هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
اتاق سالازار

-چقدر اینا بی درکن! چقدر بی شعورن! جلوی مرده حرف از غذا میزنن، نمیگن ما هم دل داریم دلمون میخواد...راستی مرده که دل نداره!

سالازار گوشش رو به سینش نزدیک کرد و گفت: نه! صدایی نمیاد. دل ندارم، دلم نباید چیزی بخواد.


پشت در اتاق سالازار

-ایوان، در!
-چی ارباب؟
-انتظار داری ارباب درو بزنه؟
-چشم ارباب!



اتاق سالازار


تق تق!


-من مردم!

-سالازار ارباب می خوان شما رو ببینن.

-تویی نوه جان؟...من مردم!

لرد ولدمورت بدون اینکه سالازار اجازه بده گفت:ایوان درو باز کن!

در باز میشه و لرد ولدمورت، جدش رو در حالی میبینه که روی تخت دراز کشیده و یک ملافه ی سفید روش هست و یک چاقو رو خودش گذاشته.

-جد گرامی؟ این چیه رو خودت گذاشتی.

-نوه ی گلم فکر میکردم به اندازه ی کافی پلید و خلافکار بارت آوردم که مراحل ابتدایی ظالم بودن رو بلد باشی. یعنی تو نمیدونی این چاقوهست؟

-جدم هستی، حرمتت رو نگه میدارم ولی اگه کسی به ظالم بودن من شک بکنه، میره تو وایت لیستم! میدونم اون چیه چرا گذاشتی روخودت؟

-من مردم!

-شک نداشته باش که زنده ای!

-تام سخته ولی باید قبول کنی ... من مردم!

لرد ولدمورت با خود گفت اگه بگم می خوایم ببریمت پیشه روان پزشک که دوباره میگه مرده که دیوونه نمیشه! بعد از اندکی تامل، خطاب به سالازار میگه: جد گرامی، می خوام ببرمت جایی که مرده هارو میبرن!

-قبرستون؟

-نه یه جای بهتر... پر از حوری! ...آماندا کفشتو نشون بده!...همشونم از کفش ها میپوشن!...البته اونجا یکم سفیدی زیاده ولی میشه باهاش کنار اومد.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۷:۰۲:۳۱
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۷:۱۴:۳۰
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۷:۱۸:۱۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
قرون وسطی

یونان( یکی از دهکده های جنوب پاتراس)


یک ساعتی از شب می گذشت و آسمان همچنان مملو از ابرهای خاکستری شده بود؛ هوا تاریک بود و گهگاهی زوزه ی جانوری شب رو سکوت را در هم می شکست.
کالسکه ای سیاه رنگ در حال نزدیک شدن به دهکده بود.

دهکده سوت و کور به نظر می رسید، در اکثر خانه ها از جا کنده شده و دیوار بعضی از خانه ها به کلی ریخته بود.
هر اتفاقی در اینجا افتاده بود آنقدر هراس انگیز و خوفناک بود که سازمان جادوگران، خود مامور رسیدگی به این موضوع را بر عهده گرفته بود.

چند روزی می شد که پاتراس به خاطر شایعات دهشتناکی در نا امنی و خفقان به سر می برد.
زمزمه های گمنام از موجودی اهریمنی که نگاه زهرآگینش، تنها مرگ را به ارمغان می آورد.
اگر هر چه زودتر این شایعات فیصله پیدا نمی کرد، ممکن بود یونان، در خطری جدی و بزرگ قرار بگیرد.

چکمه هایی چرمین بر روی زمین گلی فرود آمد،مردی شنل پوش از کالسکه پیاده شد و به سمت نزدیک ترین خانه ای که در سمت راستش بود قدم برداشت.
شنلش سرخ فام و موهای مجعد سیاه رنگش تا زیر چانه اش می رسید. ته ریشی بر صورتش داشت و درخششی خاص در چشمانش هویدا بود.

مرد شنل پوش که مرهولت نام داشت، چوب دستی اش را در اورد و وارد خانه ی بدون در شد.
خانه تاریک تر از آن چیزی بود که فکرش را می کرد.

- لوموس...

نور ضعیفی از چوب دستی ساطع شد و باعث شد اجسامی که در چند متری مرهولت قرار داشتند به خوبی دیده شوند.
سکوتی که بر خانه حکم فرما شده بود غیر طبیعی به نظر میرسید،بر روی دیوار تابلوهای قرار داشت که موضوعشان حکایات مذهبی و... بود.
مرهولت بعد از کمی جستجو، دری چوبی بر کف یکی از اتاقهای خانه پیدا کرد.ظاهرا تنها راه ورود به زیر زمین در مقابل چشمانش قرار داشت.

در آن لحظه حتی صدای قلبش را هم می شنید، تردید ها را از خود دور کرد و وارد زیر زمین شد.
پله ها خاک گرفته و تارعنکبوتهایی بزرگ در گوشه ی دیوار تنیده شده بودند؛ هنوز چندین پله تا آخر مانده بود که بوی تندی به مشامش رسید.

چینی به پیشانی اش انداخت و محتاطانه حرکت کرد که ناگهان صدای بلند رعد و برقی او را از جا پراند و باعث شد چوب دستی اش از دست اش بیفتد.

- لعنتی... همینو کم داشتم...

مرهولت در حالی که دست راستش را به دیوار گذاشته بود ناسزا می داد و از آخرین پله پایین آمد؛ دیگر پله ای در کار نبود.
او به زیر زمین رسیده بود، هوای آنجا بسیار سرد و نمناک بود!

- بدون چوب دستی هیچ کاری ازم ساخته نیست... نمی دونستم که ما جادوگرها بدون یک تکه چوب، مثل یک گرگ بدون دندان میشیم.

مرهولت بر روی زمین زانو زد و کورکورانه بدنبال چوب دستی اش گشت، هنوز اثری از چوب دستی نبود همانطور که می گشت دستش بر روی مایعی غلیظ لغزید، سریع دستش را عقب کشید... بوی گندیدگی به مشامش میرسید ولی با این حال دست خیسش را نزدیک صورتش برد تا از ماجرا سر دربیاورد... نــــــــه غیر ممکن بود که بوی خون را تشخیص ندهد... او دستش به خون آغشته شده بود.

بر سر جایش میخکوب شد و از ترس به خود لرزید، همچنان سکوتی آزار دهنده بر زیرزمین حاکم بود...

نه بی فایده بود باید هرچه زود تر کاری میکرد، با ترس و دلهره کمی به جلو رفت که چیزی زیر انگشتانش قرار گرفت.
بارقعه ای از امید بر دلش راه یافت.

- عالیه... بهتر از این نمی شه... لوموس

ناگهان فضای اطرافش در برابرش هویدا شد، او در یک زیر زمینی قرار داشت که بی شباهت با کشتارگاه نبود! چند متری جلوتر از خودش جسد چندین مرد و زن بر روی زمین افتاده بود، همه غرق در خون بودند.
تا بحال با چنین منظره ی وحشتناکی روبهرو نشده بود.
اجساد به وحشیانه ترین صورت ممکن از هم دریده و متلاشی شده بودند.

- خدای من... اینجا دیگه چه جهنمیه! ... چی میتونه اینکار رو کرده باشه...!

متوجه حرکتی از گوشه ی چشمش شد، سریع برگشت و چوب دستی اش را جلویش گرفت...
چیزی نبود...! لحظاتی بی حرکت ماند، نه واقعا خیالاتی شده بود.

-باید هر چه سریع تر انجمن رو در اطلاع بذارم جنایت عظیمی در یک دهکده ی کوچک... اکسپکتو پترانوم

سپر مدافعش به شکل بلبلی در آمد و از میان دیوار عبور کرد.

وقتی برگشت متوجه حفره ی عظیمی شد که در میان سایه ها غلتیده بود.

- این دیگه چه کوفتیه...
کمی نزدیک تر شد باز همان لرزش خفیف در هوا را حس کرد... چیزی در آن زیر زمین قرار داشت، او را زیر نظر گرفته بود، چیزی که تنها بوی مرگ می داد.

آب دهانش را قورت داد و چوب دستی اش را تکان داد تا بلکه بتواند منشاء این حس شوم را مشاهده کند.

باز هم بی فایده بود... با ناامیدی برگشت که ناگهان با دهشتناکترین صحنه ی زندگی اش روبه رو شد...


فلس های سبز رنگ، دو چشم بزرگ به رنگ یاقوت و نیشهایی به سفیدی ماه...

و آن چیزی نبود جز باسیلیسک


دیگر مرهولت زنده نبود تا عامل این جنایت را از میان بردارد و قاتل را شناسایی کند، اکنون او خود جزیی از این کشتارگاه سرخ رنگ شده بود.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
البته نوشته شما فن فیکشن هستش. انصافاً هم اگه نوشته خودتونه، فن فیکشن خوبیه. اما خب برای فن فیکشن انجمن فن فیکشن هست و اونجا میشه گذاشت فن فیکشن رو. اینجا بیشتر به منظور ورود به ایفای نقشه و بر اساس اون عکس داده شده در پایین تر، باید نمایشنامه بنویسید. لطفاً درباره محتوای عکس فن فیکشن بنویسید.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۸:۳۱:۴۷

به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
اربابا!!!لردسیاها!!!ای سیاهترین سیاهان!!!ای...
میشه لطفا این پستو نقد کنین؟!


به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
بلا:نکن بچه،نکن...مگه بت نمیگم نکن؟!
بلا با چهره ای خشمگین از بچه مو قرمز که معلوم بود یک ویزلی است چشم برداشت و روبه محفلی ها کرد:
-شما ها اینجا چیکار میکنید؟کی گفته بیایید اینجا؟مگه شما کار و زندگی ندارید؟اصن کی شما ها رو اینجا فرستاده؟نــــــــــــکن!!!بهش...دست...نزن...کروشیو...چند بار بگم آخه؟! :vay:
یکی از محفلی ها از میان جمع بیرون پرید و با اعتماد به نفس روبه بلاتریکس کرد.
-خانم ما کار و زندگیمون همینه!!تعمیر و ساخت و ساز و این جور کارای ساختمونی...اگه میشه لطف کنیدو یه بار دیگه کروشیو،مروشیو هاتونو صدا نزنید.گازشون بدجور درد داره!!
بلا:چـ...چی؟؟؟شـ...شما ها...؟!کروشیو هام...؟!شما ها مطمئنید که حالتون خوبه؟؟مگه شما محفلی نیستید؟؟مگه دشمن ارباب نیستید؟؟مگه...!!
-نه خانم!ما هیچکدوم از اینا نیستیم و نمیشناسیم.حالا اجازه میدید بیاییم تو تا کارمونو شروع کنیم؟!
بلا که سر از کار محفلی ها در نمی آورد،جاگسن و آنتونین را صدا زد.
-جاااااااااگــــــســــــــــن...آآآآآآآآآنــــــتونیـــــــــــــــن؟!بیایید اینا رو بگردید!!مشکوک میزنن!
جاگسن و آنتونین که عواقب انجام ندادن دستورات بلا را میداستند،فورا جلو بلا ظاهر شدند.پس از ظاهر شدن دو مرگخوار،همهمه ای در میان محفلی ها به پا شد:
-دیدی؟؟
-اون...اونا ظاهر شدن!!
-چرا اینقد خنگ بازی در میارید؟؟آپارا...
حرف محفلی تمام نشده بود که بقیه با بیل،کلنگ،قاشق و گردگیر،از حرفش استقبال کردند!
جاگسن و آنتونی با تعجب به دعوا و جدال محفلی ها نگاه میکردند که بلا از آن ها دور شد و هنگام راه رفتن سرش را تکانی داد و موهایش را از جلو چشمش کنار زد.
جاگسن:اینا چشونه؟؟ینی واقعا نفهمیدن ما آپارات کردیم؟؟
آنتونی:منم نمیدونم...آخه مگه اینام جادوگر نیستن؟؟
تتتتتتتتتق دددلللللللنننننننننگگگگگگگگ بببننننننگگگگگ!!!
-سرتو بدزد!!!
-آآآخ...خیله خب آرومتر!!!

یکم اونورتر:نارسیسا،مورفین،ایوان

نارسیسا:چی شد ایوان؟؟پس چی شد این زنگ،استخون؟؟
مورفین:اه ه ه...بابا چه خبرته؟؟داشتم خواب میدیدم شی تا رای آولدم وژیر شدم...شاکت شید خب!!
ایوان در حالی که جمجمه اش را میخاراند،به نارسیسا ومورفین نزدیک شد.
ایوان:رفتم از یه مشنگ پرسیدم،این چیز عجیب و غریبو با هزار تا بدبختی و زور بم داد!!منم کشتمش!
نارسیسا با تردید و با نوک چوبدستیش ضربه ای به پشت وسیله زد.
-این چیه؟؟چطور کارمیکنه؟؟
-نمیدونم ولی هرچی که هست خیلی باحاله...نگا!وقتی دکمه این بغلو میزنم روشن میشه!
-باحال بودنش به من ربطی نداره،فقط پرتش کن طرف اون تابلو.مواظب باشی دقیقا بزنی به اون شماره هه!!
ایوان دستش را عقب کشید و بر روی هدف تمرکز کرد...زیر لب زمزمه میکرد:
-پسر،این آرزو تو بعد از تولید شامپو ضد شوره و عرضش به بازاره...فک کن تو مسابقات پرتاب دیسک المپیکی!!تو میتونی...تو میتونی پسر...!!!
مورفین:هی داداش...دقیقا شماله هه!!
ایوان که تمرکزش را از دست داده بود،گوشی را با اختلاف 2 سانت از شماره پرت کرد...
شترق!!!
نارسیسا:بفرما...به شماره نخورد که هیچی،داغونشم کردی!!حالا جواب بلا رو چی میخوایید بدید؟؟اما ما رو به عنوان شام ارباب زنده،زنده کباب میکنه...واویلا بدبخت میشیم!!


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۴:۳۹:۳۹
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۸:۰۴:۴۹
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۸:۳۹:۲۰

به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
از طرف لردولدمورت:

بلا در وا کن مویم
پشت در وا کن مویم
این چه در وا کردنه
این از اقبال مویه!‏

شاعر: از شاعران گمنام دهه شصت! ‏


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

فقط جادوگران است و کسانی که از درکش عاجز هستند!


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
-سلام آقای محترم.اگه ممکنه میخوام چند دقیقه وقتتونو بگیرم.میخواستم بدونم شما چیکار کردین که اینقدر متشخص به نظر میرسین؟
ایوان ردای لودو رو میکشه و توجهشو به خودش جلب میکنه.
-مطمئنی چیزی که میخواستی بدونی همین بود؟احیاناسوال دیگه ای نداشتی؟

لودو لبخند ملیحی میزنه و به سیبل که در اوج جذابیت و زیبایی درنزدیکی اونا ایستاده اشاره میکنه.
-اونو میبینی؟
-آره خب
-موهاشو میبینی؟چشاشو میبینی؟دماغ و دهنشم که میبین!من با این جذبه و فرهنگ و شخصیتم حتی اینم نتونستم تحت تاثیر قرار بدم!حالا نه که ازش خوشم بیادا.ولی خب.سنگین بود برام.

ایوان یک نگاه به سیبل میندازه و یک نگاه به لودو.و هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر متوجه میشه که حق با لودوئه و کلا رد شدن از طرف سیبل باید خیلی دردناک باشه و کلا بهتره آدم بره بمیره!
لودو وباره بطرف جادوگر متشخص برمیگرده.
-خب، کجا مونده بودیم؟من میخواستم شما بعد از گفتن راز زیبایی و براق بودن موهاتون و رموز شادابی پوستتون و ریزه کاریهای رفتار متشخصتون، اگه وقت کردین یه اشاره ای هم به این موضوع بکنین که تو زندگیتون بیشتر از همه از چی میترسین؟
جادوگر متشخص که از تعاریف لودو کاملا شارژ شده بود شروع به صحبت میکنه:
-خب، باید بگم که من هر روز صبح یک لیوان آب لیمو مینوشم و وقتی فقط به اندازه یک بند انگشت آب لیمو تهش موند، همون یک بند انگشت رو سه قسمت میکنم.یک قسمت به موهام و یک قسمت به پوستم و یک قسمتم توی چشمام میریزم که نگاههام ناقد و متشخص بشه و البته چیزی که من ازش میترسم خرد شدن شخصیتمه!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: یک سوال مطرح شده، متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
1.به کدام یک از خصوصیات خودتان افتخار میکنید:
الف)اصالتتون
ب)خوشبینی تون
ج)هوش و ذکاوتتون
د)مهربانیتون

۲.در صورت تکرار قصه ی سه برادر کدام یک را انتخاب می کردید:
الف)سنگ زندگانی
ب)شنل نامرئی
ج)ابرچوبدستی
د)دانش پس از مرگ

۳.از بین اشیا صندوق جادویی کدام را برمیدارید:
الف)کلید طلایی
ب)بطری زیبا و خالی
ج)کتاب نقره ای
د)شمیشر جواهر نشان

۴.هنگام عبور از پل با دوستان صمیمیتون غولی اجازه ی عبور نمیدهد آنگاه شما چه میکنید:
الف)تسلیم شدن و تعظیم کردن بدون هیچ جنگ و خونریزی
ب)پاسخ به معمای غول برای عبور
ج)داوطلب شدن برای مبارزه
د)عبور از پل دیگر که پس از عبور شما خواهد شکست(کم ظرفیت)

۵.از جادو برای چه استفاده میکنید:
الف)به دست آوردن قدرت
ب)در راه پیشرفت
ج)راحتی و آسایش
د)محبت و کمک به دیگران

۶.در برابر چه چیزی کمترین مقاومت را دارید:
الف)جهالت
ب)خواری
ج)گرسنگی
د)تنهایی

۷.از چهار جام کدام را مینوشید:
الف)جام پر از مایع خونی رنگ
ب)جام پر از مایع نقره ای رنگ
ج)جام پر از مایع شفاف یا بیرنگ
د)جام پر از مایع طلایی رنگ

۸.کدام را مورد دوست دارید قبل از بقیه مطالعه کنید:
الف)غول
ب)سانتور
ج)دیوانه ساز
د)انسان

۹.به کدام جادو علاقه خاصی دارید:
الف)جادوی سفید
ب)جادوی خاکستری
ج)جادوی سیاه
د)همه ی موارد

۱۰.از چه حادثه ای بیشتر می ترسید:
الف)از بین رفتن گنجینه ی دانشتان
ب)شکستن چوبدستیتان
ج)از بین رفتن کل زحماتتان
د)مرگ یکی از دوستانتان


به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۴:۴۶ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
فرستنده: اما دابز (خالتم جانم)

گیرنده: خواهرزاده جانم

موضوع: احوالپرسی

آدرس: شکم ارباب(!)



خاله جان، خوبی خانمی؟
دیشب که خوابیده بودم یهو دست راستم بدجوری درد گرفت. پاشدم ببینم چیه، دیدم بله جای گاز شماست!
یاد اون روزا افتادم که مامانت مینداختت توی اتاق درو میبست، بعد من برای اینکه نترسی میومدم یواشکی تو اتاق که تنها نباشی! بعد تو ِ نفهم(با عرض پوزش)، شروع میکردی به داد و بیداد که مامان. . . اَیی آییه (مامان، خاله هانیه(تو خونه هانیه صدا میزنن وگرنه همون اما ست)) جیغ و چنگ و گاز و . . .. خلاصه مامانت میومد منو مینداخت بیرون تورو دوباره تنها میذاشت!
شاید اگه انقدر حار بازی درنمیاوردی به خورد ارباب نمیدادمت. فقط این تجربه باشه که اگه غریبه دستتو گرفت، گفت بریم پارک، تو نری.

خالم، اونجا تو شیکم ارباب جات تنگ نیست که؟ راحتی؟ میدونم ارباب چایی زیاد میخوره، تو هم که از چای بیزاری و اصطلاحا بهش میگی دای جیززززز (چای داغِ)، ولی خالم کاریش نمیشه کرد. اگه از اونجا بیای بیرونم که زندگی برات زندگی نمیشه! اون وقت دیگه به جای ما مگسا دورت پروانه میشن.

خلاصه خالم همونجا بمون، می خوام صد سال سیاه همدیگرو نبینیم، اگه اونجایی که هستی قراره همدیگه رو ببینیم.

دوستدار تو
خالت






پاسخ به: دفتر توجیهات محفلیه (عضویت در محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۲
1- نظرتون درباره ی محفل ققنوس و انتظارتون از محفل ؟

سوال غلطه

2- چقدر به سرانِ محفل اعتقاد داری ؟ به چیشون اعتقاد داری دقیقا ؟

سوال غلطه

3- اگر یک طرف نجینی ( مار محبوب تام ) و طرف دیگه فوکس ( ققنوس محبوب دامبلدور ) باشه و در خطر باشن ، کدومشون رو نجات میدی ؟ چرا ؟

سوال غلطه

4- به نظرت قداست دامبلدور شکسته شده ؟

سوال غلطه

5- حدس میزنی اسم رمز ورود به دفتر دامبلدور چی باشه؟

سوال غلطه

6- انقدر شجاع هستی که تام رو ولدمورت صدا کنی یا هنوز هم بهش میگی اسمشو نبر ؟

سوال غلطه

ـــــــــــــ

گویند یکی از عوارض وزیر بودن و یا داشتن مدرک معادلش :)) اینست که هر سوالی جلوی آدم بگذارند غلط میبیند.

کما اینکه نیت ما خیر و قصد ما نیکوست



هوکی خجالت نمیکشی که الان که بعد از اینهمه مدت اومدی توی دفتر توجیهات و به ولدمورت پشت کردی و میخوای مشت محکمی توی دهانش بزنی ، اینطوری با جواب دادنت دفتر توجیهات رو به سخره گرفتی ؟! حداقل اسم رمز دفتر دامبلدور رو میگفتی ، اینو که دیگه مطمئناً میدونی ولی خب عب نداره ، این تو و این محفل و اونم مرگخوارا و لردِ کچلشون .

تایید شد
پرسی ویزلی



ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۱:۵۳:۳۹
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۷:۴۰:۲۱

آیینه خود بین
-------------------------------------
[url=http://www.jadoogaran.org/edituser.php]انجام اصلا�


پاسخ به: داستان های پنــچ کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۲
جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن او فرا رسیده بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. نقشه باید بی کم وکاست اجرا میشد حتی اگر مجبور به قربانی کردن خادمین خود می شد. سال ها بود که انتظار چنین فرصتی را می کشید. دیگر اجازه نمی داد هیچ چیز مانع او شود حتی...
- نه خواهش می کنم...نه!

افکار لرد با صدای فریاد زندانی پریشان شد. زندانی با لابه و زاری به پای لرد افتاد. بدنش از شدت وحشت همچون بیـد به لـرزش افتـاد. چهـره ی خون آلودش نشانه ی عذابش بود و ترس.

چهره زنداني با دیدن چوب دستی که به سویش نشانه رفته بود چون مردگان رنگ باخت و ناله ای از سر یاس سر داد. چشمانش لبریز از خواهش و تمنا شده بود.
- س...سرورم به من.....

اما هنـوز لب باز نکرده بود که دردی جانکاه تمام وجودش را در برگرفت.
- نــــــــــــــــــــــــــــــــه...خواهش...
- دالاهوف، میدونی معنی خیانت به لرد ولدمورت یعنی چی؟

نگاهش با سردی به پیکری که پیش رویش بر روی زمین افتاده بود، دوخت.
- نابودی و نیستی، دالاهوف!
-... .( سکوت)
- برادرت، آنتونین برخلاف تو ترجیح داده با دشمن من هم پیمان بشه... دشمن قسم خورده ی من!

نگاه خیره ی لرد حین ادای عبارت آخر حالتی مرگبار یافته بود. بدن مرد از ترس دچار رعشه شده بود و صدای به هم خوردن دندان هایش به گوش میرسید. لرد سیاه با صدایی ارام ولی دلهره اور به صحبت هایش ادامه داد.
- و تو با وجود اینکه می دونستی باید به سرورت خبر بدی... سکوت کردی.
- س...ر..ورم من...
- ساکت!
-سکوت تو به اندازه خیانت برادرت غیر قابل بخششه!

لرد عبارت آخر را فریاد زد. به دنبال آن سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد. ثانیه ها به قدر قرنی در گذر بودند. لرد سیاه چنان به لرزش بدن زندانی می نگریست که گویی از این نمایش وحشت غرق لذت شده است. در گوشه ای از ان اتاق دهشتناک، لوسیوس مالفوی آرام و بی صدا گوش به فرمان لرد سیاه بود. برای لحظه ای این گمان در مالفوی شکل گرفت که چرا لرد سیاه کار را تمام نمی کند. چوبدستی اش را کشید و به سمت دالاهوف نشانه رفت. آیا لرد سیاه قصد بازی کردن با قربانیش را داشت یا... مکثی کرد و چوب دستیش را پایین اورد.

لرد سیاه به سمت قربانی چرخید و به آرامی به سویش حرکت کرد. با هر قدمی که لرد سیاه بر می داشت دالاهوف بیشتر خود را جمع می کرد.
- با این حال... من تصمیم گرفتم فرصت دیگری به تو بدهم.

با گفتن این جمله، صورت مار مانند لرد سیاه حالتی ترسناک و شیطانی به خود گرفت.
- با این فرصتی که بهت می بخشم، باید وفاداری خودت رو ثابت کنی!

سایه ای از آرامش بر چهره ی درد کشیده ی دالاهوف افتاد و او بی آنکه تلاشی برای برخاستن نشان دهد در همان وضعیت خود را روی زمین کشید تا لبه ی ردای سیاه اربابش را لمس کند.
- س..سرورم..ممن..

دستان لرزان دالاهوف برای گرفتن ردا بلند شده بود که صدای سرد لرد سیاه بار دیگر شنیده شد.
- لوسیوس ما رو تنها بذار!
- سرورم!؟

چشمان سرخ رنگ لرد سیاه حالتی خشم آلود و مرگبار به خود گرفته بود. لوسیوس گیج از رفتار اربابش با ترديد از در خارج شد.
- خب ، دالاهوف ، بذار ببينم ...


ورودم به گريفيندور فقط يك دليل داره ؛
پـــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزي

only Gryff


ما شیفتگان خدمتیم، نه تنشگان قدرت


مدتی نیستم، امتحانات بدجوری وقتمو مشغول کرده.
از همه بچه ها عذر میخوام.

اما...
بر می گردم؛

پرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور و
بهتـــــــــــــــــر از همیــــــــشـــــــه






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.