینی به پیشانی اش انداخت و محتاطانه حرکت کرد که ناگهان صدای بلند رعد و برقی او را از جا پراند و باعث شد چوب دستی اش از دست اش بیفتد.
- لعنتی... همینو کم داشتم...
مرهولت در حالی که دست راستش را به دیوار گذاشته بود ناسزا می داد و از آخرین پله پایین آمد؛ دیگر پله ای در کار نبود.
او به زیر زمین رسیده بود، هوای آنجا بسیار سرد و نمناک بود!
- بدون چوب دستی هیچ کاری ازم ساخته نیست... نمی دونستم که ما جادوگرها بدون یک تکه چوب، مثل یک گرگ بدون دندان میشیم.
مرهولت بر روی زمین زانو زد و کورکورانه بدنبال چوب دستی اش گشت، هنوز اثری از چوب دستی نبود همانطور که می گشت دستش بر روی مایعی غلیظ لغزید، سریع دستش را عقب کشید... بوی گندیدگی به مشامش میرسید ولی با این حال دست خیسش را نزدیک صورتش برد تا از ماجرا سر دربیاورد... نــــــــه غیر ممکن بود که بوی خون را تشخیص ندهد... او دستش به خون آغشته شده بود.
بر سر جایش میخکوب شد و از ترس به خود لرزید، همچنان سکوتی آزار دهنده بر زیرزمین حاکم بود...
نه بی فایده بود باید هرچه زود تر کاری میکرد، با ترس و دلهره کمی به جلو رفت که چیزی زیر انگشتانش قرار گرفت.
بارقعه ای از امید بر دلش راه یافت.
- عالیه... بهتر از این نمی شه... لوموس
ناگهان فضای اطرافش در برابرش هویدا شد، او در یک زیر زمینی قرار داشت که بی شباهت با کشتارگاه نبود! چند متری جلوتر از خودش جسد چندین مرد و زن بر روی زمین افتاده بود، همه غرق در خون بودند.
تا بحال با چنین منظره ی وحشتناکی روبهرو نشده بود.
اجساد به وحشیانه ترین صورت ممکن از هم دریده و متلاشی شده بودند.
- خدای من... اینجا دیگه چه جهنمیه! ... چی میتونه اینکار رو کرده باشه...!
متوجه حرکتی از گوشه ی چشمش شد، سریع برگشت و چوب دستی اش را جلویش گرفت...
چیزی نبود...! لحظاتی بی حرکت ماند، نه واقعا خیالاتی شده بود.
-باید هر چه سریع تر انجمن رو در اطلاع بذارم جنایت عظیمی در یک دهکده ی کوچک... اکسپکتو پترانوم
سپر مدافعش به شکل بلبلی در آمد و از میان دیوار عبور کرد.
وقتی برگشت متوجه حفره ی عظیمی شد که در میان سایه ها غلتیده بود.
- این دیگه چه کوفتیه...
کمی نزدیک تر شد باز همان لرزش خفیف در هوا را حس کرد... چیزی در آن زیر زمین قرار داشت، او را زیر نظر گرفته بود، چیزی که تنها بوی مرگ می داد.
آب دهانش را قورت داد و چوب دستی اش را تکان داد تا بلکه بتواند منشاء این حس شوم را مشاهده کند.
باز هم بی فایده بود... با ناامیدی برگشت که ناگهان با دهشتناکترین صحنه ی زندگی اش روبه رو شد...
فلس های سبز رنگ، دو چشم بزرگ به رنگ یاقوت و نیشهایی به سفیدی ماه...
و آن چیزی نبود جز باسیلیسک
دیگر مرهولت زنده نبود تا عامل این جنایت را از میان بردارد و قاتل را شناسایی کند، اکنون او خود جزیی از این کشتارگاه سرخ رنگ شده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
البته نوشته شما فن فیکشن هستش. انصافاً هم اگه نوشته خودتونه، فن فیکشن خوبیه. اما خب برای فن فیکشن انجمن فن فیکشن هست و اونجا میشه گذاشت فن فیکشن رو. اینجا بیشتر به منظور ورود به ایفای نقشه و بر اساس اون عکس داده شده در پایین تر، باید نمایشنامه بنویسید. لطفاً درباره محتوای عکس فن فیکشن بنویسید.
تایید نشد.
به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.