هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بهترین تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴
#11
نتایج ترین های این دوره در بحث انتخاب"بهترین تازه وارد سال":

ریگولوس بلک: 17
دای لوولین: 3 رای
سالازار اسلیترین:1رای

با تشکر از شرکت اعضای محترم این رنک به ریگولوس بلک تعلق میگیره.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۹ ۲۱:۳۵:۵۴


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴
#12
سوژه جدید



هوا بس سرد و سوزناک بود.ابرهای سیاه و غران پهنای آسمان را می شکافتند و پیش می آمدند.گاه نیز در میانه راه غرش کنان به پر و پای یکدیگر می پیچیدند تا سایر نوسانات جوی از جمله تندر و رعد و برق های سهمگین را سبب شوند.

دوربین به سختی به نزدیکترین تیر چراغ برق چنگ انداخته بود تا خود را از خطر پرتاب شدن میان تاپیک های ناشناخته ی دیگر این انجمن که قرن ها بود پستی در انها نواخته نشده بود نجات دهد.سایر عوامل فیلم برداری نیز درحالیکه در برابر وزش شدید باد سرها را خم کرده بودند به ترتیب از پاچه شلوارهای یکدیگر اویزان مانده و در برابر جریان باد چون زنجیری انسانی به هر سو تاب میخوردند.

- اهم!

با شنیدن صدای سرفه خشک و هشدارگونه نگارنده اعضای فیلم برداری به سختی سرهایشان را در مسیر ابرو انداختن های نگارنده چرخاندند تا در کسری از ثانیه به این واقعیت پی ببرند که دوربین در حالت زوم مشغول فیلم برداری از تجمع ابرهایی بوده که همواره بر فراز سر اسنیپ در تکاپو هستند.

عوامل فیلم برداری:
نگارنده:

بلافاصله عوامل فیلم برداری دست از پاچه یکدیگر شسته و مثل انسان های متمدن بر روی زمین ایستادند.وضعیت جوی نیز در یک چشم به هم زدن جای خود را به آسمانی افتابی همراه با وزش ملایم نسیم و صدای چهچه پرندگان داد.همچنین برای باقی روز وزش پراکنده باد به همراه بارش های پراکنده در کوهپایه ها...

-اهـــه اوهـو اهمـــــم!


سرفه حنجره پاره کن نگارنده باعث شد دوربین دست از شیطنت برداشته و بر روی اصل موضوع زوم کند.مجموعه تفریحی رزمرتا...مکانی که از با فوت نویسنده و زدودن لایه گرد و غبار از روی ان از اعماق تاریخ سربرآورده بود تا در خدمت سوژه ای جدید باشد.

سپس دوربین چرخید تا بر روی اسنیپی زوم کند که با وقار و متانت همراه تجمع غران ابرهای توفنده خشم بالای سرش، از میان جمعیت پله های ورودی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد تا خود را به جماعتی برساند که بر بالای پلکان در انتظارش بودند.

-سیو!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۴ ۱۹:۱۳:۴۰


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴
#13
تنبل های زوپسی
vs
کیوسی



مسابقه فینال



صبح بیست و یک اکتبر، شهر لندن

درخت های خشک و خیابان های خالی و مه آلود، آنهم در شهر شلوغی مثل لندن، به طرز عجیبی ذوق آدم را کور میکردند.

البته هر چیزی، حتی چنین وضعیتی نیز در لندن کاملا برنامه ریزی شده بود. اگر جادوگران و ساحره ها، از درون خانه هایشان کمی دقیق تر نگاه میکردند، دیوانه ساز هایی را میدیدند که در خیابان ها گشت میزدند و مثلا هالووین را جشن گرفته بودند.

به نظر میرسید وزارت سحر و جادو، آنهارا نیز دارای "احساسات" دانسته و اجازه داده بود که هالووین را جشن بگیرند. اما در همان لحظات که دیوانه ساز ها در خیابان های لندن با دمشان گردو میشکستند، و حسابی از ملت شکلات میگرفتند، در دفتر وزیر مملکت اوضاع کاملا متفاوت بود.

دفتر وزیر، رختکن تیم تنبل های زوپسی

- من هنوزم میگم که این شکلاتا خیلی کمه!
- کم نیست آرسینوس. به مرلین قسم که کم نیست!

آرسینوس در حالی که آستین های ردایش را بالا زده بود و با چاقوی معجون سازی به جان یک کدو تنبل افتاده بود، نگاه وارانه دیگری به کل اعضای تیم انداخت.
- هنوزم معتقدم که کمه.
- میگم ملت، یه چیزی رو متوجه شدید؟ اینکه هنوز هوا روشنه و ما اصلا نرفتیم برای شکلات جمع کردن پس قاعدتا حتی نباید "به مقدار کم" هم شکلات داشته باشیم؛ و من مطئنم که حتی زیر شلواری مرلین هم از این موضوع خبر داره.
- ریگولوس؟ تو حرف نمیزدی میمردی؟! من انقدر غرق کار شده بودم که فکر میکردم دارم خواب میبینم. همش چرت میگه.
- حرف هارا باید زد، طور دیگر باید دید. ناتانائیل، قایقت جا دارد؟! بکوش چرت گفتن در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری، اصلا چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان غم مخور؟

لب های ملت کاملا صاف شد و پوکرفیسی بسیار دیدنی را ایجاد کرد، به دنبال آن، همگان خشتک دریدند و نعره زنان سر به بیابان گذاشتند. اما چون اصولا پست نباید در اینجا تمام میشد، راوی و نویسنده مقادیر زیادی ریش گرو گذاشتند و سپس با وساطت مرلین آنهارا دوباره مرتب و منظم کردند و به سوژه بازگرداندند.

همچنان که تنبل ها دوباره به سر جاهای قبلیشان برمیگشتند، اسنیپ یک دور از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
- آرسینوس؟ این دیوانه سازا چین بیرون؟! بفرستشون برن دیگه... امشب جشنه ها!
- خب اینام به جشن و تفریح نیاز دارن که بعدا عقده ای نشن هرکیو میبینن ماچ کنن سیو!

درست در همان لحظه صدای جیغ زنی از زیر پنجره اتاق وزیر به گوش رسید که به دست دیوانه سازی در ملاعام و بدون رعایت شرعیات ماچ مالی میشد.

آرسیوس نگاهی به ساعتش انداخت.
- خب دیگه فکر کنم باید کم کم ردشون کنم برن.هرچی نباشه امشب جشنه!

هکتور که خطر قریب الوقوع بلاک شد ارسینوس به علت به بوق کشیدن شخصیت های ایفا را حس کرده بود به سرعت بحث را به دست گرفت.
- هیچی... ملت... یه دقیقه گوش کنید، من یه لیست از کارایی که قراره امشب انجام بدیم رو آماده کردم.

هکتور از پاتیل معجون سازیش که به گفته خودش، قرار بود معجون شکلات باشد سر بلند کرد و به هم تیمی هایش خیره شد.نگاهش از ریگولوس که لباس عجیب و غریبش را مرتب میکرد برداشت و به اسنیپی دوخت که هیچ زحمتی برای تعویض لباس به سبک هالووین به خودش نداده بود.، در سوی دیگر اتاق آرسینوس، دابی، الادورا و هری که مشغول آرایش کدو تنبل ها بودند به خواست نگارنده سرهایشان را به طور همزمان بالا آوردند تا از نویسنده را از رنج توصیف و فضاسازی و در تیجه کش آمدن طول پست بکاهند!

هکتور کاغذی از جیب ردایش بیرون کشید و گفت:
- خب... یه تعدادی فیلم ترسناک جور کردم، همراه جادوویزیون با کیفیت فول اچ دی و یه جادوپلیر جدید. کدو تنبل هایی داریم که میدرخشن و تو هوا میچرخن و تا یکی دو ساعت دیگه باید مستقر بشن تو وزارت. خفاش های جادویی داریم که قراره یکم فضارو جالب تر کنن؛ و همینطور یه میز شام با مخلفات کامل داریم که همگی حسابی لذت ببریم!

آرسینوس که قصد داشت برای فرار از زیرنگاه های دودآلود اسنیپ سوت زنان کادر را ترک کند با شنیدن ای سخن برآشفت.ولی قبل از اینکه به هکتور اعتراض کند که اینجا وزارت خانه اوست و او برای آن تصمیم میگیرد ریگولوس که از چهار خط دیالوگ هکتور، فقط قسمت مربوط به "شام" را شنیده بود،ویبره زنان جلو آمد و آرسینوس را موقتا از سوژه خارج کرد.:

- حالا مهمون کی هستیم؟

همیشه انسان هایی وجود دارند که عاشق مهمانی و مهمانی گرفتن و مفت خوری و روی مخ دیگران رفتن هستند و در مقابل عده ای از جمع و جماعت فراریند و ترجیح میدهد اوقات فراغتشان را به تنهایی بگذرانند و فی الواقع از درون خودشان انرژی لازمشان را تامین کنند که برای دسته اول نگارنده ریگولوس و دسته دوم اسنیپ را پیشنهاد میکند!

اسنیپ که یکی از افراد دسته دوم بود از شنیدن برنامه هکتور به هیچ وجه خوشحال به نظر نمیرسید درحالیکه بار دیگر تجمعی از ابرهای سیاه بر فراز سرش مشاهده میشد به جای هکتور پاسخ داد:
- مهمونِ مادرِ سیریوس!
- دستشون درد نکنه!

اسنیپ :
جشن هالوین:
مادر سیریوس:
ریگولوس:
- مرض!


ساعاتی بعد:



بالاخره الان همه چیز آماده ست بریم به این جشن مسخره برسیم یا اینکه جدا تصمیم دارین اون روی تسترال منو بالا بیارین؟

سیوروس اسنیپ بالاخره به زور اعضای تیمش با اکراه فراوان حاضر شده بود ردای سیاهش را با یک ردای سیاه دیگر عوض کند و در لباس جدید بسیار تغییر کرده بود تا حدی که خود نگارنده هم موفق نشد در وهله اول او را تشخیص دهد.با این همه این تغییر و تحولات در اعصاب دودین او تغییری ایجاد نکرده بود و تعلل های اعضای تیمش اعصابش را دودی تر از قبل کرده بود تا حدیکه به نظر میرسید چیزی نمانده از شدت خشم شعله ور شود.

هکتور که رسما به جای لباس داخل یک پاتیل فرو رفته بود خواست بگوید که هنوز سینی کیک های فنجانی مخصوصش را برنداشته است.اما با مشاهده ی نگاه خونبار اسنیپ منصرف شد و به جای آن پاسخ داد:
-بله ناخدا!
_نشنیدم صداتونو!
_بله ناخدا!
-
- ام...چیزه...آره یعی همه چیز آمادست!
-خوبه و امیدوارم مجبور نباشم باهاتون برای گدایی کردن شکلات بیام بیرون!

ملت میخواستد بگوید که این مهمترین و ویژه ترین قسمت هالوین است ولی خب...فهماندن این مطلب به اسنیپ کار ساده ای به نظر نمیرسید.پس همگی سر به نشانه نفی برای اسنیپ تکان دادند.اما ظاهرا ریگولوس حاضر نبود از خیر این موضوع به سادگی بگذرد. درحالیکه به مناسبت شب هالوین در هیبت دامبلدور ظاهر شده و ریش های بلندش روی زمین کشیده میشد جلو آمد.

- اه سیو....انقدر ضد حال نباش...همه مزه ش به همینه.تازه من به دوستام قول دادم تو رو بهشون نشون بدم.

اسنیپ:در مورد من چی فکر کردی ریگولوس؟فکر کردی من میمون دست اموز توام که راه بیافتم دوستاتو بخندونم؟
- به عنوان میمون که نه میخوان ببینن چطور بالای سر یه آدم ابر جمع میشه و رعد و برق میزنه.تا حالا ندیدن.تازه شرط بندیم روت کردیم چون دوستم میگفت امکان نداره یکی رعد و برق بهش بخوره و نمیره واسه همین باید میخوان از نزدیک ببیننت تا مطمئن شن!

اسنیپ:

ظاهرا هرچه پیش میرفتند اوضاع بدتر و بدتر میشدپس در سکوت اعضا به یک تیجه مشترک رسیدند..یک نفر باید فداکاری میکرد تا ربگولوس را خفه کند قبل از اینکه جرقه های خشم اسنیپ دامن همه اشان را بگیرد!

هکتور زودتر از بقیه برای این فداکاری حاضر شد.هرچند هیچکس نمیداند واقعا این کار را برای فداکاری و نجات هم تیمی هایش انجام داد یا هدفش آزمایش معجون های شکلاتیش بر روی ریگولوس بود.با این همه راه رفتن و ویبره زدن توامان داخل یک پاتیل کار بسیار دشواریست و هیچکس از پس ان بر نخواهد آمد حتی اگر آن شخص هکتور باشد.طی یک حرکت اسلوموشن هکتور سکندری خورد و سپس با تمام هیکل روی زمین افتاد.سینی پر از معجون های شکلاتی در هوا به پرواز درآمدند و محتوی ناشناخته درون آنها نیز در مقابل چشمان وحشت زده افراد حاضر تا لحظاتی بعد در و دیوار و کلیه لوازم داخل اتاق را پوشش دادند.


[/b]
اعضای تیم با مشقت فراوان مشغول پاک کردن ذرات معجون ناشناخته هکتور از روی در و دیوار بودند.
-این دیگه چیه؟ چه کش میاد! اصلا شبیه هیچکدوم از شکلاتایی نیست که تا امروز دیدم.
-دست پخت هکتوره دیگه توقع بیشتر از این داشتی؟
-الان به معجو های م توهین کردی؟

در سوی دیگر اتاق اسنیپ میکوشید با کمک منو لکه های معجون را از آیپی بلاک کند.

در واقع، او کلا به پخش شدن معجون گهربار هکتور در سرتاسر اتاق واکنشی نشان نداد، چرا که دیوانه بازی هایی اعم از پوستر شدن توی در و دیوار و کتلت شدن توی کف و سقف و همینطور تبدیل شدن به انواع و اقسام حلیم در حالات گوناگون برای تیمِ بشدت ورزیده و آماده اش کاری روزمره محسوب میشد.

اما چیزی که او را نگران میکرد این بود که این معجون ساخته دست هکتور بود. پس قطعا تاثیرش نیز نمیتوانست "شکلاتی" باشد.

-بچه ها اونجارو!

در یک حرکت هماهنگ اعضای تیم از شستن و روفتن دست برداشتند تا به منظره ی"اونجا"خیره شوند. جایی روی میز شام که چنگال و کارد با حرارت مشغول نبرد با یکدیگر بودند!

اعضای تیم با دهان هایی نیمه باز و چشم هایی گرد شده به این صحنه خیره شدند که در طی آن، کارد و چنگال در تلاش براش حفظ حریم قلمروشان با سر و صدا به جان هم افتاده و لوازم روی میز را در این راستا تکه و پاره میکردند.

تیم تنبل ها:
کارد و چنگال:

بالاخره وقتی که نمکدان به نفع چنگال وارد صحنه نبرد شد، اسنیپ موفق شد با تکانی به حالت طبیعی بازگردد.
-محض رضای خدا هکتور چه کوفتی توی او معجون بود؟
-پسرم!

این پاسخی نبود که اسنیپ توقع داشته باشد از هکتور بشنود، پس درحالیکه اخم کرده بود سرش را بلند کرد تا مسیر صدا را دنبال کند و در واقع، چیزی که دید کمی بیشتر از خیلی عجیب بود.

یک عدد دامبلدور درست رو به روی او درآنسوی میز ایستاده و لبخند روشنایی بخشش را با تمام وجود نثار او میکرد.

***

می دانید... آرسینوس یک آبدارچی پیر و خسته داشت که مدتها بود روی یکی از نیمکت های اتاق انتظار چتر انداخته بود و در حالیکه پتویش را تا گوش هایش بالا کشیده بود به خواب عمیقی فرو رفته بود. در واقع... همه تا آن شب فکر می کردند که به "خواب" عمیقی فرو رفته است؛ پیش از آنکه سیوروس کشف کند حقیقت چیزی ورای همه ی این هاست.

راستش را بخواهید، خواب یک پدیده ی موقت است، و سیوروس آن شب با مثال عینی توانست متوجه شود به آدمی که با احتساب فردا، چرا که دقایقی چند به زنگ ناقوس نمانده بود، "دوازدهمین" روز متوالی اش را در خواب می گذراند، نمی توان گفت "خفته". مگر این که جواد خیابانی ای چیزی باشید البته. همه رد صلاحیت شده هاش.

سیوروس که دقایقی پیش اتاق را از ترس حضور یک دامبلدور واقعی ترک گفته بود اکنون در مواجهه با یک جنازه ی کاملا واقعی آن هم وسط وزارتخانه، و آن هم چند دقیقه مانده به نیمه شب، و آن هم نیمه شبِ هالووین، ترس و وحشتش چندید برابر شد.

پله ها، زیر ضربات پاهایش که با عجله گام برمیداشتند منحنی شدند.

تا دقایقی دیگر خود را به آخرین طبقه ساختمان وزارت خانه رسانده بود. درحالیکه به سختی نفس نفس میزد لحظه ای ایستاد تا طبقه خالی از حضور هرگونه جنبنده ای را بنگرد. اما نه...انگار کسی آنجا حضور داشت.

اسنیپ بی اراده به سمت دری در انتهای راهرو رفت که از میان شیار باریکِ فاصله اش با چارچوب، نور طلایی رنگی به بیرون می تراوید. صدای جیر جیر لولای زنگ زده ی دری دیگر در راهرو پژواک میشد. تندر می غرید و آذرخش نعره می زد و هرازچندگاهی فضای تاریک راهرو را روشن میساخت.

سیوروس، از آنجایی که ایستاده بود، میتوانست به وضوح صدای کوبش قطرات باران ر مانند ضربات خنجر بر سقف شیروانی ساختمان عظیم الجثه ی وزارتخانه حس کند.

صدای زمزمه هایی که می توانست بشنود را نمی توانست در ذهنش تجزیه و یا حتی تکرار کند؛ مشخص نبود از درونند یا از بیرون. یکی از چراغ های بیهوده روشن مانده ی یکی از اتاق ها خاموش و روشن شد، و در فاصله ی کوتاهِ تاریکی، توانست سو سو زدن مهتاب را روی پوست صورتش احساس کند.

_بسیارخب.

اسنیپ شجاعانه دستش را دراز کرد و دستگیره در را گرفت. سرمای آن را زیر انگشتانش حس میکرد. زمانی که به دستگیره ی در چنگ زد، میتوانست گز گزِ حس عجیبی شبیه موفقیت را زیر پوستش احساس کند. رسیده بود. بالاخره رسیده بود. در واقع، بنظر نمی رسید سیوروس دیگر از ریگولوس و خل بازی هایی که بطور خودبخود در اطرافش شکل میگرفتند متنفر باشد.

همین که در را باز کرد، درست بر خلاف اتاق آرام و تاریکی که انتظارش را داشت، با ضربه ی جسم سنگینی از ناکجا آباد به عقب پرت شد و در اولین اقدام به دستگیره ی در چنگ زد تا نیفتد. با بسته شدن در، توانست صدای خرد شدن چیزی را بشنود و سپس فریاد وحشتناکی که بنظر نمیرسید متعلق به آدمیزاد باشد.

_یا تمبون مرلین...

تنها برای چند ثانیه، سکوت حاکم شد و زمانی که سیوروس بالاخره جرئت کرد فشار دستش روی دستگیره را آرام آرام کمتر و کمتر کند، ناگهان برخورد نفس های داغی به گردنش بود که او را یک متر به هوا پراند. صدای هکتور را توانست بشنود.
_یه دفعه کجا رفتی تو سیو؟

اسنیپ لبش را گزید.متنفر بود از اینکه اعتراف کند از شنیدن صدای هکتور بی نهایت خوشحال شده است.
-رفتم دستشویی! چه خبره اون تو؟

هکتور انگشتش را به لبش فشرد.
-هیس... من همه رو آوردم بیرون. من یه قهرمانم! معجون قهرمانی! اون توئه. :-s
_کی اون توئه ابله؟
_پشمک... پشمک اون توئه. :-s

در واقع، این واکنش هم به اندازه ی "اون میاد بیرون با خوشحالی باب اس فن جی" برایش مسخره بنظر می رسید.
_الان باید بترسم هکتور؟

توانست نگاه خیره ی چشمان درشت و براق هکتور را پشت گردنش احساس کند.
_اگر از تمایلاتش نمیترسی نه خب!

تنها واکنشی که بنظر سیوروس مناسب محسوب میشد، "ایش" بود، و البته اسنیپ سکوت را ترجیح داد. هکتور مصرانه به گزارش دادنش ادامه داده بود.
_ریگولوس... تبدیل به پشمک شده. پشمکِ الکی نه... پشمکِ راس راسکی... و داره با پایه ی میز حرف میزنه... میخوان با هم ازدواج کنن. تا الانم اصرار داشت زمین رو بغل کنه... راستی سیوروس تاحالا دقت کردی زمین رو نمیشه بغل کرد؟
_نه. تاحالا دقت نکرده بودم که زمین رو نمیشه بغل کرد. چه فاجعه ای. من اگه یک روز زمین رو بغل نکنم می میرم. این مسخره بازی رو تمومش کنین و بیاین بریم تو اون اتاق لعنتی و بتمرگیم.

دقایقی بعد، اتاق کناریِ اتاق وزیر

شاید یک معجزه رخ داده بود. به رقم همه سر و صداهای وحشیانه ای که از داخل اتاق وزیر به گوش میرسید، اسنیپ اعضای تیمش را سالم و زنده در برابر خود می دید. البته... تقریبا!

در واقع با اینکه او یک دور کل ساختمان وزارت خانه را با پای پیاده بالا و پایین رفته بود وضعش بسیار بهتر از سایر اعضای تیمش به نظر میرسید. هرکس آنها را میدید بی درنگ گمان میکرد که به قصد کشت یکدیگر را زده اند.

دیگر نه از نقاب آرسینوس خبری بود و نه تبر الادورا، و راستش او ادعا میکرد دستگاه جادوپلیر آن را به زور از دستش گرفته و قورت داده است. لب هری شکافته و باد کرده بود و عینکش که یک دسته نداشت از یک گوشش آویزان مانده بود. هکتور با دست پاتیل را روی بدنش نگه داشته بود چون به نظر می رسید بندهای لباس مسخره اش در تلاش برای جدا کردن کارد و چنگالِ خشمگین از هم، بریده شده اند.

اسنیپ نفس عمیقی کشید و کوشید به صدای زد و خوردی که از پشت سرش به گوش میرسید بی اعتنا باشد.
-خب چیزی که مشخصه اینه که اینجا یه افتضاح به بار اومده.

بلافاصله نگاه های اتهام آمیز اعضای تیم به سمت هکتور نشانه رفت و او را که میرفت تا بار دیگر به ندیده گرفتن تاثیر معجون هایش اعتراض کند، ساکت کرد.
-ظاهرا کلا ریگولوس رو از دست دادیم.

هکتور ویبره زنان وارد کادر شد.
-تعداد نفرات کمه... ریگولوس رو از دست دادیم... مهمات نداریم... حاجی... حااااجی... دوف... گوشپ... دیش...

تپ.


هکتور توسط یک حرکت ترکیبی و خلاقانه از اسنیپ، از پنجره به بیرون پرتاب شد.
-باید یه راهی باشه که ریگولوس رو به حالت اولش بر...

دیالوگ اسنیپ، با صدای مهیبی که در اثر کوبانده شدن جسم سنگینی به دیوار بلند شده بود، قطع شد. همین که اسنیپ نفس عمیقی کشید تا دیالوگش را پی بگیرد، صدای نامبرده دوباره غرید و سپس زمانی که برای بار سوم تکرار شد، به همراه خود دیوار کناریِ اتاق را خرد کرد و درست زمانی که اعضای تیم تنبل های زوپسی فرار را بر قرار ترجیح دادند، گله ای از تخم های اژدها و دندان های خوناشام به درون اتاق هجوم آورد.

تنبل های زوپسی که حالا دیگر چشم هایشان را بسته بودند و تنها فرار می کردند، پس از اینکه اسنیپ با شنیدنِ اولین فریادِ "فرزندان روشنایی!" به جسمِ مذکور که احتمال میرفت ریگولوس باشد چنگ زد و او را بدنبال خود کشید، حتی نفهمیدند که چطور خود را از آخرین طبقه ی ساختمان وزارتخانه به طبقه ی همکف رساندند.

-فقط یه ذره مونده!

درست در زمانی که "فقط یه ذره مونده" بود و تنبل های زوپسی دیگر می توانستند در ورودی را پیش روی خود ببینند که نزدیک و نزدیک تر می شد و می توانستند صدای پای اژدهایان و ابوالهول هایی را احساس کنند که پشت سرشان می دویدند، همه چیز برای یک ثانیه با صدای غرش وحشتناکی متوقف شد.

سرِ تک تکِ اعضای تیم، بی اختیار به دنبال منشاءِ صدا به سمت بالا چرخید.
سقف ترک برداشته بود.

دقایقی بعد


-دوستان ما همین الان از یه افتضاح جون سالم بدر بردیم و دقیقا قبل از فرو ریختن ساختمون بیرون اومدیم.
-میدونم آرسینوس، ده امتیاز از گریفیندور کم میشه بدلیل یاداوری دانسته ها.

این که تنبل های زوپسی از ساختمانِ در حال فرو ریختنِ وزارت فرار کرده بودند، مقوله ای تمام شده بنظر می رسید، اما می دانید... ساختمان ها که خودبخود فرو نمی ریزند! بخصوص اگر ساختمان ها... ساختمان های... وزارت باشند.

در واقع، احتمالا دلیلِ فرو ریختن ساختمان بطرز عجیبی حلال زاده بود چرا که زمانی که اعضای تیم بدون حتی به زبان آوردنِ نامش به او فکر کردند، بسرعت پیدایش شد.
-رفقا!
-خدایا بهم قدرتی بده که بتونم نکشمش.
-رفقاااااا!
-خدایا قبل از اینکه پیشدستی کنم خودت بکشش.
-ررررفـــــــــقـــــــــا...
-بیا و یک بار بدرد بخور باش هکتور، تو از این پایین دیدی چی ساختمون رو خراب کرد؟
-من!
-"من" دیگه چه جور جونوریه؟
-من! خودم! من روی ساختمون معجونِ بالا اومدن ریختم که بتونم ازش بیام بالا و از پنجره بیام داخل ولی مثل اینکه سوسک سرگینش رو زیاد ریخته بودم چون بجای اینکه من برم بالا ساختمون اومد این پایین دنبال من!
-ازت متنفرم هکتور.
-باشه!

روز بعد، دقایقی پیش از مسابقه، رختکن تیم تنبل های زوپسی

تنبل های زوپسی که در میان ویرانه های ساختمان وزارت تمام تلاششان را به کار گرفته بودند و دفتر آرسینوس را پیدا کرده بودند تا حتی پس از ویران شدن نیز آن را از شر رختکن بودن خلاص نکرده باشند، وسطِ اتاقِ در حال فرو ریختن ایستادند.

-بسیارخب. بیاین داده هایی که داریم رو دسته بندی کنیم.
-ساکت شو آرسینوس. ما یه تیم احمقِ بی شعوریم که یه دامبلدور در مرکزمون برق میزنه.
-فرزندان روشنایی!

اسنیپ برای یک ثانیه به ریگولوس خیره شد و سپس نفس عمیقی کشید.
-فقط... یکی... اینو... گم و گور کنه.
-کجا میشه یه دامبلدور رو قایم کرد؟
-ممنونم الا سوال خوبی بود.

هکتور که این بار بدلیل فاصله ی کمِ میان پنجره ی اتاق و زمین، از پرت شدن نمی ترسید، ایده هایش را بی باکانه با جمع در میان گذاشت.
-آزمایشگاه من باید همین دور و برا باشه!
-نه.
-دامبلدور رو میخوای ببری تو زمین؟
-بسیارخب. لعنت به همتون.

دقایقی بعد، زمین بازی

صدای خسته و کوفته ی یوآن در بلندگوی سحرآمیز پیچید.
-اوف... بله. با صدای سوت داور مسابقه شروع میشه. مسابقه نهایی بین تنبل ها و کیوسی اینا! نیازی هم که به معرفی نیست همه میشناسنشون پس وقتو نمیگیریم، لعنت بهتون. این مرلین بوقی واسه چی مسابقه رو انداخت جلو؟ قرار بود دو هفته دیگه باشه! حالا خوبه من نیازی به خواب زمستونی نداشتم وگرنه میخواست از کجا گزارشگر دست و پا کنه سر سیاه زمستون؟ اوه باشه نیازی نیست منو به عمه جان حواله بدی از اونور زمین! گزارش میدم مسابقه رو! اعضای هر دو تیم اوج میگیرن و سر پستاشون میرن. درحال حاضر هم اعضای تیم کیوسی سرخگون رو در دست دارن. چیزی که خیلی عجیبه حضور تیم تنبل ها تو زمینه! من فکر میکردم اعضای این تیم به خواب زمستونی نیاز دارن!

صدای هو کشیدن و قهقهه ی ملت تماشاگر از آنسوی ورزشگاه بلند شد. صدای پوزخندی در بلندگو شنیده شد.
-امروز هم یکی از مهاجمان این تیم غایبه. آرسینوس جیگر، مهاجمِ دیگر این تیم همین الان وسط زمین در حال بازی دست رشته با مهاجمای تیم کیوسیه. باید دید این بار تیم تنبل ها برای به گند کشیدن بازی چه برنامه ای چیدن!

صدای یوان در فریادها و خنده های تمسخر آمیز جمعیت گم شد. با اینهمه، تیم تنبل ها به اندازه کافی بدون داشتن یک مهاجم درگیر بودند که نیازی نباشد به سخنان یوان اهمیتی بدهند، هرچند که زیرلب به کرات سخنانی در باب عمه محترمه و مکرمه نامبرده بین ایشان رد و بدل شد.

-توپ دست تدیه! اوج میگیره سمت دروازه تنبل ها و از کنار هکتور عبور میکنه و باعث میشه هکتور مثل فرفره دور خودش بچرخه! و حالا با جلو اومدن آسنیپ یه پاس در عمق میفرسته واسه ویکتوریا... که کله چربو با یه چرخش دور میزنه... دیگه پیر شدی آسنیپ!

صدای نعره اسنیپ از میان زمین بازی به وضوح به گوش رسید.
-ده امتیاز از گریفندور کسر میشه!

یوان ادامه داد.
-حالا مشاهده میکنیم آرسنبوسه جیگر به جای اینکه سعی کنه دنبال توپ باشه داره با کاپیتانش جر و بحث میکنه و اوپس... خب ده امتیاز دیگه هم کم شد انگاری! و حالا ویکتوریارو داریم که میره به سمت دروازه تیم تنبل ها، جاییکه الادورا بلک رو با تبرزین تو دروازه داریم! و...اوخ! یه توپ بازدارنده خورد پس کله ش! پس این ریگولوس چیکار میکنه؟ هان یادم نبود که تو بازی نداریمش... خب در هر صورت گل میشه! کیوسی ده تنبل ها صفر!

صدای هیاهو و شادی طرفداران کیوسی از به ثمر رسیدن اولین گل این مرحله با سخنان عمه پسند از سوی اعضای تیم تنبل ها درهم آمیخت.

***


برای بار نخست در طول لیگ میشد گفت که یک بازی معمولی در جریان است. به طرز عجیبی تا آن لحظه اتفاق غیرمترقبه ای رخ نداده بود و با اینکه تنبل ها از کیوسی به سادگی عقب افتاده بود اما اقلا خوشحال بودند که مشغول بازی کردن هستند نه جمع و جور کردن وقایع عجیب و خارج از تصور! میشد امیدوار بود که این بازی اقلا با یک پایان آرام و آبرومندانه به اتمام برسد.

-و حالا آسنیپ کله چربو داریم که سرخگون به دست میره طرف دروازه تیم حریف قدر. کلا آسنیپ خودمونیما چقدر این منو کارآمده؟ خدایی با این افتضاحایی که در طول این لیگ بالا اوردین حقتون نبود برسین فینالا! اوخی! باعث شدم یه توپ بازدارنده بخوره وسط صورتش! ایراد نداره خب... بازیه دیگه... ولی یادت میمونه دفعه بعد بدون این معاون خل و چل آرسنبوسه نیاین تو زمین... توپ تو دست تدیه که با سرعت میره طرف دروازه تیم تنبل ها، دروازه ای که بعد از 6 بار هشتبلکو شدن دروازه بانش توسط توپ های بازدارنده دیگه بی حساب محسوب میشه. هرچند اگر ریگولوس هم تو زمین بود فکر نمیکنم کار بیشتری میتونست انجام بده! هکتورم که کلا با پاتیلش خوددرگیری پیدا کرده و تا الا کمتر توپ بازدارنده ای رو تونسته ببینه چه برسه به اینکه بزن... هوم اون کیه وسط زمین؟

شاید تا قبل از اشاره یوآن کمتر کسی توجهش به شخص میان زمین جلب شده بود، ولی اکنون همه حضار نگاهشان را از روی صحنه کتلت شدن دابی روی دیوار ورزشگاه برداشته و به فرد میان زمین می نگریستند.

پیرمردی با موها و ریش نقره فام و بلند که حتی از ان فاصله میشد تشخیص داد که کسی نیست بجز...

-این که پروفسور خودمونه... وسط زمین چیکار میکنه؟ میتونم قسم بخورم همین الان تو جایگاه تماشاچیا دیدمش... وات د فاز؟ پس اونیکه اونجا نشسته کیه؟

نگاه ملت از روی دامبلدوری که با آسودگی در جایگاه تماشاچیان چرت میزد بر روی دامبلدوری متوقف شد که مشتاقانه به سمت جمعیت آغوش گشوده بود. تشخیص اینکه کدام یک واقعیست به هیچ وجه ممکن نبود!

ملت تماشاگر:
دامبلدور اول:
دامبلدور دوم:

-چطور چنین چیزی ممکنه؟ کدوم شیادی خودشو شکل پروفسور ما درآورده؟ هیچ تردیدی نیست که همه اینا زیر سر اون لرد کچل و دار و دسته سیاهشه! چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟

در حینی که صدای همهمه تماشاگران در سراسر ورزشگاه اوج میگرفت اعضای تیم تنبل ها نگاه های معنی داری رد و بدل کردند. هیچ تردیدی نبود که دامبلدوری که جدیدا وسط زمین سبز شده است همان ریگولوسی ست که قرار بود از جلوی دست و پا جمع شود!

اسنیپ به سمت آرسینوس چرخید.
-آرسینوس!
-آس... ام چیز... اسنیپ؟
-توضیح بده این چه وضعیه؟

آرسینوس هیچگونه توضیحی نداشت، هرچه بود خودش از صبح تا الان کنار سایر بازیکنان بود. اسنیپ گاهی وقت ها چه توقعاتی پیدا میکرد!

اسنیپ آهی کشید.
-با منوی خودت نگاه کن. من منوم دست دراکوئه وگرنه منت تو رو نمیکشیدم. در ضمن به خاطر این تعللت 10 نمره دیگه هم از گریفدور کم شد همین الان!

اگر شرایط عادی بود آرسینوس حتما اعتراض میکرد اما زمانیکه دو دامبلدور در میان زمین بازی به صورت همزمان حضور یافته بودند و همهمه ی جمعیت رو به افزایش بود این امر چدان عاقلانه به نظر نمیرسید؛ در نتیجه آرسینوس بدون اتلاف وقت منویش را از جیب ردایش بیرون کشید و به دنبال شناسه ریگولوس بر روی آن گشت.

شناسه ریگولوس بلک، ساعاتی قبل

ریگولوس غمگین در گوشه ای از آزمایشگاه هکتور بر روی زمین نشسته بود. باور این بی مهری که اعضای تیمش در حقش روا داشته بودند برایش بسیار سخت و گران می آمد، هرچند اعضای تیم در قالب ریگولوس هم هیچگاه به او توجه خاصی نشان نداده بودند. با این همه، اکنون در قالب یک پیرمرد با قلبی به سفیدی برف و البته اندکی تمایلات انحراف گرایانه تحمل این وضعیت برای او بسیار سخت و دشوار مینمود.

ریگولوس نگاهش را بر روی قفسه های موجود در آزمایشگاه گرداند، قفسه هایی که هم اکنون همدم تنهایی و بی پناهی او بودند. آیا رها کردن یک پیرمرد با درد زانو و آرتروز و تمایلات حاد در این مکان سرد و تاریک کاری منصفانه بود؟

البته راستش را بخواهید ریگولوس هرگز مزه ی دامبلدور بودن را پیش از ان نچشیده بود و نمیدانست که آیا دامبلدور واقعا مبتلا به آرتروز هست یا نه، با این همه برای رابطه برقرار کردن با شخصیت جدیدش لازم میدید چنین تصوری داشته باشد. هرچه نباشد در حال حاضر او یک پیرمرد 150 ساله بود و آرتروز هم جزو بیماری های باکلاس محسوب میشد.

بی اراده از جا برخاست تا میان قفسه ها قدم بزند و نام معجون های ساخته دست هکتور را یک به یک بررسی کند.
-معجون سوزش چشم، معجون عدم سوزش چشم، معجون بالا پایین شدن در شرایط خلاء، معجون باز کردن بخت... باز کردن بخت؟

ریگولوس مطمئن بود درست نخوانده است.
-...معجون خوب شدنِ فیزیک... معجون موج سوار شدن... معجون اخلاق حسنه... معجون دوبلر شدن، معجون ریگولوس شدن؟! معجون توقف زمان... معجون تثبیت شخصیت... معجون توقف رشد رزهای مورگانا...

تا دقایقی بعد ریگولوس با دقت بیشتری به بررسی معجون های موجود میان قفسه ها پرداخت.قلب روشن و سپید شده ی دامبلدور از شوق لرزید.بعضی از این معجون ها میتوانست به رواج سپیدی هرچه بیشتر و تولید مهربانی کمک کند.تردید نداشت که در این بین چشمش به چنین معجونی هم افتاده است.چیزی که الان مهم بود این بود که این معجون ها را زیر بغل بزند،از این دخمه تاریک و سرد خارج شود و به رواج مهر و محبت در سرتاسر دنیا کمک کند.
هرچند ریگولوس تبدیل به دامبلدور شده بود اما در حین این نقل و انتقال ظاهرا تنها تمایلات منحرفانه به او منتقل شده و کماکان عقل و منطق با وجود او بیگانه بود! پس ریگولوس با لبخندی ابلهانه مشغول جمع آوری معجون ها از داخل قفسه و چپاندن آنها در اقصی نقاط بدنش شد.در همان لحظه که میچرخید تا به سراغ چند پاتیل خالی برای جمع اوری سایر معجون ها برود چشمش به پاتیلی پر از معجون شکلاتی دست پخت هکتور بر روی میز میان آزمایشگاه افتاد و چشمانش برقی زد.
پایان فلش بک

ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ(افکت خارج شدن از شناسه ریگولوس)

آرسینوس با بهت و حیرت سرش را از روی منویش بلند کرد و به صورت اسنیپ دوخت که حتی از او هم متحیرتر به نظر میرسید.سپس هر دو بدون هیچ حرفی نگاهشان را به ورزشگاه دوختند و منتظر فاجعه ای شدند که قرار بود به دست ریگولوس رقم بخورد.گویی زمان را متوقف ساخته بودند.اعضای هر دو تیم بدون هیچ حرکتی میان زمین و هوا ایستاده و درحالیکه به ورزشگاه چشم دوخته بودند انتظار میکشیدند.کیوسی ها در انتظار مشخص شدن تکلیف رهبرشان و تنبل ها در انتظار وقوع فاجعه ای حتمی!

عاقبت فاحعه با سرازیر شدن لشکری از دامبلدورها به درون ورزشگاه آغاز شد.یک لشکر تازه نفس از پیرمردهایی 150 ساله که به روی جمعیت حاضر آغوش گشوده بودند.
- فرزندان روشنایی ما!
جمعیت حاضر در صحنه:
لشکر از راه رسیده دامبلدورین:

با حمله دامبلدورها به سمت جایگاه تماشاچیان ورزشگاه به سرعت بر هم ریخت.تماشاگرا درحالیکه جیغ و فریاد کمک خواهیشان ورزشگاه را به لرزه درآورده بود برای نجات خودشان به هر سو میگریختند ولی در گوشه و کنار به دست دامبلدورها میافتادند.
اعضای تیم کیوسی نیز با رعایت فاصله ایمنی بر بالای سر دامبلدورها در جستجوی رهبر اصلیشان چرخ میزدند و با صدای بلند این را توطئه مرگخواران میدانستند.در میان آن بلبشو ریگولوس درحالیکه شیشه های معجون هکتور را در هوا تکان میداد فریاد میزد:
- اینارو بین بگیرید و بین مردم پخش کنید تا صفا و صمیمیت و سفیدی و دوستی بینشون گسترش پیدا کنه!همه شما فرزندان سپید این مرز و بوم هستین!
- یکی بگه اینجا چه خبره؟

در حینی که مرلین به همراه حوریان آسمانیش به سمت زمین هجوم میبردند اسنیپ نگاهش را از منظره ی معجون خور شدن ملت تماشاگر برداشت و به اعضای تیمش دوخت که گیج و حیران و سردرگم ایستاده بودند و چون او به این منظره باشکوه چشم داشتند.
- ممکنه یکی بگه پیشنهاد ابلهانه زندوی کردن ریگولوس توی آزمایشگاه هکتور با کی بوده؟

اعضای تیم تنبل ها:
اسنیپ:

- ورزشگاه کاملا به هم ریخته...هیچ معلوم نیست اینجا چه خبره.مرلین پس تو به چه دردی میخوری پیرمرد؟هیچ کاری که ازت برنمیاد!یه کاری بکن دیگه...این چه بساطیه؟من که شک ندارم همه این اتیشا از گور این تنبلا بلند میشه.وگرنه چرا تو هیچ بازی دیگه ای از این بساطا نداریم؟همه ی اینا توطئه این سیاه سوخته هاست که میخوان محفل رو....دنگ...قورت....دیش!

به نظر میرسید که بالاخره یوان نیز به سرنوشت سایر تماشاگران مبتلا شده باشد.هرچند اعضای تیم تنبل ها نمیتوانستند منکر این شوند از کسی که با فرو کردن یک شیشه معجون به سخنرانی پرحرارت یوان خاتمه داده بود عمیقا سپاسگزارند!

اسنیپ با دست پیشانیش را لمس کرد.چند متر پایین تر زیر پایشان قیامتی بر پا بود.جمعیت با سرعت به سوی طرح روشنایی دامبلدوری پیش میرفتند.ورزشگاه تا آن لحظه از حضور انواع و اقسام هیولاهای ناشناخته و جدید آکنده بود.در هر گوشه از زمین موجوداتی با شاخ و پر و دم و غیره به چشم میخورد که در هم میلولیدند و با اصواتی غیر انسانی طلب کمک میکردند.
در حینی که مرلین برای گرفتن ریگولوس این منبع آشوب به داخل زمین شیرجه میزد آرسینوس با احتیاط به طرف اسنیپ رفت.
- ام سیو؟میگم که حالت خوبه؟
اسنیپ دستی به موهایش کشید و نگاه غمگینی به زمین بازی انداخت.جایی که مرلین بعد از حمله به ریگولوس دامبلدور نما در اثر سر کشیدن کاملا اتفاقی "معجون ثبات" حالا در ریگولوس ادغام شده و دو نفری به سرعت به سوی خلق و کشف گونه ای نادر در حرکت بودند.
- دیگه از این بدتر نمیشم!راستی ببینم کسی اینجا میدونه اصغر کبابی سر کوچه کارگر میخواد یا نه؟

اعضای تیم:

گاهی نیاز است آدم برای رسید به موفقیت از برخی چیزهایی که دوستشان دارد بگذرد و ریسک این کار را نیز بپذیرد.اما همیشه انتهای این راه رسیدن به موفقیت نیست.گاهی ممکن است ادمی در انتهای مسیر متوجه شود که کلا راه را اشتباه رفته است و ناچار باشد بار دیگر به آغاز خط برگردد. این درست همان اتفاقی بود که برای اعضای تیم تنبل ها افتاده بود.

دقایقی بعد دوربین راه خود را از میان انقلابی که در زمین بازی رخ داده بود با زحمت باز کرد و بر روی شش عضو باقی مانده تنبل ها زوم کرد که جاروهارا روی شانه گذاشته و به آرامی در حال خروج از زمین بودند تا به دنبال یافتن شغلی جدید که اقلا در ان استعداد داشته باشند به سمت اصغر کبابی سر کوچه رهسپار شوند.کسی چه میداند... شاید سرنوشت جای دیگری برای انها رقم خورده بود.مثلا کار در مغازه اصغر کبابی سر کوچه!

در همان لحظه سیوروس، از جایی که ایستاده بود توانست یک پاگنده ی سیبری را ببیند که نیمی از تماشاچیان را با یک حرکت لِه کرد و یکی از دیوار های ورزشگاه را پایین آورد.

چشم هایش را بست. می دانید... بنظر نمی رسید وضعیت تنبل های زوپسی تصمیم داشته باشد بهتر از این حرف ها بشود.
-ای تف تو این زندگی.

در همان لحظه، "زندگی" انگار که صدای سیوروس را شنیده باشد، بوسیله ی چند تیغِ عظیم الجثه ی جوجه تیغی که به طرفین پرتاب شدند دوربین را خرد و خاکشیر کرد و ارتباط با شبکه قطع شد.

در واقع، این یکی دیگر صد درصد آخرین بازیِ تنبل های زوپسی بود. خدایا شکر.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۲۳:۴۲:۵۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۲۳:۴۷:۰۲
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۲۳:۵۰:۱۰


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴
#14
هر انسانی در مقطعی از عمر خود ناچار به گرفتن تصمیمات سخت است و در آن لحظه که قوم وحشی و خونخوار هر لحظه به طعمه جدیدشان نزدیکتر میشدند لینی بیش از پیش به صحت این گفته ایمان می آورد هرچند به نظر نمیرسید مفهوم انسان چندان بر هویت او صادق باشد اما بدون تردید با وضعیت کنونیش مطابقت داشت!پس خودش را اندکی روی سر بانز جا به جا کرد و با عزمی راسخ و سینه ای سپر کرده به آن جماعت وحشی و خونریز خیره شد که حالا با اندک فاصله ای رو به روی آنها ایستاده و با چشمانی مشتاق به لینی خیره مانده بودند.

نگاه لینی از روی آب دهانی که از گوشه ی لب شکارچیانش شره میکرد بر روی لباس های سفید و بلندشان متمرکز شد که پوشیده از لکه هایی سرخ رنگ بود.شاید بهتر بود برنامه فرار را ادامه میداد اما اکنون دیگر برای فکر کردن به چنین گزینه ای دیر بود.پس آب دهانش را به سختی فرو داد.
- دوستان!خواهش میکنم یه دقیقه به حرفام گوش بدین...من امروز اینجا اومدم تا استخدام وزارت خونه بشم و یه موجود نادر و خطرناک برای نابودی نیستم.اصلا شما در من خطری میبینید؟به نظر شما کدوم موجود وحشی و خطرناکی سعی میکنه با شکارچیاش وارد مذاکره بشه و متمدنانه صحبت کنه؟مگه غیر اینه که موجودات وحشی بدون گفتگو و مذاکره به طرفشون حمله میکنن؟اصلا به نظر شما موجودات وحشی و خطرناک میتون حرف بزنن؟پس نتیجه میگیریم من وحشی و خطرناک نیستم...و طبیعتا علاقه ای هم به انهدام پیش از موقع ندارم!

باز زیر لب گفت:
- درسته البته اگر علاقه ت به از بین برد هویت ملت رو در نظر نگیریم!

جماعت مهندم کننده:

لینی با مشاهده وضعیت پیش رو با خوشحالی دست هایش را بر هم زد.به نظر میرسید اوضاع کم کم در حال سامان یافتن باشد.
- عالیه میدونستم که ما میتونیم حرف همدیگه رو متوجه بشیم.

در همان لحظه یکی از جادوگران که در حال خاراندن چانه اش با ساطوری آغشته به لکه های خون بود نگاهی به لینی انداخت.
- گفتی اومدی استخدام بشی؟

لینی:یپ!

جادوگر:توی سازمان انهدام موجودات خطرناک دیگه؟

لینی:یپ!

جادوگر دست از خاراندن چانه اش برداشت.
- خب پس فکر کردی واسه چی فرستادنت به سازمان ما؟کار ما همینه.ما روی انواع و اقسام موجودات شناخته نشده و نادر تحقیق میکنیم و در صورت لزوم تشریحشون میکنیم تا به پیشرفت علوم زیستی جادوگری کمک کنیم.اوناییم که خطرناک باشن منهدم میکنیم!

لینی:

همان لحظه-آزمایشگاه وزارت خانه

- میگم سیو...این سومین باره که داری اون قفسه رو چک میکنی...باور کن هیچ چیز خاصی توش نیست!

اسنیپ با آرامش و وقار گفت:
- ترجیح میدم ماموریتم رو با دقت انجام بدم تا اینکه مثل بعضیا....اوه...راستی گفتی این معجونه برای چیه؟

ریگولوس با مشاهده شیشه ای از معجون ارغوانی رنگ درون دست اسنیپ اهی کشید.
- گفتم که آرسینوس از این برای فرم دادن و شکل دادن به موهاش استفاده میکنه.

اسنیپ نگاهی به شیشه درون دستش انداخت و سپس زیرچشمی، موشکافانه به ریگولوس خیره شد که با بی حوصلگی روی میز وسط آزمایشگاه نشسته و پاهایش را تاب میداد.از دو ساعت پیش تاکنون حتی یک معجون در این آزمایشگاه پیدا نکرده بود که اقلا برای برق انداختن نقاب یا کفش یا کروات و یا هر چیز دیگری به درد بخورد.مطمئنا یک جای کار ایراد داشت.

با جرقه ای ناگهانی که در ذهنش زده شد با سرعت به طرف ریگولوس بازگشت.
- میگم ریگولوس...خیلی وقته اینجاییم و تو هم...ام...خب خیلی خسته شدی.با یه نوشیدنی چطوری؟

مشاهده خنده ذوق زده ریگولوس لبخند خبیثانه ای را بر روی لب های اسنیپ نشاند.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۳ ۲۱:۵۰:۱۱
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۳ ۲۲:۳۵:۵۴


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴
#15
نقل قول:

اورلا کوییرک نوشته:
اهم. سلام.
یه چیزی...
اگه بشه میخوام مسئول یه تاپیک بشم. درواقع یه تاپیکی که سال هاست فعالیت نداشته و فکر کنم بتونم دوباره راهش بندازم.
تاپیکی که ميگم، آواتار ویزارد ـه. ایده خاصی ندارم. میتونه همون روال سابق رو داشته باشه و هرکسی که میخواد بیاد و خصوصیاتی که برای آواتارش میخواد رو بگه و من طبق اونا براش آواتار جور کنم. حالا چه میخواد رول باشه و چه میخواد همین شکلی فرم مانند که به نظرم بگین کدوم باشه.

با تشکر!

با درود متقابل

بله طبق صحبتایی که داشتیم توضیحاتی بهم دادین و من خودم نظرم اینه که این کار با رول نویسی همراه باشه وگرنه تاپیکای غیر رول که وجود دارن که ای منظورو برسونن.به این صورت هم با عنوان انجمن میخونه و هم میتونه جذاب تر باشه.

پس من تاپیک رو فعلا باز میکنم با آرزوی موفقیت و اینکه بتونید این تاپیک رو احیا کنید.فقط قبل ورود یه گردگیری کنید خیلی وقته داره خاک میخوره!



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴
#16
_آم...خیلی خب...هر کاری میکنید،بکنید....ولی یک ساعت دیگه همه یه جا جمع شیم که بریم سر وقت آرسینوس...حله؟!
_حله!

ملت مرگخوار از اینکه برای یک بار در طول مدت همکاریشان موفق شده بودند بر سر چیزی با هم هماهنگ شده و به توافق برسند به هیجان آمده بودند.اما اسنیپ که کلا موجودی اعصاب ندار،اخمو و همیشه عصبانی بود و در آن لحظه به علت همگروه شدن با ریگولوس خشمگین تر از همیشه به نظر می رسید با شنیدن جیغی که وینکی درست کنار گوشش سر داد سیستم خشم و خشونتش رفت که بار دیگر روی در شرف انفجار تنظیم شود.
- واسه چی جیغ میکشی جن؟

ملت مرگخوار که در آن لحظه همین یک مورد را کم داشتند ذوق و شوقشان به سرعت فروکش کرد و با صورت هایی پوکر فیس وار به اسنیپ خیره شدند.کلا اسنیپ ثابت کرده بود همیشه پتانسیل قدرتمندی در خراب کردن هرگونه حس و حالی داراست چه آن حس کوتاه و موقتی بود و چه قرار بود دائمی و طولانی مدت باشد!با این همه این سکوت ناگهانی بعد از آن گفتگوهای پر شور و شوق چند لحظه پیش چندان به مذاق اسنیپ خوش نیامد.
- واسه چی وقتی سوال میپرسم سکوت میکنید و مثل تسترال تازه متولد شده زل میزنید به من؟10 نمره از گریفندور کم میشه! و تو جن!چرا بیخ گوش من جیغ میکشی وقتی که میدونی در حال تمرکز حواس هستم؟10 نمره دیگه هم از گریفندور کم میشه!

ملت مرگخوار لحظه ای بی اراده سرهایشان را به اطراف چرخاندند تا واکنش آرسینوس را به کسر ناجوانمردانه این امتیازات ببینند.اما همه آنها این نکته را فراموش کرده بودند که کسی که موضوع اصلی این سوژه است خود آرسینوس می باشد و قطعا تا آن لحظه از بیم روبه رو شدن با همکارانش در هفت سوراخ پنهان شده و به این زودی ها برای اعتراض نخواهد آمد!
- بیخود دنبالش نگردین نمیاد!حالا هم عوض اینکه مثل هیپوگریف تازه از تخم دراومده زل بزنید به هم جواب منو بدین مگه تو این پست هرکس نرفت دنبال کار خودش؟پس ما چرا هنوز اینجاییم؟

ملت مرگخوار:

اسنیپ:اوه چه غم انگیز که 20 نمره دیگه م همین الان از گریفندور کم شد!

همان لحظه درون یکی از سوراخ های ناآشنای وزارت سحر و جادو!


آرسینوس در حالیکه از زیر نقاب به موازات صورت اشک میریخت ساعت شنی گروهش را به سینه میفشرد.هنوز هیچ اتفاق خاصی نیافتاده 40 نمره از گروهش کسر شده بود.اگر توانایی اعتراض داشت...
با این وجود این همه علت ناراحتی و وحشت او را تشکیل نمیداد.آرسینوس از ادامه روند کار بیمناک بود.هیچ شکی نبود که باید در انتظار کسر بیشتری از امتیازات به زحمت کسب شده گروه گریفندور میبود...اسنیپ لعنتی!




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
#17
آرسینوس!

1.ممکنه بگی الان دقیقا چند وقته که توی پاتیل هستی؟چرا حق ملتی رو که برای شرکت در این برنامه و معجون شدن صف کشیدن رعایت نمیکنی؟نمره ازت کم کنم؟

2.این رو برای من توضیح بده:

آقای ویزلی در این تاریخ از تو سوال پرسیده:
نقل قول:
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴


و جواب تو:
نقل قول:
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶:۰۸ دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴

در این تاریخ داده شده...خجالت نمیکشی؟الان از شدت شرم آب نشدی؟یا اینکه روت هم مثل گوشت تنته که سفت و سخته و هنوز معجون نشده؟وزیر مملکت باید انقدر در پاسخگویی به ملت سهل انگار باشه؟یا نکنه با این تاخیر خواستی بگی که خیلی شاخی؟

3.این چه ریخت و قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟وزیر جادو باید یه جوری خودشو درست کنه که انگار در حین بافتن ژاکت خورده زمین؟!میخوای ملتو وحشت زده کنی که از وحشت برخورد باهات نیان در مورد نحوه عملکردت ازت سوال بپرسن؟وای بر تو!زنگ خورد وایسا سر کوچه!

میرم با ایرادای جدید برمیگردم!



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#18
-و خب...درب خروج کدوم وره؟

اسنیپ بدون اینکه پاسخی دهد با وقار و سوار بر ابولهول از میان خرابه ای که ایجاد کرده بود عبور کرد.یوآن،وینکی و تراورز هیچگاه نشده بود که از حضور اسنیپ چنان خوشحال شده باشند.چرا که حضور او همواره با ایجاد حس ترس و وحشتی مرموز در دل اطرافیانش همراه بود.حضور او همیشه چنان بر سنگینی جو می افزود که باعث میشد هر موجودی که ذره ای عقل در سر داشته باشد از همجواری با این مرد پرهیز کند.

ثانیه ای بعد اسنیپ خود را به مقابل آن سه نفر رساند و بدون اینکه چیزی بگوید با حالتی به آنها خیره شد.
-میگما...عجب اسب قشنگی سوار شدی...کجا از اینا میفروشن؟
-
- ام خب...شما قصد نداری چیزی بگی؟
-
-خب حتما قصد نداری دیگه!

اسنیپ در سکوت و با همان حالت پوکر فیس وار دست در جیب ردایش کرد و یک عدد منو از جیب خارج ساخت.بالاترین ورژن منو که مستقیما از سوی شورای الهی آسمانی زوپسستان به مدیریت کل اعطا گردیده و با دستان مرلین تبرک شده بود.همان منویی که هیچ چیز وجود نداشت که قادر باشد با آن برابری کند...منوی مقدس!هکتور تصور میکرد از منو نمیتوان داخل آزکابان استفاده کرد اما منویی که در دست اسنیپ بود هر منویی نبود!

اسنیپ بدون اینکه چیزی بگوید یا توضیحی برای کاری که میخواست انجام دهد ارائه کند دکمه ای را بر روی آن فشرد...

ویـــــــــژژژژژ!


در کسری از ثانیه یوآن، وینکی و تراورز متوجه شدند که دومرتبه در میان لشکری از دیوانه سازهایی محاصره شده اند که حتی اگر به رغم نداشتن صورت نگارنده قادر به توصیف حالت صورت آنها نبود، به سادگی شور و اشتیاق وصف ناپذیرشان را میشد از ورای کلاه هایی که بر روی صورت های ناپیدایشان کشیده بودند تشخیص داد!

یوآن،وینکی و تراورز:

دیوانه سازها:

اسنیپ:

تراورز اولین کسی بود که با دست درازی نزدیکترین دیوانه ساز به ساحت مقدس تسبیحش پی به وخامت اوضاع برد.
- بوقی!آخه این چه کاری بود؟چرا اینارو دوباره برگردونی تو سوژه؟

اسنیپ بی آنکه ذره ای به وضعیت همراهانش اهمیتی بدهد که در آن لحظه از همیشه به هم نزدیکتر ایستاده بودند با خونسردی گفت:
- وقتی یه نیمه غول پست بزنه طبیعیه که به این پست توجه هم نمیکنه.

تراورز که در آن لحظه مشغول کشتی گرفتن با دیوانه سازی بود که تسبیحش را گرفته بود نعره زد:
- مگه تو اون پست کوفتی چی نوشته؟

- اگر دقت کنید نوشته ما بدون چوبدستی وارد آزکابان شدیم در نتیجه من تو پست این نیمه غول چوبدستی نداشتم که بخوام با کمک اون دیوانه سازهارو به خاطر شما سه تا بی لیاقت فراری بدم.برای همین دیوانه سازها در واقع نرفته بودن که من بخوام برشون گردونم!در ضمن تا یادم نرفته به خاطر بی برنامگی از وینکی و این روباه نفری 50 نمره همین حالا کسر میشه.البته چون وینکی اسلیترینیه 50 نمره ش از گریفندور کسر شد!

تراورز،وینکی ویوآن:



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۳:۰۸:۲۸
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۳:۱۱:۲۵
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۸:۳۸:۰۲


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#19
فضای آزکابان با وجود دیوارهای سنگی و راهروهای پیچ در پیچ و تاریکش همواره سرما و ترسی وصف ناپذیر را برای تک تک ساکنانش به همراه داشت.چه کسانیکه قرار بود همدم دائمی آن باشند و چه کسانی که به طور موقت به این توفیق اجباری محکوم گشته بودند.

با همه اینها چیزی که اکنون بر فضای وهم انگیز آن حکم می راند آن چیزی نبود که به رسم گذشته همراه و یاور همیشگی آزکابان بود.در واقع ترس و وحشتی که اکنون از تک تک آجرهای تشکیل دهنده آن به بیرون میتراوید و چون سمی کشنده در شریان های زندان مخوف پخش میشد چیزی فراتر از اینها بود.اگر زمانی آزکابان یادآور رنج و درد بوداکنون دیوارهای سرد و سنگی آن تنها یک پیام را منعکس میساختند... بکش یا کشته شو!

***


صدای گرومپ گرومپ گامهایی سنگین از انتهای راهرویی در ضلع شرقی آزکابان سکوت سنگین و کشنده حاکم بر آن را درهم میشکست.اگر کسی با دقت گوش فرا میداد به راحتی میتوانست صدای نعره های غول آسایی را که در برخورد با در و دیوار منعکس میشد بشنود.
-گوشــــــــــــــــــــــنمه!

طولی نکشید که هیکل غول پیکری در میان راهرو ظاهر شد.نیمه غول لحظه ای در آستانه راهروی تاریک درنگ کرد. سپس دهانش را گشود تا بار دیگر از ته دل نعره بکشد:
- گوشنمه!
گویی توقع داشت دیوارهای سنگی حرف او را درک کنند و چه بسا در راه رفع گرسنگی او آستین همت بالا بزنند!

لحظه ای بعد پیکر دومی که بسیار کوچکتر از نفر اول مینمود بر آستانه راهرو ظاهر شد.کلاه ردای سیاهش را چنان روی سر پایین کشیده بود که صورتش قابل تشخیص نبود.لحظه ای بعد صدای سرد و زنانه ای با لحنی تند از زیر کلاه به گوش رسید.
- بیخود داد و فریاد نکن نیمه غول بی اصل و نسب!اگر به خاطر توی همیشه گرسنه نبود تراورزو گم نمیکردیم. در ضمن تا وقتی کمک نکنی از اینجا بریم بیرون از غذا خبری نیست!مگه اون شکم دورگه ی گنده ت توانایی هضم سنگ و گچ و سیمان رو داشته باشه!

روونا این جمله را با تمسخر و تحقیر هرچه تمامتر بر زبان آورد.اما او از یک نکته غافل بود.شاید یک انسان عادی قادر نبود سنگ و گچ و سیمان بخورد و زنده بماند.اما هاگرید یک انسان عادی نبود.

نگاه گرسنه هاگرید چرخید و روی دیوارهای راهرو ثابت ماند.دیوارهایی که پوشیده از سنگ های تیره و براقی بودند که با حالتی وسوسه انگیز زیر نور کم جان مشعل ها برق میزدند.

***



اسنیپ با ناشکیبایی ردای بلندش را تاب داد تا مانع پیچیدن آن به دور پاهایش شود. هرچند در آن وضعیت این کمترین مشکلش بود.درحالیکه با چهره ای عبوس کلاه شنلش را بر سر میکشید تا اندکی از رنج آن سرمای فزاینده بکاهد با گامهایی بلند به سمت انتهای راهرو پیش رفت و ردی دوداندود پشت سرش از خود به جا گذاشت.زاغ سیاهش پرواز کنان به دنبالش رفت.

در آن لحظه از همه چیز خشمگین بود.از اینکه وارد این رقابت شده و خود را دستمایه تحقیر و تمسخر قرار داده بود.هرچند همه اینا با خشمش از آرسینوس که بدون پرسیدن نظرش او را با یک جن خانگی و یک روباه هم گروه کرده بود برابری نمیکرد.دو موجودی که حتی به نظر نمیرسید مفهوم کار گروهی را هم درک کنند.چرا که به محض آغاز مسابقه دیگر حتی اثری از آثارشان هم باقی نمانده بود و همه این چیزها باعث میشد که اسنیپ از شدت خشم در شرف انفجار قرار گیرد.بی نظمی و بی برنامگی چیزی بود که برای اسنیپ در زیر مجموعه "موارد تعریف نشده" قرار میگرفت.در طول زندگیش او هرگز قادر نشده بود تا از کنار چنین چیزهایی به سادگی بگذرد حتی اگر در میان حصارهای تیره و تار آزکابان و در نبرد برای نجات زندگیش گرفتار شده باشد.

ثانیه ای بعد اسنیپ به وارد راهروی بعدی شد و دنباله شنل سیاهش در پیچ و خم راهرو گم شد.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۱:۱۵:۳۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۱:۳۷:۵۷
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۲:۰۳:۲۹


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۴
#20
نتیجه ترین های دو ماه آذر و دی تالار 94 خصوصی اسلیترین:

بهترین نویسنده اسلیترین:ریگولوس بلک

فعال ترین عضو تالار:ورونیکا اسمتلی

بهترین تازه وارد اسلیترین:بارون خون آلود







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.