از اراشـدهی ریونکلاو! 1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و الخ...پرفسور جیگر مضطربانه به سه برادر و جریانِ غرّای رودخانه مینگریست. او در دلْ نگران بود آیا همه چیز طبقِ برنامه پیش میرود؟ آیا کار همانطور که باید، اتفاق میافتد؟
همچو برادران، غرق در همین افکار بود که با سرعتِ عملی فوقالعاده، که چندتا از دخترانِ سالبالایی را از قدرت و چابکی استادشان مبهوت ساخت، به سمتِ رودخانه دوید. در حین دویدن، فریاد زد «اَکیو» و در چشمبههمزدنی، یک دوربین فیلمبرداری بسیار قدیمی، بالای سرش رسید، در حالی که در هوا، پابهپای او جلو میآمد. چند لحظه بعد، کنارِ رودخانه، پشتِ سنگی نهچندان سفید که البته به او دیدِ خوبی میداد، ایستاد. دوربین را بر روی یکی از گوشههای صافِ سنگ گذاشت. جایش را محکم کرد و دکمهی ضبط را فشار داد. میخواست نفسِ راحتی بکشد که جادوآموزانِ جوگیرِ خردسالش را به یاد آورد. اینبار که ذهنش بهتر کار میکرد، به سرعت آپارات کرد و قیدِ خودنمایی جلوی جادوآموزانِ دختر را زد.
کنارِ جادوآموزانش ظاهر شد. فوراً نگاهی به چهرههاشان کرد؛ همه یا ترسیده بودند یا هیجانزده؛ اما برای جادوآموزانِ خردسالش، هردوی اینها تنها یک معنا و نتیجه در برداشت؛ چه ترسیده و چه هیجان زده، میشد دید که گوشههایی از آن جایی که همه ایستاده بودند، کمی تا قسمتی خیس شده بود و بعضی رَداها آثاری از رطوبت داشت. [
]
در حالی که خندهی شیطانی و خندهی واقعی و صادقانهاش داشتند بر سرِ جای گرفتن بر صورتِ او مبارزهای خونین میکردند، سعی کرد این خیسکاریها را نادیده انگارد و سریعتر کلاس را منظّم کند. صدایش را صاف کرد. حالتی پُرجذبه -که همراه با کمی چاشنیِ نگاهِ تحقیرآمیز، مخصوصِ هنگامِ نگاهکردن به ماگلها و خونکثیفها بود- به خود گرفت. چهرهاش جدّی شد و اندک خطوط چروک آن، واضح گشت. در حالی که سعی میکرد صدایش از حدّی بلندتر نشود، فریاد زد:
- ساکت!
و سپس سکوتِ مطلق... فریادش، به دلیل دوزِ بیشازاندازهی جذبه و ابهت، کارْ دستِ بعضیها داد و این سکوتِ مطلق، حالا با صدای بعضی خیسکاریها همراه شد.
آرسینوس جیگر، دوباره با خود کلنجار رفت که این حیفِ جادوها را به شلاقِ تمسخر، سیاه و کبود نکند. در دل، به خودش برای چنین ایثاری ناسزایی گفت و به سختی موفق شد چیزی به آنها نگوید. ادامه داد:
- آروم باشین. اینها همش برنامهریزیشده بوده. شلوغکاری و هیجانزدگیتون رو اول لازم داشتم و حالا دیگه به دردم نمیخوره. الان فقط باید در سکوت جایی بشینین.
و در حالی که همه گُمان میکردند صحبتش تمام شده و داشتند پشتِ تخته سنگی، درختی، چیزی پنهان میشدند و آرام میگرفتند، رو به یکی از جادوآموزان -که برای حفظ آبرو، ناگزیریم نامش را پنهان نگاه داریم- کرد و آرامتر گفت:
- دِ لعنتیِ مادرسیریوس! طاقتم طاق شد! هنوز هم خیسکاری؟! مگه چطوری گفتم آخه؟ [
]
رویش را از کمظرفیتان هاگوارتز برگرداند و درحالی که دلش میخواست این بیظرفیتانِ زودهیجانزدهشو، خونکثیف باشند، خواهران و مادران همهی خونکثیفان را از دم، در دل به هم پیوند داد.
جادوآموزان، در زیر درختان، پشتِ سنگها و یا گوشهای مشغول خیسکاری [بله، همچنان
] بودند و یک ساعتِ بعد را هر طور بود گذراندند. جیگر نگران بود. بخشی از نگرانیهایش حالا آرام گرفته بود چراکه دوربین را با موفقیت و در زمانِ -احتمالاً- درست سرِ جایش گذاشته بود، اما همچنان نگران بود که شاید اتفاقی بیفتد و همهی برنامهریزیهایش بر دودِ اژدها رود. در دل بهخاطر سختیهایی که برای چندرتسترال این شغلِ معلمی میکشید، به شغلِ شریفِ دومش، پیوند زدن خواهران و مادران خونکثیفان مجازی در دلش، روی آورد و سعی کرد هر طور شده آرام شود. چند لحظه بعد توانست بر روی برنامههایش تمرکز کند. دیگر زمانش رسیده بود...
از جایش در جمعِ دخترانِ سالبالایی بلند شد _در حالی که یک دلش میگفت برود و دیگری عاجزانه تمنّا میکرد که دقایقی دیگر هم در آن بُستان بماند. [
] در همین حال، به سمتِ باقی جادوآموزانش رفت. -و او در همان لحظه، به این نتیجه رسید که آن نیمهی اول دلش باید خونکثیفی چیزی باشد که اینطور در راهِ وصال سنگاندازی میکند. [
]
با دستانش بقیه را به سوی خود فراخواند تا در نقطهای گرد هم آیند و بتواند یک بار صحبتش را به همه بگوید. چند لحظه بعد، رو به کلاس گفت:
- خُب... انتظارها به سر اومده. الان وقتِ یادگیریه. بیاین دنبالم.
با قدمهای نه چندان بلند اما محکم و استوارش -که بر روی خاکِ خیسِ جنگل آثاری کاری و بلندمدت بر جای میگذاشت- به سمتِ رودخانه حرکت کرد. بهخاطرِ سرعتِ کم جادوآموزان و علیرغمِ فاصلهی کوتاه و میلِ باطنیِ جیگر، چند دقیقهای طول کشید به رودخانه برسند. جریان رودخانه آرام شده بود و خبری از پل سه برادر هم نبود. جیگر از خوشحالیِ چیزی که دوربینش ممکن بود ضبط کرده باشد، نه تنها در پوستِ خود که در چهار گوشهی جهان هم نمیگنجید. با ذوقی و شوقی پاک و کودکانه -که فقط هنگامِ آزار و اذیت و قتل یک ماگل به سراغش میآمد- به سوی دوربین دوید.
فیلمبرداری را متوقف کرد. دوربین را برداشت. سرش را بالا آورد و رو به جادوآموزانِ خسته، هیجانزده و خیسش، ایستاد. چند قدمی با آنها فاصله داشت. چشمانش برق میزدند.
- دارین میمیرین تا بفهمین چه خبره، نه؟ بدجور میخواید بدونید، نه؟
بالاخره فرصتش پیش آمد و خندهای شیطانی کرد.
- خب، الان میتونیم به کلاسمون برسیم و راجع به یکی از جنبههای تاریخنگاریِ جادویی صحبت کنیم. میدونین چرا نگذاشتم برین سمتِ سه برادر و برای نجاتشون کاری کنین؟
جادوآموزانِ بیچاره که روحشان هم از هیچ چیز خبر نداشت، فقط به نشانهی نفی سر تکان دادند. جیگر که گویی خیلی دانستن و ندانستنِ آنها برایش اهمیت نداشت، بیتوجه ادامه داد:
- خب دلیلش این بود که میخواستم تاریخ به نحوِ دیگهای رقم بخوره. بهصورتی طبیعی اما برخلافِ سیرِ واقعیش.
بچهها هنوز چیزی دستگیرشان نشده بود. جیگر با اشارهی چوبدستی، یکی از درختانِ جنگل را به تخته سیاهی تبدیل کرد و روی آن با چوبدستیاش کلمات روبرو را تراشید. «تاریخ بالقوّه یا مجازی».
- اگر تا به حال فکر کردین که چطور میشد اگر مرگ به سراغِ برادرها نمیرفت،ريال پاسختون در این فیلم قرار داره. تاریخِ بالقوّه دقیقا پاسخ همین سوالاته؛ چه اتفاقی میافتاد اگر فلان اتفاق نمیافتاد؟ فایدهاش اینه که به درکِ اتفاقی که واقعاً افتاد کمک میکنه.
چهرهی جادوآموزان حالا خبر از فهمیدن میداد. همه مشتاقِ دیدن فیلم بودند. جیگر با اشارهی چوبدستی، تخته سیاه را به پردهای برای نمایش فیلم تبدیل کرد و زیرلب چیزی خواند. فیلم، به روی پرده، به نمایش درآمد. همه، مبهوتِ آنچه میدیدند بودند.
روزهای بعد، در مدرسه، زمزمههایی از آن تاریخِ مجازی به گوش میرسید. آنهایی که سرِ کلاس حاضر بودند با حذفِ بخشهای مربوط به خیسکاریها، با آب و تاب از محتویاتِ فیلم و از مصائبِ بازنویسی تاریخ میگفتند. «حسد برادر مرگ» و «پایانِ تغییرناپذیر»، «سرنوشت» و «سه برادرِ بیچاره»، در کنارِ صوتِ ناشی از تعجب و ترسِ «واای»، تا چند روزی، بر لبانِ همه جاری بود.