هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (کلاوس.بودلر)



پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
#11
امتیازات جلسه‌ی سوم وردها و طلسم‌ها

ریونکلا
*لایتینا فاست: 29

گریفندور
*آرسینوس جیگر: 30 تمام!
دافنه مالدون: 24.5
آنجلینا جانسون: 29

هافلپاف
استوارت مک کینلی: 23
*رُز زلر: 29
دورا ویلیامز: 26.5
آملیا فیتلوورت: 28.5
جسیکا ترینگ: 26


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۶ ۲۲:۵۰:۰۹
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۶ ۲۳:۴۹:۵۷

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
#12
امتیازات و بررسی تکالیفِ کلاس طلسم‌ها و وِردهای جادویی

هافلپاف

جسیکا ترینگ: 26
چندتا مشکلِ نگارشی داشتی؛ مثلاً علائم نگارشی با کلمه‌ی بعدی فاصله دارن و نه قبلی. اما مهمتر: چیزی که راجع به رولت نفهمیدم، فلش بکت بود. اگر چند خط اول رول، درباره‌ی بعد از کلاس هستن، پس چطور می‌شه پیش از این چند خط، آملیا راجع به کلاس وردها صحبت کنه؟ و اما شاید بزرگترین ایرادِ رولت، در بحثِ پردازش داستان، سرسری برخورد کردن با سوژه باشه.

دورا ویلیامز: 26.5
چیزی که درباره‎ی رولت نفهمیدم، اون جمله‌ی «مرگخوار آینده» و اصلاً دلیلِ این شوخی‌ها بود. البته که شما باید با کسی شوخی می‌کردین، ولی توی رولت نتونستی توضیح بدی، چرا اون فردِ به خصوص رو انتخاب کردی. چرا دورا که اهلِ شیطنت نیست، بی‌مقدمه و بی‌مهابا چنین وردِ شیطنت‌آمیزی رو روی کسی اجرا می‌کنه؟ دلیلش چیه؟ این شاید چیزی که بود نتونسته بودی به خوبی در رولت توضیح بدی.درمجموع، خوب بود. آفرین.

آملیا فیتلوورت: 28.5
کاش کمی پیچیده‌تر و طولانی‌تر بود صحنه‌ی این شوخی. محدود به یک ورد نبود و اگر هم بود، بسط بیشتری پیدا می‌کرد.
با این‌حال، رولِ خوبی بود. سوژه پرداختِ خوبی داشت و از لحاظِ نگارشی هم مشکلی نبود. لایقِ یه 28.5یی. :)

رُز زلر: 29

عالی! حسابی خوشم اومد. تنها مشکلت عوض شدن گاه به گاهِ لحنِ روایتت بود. می‌دونم بی‌حواسی بود ولی حقیقتاً با یک مرور و ویرایش قابل حلّ بود، پس یک نمره کم شد. اما شوخیِ تسترالی خوب و خاصّی بود و این وجه تمایز رو دوست داشتم.
موفق باشی!

استوارت مک کینلی: 23
مهمترین ایراد رولت، بحثِ پردازش سوژه بود. ایده‌ی خوبی داشتی؛ اینکه کسی نتونه بخوابه، دلیلِ خوبی برای شوخی تسترالی جور می‌کنه ولی نتونسته بودی اونطور که باید از پتانسیل‌هاش استفاده کنی. به توصیفات توجه کن؛ به جزئیات؛ این‌ها چیزهایی هستن که یک رولِ طنز خوبی رو بوجود می‌آرن. سوژه رو بذار در مرکزیت، ولی در حاشیه‌اش پرورشش بده.
موفق باشی!

گریفندور

آرسینوس جیگر: 30 تمام!

از خونِ ماگل‌ها نوشِ جون‌ترت!
واقعاً ایرادی نمی‌تونم بگیرم. تنها رولی بود که «واقعاً» تونستم باهاش بخندم. توجهت به جزئیات، توصیفاتِ دقیقِ صحنه‌های چای ریختن، همه فوق‌العاده بود.

دافنه مالدون: 24.5
ایراداتِ نگارشی داشتی؛ لحنِ داستان از جدی به محاوره در حال تغییر بود؛ و همینطور در پردازشِ سوژه و توجه به جزئیاتی که در هر رولِ طنز واجبن، ضعفِ اساسی وجود داشت.
اینجا مهم پیشرفت و یادگیریه؛ به نظرم در قیاس با رول‌های اولت، داری کم‌کم جلو می‌ری؛ آفرین و موفق باشی.

آنجلینا جانسون: 29
بسیار خوب بود. ایده‌ی محوری‌ت رو خیلی دوست داشتم.

ریونکلاو

لایتینا فاست: 29

لایتینا! نکن دخترجان! نکن! با همه شوخی، با استادِ کم‌سنِ کم‌تجربه‌ی مظلوم هم شوخی!؟ تا دو روز، پهلوهام درد می‌کرد.
رولت (متاسفانه ) رولِ خوبی بود. راضیم. شروع خوبی داشت، پایانِ خوبی داشت () و خودِ شوخیِ تسترالی‌ت هم با وجودِ سادگی تونسته بودی موقعیتِ طنزی ازش در بیاری. آفرین. البته می‌تونم بگم کاش مفصّل‌تر و پردامنه‌تر بود این شوخی، اما با اینحال، درمجموع، پرداخت خوبی بود. با وجودِ تعرض به مقامِ شامخِ معلم، با رافت آسلامی-نِردی مواجه می‌شی، و عفو شاملت می‌شه و نمره‌ای از این بابت کسر نمی‌کنم. () با این حال، به دلیلِ همین بحثِ پردامنه‌تر بودن شوخی، و تنوعی که می‌تونست داشته باشه (و این که این پر می‌تونست تازه آغاز کار باشه)، یک نمره ازت کم کردم. ولی دست مریزاد؛ ایده‌ی پَر، تازه بود.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۶ ۲۱:۴۱:۱۳
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۶ ۲۱:۵۳:۳۰
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۶ ۲۲:۱۵:۵۸
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۶ ۲۳:۰۳:۳۱

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
#13
تدریسِ جلسه‌ی سومِ وردهای جادویی

صبحِ 3 اوت، یک صبحِ کاملا عادی و کسالت‌بارِ تابستانی، بود. جادوآموزانِ هاگوارتز هر یک پروسه‌ای تکراری را تا حضور به هم رساندن در کلاسِ وردهای جادویی طی کرده بودند؛ برخاستن از خواب در حالی که ناله‌ها و آه و فغان‌های اندوهگین و خشمناک‌شان فضای تالارهای خصوصی و خوابگاه‌ها را پر کرده بود؛ آماده شدن و سپس قدم زدن به سمتِ کلاسِ وردها که طبعاً خالی از غرولندهای معمول نبود. کلاسِ وردهای جادویی، آن هم ساعتِ 8 صبحِ روزی این چنین کسالت‌بار و «تابستانی»؟ (البته که ناراحتی آن‌ها بی‌دلیل نبود... کلاس‌های هاگوارتز در تابستان عادی شده بود اما از کسالت‌اش کاسته نشده بود.)

فضای کلاس و جادوآموزان، خواب‌آلود و کسل بودند. هر که سرگرمِ کاری بود. بعضی را سر را روی نیمکت گذاشته بودند و به آرامی چرت می‌زدند، برخی هم به شوخی و شیطنت‌های معمول مشغول بودند.

تمامِ حرکات و اصوات، به سادگیِ صدای بازشدنِ درِ کلاس، به سکوتی خیره‌کننده تبدیل شد. استادِ درسِ وردها، عجیب تاثیری بر جادوآموزان گذاشته بود. در کلاس با صدای خش‌داری باز شد. هیبتِ بلندقد، با لباسی بیش‌ازاندازه رسمی (یک ردایِ فاخر که نشانه‌هایی از کلاغی آبی رنگ و خطوطی بنفش‌فام داشت) و چهره‌ای آشکارا جوان، وارد کلاس شد. چند ثانیه‌ای گذشت تا جادوآموزان متوجه شدند دقیقاً چه اتفاقی افتاده و چه کسی وارد شده. دیدنِ چهره‌اش برای همه‌ی آن‌ها شگفت‌آور بود.

او ریونکلاییِ کرمِ کتابِ -به زعمِ بقیّه- خودشیرین و لوسِ مشهور هاگوارتز بود؛ باخواهری که از خودش هم شهیرتر بود. کلاوس بودلر. با همان چهره‌ی نسبتاً کودکانه و نه‌چندان بالغ‌اش، و با نگرانیِ آشکاری در نگاه‌اش. چند قدم بیشتر در ورودیِ کلاس نگذاشته بود که ایستاد؛ تمامِ کلاس را در یک نگاه، و سرسری ورنداز کرد. چهره‌های شگفت‌زده و متعجب، چهره‌های بی‌تفاوت و چهره‌های نه‌چندان خوشحال. توجهش جلب شد. لبخندِ کم‌رمقی بر روی چهره‌اش نقش بست. عینکش را سرجا محکم‌تر کرد و درحالی که سعی می‌کرد پاهایش را با شدتِ زیادی بر زمین نکوبد، به سمتِ تریبون و تخته‌ی سیاهِ کلاس، قدم برداشت. در مقابلِ حیرتِ همگان، و بهتی که مشخصاً در چهره‌ی بعضی جادوآموزان دیده می‌شد...

پچ‌پچ‌ها و زیرلبی‌ حرف‌زدن‌ها را خوب می‌شناخت؛ ایضاً محتوایشان را. اهمیتی نمی‌داد. بی‌تفاوت و درحالی که نگاهش مستقیماً به سقف و سپس تخته بود، روی پا به سمتِ تخته چرخید و با گچ نوشت: «جادو، و کاربردهایش -در جایی که فکرش را هم نمی‌کنید-»

آشکارا توجه همه جلب شده بود.

صدایش را صاف کرد. با صدای بلند و تشرگونه‌ای گفت: «سلام!» دوباره بی‌تفاوت از حاضرین، اما به‌ناگزیر، روبروی آن‌ها، ایستاد و تدریس‌اش را آغاز کرد.

- امروز، می‌خوایم کمی تلفیقی عمل کنیم. همون طور که احتمالاً به یاد دارید در جلساتِ گذشته، یاد گرفتید چطور بدون استفاده از جادو در یک موقعیتِ چالشی از پس مشکلات بربیاید. همین‌طور، یاد گرفتید چطور وِردی رو خلق کنید و در یک موقعیتِ خاص، از اون بهره بگیرید. امروز، می‌خوایم هر دوی این کار رو تکرار کنیم؛ اما تحت شرایطی بسیار به‌خصوص.
جادو، لزوماً برای مبارزه و اعمال شاقّه نیست؛ وردهای جادویی در تک‌تک لحظاتِ زندگی به کارتون می‌آن. این البته بدیهیه؛ اما یکی از اون وجوهِ غیرشایع‌ترِ وردها، استفاده‌های شوخ‌طبعانه است. این‌جا مشخصاً Prankها و شوخی‌های عملی رو مدنظر داریم. این‌که با استفاده از وردهای جادویی بتونیم سر به سرِ دوست‌ها و چه بسا رقیب‌ها بذاریم و مدتی اون‌ها رو مشغول کنیم یا به مضحکه‌ی بقیه تبدیل.
تصمیم‌اش با شماست. برای این دو هفته، لازمه که با استفاده از وردهای جادویی مشهور و معمول، یا اون‌هایی که خودتون ایجاد می‌کنین، یک موقعیّتِ شوخ به‌وجود بیارید و بلایی بر سرِ یکی دیگر از جادوآموزان. تنها تلفاتِ جانی هستن که ممنوعن؛ تا هر مرزی رو آزادید درنوردید؛ به هر وردِ مشهور و غیرمشهور و هر حیله و هر عملی، آزادید که متوسل بشین و با استفاده از اون بدیع‌ترین و خلاقانه‌ترین موقعیت‌ها رو پدید بیارین. بگذارید مثال بزنم؛ همین چند روز پیش، همونطور که احتمالاً برخی در این‌جا به خوبی مطلع هستن، خبرِ اتفاقی که به سر یکی از جادوآموزان، لینی وارنر، اومده بود رو شنیدیم. یک فردِ بسیار خلاق، با طراحی یک موقعیت، هنگامی وارنر در یک نقطه‌ی دقیق از سرسرای همگانی نشسته بود، با اجرای ترکیبی از چند ورد مختلف، اول یک ابر کوچیک ایجاد کرد که بدون توقف، برِ سر او می‌بارید. مخفیانه، وردِ شخصی برای «خشک‌نشدن» لباس بر روی وارنر گذاشته بود و در عینِ حال، بدون استفاده از جادو و صرفاً با به‌کارگیری «زبان»، تمام شبح‌های هاگوارتز رو مجاب کرده بود از درونِ بدن او رد بشن و سعی کنن حسِ سرمای مضاعفی رو بهش منتقل کنن. این یک مثالِ خوب از تلفیقِ وردهای مشهور، وردهای شخصی، و «عملِ غیرجادویی» خلاقانه‌ست. همچین نمونه‌ی کوچکی رو در نظر داشته باشین و به شکوه‌مندترین شیطنت‌ها فکر کنین...

پس از این نطقِ کوتاه، با اشارتِ چوبدستی‌اش، چندصفحه کاغذ بر روی نیمکتِ همه قرار گرفت.

- با استفاده از لیست‌های وردهای جادویی (مثلِ این)، چند وردِ مناسب رو پیدا کنین. سپس سعی کنین با استفاده از تعدادی از همین وردها (یا وردهای ساخت خودتون)، یک موقعیتِ خلاقانه رو ایجاد کنین که در اون کسی مضحکه باقی جادوآموزان بشه. بهتره از فضاهای عمومی برای عملی کردن برنامه‌ی شوخی‌تون استفاده کنین هرچند محدودیتی در این باره وجود نداره. فرصتِ گران‌بهایی در اختیارتون هست... به هر عظمتی که می‌خواید، شیطنت کنید.

خودش از شیطنتِ جمله‌ی انتهایی خنده‌اش گرفته بود اما سریع خودش را جمع و جور کرد. نفسِ عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت و در حالی که می‌توانست خشنودیِ تعداد زیادی از جادوآموزان از درسِ آن جلسه را زیر چشمی ببیند و پچ‌پچ‌هایی از «بلاهایی که قرار بود» بر سرِ بقیه بیاید را بشنود، کلاس را ترک کرد.

تکلیف:

1. با استفاده از وِردهایِ مشهوری که بلاهای عجیب و جالب به سرِ بقیه می‌آرن، یا با استفاده از وردهای شخصیِ خودتون، یک موقعیتِ «شوخیِ عملی» رو برای یک شخص طراحی کنید و اون رو در یک رول شرح بدید. (30 امتیاز)

طراحیِ کامل و دقیقِ اون شوخی، چینشِ جزئیات همچون یک پازل، و تشریحِ دقیقِ کاربردِ ورد از طریقِ روند داستان، و نتیجه‌ی نهایی، از فاکتورهای مهم هستند.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۲۳:۱۱:۳۵
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۲۳:۲۲:۲۳
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۲۳:۲۶:۲۵
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۲۳:۳۹:۳۰

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
#14
از اراشـده‌ی ریونکلاو!

1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و الخ...

پرفسور جیگر مضطربانه به سه برادر و جریانِ غرّای رودخانه می‌نگریست. او در دلْ نگران بود آیا همه چیز طبقِ برنامه پیش می‌رود؟ آیا کار همان‌طور که باید، اتفاق می‌افتد؟
همچو برادران، غرق در همین افکار بود که با سرعتِ عملی فوق‌العاده، که چندتا از دخترانِ سال‌بالایی را از قدرت و چابکی استادشان مبهوت ساخت، به سمتِ رودخانه دوید. در حین دویدن، فریاد زد «اَکیو» و در چشم‌به‌هم‌زدنی، یک دوربین فیلم‌برداری بسیار قدیمی، بالای سرش رسید، در حالی که در هوا، پابه‌پای او جلو می‌آمد. چند لحظه بعد، کنارِ رودخانه، پشتِ سنگی نه‌چندان سفید که البته به او دیدِ خوبی می‌داد، ایستاد. دوربین را بر روی یکی از گوشه‌های صافِ سنگ گذاشت. جایش را محکم کرد و دکمه‌ی ضبط را فشار داد. می‌خواست نفسِ راحتی بکشد که جادوآموزانِ جوگیرِ خردسالش را به یاد آورد. این‌بار که ذهنش بهتر کار می‌کرد، به سرعت آپارات کرد و قیدِ خودنمایی جلوی جادوآموزانِ دختر را زد.

کنارِ جادوآموزانش ظاهر شد. فوراً نگاهی به چهره‌هاشان کرد؛ همه یا ترسیده بودند یا هیجان‌زده؛ اما برای جادوآموزانِ خردسالش، هردوی این‌ها تنها یک معنا و نتیجه‌ در برداشت؛ چه ترسیده و چه هیجان زده، می‌شد دید که گوشه‌هایی از آن جایی که همه ایستاده بودند، کمی تا قسمتی خیس شده بود و بعضی رَداها آثاری از رطوبت داشت. []
در حالی که خنده‌ی شیطانی و خنده‌ی واقعی و صادقانه‌اش داشتند بر سرِ جای گرفتن بر صورتِ او مبارزه‌ای خونین می‌کردند، سعی کرد این خیس‌کاری‌ها را نادیده انگارد و سریع‌تر کلاس را منظّم کند. صدایش را صاف کرد. حالتی پُرجذبه -که همراه با کمی چاشنیِ نگاهِ تحقیرآمیز، مخصوصِ هنگامِ نگاه‌کردن به ماگل‌ها و خون‌کثیف‌ها بود- به خود گرفت. چهره‌اش جدّی شد و اندک خطوط چروک آن، واضح گشت. در حالی که سعی می‌کرد صدایش از حدّی بلندتر نشود، فریاد زد:
- ساکت!

و سپس سکوتِ مطلق... فریادش، به دلیل دوزِ بیش‌ازاندازه‌ی جذبه و ابهت، کارْ دستِ بعضی‌ها داد و این سکوتِ مطلق، حالا با صدای بعضی خیس‌کاری‌ها همراه شد.

آرسینوس جیگر، دوباره با خود کلنجار رفت که این حیفِ جادوها را به شلاقِ تمسخر، سیاه و کبود نکند. در دل، به خودش برای چنین ایثاری ناسزایی گفت و به سختی موفق شد چیزی به آن‌ها نگوید. ادامه داد:
- آروم باشین. این‌ها همش برنامه‌ریزی‌شده بوده. شلوغ‌کاری و هیجان‌زدگی‌تون رو اول لازم داشتم و حالا دیگه به دردم نمی‌خوره. الان فقط باید در سکوت جایی بشینین.

و در حالی که همه گُمان می‌کردند صحبتش تمام شده و داشتند پشتِ تخته سنگی، درختی، چیزی پنهان می‌شدند و آرام می‌گرفتند، رو به یکی از جادوآموزان -که برای حفظ آبرو، ناگزیریم نامش را پنهان نگاه داریم- کرد و آرام‌تر گفت:
- دِ لعنتیِ مادرسیریوس! طاقتم طاق شد! هنوز هم خیس‌کاری؟! مگه چطوری گفتم آخه؟ []

رویش را از کم‌ظرفیتان هاگوارتز برگرداند و درحالی که دلش می‌خواست این بی‌ظرفیتانِ زودهیجان‌زده‌شو، خون‌کثیف باشند، خواهران و مادران همه‌ی خون‌کثیفان را از دم، در دل به هم پیوند داد.

جادوآموزان، در زیر درختان، پشتِ سنگ‌ها و یا گوشه‌ای مشغول خیس‌کاری [بله، همچنان] بودند و یک‌ ساعتِ بعد را هر طور بود گذراندند. جیگر نگران بود. بخشی از نگرانی‌هایش حالا آرام گرفته بود چراکه دوربین را با موفقیت و در زمانِ -احتمالاً- درست سرِ جایش گذاشته بود، اما همچنان نگران بود که شاید اتفاقی بیفتد و همه‌ی برنامه‌ریزی‌هایش بر دودِ اژدها رود. در دل به‌خاطر سختی‌هایی که برای چندرتسترال این شغلِ معلمی می‌کشید، به شغلِ شریفِ دومش، پیوند زدن خواهران و مادران خون‌کثیفان مجازی در دلش، روی آورد و سعی کرد هر طور شده آرام شود. چند لحظه بعد توانست بر روی برنامه‌هایش تمرکز کند. دیگر زمانش رسیده بود...

از جایش در جمعِ دخترانِ سال‌بالایی بلند شد _در حالی که یک دلش می‌گفت برود و دیگری عاجزانه تمنّا می‌کرد که دقایقی دیگر هم در آن بُستان بماند. [] در همین حال، به سمتِ باقی جادوآموزانش رفت. -و او در همان لحظه، به این نتیجه رسید که آن نیمه‌ی اول دلش باید خون‌کثیفی چیزی باشد که این‌طور در راهِ وصال سنگ‌اندازی می‌کند. [ ]

با دستانش بقیه را به سوی خود فراخواند تا در نقطه‌ای گرد هم آیند و بتواند یک ‌بار صحبتش را به همه بگوید. چند لحظه بعد، رو به کلاس گفت:
- خُب... انتظارها به سر اومده. الان وقتِ یادگیریه. بیاین دنبالم.

با قدم‌های نه چندان بلند اما محکم و استوارش -که بر روی خاکِ خیسِ جنگل آثاری کاری و بلندمدت بر جای می‌گذاشت- به سمتِ رودخانه حرکت کرد. به‌خاطرِ سرعتِ کم جادوآموزان و علی‌رغمِ فاصله‌ی کوتاه و میلِ باطنیِ جیگر، چند دقیقه‌ای طول کشید به رودخانه برسند. جریان رودخانه آرام شده بود و خبری از پل سه برادر هم نبود. جیگر از خوشحالیِ چیزی که دوربینش ممکن بود ضبط کرده باشد، نه تنها در پوستِ خود که در چهار گوشه‌ی جهان هم نمی‌گنجید. با ذوقی و شوقی پاک و کودکانه -که فقط هنگامِ آزار و اذیت و قتل یک ماگل به سراغش می‌آمد- به سوی دوربین دوید.

فیلم‌برداری را متوقف کرد. دوربین را برداشت. سرش را بالا آورد و رو به جادوآموزانِ خسته، هیجان‌زده و خیسش، ایستاد. چند قدمی با آن‌ها فاصله داشت. چشمانش برق می‌زدند.
- دارین می‌میرین تا بفهمین چه خبره، نه؟ بدجور می‌خواید بدونید، نه؟

بالاخره فرصتش پیش آمد و خنده‌ای شیطانی کرد.
- خب، الان می‌تونیم به کلاسمون برسیم و راجع به یکی از جنبه‌های تاریخ‌نگاریِ جادویی صحبت کنیم. می‌دونین چرا نگذاشتم برین سمتِ سه برادر و برای نجاتشون کاری کنین؟

جادوآموزانِ بی‌چاره که روحشان هم از هیچ چیز خبر نداشت، فقط به نشانه‌ی نفی سر تکان دادند. جیگر که گویی خیلی دانستن و ندانستنِ آن‌ها برایش اهمیت نداشت، بی‌توجه ادامه داد:
- خب دلیلش این بود که می‌خواستم تاریخ به نحوِ دیگه‌ای رقم بخوره. به‌صورتی طبیعی اما برخلافِ سیرِ واقعیش.

بچه‌ها هنوز چیزی دستگیرشان نشده بود. جیگر با اشاره‌ی چوب‌دستی، یکی از درختانِ جنگل را به تخته سیاهی تبدیل کرد و روی آن با چوب‌دستی‌اش کلمات روبرو را تراشید. «تاریخ بالقوّه یا مجازی».
- اگر تا به حال فکر کردین که چطور می‌شد اگر مرگ به سراغِ برادرها نمی‌رفت،ريال پاسختون در این فیلم قرار داره. تاریخِ بالقوّه دقیقا پاسخ همین سوالاته؛ چه اتفاقی می‌افتاد اگر فلان اتفاق نمی‌افتاد؟ فایده‌اش اینه که به درکِ اتفاقی که واقعاً افتاد کمک می‌کنه.

چهره‌ی جادوآموزان حالا خبر از فهمیدن می‌داد. همه مشتاقِ دیدن فیلم بودند. جیگر با اشاره‌ی چوبدستی، تخته سیاه را به پرده‌ای برای نمایش فیلم تبدیل کرد و زیرلب چیزی خواند. فیلم، به روی پرده، به نمایش درآمد. همه، مبهوتِ آن‌چه می‌دیدند بودند.

روزهای بعد، در مدرسه، زمزمه‌هایی از آن تاریخِ مجازی به گوش می‌رسید. آن‌هایی که سرِ کلاس حاضر بودند با حذفِ بخش‌های مربوط به خیس‌کاری‌ها، با آب و تاب از محتویاتِ فیلم و از مصائبِ بازنویسی تاریخ می‌گفتند. «حسد برادر مرگ» و «پایانِ تغییرناپذیر»، «سرنوشت» و «سه برادرِ بیچاره»، در کنارِ صوتِ ناشی از تعجب و ترسِ «واای»، تا چند روزی، بر لبانِ همه جاری بود.


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
#15
سلام پرفسورِ عزیزتر از جانم! []

مدّت‌هاست که از شما و محفل و جبهه‌ی سپیدی دور مانده‌ام. می‌خواهم به آغوشِ شما []، سپیدی، آسلام و محفل بازگردم!
تکلیف چیست؟
همین‌طور بی‌مقدمه می‌شود به آغوشِ شما و آن باقیِ چیزهای نه‌چندان مهم، وارد شد یا فُرمی، رولی، ماموریتی، چیزی الزامی‌ست؟ پرفسور، من را به غلامی عضویتِ -دوباره- محفل می‌پذیری؟ که مرلین‌وروونا را قسم، در آتشِ این فراق سوختم و جزغاله شدم!

[]

کلاوس عزیز!
همونطور که بهتون گفتن، منتظرتون بودم...
عمر ما خیلی کوتاه تر از چیزیه که فکرش رو بکنید! اقلا عمر من پیرمرد.
تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۶ ۲۰:۳۰:۵۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۶ ۲۰:۳۳:۲۵

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۶
#16
سلام!

آیا می‌دونستین یه زمانی کلاس هتل‌داری و خدمات سفر جادویی داشتیم؟ نمی‌شه دوباره داشته باشیم؟ خیلی خوب و آموزنده.

پ.ن؛ تکلیف کلاس‌های گرفته شده رو مشخص می‌کنید ببینیم کلاسی هست، استادی کنیم؟
پ.ن۲: البته هتل‌داری جادویی - گرایش ماساژ‌های جادویی و خدمات ممیزی جادویی، رو رزرو می‌کنم!

باسپاس!



تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: گاهنامه ی فعال و رسمی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
#17
* کدام یک از مقالات زیر را به عنوان بهترین مقاله در این شماره از گاهنامه ، انتخاب می کنید : 7- هورکراکس ها (تد ریموس لوپین)
خسته نباشی تد! رسماً عالی بود.
* صفحه آرایی نشریه را چگونه ارزیابی می کنید؟ 1.5- خیلی خوب
همونطور که بهت گفتم، سطح صفحه آرایی نسبت به باقی مجلات نتی [که دیدم] واقعا عالیه! اما به نظرم، (و شاید به خاطر اینکه من بیشتر از مجله های نتی، کاغذی خوندم.) میتونست بهتر باشه. رنگ‌ها بعضاً میتونستن بهتر انتخاب بشن و یه چندتا مسئله ریز که به نظر من اومد ولی در کل دست مریزاد! عالی بود. (برا همین نه عالی، و نه خوب! خعلی خوب! )

* سطح کلی مقالات تهیه شده را چگونه ارزیابی می کنید؟1- عالی
عالی! عالی! عالی!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#18
پست اول؛
ترنسیلوانیا در مقابلِ تراختور زرد


نمی‌دانم تا به حال به آسمان‌های ابری دقت کرده ‌اید یا نه؛ نه آن آسمان‌های شادِ یک روزِ نسبتاً خوب که انگار پر است از گلوله‌های برفی به شکل‌هایی که یا خرگوش‌اند یا یک موجودِ دوست داشتنی دیگر.. بالعکس؛ آن آسمان‌های ابریِ با دسته‌های درهم و برهم از ابرهای خاکستری رنگ، کمی حسِ ترس دارد، کمی رمز. و بعد آن چیزِ گردِ بزرگ که گویی زیرِ حمایتِ ابرهاست، انگار نمی‌خواهند خیلی نشان‌مان بدهند. انگار، چیزی آن زیر است که باید همان زیر بماند. ولی ابرها گاهی هم می‌ترسند، با تمامِ ابهت و رازآلودگی‌شان، تمامِ آسمان را به یکباره ترک می‌کنند، چون فرار میلیون‌ها زنبور؛ لحظه‌ی هستند و لحظه‌ای بعد، فقط نوای کرکننده‌ی سکوتِ نبودنشان هست.

آسمانِ آن بعد از ظهر اما، چهره‌ای ظاهراً شبیه به یکی از همان آسمان‌های دوست داشتنی داشت، خورشید انگار مردد بود اما تشتشعاتش داشتند کم‌کم از حال می‌رفتند. شب، در هاگوارتز خیلی نزدیک بود.
- قیافه‌ها همه حسابی نگرانن؛ می‌ترسم نگرانی کار دست‌مون بده توی بازی فردا.

کلاوس پس از اینکه خیلی آرام، مبادا کسِ دیگری بشنود، جمله‌اش را تمام کرد، به دختری که روبرویش نشسته بود نگاه کرد. تیمِ ترنسیلوانیا و چند نفر دیگر از اعضای ریونکلا در اتاق بودند. هر کسی تقریبا مشغول حرف زدن با دیگری بود و در سمتِ خلوت‌ترِ اتاق، پچ‌پچِ کلاوس بودلر و فلور دلاکور در جریان بود.
چهره‌ی فلور در هم بود؛ چیزی بین نگرانی و ترس.

- اون‌ها فقط راجع به بازی نگرانن، که بعد از بازی اول، بخش بزرگیش از بین می‌ره.
- مگه باید راجع چیز دیگه‌ای هم نگران باشن؟
یکی دو ثانیه بعد، انگار که کلاوس ناگهان چیزی را به یاد آورده گفت:
- لطفا نگو که فکر می‌کنی که ماه گرفتگی فردا قراره مشکل بزرگی باشه. این فقط یه ماه گرفتگیه سادست و..
- با یک تاریخچه‌ی پیچیده. بیا فعلاً راجع بهش صحبت نکنیم.. فقط باعث می‌شیم بقیه فکر کنن واقعاً مشکلی وجود داره.

فلور که جمله‌ی کلاوس را قطع و خودش کامل کرده بود، بعد از آن صدایش را بالا برد و با دست‌هایی که باز شده بودند، «روونا» را صدا زد و به باقیِ تیم در کنار شومینه پیوست. کلاوس اما ماند. دقایقی دیگر هم ماند و تنها به آن دسته‌ی چهار پنج نفره از دوستانش خیره شد. چهره‌ای در این میان گم بود؛ لونا.

***


- و این هفتمین گل برای تراختور زرد!
صدای تشویقِ جمعیت از یک سوی ورزشگاه بلند شد. تراختور زرد، هفت و ترنسیلوانیا، چهار گل زده بود. بازی از هر نظر به نفعِ تراختور زرد پیش می‌رفت.

- توپ دوباره به دستِ تیم تراختور زرد رسیده، رز زلر داره اون رو با سرعتِ باورنکردنی به سمت دروازده‌ی ترنسیلوانیا می‌بره. اون بلوجری که از سمتِ جادوان می‌آد رو پشت سر می‌ذاره ولی تعادلش رو از دست می‌ده و توپ از دستش می‌افته.

نگاهِ کلاوس سریعاً به کوافل افتاد. برایش شیرجه زد و قبل از رز زلر آن را در هوا گرفت. ریتم مسابقه حالا بیشتر از هر لحظه‌ی دیگری بود. کلاوس کوافل را به سمت روونا پرتاب کرد، و روونا هم در حرکتی بی‌نقص آن را دریافت کرد و به سمت دروازه حمله برد. تلاش‌ها اما نتیجه نداشت و با ضربه‌ی سختِ بلوجر به دستِ روونا، کوافل دوباره به دستِ تراختور زرد رسید.

از دست دادنِ دوباره توپ برای تیمِ ترنسیلوانیا یک ناامیدی بزرگ بود. هیچ کس دیگر نای هیچ‌ حرکتِ دیگری را نداشت. لحظه‌ای بعد که گزارشگر با صدای هیجان‌زده فریاد زد: «ده امتیاز دیگر برای تراختور زرد»، همه تقریباً مطمئن بودند بردِ تراختور حتمی است. حقیقت اما خیلی سریع تغییر کرد. توپ که باری دیگر به دستِ ترنسیلوانیا افتاده بود، این‌بار در دستانِ بازیکنی بود که در تمامِ طولِ بازی، او را ندیده بودیم؛ لونا.

بلوجر را با چرخشی ماهرانه پشت سر گذاشت و از لاکریتا بلک رد شد. بلوجری دیگر به سمتش پرتاب شد ولی پدرش آن را منحرف کرد. چند ثانیه‌ای لازم بود و بعد، در تعجب و شگفتی تمامِ تیم، ترنسیلوانیا گل زده بود. دقایق بعد هم تقریبا همینگونه سپری شد، چندین امتیاز دیگر، پشت سر هم، برای ترنس کسب شد. حتی شانس آن‌قدر روی خوش نشان داد که فلور، برای لحظه‌ای حرکتِ اسنیچ را در گوشه‌ی چشمش حس کرد و برای آن شیرجه زد. اسنیچ ولی در ثانیه‌ای دوباره ناپدید شده بود. با این حال برای اولین‌بار در تمامِ طولِ بازی، حسِ امید در ترنسیلوانیا جان گرفته بود.

همزمان با سرعت گرفتنِ بازی، و امتیازهایی که حالا بعضی نصیبِ تراختور و بعضی نصیب ترنس می‌شد، نگاه‌های همه به سوی جستجوگران بود. فلور و هلگا هافلپاف هر دو آسمان را برای اسنیچ می‌کاویدند؛ همه چیز به آن‌ها بستگی داشت. در همین میان بود که توجهِ فلور به ابرها جلب شد؛ از زمانِ شروعِ بازی خاکستری شده بودند، تیره شده بودند. و پشتِ آن تیرگی، یک قرص نارنجی که ذره ذره رنگِ سرخ‌تری به خود می‌گرفت. خیلی طول نکشید که توجهِ تمام ورزشگاه به ابرها و رازِ پشتشان جلب شد. ماه اکنون سرخ بود و ابرها در چند ثانیه، از صحنه‎‌ی آسمان محو شده بودند.

سرخی ماه، سکوتی در سراسرِ ورزشگاه را طنین‌انداز کرد. بازیکن‌ها، تماشاچیان و حتی گزارشگرِ پرحرف هم، در سکوت به بالا خیره شده بودند؛ قرصِ سرخِ ماه، گرفته بود!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#19
ارشدِ رِیونکلا!
1.
- نمی‌شه پرفسور! هرکاری می‌کنم اون غروب از ذهنم پاک نمی‌شه. تنها چیزی که وقتی چشمَم رو می‌بندم به نظرَم می‌آد، فقط و فقط، همون صحنه‌ی آتش گرفتنِ خونه است. فقط همون!

لحن صدایش ذره ذره نزول کرد. کلماتِ آخر را همچون آهی به زبان آورده بود. فشارِ تجربه‌کردنِ یک خاطره‌ی تلخ، بارها و بارها، زیر فشارِ استرس و عجله، خسته‌اش کرده بود.
- می‌دونی چرا نمی‌شه؟! چون این‌قدر مطمئنی که تقریباً هیچ خاطره‌ی خوبی نداری، که تنها چیزی که داری یه زندگیِ فاجعه‌باره، که نمی‌تونی به هیچ چیزِ دیگه‌ای جز علتِ فاجعه فکر کنی. سعی کن زندگیت رو چیزی بیشتر از اون بدونی..
- اما می‌دونم، واقعا.

استادِ جوان، میانِ حرفش پرید:
- عمیقا؟..

کلاوس عینکش را از چشم برداشت. سرش به زیر بود و عینک را هنگامی در دستانش آرام می‌چرخاند و می‌چرخاند، نگاه می‌کرد. می‌دانست حق با پرفسور است؛ حتی ذره‌ای از افکارش نباید می‌گذاشتند تا آن خاطره‌ همچون یک صفحه، بی‌پایان بچرخد و از اجرای طلسم ناتوان‌اش کند.

***


- اکسپکتوپاترونوم!
- اکسپکتوپاترونوم!
- اکسپکتوپاترونوم!
- اکسپکتوپاترونوم!

این نه یک جنگ میان دسته‌ای جادوگر و دمنتور بود و نه یک تمرینِ گروهی برای طلسمِ پاترونوس. این خلوتِ بودلر جوان بود، در حالی‌که عاجزانه و البته هر چند خودش می‌دانست کاملاً بدون اصول، سعی می‌کرد طلسمِ پاترونوس را اجرا کند. می‌دانست چندین دفعه گفتنِ یک طلسم دردی را دوا نخواهد کرد، اما وقتی از انجام کاری عاجز می‌شوید، دیگر چند اصول برایتان آن‌قدر بی‌معنی می‌شود، که کسی به اصول‌مندیِ کلاوس بودلر هم می‌توانست آن را کنار بگذارد.

تمامِ مدت به تنها چیزی که می‌توانست فکر کند، پاترونوس بود و بس. و اینکه آیا واقعاً او پذیرفته که خاطراتِ شاد در زندگی‌اش دست نیافتنی‌اند؟

- اجازه هَـس؟

به سرعت رویش را برگردادند. آن موقع از صبح، خیلی نمی‌شود انتظارِ یک نفرِ دیگر را در آن خلوت‌گاه داشت. خلوت‌گاهی که هر چند مکانِ خاصی نبود، اما زیاد هم کسی در آن پرسه نمی‌زد.
- ویولت؟..
- بعله! خودِ خودشه! کم‌کم داشتم نگران می‌شدم نشناختی منُ..
- نه شناختم ولی.. این وقتِ صبح؟ اینجا؟ انتظارتُ ندشتم فقط.
- پس تو کلا ما رو نشناختی! می‌دونستم یه خبراییه و.. وقتی از پرفسور پرس و جو کردم، دیدم بعله، مثلِ اینکه یه مشکلِ پاترونوسی وجود داره. نه، تو جدی با وجودِ شخصِ شگفت‌انگیزی مثلِ من تو زندگیت، فکر می‌کنی همه چیز فاجعس؟! نه واقعا؟

کلاوس خندید. یکی از آن خنده‌های بلند، که نه حتی در آن چند روز، بلکه در آن چند هفته، تقریباً نادر محسوب می‌شد.

هیچ چیز نداشت بگوید. فقط ایستاد و لبخند زد. اما آن سکوت خیلی به درازا نکشید، چرا که تا به خودش آمد، خود را نشسته در کنارِ خواهرش روی یکی از آن پله‌ها یافت.

- می‌دونستی یه بار من اون چارتا پسری بودن که نزدیکِ ما زندگی می‌کردن، اونا رو کتک زدم؟ ینی کتک که نه، بیشتر شکلِ چندتا مشت بود تا کتک.

کلاوس تعجب کرد. اول، حتی به یاد نیاورد دقیقاً کدام "چهار پسر"، اما وقتی بیاد آورد، دقیقاً فهمید خواهرش از چه صحبت می‌کند؛ آن روزِ گرم، وقتی همان چهار پسر، کلاوس را گوشه‌ای نشسته و کتاب‌دردست دیدند، شروع کردند به مسخره کردن. کلاوس عادت داشت. بعد هم به اصرارِ ویولت "رفته بود داخل"، چون ویولت کاری داشت که "باید انجام می‌داد."

همین که ابروهای کلاوس شروع کردند به بالا رفتن، لبخندی پدیدار شد و کم‌کم به یک قهقهه تبدیل شد، ویولت دریافت که بالاخره، آقای باهوش همه چیز را به یادآورده است. در آن سکوتِ بامدادی، کلاوس بودلر بلند بلند قهقهه‌ می‌زد و کمی بعد، ویولت، که عملاً نمی‌توانست جزوی از یک خنده‌ نباشد مخصوصاً حالا که خاطره را مشترک‌اند، به کلاوس ملحق شد. ذهنِ هر دو بودلر، در چند لحظه‌ای از همه چیز خالی شده و در کنارِ هم، تنها، می‌خندیدند.

***


- اکسپتو پاترونوم!

به محضِ ادا کردنِ آخرین حرف، گرمایی، گویا از درونِ پیشانیَش به جریان درآمد. گرمای حاصلِ از طلسم که کم‌کم در تمامِ بدنش به جریان آمده بود، تقریباً چیزی شبیه به قرار گرفتن زیرِ دوشِ آبِ گرم بعد از یک روزِ خسته‌کننده بود. گرما که سرتاسرِ بدنش را پوشاند، نیرویِ قابلِ توجهی را به سمتِ چوبدستی‌اش حس کرد و لحظه‌ای بعد، نوری آبی‌رنگ اما نه چندان شفاف از چوبدستی خارج شد و شاهینی کوچک را شکل داد.

برای کلاوس دقیقه‌ای گذشته بود اما تمامِ آن غرق شدنِ در خاطرات، گرمای جاری و پاترونوسی که در نهایت تشکیل شد، تنها چند ثانیه‌ طول کشیده بود.

با صدای دستانِ پرفسور که با شوق و اطمینان به هم می‌خوردند، به خودش آمد و رویش را برگرداند.
- تونستم!
- بله! تونستی. اما می‌خوام بدونم، به چی فکر کردی؟

کلاوس عینکش را درآورد. توی دستانش چرخاند و به آن خیره شد. لبخندِ کجی روی صورتش شکل گرفته بود. سرش را که بالا آورد، گفت:
- پرفسور.. می‌شه اینُ نگم؟
- آره آره.. فقط می‌خواستم بدونم، بعد از اون همه تلاش‌های بی‌نتیجه، چی این‌قدر باانگیزت کرده بود؟ کدوم خاطره؟ اما حالا که خودت نمی‌خوای.. پس فقط از اجرای عالیِ طلسمِت لذت ببر.

و کلاوس لذت برده بود. از طلسمَش.. و از خاطره‌ای که در آن غرق شده بود. خاطره‌ای که حتی به خودِ او هم تعلق نداشت اما آن‌قدر خوب و شاد بود، که پاترونوسِ درونش را به جریان بیندازد.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۹:۳۰:۱۶
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۹:۵۵:۵۸
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۹:۵۶:۲۱

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۳۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#20
ارشد ریونکلا


1.

- کافی نبود برات؟ همین‌که به اون اٌلاف کمک کردی تا عمارت رو آتیش بزنه. کی باورش می‌شد یک نفر با دستِ خالی میونِ نگهبان‌ها، کلِ عمارت رو به آتش بکشه؟ معلومه که این‌طوری نبود، "تو" بودی که بهش کمک کردی اون کارُ بکنه. تو.

کلاوس بودلر نگاهش برداشت و به چهره‌ای که اگر احساسی هم میانش بود، آن ماسکِ سیاه چیزی جز سیاهی و سردی نگذاشته بود، خیره شد. ردایِ سیاهی پوشیده و باشلقش را هم به سر کشیده بود. تنها در میانِ منظره‌ی سیاه، سرد و مه‌آلودِ جنگلِ ممنوعه، در پشتش، ایستاده بود. نیمه شب‌ها، در این گوشه‌ی خلوتِ هاگوارتز و دور از کلبه‌ی هاگرید، هوا همیشه ابری بود. ابرهایی بی‌شکل که به نظر می‌رسید خودشان هم راضی نیستند شب‌ها، "ان‌طور" به نظر برسند.

صدایی نبود جز همان بادهای لابه‌لای درخت‌ها، اما لحظه‎‌ای بعد، مرگخوار خندید.

صدای خنده‌اش بیشتر از اینکه ترسناک باشد، خنده‌دار بود. یک خنده‌ی بلند که شاید حتی سانتورهای جنگل را هم شوکه کرده باشد. لحظه‌ای بعد تمامِ احساسِ درون آن خنده، همچون "سمی" از آن کشیده شده بود. اگر می‌شد واقعاً فکر کرد که آن جمله‌ی ویولت برای "او" خنده دار بوده، حالا تنها خنده‌ای بلند شنیده می‌شد. خنده‌ای که چون منقارِ دارکوبی، ذهنشان را سوراخ می‌کرد و دوباره سوراخی جدید و دوباره..

مرگخوار چند قدمی برداشت. خنده‌اش حالا به چیزی شبیه به خنده اما آرام‌تر تبدیل شده بود.در لحظه‌ای پایش را روی زمین کوبید و فریاد زد:
- معلومه که نه!

ویولت و کلاوس هر دو از شوکِ فریاد، به گونه‌ای عقب رانده شدند.

کلاوس یک‌بار دیگر خواهرش را برانداز کرد، اما جز برقِ ترس و انتقام، هیچ‌چیزِ جدیدی در ظاهرش ندید. موهایش را با روبانِ قرمزش بسته بود و لباسش یک ردایِ عادیِ راونکلا بود. چیزی که کم و بیش خودش هم به تن داشت.

- من واقعاً دستی تو اون آتش سوزی نداشتم؛ فقط چندتا معجون و کمی فکر تو سرِ اون ابله ریختن، که خُب.. اینُ اون فروشنده‌های احمقِ دیاگون هم می‌تونن براش آماده کنن. نمی‌تونن؟

صدایش هیچ‌گونه تعادلی نداشت. لحظه‌ای جیغ می‌زد، لحظه‌ای کودکانه فریاد می‌کشید و لحظه‌ای همه چیز به روتینِ بدونِ احساس برمی‌گشت.

ویولت تکانی خورد. کلاوس متوجه شد که احتمالاً چوب‌دستی‌اش را برداشته و حالا باید منتظرِ یک "دوئل" باشد. البته اگر قانون‌شکنیِ شبانه‌ی آن‌ها، برای انتقام گرفتن از "او" یک دوئل محسوب شود؛ اگر می‌بُردند، برای ویولت این آرامشِ خاطری پس از سال‌های سال بود و اگر شکست‌ می‌خوردند، مردِ سیاه‌پوش، به آرزویش می‌رسید؛ مرگخوار می‌شد.

- استوپیفای!

لحظه‌ای طول کشید تا کلاوس متوجه شود چه اتفاقی افتاده. منتظر بود که مقصدِ جادو خودش باشد. ولی وقتی بدنِ بیهوشِ ویولت را دید متوجه شد او، قرار نیست کمی بازیچه‌ی مرد سیاه‌پوش باشد.

***


- تو چیکار کردی؟

ویولت بودلر که به هوش آمد، خودش را درازکشیده روی تختی، همراه با مادام پامفری و کلاوس در کنارش دید. چشمش که به کلاوس افتاد، به معنای واقعی کلمه نفسی عمیق از سر آسودگی کشید که باعث شد مادام پامفری از فرصت استفاده کرده و با چوب‌دستی‌‎اش احتمالاً چیزهایی را چک کند. اما واکنشِ لحظه‌ی دومِ نگاه کردن به کلاوس خشمِ اندکی بود که شروع کرد به جوانه زدن. وقتی هم، تنها، مقدمه‌ی داستانِ کلاوس را شنید دیگر تقریباً داشت بر سرِ کلاوس فریاد می‌کشید. و طبیعی است، مادام پامفری با یک طلسم برای ساکت کردنش واکنش نشان می‌دهد.

- حالا این‌طوری بهتره، فقط قبل از همه چیز یادت باشه من نبودم که روی اون چمن‌ها دراز به دراز افتاده بودم.

ویولت با نگاهش اعتراض کرد اما نتیجه‌ نداشت. کلاوس به حرفش ادامه داد.
- اون نقشه‌ی انتقام جویانه تو، که به "اون" بگیم تا ما رو توی مدرسه ببینه، یه حماقتِ خیلی بزرگ برای هر دوی ما بود. "او" حماقت کرد که پاش رو توی مدرسه گذاشت، و ما حماقت کردیم که حتی به این موضوع فکر کردیم و.. به پرفسور نگفتیم.

اگر می‌توانست، حتما ویولت در این لحظه آهی می‌کشید. اینکه یه لحظه هم فکرش را نکرده بود که منطق و قانون‌مندیِ برادرش قرار است دوئل را خراب کند.

- خب، من از حماقت جلوگیری کردم و پرفسور رو در جریان گذاشتم و خُب.. تو زنده‌ای!

ویولت لبخند زد. هر چند او اسماً و رسماً تمامِ چیزی است که کلاوس دارد، تمامِ حمایتی که می‌تواند داشته باشد. اما گاهی وقت‌ها، یک یادآوری لازم است که آن یکی بدون دیگری، به جز "چیزی دراز به دراز بیهوش روی زمین" نیست. کلاوس که بلند شد، توجهِ ویولت برای اولین بار به بانداژِ آبیِ تیره‌ی روی بازوی کلاوس جلب شد. ظاهراً این تمامِ قصه نبود، ظاهراً این میان، کلاوس هم حسابی با در خطر انداختنِ جانش و دوئل با "او"، کلُی حماقت کرده بود. دوباره لبخند زد، این‌بار حتی بزرگ‌تر.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۸:۲۰:۵۳
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۸:۲۳:۳۴

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.