هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#67

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
زمان‌هایی در زندگی هرکسی وجود دارند که همه‌چیز آنطور که شما دلتان میخواهد پیش نمی‌رود. گاهی حتی پیش نمی‌‌رود و حس و حال اسنیپ تا لحظاتی پس از این همان پیش نرفتن بود.

اسنیپ پس از پیچیدن در "راهروی بعدی" فرصت زیادی نداشت تا مانع از در آغوش کشیدن موجود درون راهرو توسط خودش شود. از آنجایی که ابرهای تیره‌ی اطراف سرش مانع از شناخت مناسبش از موجود پیش رو بودند، گامی عقب رفت و اعلام کرد:
- تو دیگه کدوم بوقی هستی؟ بهتره از سر راه من بری کنار وگرنه انقدر دود میکنم تا تمام اکسیژن های اینجا از بین بره!

میدانید، هرگز نباید موجودی را پیش از دیدن و شناختن تهدید کنید یا دستوری به او بدهید، مخصوصا اگر آن موجود یک ابوالهول باشد چون در سیستم مغزی این موجود این جمله به منزله خواسته شما برای به چالش کشیدن اوست. به چالش کشیدن یک ابوالهول، یعنی پس از مطرح شدن سوالش، به چهره او و لبخندِ سرشار از " غلط میکنی یا یه کاری کنم که غلط بکنی!" خیره شوید و سعی کنید تسترال در گِل مانده را به هر شکلی که شده از آنجا خارج کنید. البته مشروط به اینکه تسترال مورد نظر تمایلی برای بیرون کشیده شدن از گِل داشته باشد، چون در غیر این صورت این شما هستید که با صورت در گِل فرو رفته و سراپا به رنگِ شکلاتیِ دیوانه ساز ناپسندی تبدیل می شوید.

سیوروس اسنیپ در آن لحظه برای بیرون کشیدن تسترالش از گِل فقط یک گزینه پیش روی خودش می‌دید و آن هم استفاده از منوی اعظم و همه کاره اش بود.

مورد بعدی که همواره باید در ذهن داشته باشید، اعتماد نکردن به ابزار‌های زوپسی آن هم در جایی مثل آزکابان بود. از آن جایی که آزکابان همواره جایگاه افراد مغضوب و از راهِ راست خارج شده بود، هیچ وسیله زوپسی سازی هم ممکن نبود در آن عمل کند. این از دستورات منودارِ اعظم بود. از جمله دستوراتی که سیوروس اسنیپ با بیرون کشیدن منو از جیب ردایش و توسل به آن برای رهایی، نشان داد در زمره دستورات فراموش شده توسط او بودند ولی در آن روز و در آن مکان حتی یادآوریشان هم کمکی به نمی‌کرد تا منوی مورد نظر به کار بیافتد.

***


اگر فیلم‌هایی با موضوع فرار از زندان دیده باشید همواره اولین گزینه‌ی روی میز کندن زمین با قاشق، چنگال یا سایر ابزارهای غذاخوریست. و خب، اگر این فیلم ها را حتی تا نیمه تماشا کرده باشید، متوجه می‌شوید که این گزینه همان گونه که اولین گزینه رویِ میز محسوب می‌شود به عنوان اولین گزینه هم از روی میز برداشته شده و به زیرِ میز، یا حتی زیرزمین و محل زندگی سایر پیغمبران عالم‌تاب، منتقل می‌شود.

اما هکتور اصلا فیلمی ندیده بود، چه رسد به اینکه حتی آن را تا نیمه هم ببیند! هکتور در تمام عمرش تنها یک مثلث همیشگی را می‌شناخت: ارباب، معجون و چتر!

مثلثی که در واقع شاید هیچ ارتباطی به هم نداشتند ولی برای او تنها موارد معنا دار دنیا به حساب می آمدند. هیچ موجود عاقلی وجود نداشت که با توجه به این شرایط حاضر شود او را در تیم خودش بپذیرد مخصوصا اگر وضعیت فعلی او را در آن شرایط می‌دید. وضعیتی که هکتور در آن با علاقه در ملاقه مشغول پخت و پز معجونِ "فرار از آزکابان" بود. اگر کمی از هکتور شناخت داشته باشید باید بدانید که یک قطره از معجونِ او کافیست تا هرگز نتوانید به هدفی که در عنوان معجون ذکر شده برسید. البته برای هکتور ملاقه می‌توانست کاربرد های بسیاری داشته باشد. کاربرد هایی مثل زدن"قدش!"، ساخت معجون، کندن زمین یا ضرب و شتم هم تیمی هایش! البته تمام این ها مشروط به یافتن هم‌تیمی هایش بود و یافتن آن‌ها مشروط به چیزهایی دیگر!

هکتور نمیتوانست آنجا بنشیند و با لبخندِ"غلط کردی و غلط نکردم!" منتظر هم‌تیمی هایش بماند. باید کاری می‌کرد، هر چقدر هم که چشم دیدنشان را نداشت!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۱۲:۰۳

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#66

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
قاومپ!

شاید با خود فکر کنید واژه ی "قاومپ" یک واژه بی معنی است و در فرهنگ نامه ی دهخدا که سهل است، در فرهنگ نامه ی خدا هم جایی ندارد. ولی هاگرید این چیز ها سرش نمی‌شود؛"قاومپ" افکت صوتی او برای بلعیدن دیوار های آزکابان بود.

آرواره ی انعطاف پذیرش را باز می‌کرد و آجر به آجر دیوار ها را در آن جاسازی می‌کرد و سپس با افکت صوتی "قرچ"، که همان صدای له شدن سوسک زیر دندان است، آن ها را تکه تکه می‌کرد. سپس آن ها را پایین میفرستاد تا با صدای "قاومپ" ناشی از برخورد تکه خرده های آجر به دیواره های مری، در اختیار معده ی عجیب و نادرش قرار بگیرند تا فرایند مضغ، بلع، هضم و تحلیل را به گونه‌ای انجام دهد که گویا اصلا و ابدا چیزی به نام آجر ساخته نشده بود.

در مکانی دیگر از همان زندان خوفناک:

در بحبوحه ی مسابقات، تیمی عجیب الخلقه و بدیع مشغول دادن رشوه دادن به ماموران دولت بودند تا بلکه از سرنوشت تراژدیک و غم انگیزشان فاصله بگیرند و رستگار شوند.

- اِم چیزه... خب انگار وجدان کاری اجازه نمی‌ده رشوه بگیرین، چه مامورین خوب و وظیفه شناسی.

گویا پاچه خواری کردن و چاپلوسی های روباهک هیچ تاثیری بر دیوانه ساز های قصی القلب و کله اژدری های یورتمه برو نداشت. آن ها نه تنها متاثر نشده بودند بلکه علاوه بر واژه ی "غلط کردی"، واژه ی "شیرت رو بنوش اخوی" نیز به نگاه مخوف و رعب آورشان اضافه شده بود.

یکی از دیوانه ها ساز ها جلو آمد و با دستان لزج و چندش آورش وینکی را از دستان روبهک گرفت. شنلش کمی عقب رفت و چهره ی ترسناکش رو به روی چهره ی متوحش جن پدیدار شد. آرام آرام صورتش را نزدیک به جن کرد و با صدایی که گویی از نی پیچ قلیان می‌آمد، گفت:
-عجب خانومی، یه ماچ بده!

- آستاغفرالله، این چه طرز رفتار با یه خانومه؟ اصلا مگه دیوانه ساز ها حرف می‌زنن؟

در همان لحظه صدای کشیده آب نکشیده‌ای طنین انداز گشت و پنج انگشت شخص سخن گو به معیت مچ و کف و ما یتعلق به، بر چهره ی دیوانه ساز فرود آمد. جن مسلسل به دست، از دستان دیوانه ساز رها شد و پس از زدن چندین حرکت موزون و بعضا ناموزون در هوا بر زمین فرود آمد.

- وینکی از حاجی سپاس گزار بود، وینکی حاجی دوست داشت.
- سپاس گزاری نیاز نیست جن مومن، مسلسلت رو بده من.

وینکی که از قضاوت زود هنگامش پشیمان شده بود من من کنان پاسخ داد:
- و... وینکی به کسی مسلسل نداد! وینکی مس... مسلسل دوست داشت.
- وینکی جن بد، مسلسل ندادن به حاجی جماعت رسما و شرعا مکروه و به گفتی بعضی از مراجع حرام است.

وینکی که بین دوراهی دادن مسلسلش، عشق قدیمیش، به تراورز و حرام شدن گیر کرده بود با لکنت گفت:
- حا.. حاجی امانت دار بود. وینکی ج.. جن خوب ب... بود!

تراورز مسلسل وینکی را از دستش گرفت و جواب داد:
- آفرین، حالا جن خوبی شدی. بیایید در بریم قبل از این که زیر سمای کله اژدریا له بشیم.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۸:۳۰:۵۳
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۸:۳۱:۳۲
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۸:۵۴:۳۵
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۴۷:۰۷
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۵۷:۲۹

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#65

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین

خلاصه:در آزکابان مسابقه ای به نام فرار از آزکابان در حال برگزاری است و داور های مسابقه آرسینوس جیگر، لینی وارنر، آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت هستند. تیم ها چینش "دو مرگخوار یک محفلی" و یا"یک مرگخوار، یک محفلی" دارند و هشت تیم که شامل تیم فلور دلاکور و ادوارد بونز، روبیوس هاگرید و تراورز و روونا ریونکلاو، اتو بگمن و گیبن و دافنه گرینگرس، مورگانا لی فای و ایلین پرنس و اورلا کوییرک ، رز زلر و آریانا دامبلدور و لاکرتیا بلک ، سیوروس اسنیپ و یوآن آبرکرومبی و وینکی ، ویولت بودلر و ریگولوس بلک و هکتور دگورث گرنجر، برایان دامبلدور و فیلیوس فلیت ویک هستند، در این مسابقه شرکت میکنند. شرکت کنندگان در بند موجودات خطرناک که موجودات عجیبی در همه جای آن وجود دارد رها شده اند و باید برای بقا و فرار تلاش کنند. ريگولوس به چنگ يه مانتيکور افتاده و ويولت با به موقع رسیدن سعی میکند او را نجات دهد، یوآن و وینکی در بین گروه کله اژدری ها و دیوانه سازها گیر افتاده اند و یوآن سعی دارد از راه مذاکره مشکل را حل کند لازم به ذکر است که اسنیپ با عصبانیت به دنبال ان ها میگردد. آریانا یک سنجاب پیدا کرده که مشکوک به نظر می رسد و روونا و هاگرید هم دنبال تراورز میگردند. لاکرتیا با یک گربه عجیب و غریب در راهروها پرسه میزند و...


مسئله فرار از دست یک جانور گشنه و عجیب الخلقه مثل مسئله پیدا کردن جای پارک در خیابان های شلوغ پایتخت راه حلی ندارد و در چنین شرایطی با توجه به حق انتخابی که مدیران در اختیار ملت یک مملکت میگذارند یا باید با استفاده از راه اول یعنی بکش یا کشته شو و یا از راه دوم یعنی گفت گوی مسالمت آمیز وارد شوید، که صد در صد نه تنها لاکرتیا که ظالمانه ترین کار عمرش لگد کردن یک سوسک چلاق به صورت اتفاقی بود، بلکه تک تک نورون های مغزی هرموجود زنده دیگری حکم میکردند که در بند موجودات خطرناک آزکابان باید از راه دوم وارد شوند. این موضوع را به وضوح میتوانستید با دیدن تقسیم پنیر بین زاغ و روباه، هفت سنگ بازی کردن پیغمبر با موجود دغل بازی مثل ویولت، بحث تخصصی مسئله فیثاغورث با حضور روونا راونکلاو و ریگولوس بلک و از همه مهم تر کنار آمدن دو جبهه سیاه و سفید در یک بند ، مشاهده کنید و به قدرت فرشته مرگ در شرایط های قمر در عقرب ایمان بیاورید.

در این میان مشکل حیوانات بزرگ و کوچکی بودند که فقط واژه "کشتن"در دایره لغات زندگیشان وجود داشت و حضورشان حتی مانع میشد لاکرتیا به کجا بودن همگروهی های غریب الخلقه اش فکر کند. شدت فاجعه تا لحظاتی دیگر چنان عظیم میشد که که او را وادار میکرد تا حتی یک موش مرده و پلاسیده را به عنوان دسر قبول کند.
-هی...دندون دراز چی شده؟

در چنین شرایطی مطمئنا "چی شده؟" سوال مناسبی نبود، چون هر آدم احمقی با دیدن نگاه زهره ترک شده گربه کوچک و صدای قدم های سنگین و زوزه های گوشخراشی که شنیده میشد میتوانست حدس بزند چیز خوبی قرار نیست به وقوع بپیوندد، اما هرآدم باهوشی هم در چنین شرایطی میدانست که بهتر است فرار را بر قرار ترجیح دهد و با یک شروع خوب رکورد اوسین بولت را هم بزند.

اما لاکرتیا متاسفانه و یا بدبختانه نه هوشی آنچنانی داشت و نه حتی یک بار در کلاس های مراقبت از موجودات جادویی شرکت کرده بود که بداند در چنین موقعیتی باید چه خاکی بر سر خودش و همه گربه های دنیا بریزد.

-دندون دراز؟میگـ..میگم این رفیقمون گوشـ...گوشت خوار که نیست؟الـ...البته من نمی ترسما!

گربه نگاه متاسفی به لاکرتیا انداخت...از آن نگاهایی که مفهوم "تو غلط کردی نمی ترسی!" را به طرز ویران کننده ای به مخاطب می رسانند.

لاکرتیا با دیدن پنجه های جانور چند قدمی عقب رفت، حتی اگر جانور گوشت خوار هم نبود از پنجه هایش به نظر میرسید که با دیدن طعمه ای مثل او تصمیم به رها کردن رژیم غذایی اش بگیرد و یک ناهار چرب و چیل را نوش جان کند.
-هاپــــــــــــیـــــــــــــــــو...هاپیـــــــــــــــو!

جانور دومتری قد داشت و دست کم یک تن وزن. قیافه اش ترکیب نحسی از چهره یک گربه و سگ بود و زیاد از حد جادویی به نظر می رسید. لاکرتیا با خنده ای عصبی نفس عمیقی کشید و گفت:
-ای بابا...تو که خودی هستی...چه گربه ملوسی...شاید از یه نوع نباشیم ولی دست کم هممون از رسته گربه سانانیم دیگه...بیا گربه ملوس!

بی شک یک کودک چهارساله که تازه یاد گرفته هر حیوانی چه صدایی درمیاورد هم میداند هر گردی گردو نیست و هرگربه سانی هم یک گربه ملوس و مهربان...شاید برای همین موضوع بود که در یک چشم بهم زدن موجود جادویی عجیب و غریب به سرعت برق میدوید و لاکرتیا مثل باد فرار میکرد...به سرعت اوسین بولت!



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۴:۳۹:۵۶
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۴:۵۰:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#64

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
دورتر از بقيه ى شرکت کننده ها، در يکى از پرت ترين قسمت هاى آزکابان، دخترى ايستاده بود که آن پرت ترين قسمت را هم مى شناخت. او جاى جاى آن مکان را مى شناخت درواقع. معلوم نبود اين خوب است يا بد ولى او آنقدر آزکابان را مى شناخت که مى دانست در بند موجودات خطرناک است.

آريانا ماهيتابه اى در دست داشت. از دار دنيا، بعد از اکسپليارموسش، ماهيتابه ى تفلونش بود و او. نگاهى به راهروى خلوت آزکابانى انداخت که پيش تر با غرور در آن راه مى رفت. هيچ کس نبود.
سکوت!
*
- اوه خواهر کوچولى من!

ولدمورت نگاه کجکى اى به دامبلدور که نزديک بود از پشت مانيتور آريانا را بغل کند انداخت.
- اون يار سياه ماست دامبل!
*

آريانا خوشحال بود كه سكوت است. اما مگر نشنيده بود آرامش قبل از طوفان را؟

ناگهان صداى خش خشى از پشت ديوار شنيده شد. قلب آريانا براى لحظه اى ايستاد! ماهيتابه را محکم تر فشار داد.

آدم مى تواند در مسابقه ى دوى پانصد متر نفر اول شده باشد. بهترين دونده ى مدرسه، بازيکن درجه يک کوييديچ و هر نشان اعلايى مربوط به دويدن. ولى وقتى موقعيت خطرناکى پيش بيايد تمام اندام هاى مربوط به دويدنش قفل کند و تنها کارى که مى تواند انجام دهد جيغ کشيدن باشد. صداى خش خش بيشتر شده بود. آريانا خم شد. نفسش را داخل داد و با تمااام وجود جيغ کشيد.
- مااااا هممممهه مى ميييريييم! ماااا مي ميييريييم. واااااي.
*
- اون خواهر توئه دامبل!
- اوه نه تام. مال خودت فرزندم.
*
و بعد از پشت ديوار سنجابى با چشمان سياه و درشت بيرون پريد. آريانا با ديدن حيوان کوچک لحظه اى به حالت در آمد و بعد صاف ايستاد.
- اههم... تو رو براى من فرستادن چقدر فسقلى و بامزه!

و بعد صداي نعره ي سنجاب كوچک بلند شد و دندان هايش را نشان داد.
گويا خيلى هم فسقلى و بامزه نبود!
*
ريگولوس هيچ وقت خوش شانس نبود. نبود ديگر! نبود! خودش هم ديگر معترف شده بود. خودش هم ديگر از روزگار هيچ چيز نمى خواست. فقط از زندگى هم خواهش داشت دست از سرش بردارد و از اين موجودات مقابلش قرار ندهد.

- ببين دوست عزيز! بيا با هم صحبت کنيم.

دوست عزيز يا همان مانتيكور که بدن شير، دم عقرب و صورت انسان داشت، غريد.

- اصلا من حرفى ندارم بيا منو بخور. ولي صورتت مثل آدميزاده اين يعنى بايد با من همزاد پندارى کنى. من نمي خوام خورده شم.

دوست عزيز اما اصلا گوش نداد و دو سم جلو آمد. ريگولوس از پشت به ديوار رسيده بود.
- من نمى خوام خورده شم...
- نمي ذارم كه خورده بشي رفيق!

ويولت هميشه لحظه ى آخر از راه مى رسيد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۰۳:۴۲
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۰۸:۵۸
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۱۴:۱۵
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۳:۲۸:۰۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#63

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۱:۴۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
لاکرتیا پیش خودش فکر کرد: "من یه بی استعدادم!"
چندین و چند ساعت میان پیچ و خم های آزکابان گشته بود. بارها با شنیدن صدای خرناس کشیدن موجودی در میان سایه های خصمانه زندان، پا به فرار گذاشته و در این میان، تنها چیزی که یافته بود، گربه ای دیگر بود که کنار لاشه حیوانی بیچاره چمباتمه زده و دلی از عزا در می آورد. البته که لاکرتیا کسی نبود که به گربه ها پشت کند. حتی به گربه های مشکوکی که ناگهان در میان تاریکی ها پیدا می شوند و به لاشه های مردم نظر دارند. پس گربه ریز اندام را توی جیب ردایش انداخته بود و با خود به این سو و آن سو می برد.
این اولین اشتباهش بود!

-هی "دندون دراز"! اونی که می خوردی که انسان نبود؟ ها؟

گربه با چشمان درشتش به تاریکی زل زده بود. می دانید؟ گربه ها یک سنت قدیمی دارند به نام: "به هر چی زل بزنی بهت غذا میده."
اشتباه دوم لاکرتیا این بود که به مسیر چشمان درشت گربه ای که "دندون دراز" نامیده بودش، دقت نکرد.
-چون چندتا از همگروهی های من اون بیرونن. امیدوارم بلایی سرشون نیومده باشه. نمیدونم چطوری میخوام به موجودی که اونا رو کشته غذا بدم و تو خونه ام نگهش دارم. آم... هی! چرا اینطوری به من زل زدی؟

گربه کوچک خودش را از جیب ردای لاکرتیا بیرون انداخت. در مسیر دایره شکلی قدم زد و ناگهان سر جایش ایستاد و به تاریکی پشت سر لاکرتیا نگاه کرد. یک نگاه طولانی و عمیق! عمیق تر از دالان های آزکابان؛ عمیق تر از هر چه که به عمرتان دیده اید.
اشتباه سوم لاکرتیا این بود که فرار نکرد!

***


روباه، اسباب بازی را از جیبش در آورد و آنرا به سمت دیوانه ساز ها گرفت.
-چرا جنگ؟ چرا دعوا؟ ما که با هم دوستیم. ببینین ما بهتون شلغم میدیم، پیپ میدیم، مسلسل میدیم!

وینکی مسلسلش را محکم تر گرفت.
-نه خیرم! خنگی ها اول باید به وینکی پول داد تا آش خرید و بعد تونست مسلسل وینکی رو از روی جنازه اش برداشت.

یوآن پس کله ی جن زد و شلغمش را توی دهان وینکی جا داد.
-تازه! بهتون دوغ هم میدیم. دوغ خوردین تا حالا؟ از این دوغ هایی که تو قوطیه. با طعم نارگیلای نیاگارا و انار نعنایی! اصلا اگه راضی نیستین این جوراب رو سرم رو هم میتونم بدم بهتون.

کله اژدری ها خرناس می کشیدند. انگار آن ها هم رشوه می خواستند.
یوآن سریعا وینکی را برداشت و رو به کله اژدری ها گرفت.
-اینم میدم بهتون. ببینین چقدر خوش ساخته. کلی واستون کار میکنه. به تنهایی به پا آرنولد خانومه واسه خودش.

دیوانه ساز ها و کله اژدری ها دیگر از وعده های پوچ روباه خسته شده بودند. آن ها فقط برای یک کار آن جا بودند و فقط هم از انجام همان کار لذت می بردند. کشتن! با هیچ حیله دیگری نمی توانستید از شرشان خلاص شوید جز اینکه روح و جسمتان را برای تاخت و تاز در اختیارشان قرار می دادید.
لبخند روی لبان سنگی کله اژدری ها و صدای زوزه ی خفیف دیوانه سازها فقط یک منظور را می رساند: "غلط کردی!"


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۲:۰۱:۱۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۷:۴۲:۳۷


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#62

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
فضای آزکابان با وجود دیوارهای سنگی و راهروهای پیچ در پیچ و تاریکش همواره سرما و ترسی وصف ناپذیر را برای تک تک ساکنانش به همراه داشت.چه کسانیکه قرار بود همدم دائمی آن باشند و چه کسانی که به طور موقت به این توفیق اجباری محکوم گشته بودند.

با همه اینها چیزی که اکنون بر فضای وهم انگیز آن حکم می راند آن چیزی نبود که به رسم گذشته همراه و یاور همیشگی آزکابان بود.در واقع ترس و وحشتی که اکنون از تک تک آجرهای تشکیل دهنده آن به بیرون میتراوید و چون سمی کشنده در شریان های زندان مخوف پخش میشد چیزی فراتر از اینها بود.اگر زمانی آزکابان یادآور رنج و درد بوداکنون دیوارهای سرد و سنگی آن تنها یک پیام را منعکس میساختند... بکش یا کشته شو!

***


صدای گرومپ گرومپ گامهایی سنگین از انتهای راهرویی در ضلع شرقی آزکابان سکوت سنگین و کشنده حاکم بر آن را درهم میشکست.اگر کسی با دقت گوش فرا میداد به راحتی میتوانست صدای نعره های غول آسایی را که در برخورد با در و دیوار منعکس میشد بشنود.
-گوشــــــــــــــــــــــنمه!

طولی نکشید که هیکل غول پیکری در میان راهرو ظاهر شد.نیمه غول لحظه ای در آستانه راهروی تاریک درنگ کرد. سپس دهانش را گشود تا بار دیگر از ته دل نعره بکشد:
- گوشنمه!
گویی توقع داشت دیوارهای سنگی حرف او را درک کنند و چه بسا در راه رفع گرسنگی او آستین همت بالا بزنند!

لحظه ای بعد پیکر دومی که بسیار کوچکتر از نفر اول مینمود بر آستانه راهرو ظاهر شد.کلاه ردای سیاهش را چنان روی سر پایین کشیده بود که صورتش قابل تشخیص نبود.لحظه ای بعد صدای سرد و زنانه ای با لحنی تند از زیر کلاه به گوش رسید.
- بیخود داد و فریاد نکن نیمه غول بی اصل و نسب!اگر به خاطر توی همیشه گرسنه نبود تراورزو گم نمیکردیم. در ضمن تا وقتی کمک نکنی از اینجا بریم بیرون از غذا خبری نیست!مگه اون شکم دورگه ی گنده ت توانایی هضم سنگ و گچ و سیمان رو داشته باشه!

روونا این جمله را با تمسخر و تحقیر هرچه تمامتر بر زبان آورد.اما او از یک نکته غافل بود.شاید یک انسان عادی قادر نبود سنگ و گچ و سیمان بخورد و زنده بماند.اما هاگرید یک انسان عادی نبود.

نگاه گرسنه هاگرید چرخید و روی دیوارهای راهرو ثابت ماند.دیوارهایی که پوشیده از سنگ های تیره و براقی بودند که با حالتی وسوسه انگیز زیر نور کم جان مشعل ها برق میزدند.

***



اسنیپ با ناشکیبایی ردای بلندش را تاب داد تا مانع پیچیدن آن به دور پاهایش شود. هرچند در آن وضعیت این کمترین مشکلش بود.درحالیکه با چهره ای عبوس کلاه شنلش را بر سر میکشید تا اندکی از رنج آن سرمای فزاینده بکاهد با گامهایی بلند به سمت انتهای راهرو پیش رفت و ردی دوداندود پشت سرش از خود به جا گذاشت.زاغ سیاهش پرواز کنان به دنبالش رفت.

در آن لحظه از همه چیز خشمگین بود.از اینکه وارد این رقابت شده و خود را دستمایه تحقیر و تمسخر قرار داده بود.هرچند همه اینا با خشمش از آرسینوس که بدون پرسیدن نظرش او را با یک جن خانگی و یک روباه هم گروه کرده بود برابری نمیکرد.دو موجودی که حتی به نظر نمیرسید مفهوم کار گروهی را هم درک کنند.چرا که به محض آغاز مسابقه دیگر حتی اثری از آثارشان هم باقی نمانده بود و همه این چیزها باعث میشد که اسنیپ از شدت خشم در شرف انفجار قرار گیرد.بی نظمی و بی برنامگی چیزی بود که برای اسنیپ در زیر مجموعه "موارد تعریف نشده" قرار میگرفت.در طول زندگیش او هرگز قادر نشده بود تا از کنار چنین چیزهایی به سادگی بگذرد حتی اگر در میان حصارهای تیره و تار آزکابان و در نبرد برای نجات زندگیش گرفتار شده باشد.

ثانیه ای بعد اسنیپ به وارد راهروی بعدی شد و دنباله شنل سیاهش در پیچ و خم راهرو گم شد.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۱:۱۵:۳۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۱:۳۷:۵۷
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۲:۰۳:۲۹


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۰۸ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#61

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۱:۱۵
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- به حق الهه‌های زیر زمین!

اصولاً، آدم‌ها، با هم و تنهایند. هر کدام نیز، یک‌جور معمایند.
اصولی‌تر، آدم‌ها به لطف حضور پُربرکتِ پیغمبرِ عالم زیرین، فقط و فقط حق دارند به یک دسته تقسیم شوند.
مورگاناهایی که ناباورانه و با سماجت خاصی، تیرهای الهی‌شان را به سمت گله‌ی سانتورها رها می‌سازند.
امّا واقعاً متأسفانه، برگشت می‌خورند و از بیخ گوش‌شان می‌گذرند.
مورگاناهایی که به دیوار پشت‌شان می‌چسبند.
- نه.. امکان نداره.. ایـــــش.. دست لجنی‌ت نخوره به پیکر مقدسم! من پیغمبره‌م! پاکم! منزه‌م!

- نگران نباش.. تو تنها نیستی!

مورگاناهایی که دستِ "تیلیالیست اعظم"، شانه‌شان را محکم فشار می‌دهد..!

***

در اُتاقکش، روی صندلی‌اش، به مانیتورِ جادوییِ رو‌به‌رویش زل زده و نظاره‌گر یک جن خانگی و یک روباه بود که مشغول گرفتن فیگور قهرمانی زیر مشعل‌های یکی از راهروهای آزکابان بودند.
برقی در کله‌ی کچلش، ماه‌گرفتگی بی‌سابقه‌ای را به‌وجود آورد، حفره‌های وسطِ صورتش گشادتر و بازدم‌های حاکی از خشم، از آن‌ها به بیرون جُستند.
- ازت متنفریم، نارنجی!

نوکِ انگشتِ چوب کبریت مانندش، روی دکمه‌ی سیاه‌رنگ جلویش فرود آمد.

***

بلافاصله آژیر خطری در راهرو پیچید و دیوارها در نور سرخی غوطه‌ور شدند.
ثانیه‌ای بعد، سقف راهرو باز شد و یک طایفه‌ی پُرجمعیت از جدیدترین ورژن کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو از آسمان نازل و بر کف راهرو، دقیقاً رو‌به‌روی روباه مکار و جن مسلسل‌کش فرود آمدند.
بازی هنوز تمام نشده بود!

- زکی!
- وینکی، جن بدبخت و معصوم!

یوآن، پاپیون نارنجی کج و کوله‌اش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد. تا جایی که یادش می‌آمد، مقابله با یک کله‌اژدری، از دل‌چسب‌ترین حوادثی بود که در کلاس مراقبت از موجودات جادویی، تجربه کرده بود.
امّا خب، حتی بامزه‌ترین چیز دنیا هم اگر مدام تکرار شود، نمک‌دانَش خالی می‌شود.
چه برسد به تکرار مشاهده‌ی قیافه‌ی یک موجود بی‌ریخت!

- ببینین دوستان.. راستش، ما اینجا جمع نشدیم که خون‌و‌خون‌ریزی به‌پا کنیم. درسته همه‌مون حیوون و جک‌و‌جونوریم. حتی منی که اِنسونم، بازم حیوون به حساب میام. ولی خب.. قتل و خشونت و کشتار تا کی؟ چرا صلح و دوستی و پرچمِ سفید نه؟ چرا با موتورهای روی کمرتون، دود تولید می‌کنین؟ چرا به‌جاش، آدامس نمی‌جَوین؟ ینی تا الان اون ویولتِ بدقیافه هیچی بهتون یاد نداده؟ مایه‌ی ننگ و شرم رووناس!

و ارتش بی‌پایان کله‌اژدری‌ها را از نظر گذراند. دیگر آنقدر دود تولید کرده بودند که مسلماً تا یک هفته، هاگوارتز تعطیل می‌شد.
امّا خب.. فعلاً دعای خِیر جادوآموزان، زیاد به حالش فایده‌ای نداشت.
نه وقتی که اعصاب کله‌اژدری‌ها بخاطر موردِ توهین قرار گرفتنِ بهترین دوست‌شان، خط‌خطی شوند و با نعره‌ای بوفالویی به استقبال وینکی و یوآن بیایند.

- وات د فـ.. فلافل!
- وینکی، دوان دوان، کله‌اژدری‌ها رو آبکش کرد!

موسیقی فیلم "پالپ فیکشن" از بلندگوهای آزکابان پخش شد.
خیلی ها می‌زدند قَدِش.
امّا آن‌دو نفر، می‌زدند به چــــاک!

پارام پولوم پیلیم! مــــــیگ مـــــــیگ!

تیرهای مسلسل وینکی، به سمت لشکر کله‌اژدری‌ها هجوم می‌آوردند، امّا به راحتی توسط آنها دفع و تک‌تک آن ها به پشتِ یوآن اصابت می‌کردند و او را وادار می‌کردند که با صدای بلندتری، از ته دل، داد بزند: "غلط کردم!"

از این راهرو به آن راهرو. از این سلول به آن سلول. کله‌اژدری‌ها عین مور و ملخ به دنبال شکارهایشان. و حتی گاهی یوآن و وینکی، به دنبال کله‌اژدری‌ها.
سرانجام به یک تقاطع چهارراه رسیده و پیدا شدن سر‌و‌کله‌ی یک چراغ قرمز، موجب ترمز زدن همگی‌شان شد و ناگهان، از چهار سمت چهارراه، ترافیک سنگینی بوجود آمد که پُر بود از یوآن‌ها و وینکی‌هایی که در حال فرار از چنگال موج دیگری از کله‌اژدری‌ها بودند.

یوآن و وینکیِ اورجینال، که اوضاع را خطرناک‌تر از رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی می‌دیدند، در یک عملِ انتحاری، از بین ترافیک و چراغ قرمز گذشتند.
آژیر خطر بار دیگر به صدا در آمد.
دسته گلی که به آب نداده بودند؟

- هــن هـــن.. از اون‌طرف!

هردو وارد راهروی سمت راست شدند. راهرویی که سوت‌و‌کور به نظر میرسـ..

- اوه اوه!

بویی از انتهای راهرو به مشام‌شان رسید. بویی که سرشار از نااُمیدی و تشدیدی و شکستِ عشقی بود.
پاهایشان، ناخودآگاه از دویدن باز ایستادند. موجوداتی با سه-چهار متر قد، سد راه آن‌ها شده بودند.
به عقب نگاه کردند. کله‌اژدری‌ها، دیگر حوصله‌ی این‌همه تحقیر شدن را نداشتند.
به جلو نگاهی انداختند. دیوانه‌سازها لحظه‌به‌لحظه به آن‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.
واقعاً دسته گل به آب داده بودند..!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۷:۵۸:۳۴
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۷:۵۹:۴۶

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۴:۲۲ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#60

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
در واقع، "به حق کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو" اصلا عبارتی نیست که دوست داشته باشی قبل از مرگ قهرمانانه‌ات بگویی. مثلا نمی‌شود درحالی‌که باران به تن برهنه‌ی زمین سیلی می‌زند و شخصیت اول از بلندای یک برج شیشه‌ای به پایین پرتاب می‌‌شود، یکی آن وسط داد بزند: «به حق کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو!»

یوآن هم استثنا نبود. خب باشد. در خیلی زمینه‌ها استثنا بود. ولی در این یک زمینه استثنا نبود. او حقیقتا دوست نداشت این جمله پایانش را رقم بزند. در واقع دوست نداشت کلا پایانش رقم بخورد، و بدتر از آن این که به‌دست یک عده کله‌اژدری یورتمه‌برو رقم بخورد؛ چه برسد به این که آخرین جمله‌ش چنین دیالوگی باشد.

او نمی‌توانست دیالوگی که از دهانش در رفته بود را پس بگیرد؛ بنابراین تنها راهش برای جمع کردن افتضاحی که در پیش بود، این بود که جلوی پایان را بگیرد. پایانی که به رغم نزدیکی‌اش، لااقل مثل دیالوگ احمقانه‌اش، هنوز از دهانش در نرفته بود. البته پایان یوآن قرار نبود از دهانش در برود؛ و راستش اصولا پایان ها از دهان در نمی روند، ولی خب. بگذریم. وقتی یک نفر رو به موت است، اصلا درست نیست که درباره‌ی محل در رفتن پایانش بحث کنیم.

به‌هرحال، زمانی‌که یوآن با صدای پیاپی شلیک مسلسل از جا پرید و خودش را روی زمین پرتاب کرد، نتوانست کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو را ببیند که دانه دانه به زمین می‌افتادند؛ چرا که از ترس موجود چپ‌اندر‌قیچی دیگری مثل "کله‌اژدری تک‌تیر‌انداز" یا "ژنرال یورتمه‌بروی سواحل عاج" محکم چشم‌هایش را بسته بود. او نتوانست جن کوچک اندامی را ببیند که با لبخندی غرور آمیز و رضایتمند، پایان یوآن را موقتا به تعویق می‌انداخت.

***


در واقع، برای یک عقاب خیلی سخت است که مثل آدم‌ها رفتار کند؛ و متقابلا برای یک آدم هم خیلی سخت است که شبیه عقاب‌ها رفتار کند. چیزی که این وسط مشخص نبود، این بود که کدام یک از این شرایط سخت برای دوشیزه کوییرک پیش آمده بود، چرا که به‌نظر می رسید در تبدیل شدن کمی ‌به مشکل خورده باشد.

اورلا کوییرک، در حالیکه چشمان آبی و براقش را بر هم می فشرد، به‌ سختی در تلاش بود بال‌هایش را باز کند، و یا لااقل برای شروع اول بال در بیاورد! یا لااقل به عقاب بدون بال تبدیل شود... یا اصلا هر اتفاقی که مربوط به عقاب بود برایش بیفتد.

که نمی‌افتاد!

اورلا نمی‌دانست هم‌تیمی‌اش کمی آن‌سوتر، آپشن های پیامبرانه‌اش را بطرز عجیبی از دست داده است.
شاید اگر می‌دانست، آنقدر غصه‌ی بال‌هایش را نمی‌خورد.

***


اگر به کتاب "موجودات جادویی و زیستگاه آنها" نوشته‌ی نیوتون آرتمیس فیدو اسکمندر مراجعه کنید، می‌بینید که... می‌بینید که از شدت طولانی بودن اسم نویسنده کلا یادتان رفته است دنبال چه می‌گشتید در کتاب لعنتی. بهرحال از کسی که اسم همسرش "پروپنتینا" ست توقع بیشتری نمی‌رود.

اگر پس از تلاش ناموفق اول، این بار بدون نگاه کردن به اسم نویسنده سریع کتاب را باز کنید و اگر موفق شوید چشمتان یک ثانیه هم به اسم نویسنده نخورد و با موفقیت عملیات ورود به صفحه ی نود و چهار را کامل کنید، احتمالا چشمتان به اسمی می‎خورد که حتی از اسم نویسنده‌ی کتاب هم مسخره‌تر است و...
و آنگاه اگر به اندازه‌ی کافی در نقش ریگولوس فرو رفته باشید، وحشت را در ذره ذره‌ی سلول‌های تشکیل‌دهنده‌ی بدن‌تان احساس می‌‌کنید.

مانتیکور
مانتیکور نوعی جانور بسیار خطرناک یونانی است که سر انسان، تنه ی شیر و دم عقرب دارد. این جانور به اندازه ی شیمر خطرناک و همچنین کمیاب است. خواندن لالایی و آواز زیر لبی مانتیکور هنگام خوردن شکارش معروف است. پوست مانتیکور تقریبا تمام جادو های شناخته شده را دفع می‌‌کند و نیش آن باعث مرگ فوری قربانی می‌‌شود.


می‌دانید... ریگولوس حتی اگر موفق می‌‌شد پوست یک مانتیکور را بکند، جادویی برای دفع کردن در آزکابان وجود نداشت. ریگولوس اصلا قرار نبود موفق شود پوست موجود چپ‌اندر‌قیچی ای که روبرویش ایستاده و با لبخندی ملیح نگاهش می‌‌کرد را بکند. ریگولوس اصلا نمی دانست که شیمر دیگر چه کوفتی است، اما در واقع، حضور گرم مانتیکور عزیز بیشتر از اسم "نیوتون آرتمیس فیدو اسکمندر" و حتی بیشتر از اسم "آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور" اثربخش بود. ریگولوس هر چه به یاد داشت، و هر چه از یاد برده بود را در یک آن به فراموشی سپرد.
- خب. در حقیقت. نظرم عوض شد.

شاید کاری نکردن ایده‌ی چندان خوبی نبود!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲:۲۱ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#59

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
می‌دانید، در لبخندها مفاهیم زیادی نهفته‌اند. از حرف‌های نزده و عشق‌های نگفته و همین مزخرفات که خودتان خوب بلدید. بعضی لبخندها معنای عمیق ِ "غلط کردم" در خود دارند و بعضی دیگر، معنای عمیق ِ "غلط کردی".

لبخندی که آن لحظه بر لبان مورگانا لی‌فای نقش بست، از نوع ِ دوم بود.

آستین‌هایش را بالا زد و لبخندش، بیشتر و بیشتر حالت ِ "غلط کردی" به خود گرفت. او را در آزکابان زندانی می‌کردند؟! بدون چوبدستی؟! و به خیالشان این چیزها جلوی پیغمبر ِ..
- یعنی چی؟!

لبخندش بر لبانش خشک شد.
چرا "آپشن‌های پیامبرانه‌"ش کار نمی‌کردند؟!
***

لبخند روی لب‌های یوآن آبرکرومبی، از نوع ِ اول بود.
متأسفانه.
راستش را بخواهید، اگر شما هم از پیچ ِ راهروی لعنتی می‌پیچیدید و سه "کله‌اژدری ِ یورتمه برو" را در برابر خود می‌دیدید، همین حس بهتان دست می‌داد.

روباه محفلی عقب عقب رفت. لبخندش بیشتر و بیشتر حالت ِ "غلط کردم" به خود گرفت.
- به حقّ..

یاد و خاطره‌ی کلاس مراقبت از موجودات جادویی هاگوارتز در خاطرش زنده شد.
- کله‌اژدری‌های یورتمه بُرو!!

جستی زد و با تمام ِ توانش شروع به دویدن کرد!
***

لبخند ریگولوس بلک اما لبخند ِ مطلقاً بی‌معنایی بود.
فی‌الواقع، خود ِ ریگولوس بلک هم انسان ِ مطلقاً بی‌معنایی بود.

- بهتره هیچ کاری نکنم!

نیم‌نگاهی به در و دیوار نم‌گرفته‌ی آزکابان انداخت و قاطعانه، غرورانگیزترین تصمیم ممکن را اعلام کرد که می‌توانست تصمیم خوبی باشد هم. اگر ماجرای آزکابان مانند مطب دکتر پیش می‌رفت. در واقع مطب دکتری که اگر در آن شل کنید، موقع آمپول خوردن دردتان نمی‌گیرد.

ولی آزکابان شبیه تزریقاتی نبود.
آزکابان..
خب..
یک دندان‌پزشک ِ روان‌پریش با روپوش ِ خون‌آلود و ارّه‌برقی در دست را تصور کنید که لبخندزنان به شما نزدیک می‌شود، خب؟

بله. خلاصه. مرگخوار سیاه‌مو هیچ‌وقت به گرفتن ِ تصمیم‌های درخشان مشهور نبود!
***

صدای مسلسل‌ وحشتناکی در آزکابان طنین انداخت.
بوی دود در راهروها پیچید و
یک نفر، بدون چوبدستی، مستأصل و درمانده جیغ کشید: «اکسپلیارموس!!»
صدای انفجار مخوف ِ ناشی از معجون‌های معلوم‌الحالی، دیوارهای راهرویی را به لرزه در آورد.

مسابقات فرار از آکابان آغاز شده بود..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۱۰ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#58

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
شروع سوژه مسابقه فرار از آزکابان:

معمولا پیش از ورود به زندان آزکابان، دیدن آسمان سیاه و دریای طوفانی اش، تمام روحیه و امید انسان را نابود میکرد و البته فرقی هم نداشت که آن انسان، "زندانی" باشد، یا "شرکت کننده" مسابقه فرار از زندان. البته زندان از بیرون هیچ چیز را نشان نمیداد، نه افسون های امنیتی که به تازگی توسط داوران اضافه شده و نه شرکت کنندگانی که در میان راهرو ها، به سمت "بند موجودات خطرناک" میرفتند.

فلش بک، یک شب قبل:

- ما همچنان اعلام مخالفت میکنیم!
- هی هی... آروم باشید... نگران نباشید... اون بند برای همشون جا داره!
- نداره... من قبل از وزیر شدنم اینجا زندانبان بودم، تک تک بند‌ ها، سلول ها و راه هاشو مثل خطوط کف دستم میشناسم.

آرسینوس در حالی که درست‌‌ رو‌ به روی لینی نشسته بود و از زیر نقاب او را زیر نظر گرفته بود و همزمان کراواتش را نیز صاف میکرد، این را گفت.

- فرزندانم... یک لحظه صبر کنید...
- صبر نکنید به نظر ما، ادامه بدید، ما هم همچنان اعلام مخالفت میکنیم... بند نگهداری زمین شوی ها رو حتی میتونید استفاده کنید، ولی بند ساحرگان... هرگز، به هیچوجه من الوجوه. عمرا نمیذاریم!

شخصی که این را گفت، اندکی به جلو خم شد تا چهره بی رنگ، چشمان سرخِ مار مانند و سر بی‌ مویش را از میان تاریکی اتاق، ظاهر سازد.

- تام... هنوزم که مخالفی... مشکلت چیه فرزندم؟!

آلبوس دامبلدور در حالی که عینکش را با یک دستمال صورتی پاک میکرد، این جمله را بر زبان راند و سپس به چشمان لرد ولدمورت نگاه کرد. اما لرد به چشمان او نگاه نکرد... به جایش یک افسون مرگبار به سمت خبرنگاری که مشغول تهیه گزارش بود، ارسال کرد که موجب شد خبرنگار بخت برگشته به درجه فنا شدگی نایل شود.

لرد نگاه دیگری به جنازه خبرنگار بخت برگشته انداخت، سپس چوبدستی خود را فوتی کرد و گفت:
- ما هنوزم مخالفیم.
- امم... ارباب... من یه پیشنهاد بدم؟
- بده سینوس... اگر خوب نباشه، میفرستیمت ور دست این خبرنگاره!

آرسینوس اندکی کراواتش را شل کرد، آب دهانش را قورت داد، سپس گفت:
- من پیشنهادم بند نگهداری جانوران خطرناکه... جاش هم زیاده، خیلی هم پیج در پیچه!

دامبلدور، لینی و لرد نگاهی به یکدیگر انداختند، سپس سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.

پایان فلش بک.

وزیر سحر و جادوی مملکت که به نظر میرسید از شب قبل نخوابیده بود و به همین دلیل، کلاهش اندکی کج شده بود و کراواتش نیز بهم ریخته بود، با صدای بلندی گفت:
- خب... شرکت کنندگان گرامی توجه کنید!

صدای همهمه جمعیت ساکت نشد!

- میگم ساکت باشید یه دیقه! حتما باید مادرسیریوس بشم؟

آرسینوس در حال از دست دادن کنترل خود بود. آرسینوس در آن لحظه میخواست ملت را بزند بلاک کند کلا و به فنا دهد، پس اینبار چوبدستی اش را بیرون کشید، با افسونی صدایش را بلند کرد و گفت:
- خب... ملت... میخواستم بگم که اسامی شرکت کنندگان به این شرحه.

آرسینوس یک عدد کاغذ پوستی بلند را از جیب ردای خود بیرون کشید و گفت:
- تیم ها، بعد از اینکه اسمشون رو خوندم، وارد زندان میشن و با راهنمایی لینی وارنر، در آزکابان پخش میشن. لینی اطمینان حاصل میکنه که کسی کنار هم تیمیش نباشه... راه های زندان رو هم با جادو تغییر دادیم و در ضمن... دیوانه ساز ها و جانداران موجود در بخش "بند موجودات خطرناک" در تمام زندان پخش شدن. این یعنی ممکنه با هر چیزی سر راهتون مواجه بشید!

زمزمه هایی مبنی بر آسان بودن کار از میان جمعیت شنیده شد.

آرسینوس با شنیدن زمزمه ها، در زیر نقاب لبخندی شیطانی زد.
- البته همه اینها، بدون چوبدستی و تنها با استفاده از امکانات موجود در زندان انجام خواهد شد. اما غیر از اون، میتونید هرچیزی که خواستید، غیر از چوبدستی هاتون رو ببرید داخل. حالا بریم سراغ اسامی تیم ها. تیم اول، فلور دلاکور و ادوارد بونز. تیم دوم، روبیوس هاگرید، تراورز و روونا ریونکلاو. تیم سوم، اتو بگمن، گیبن و دافنه گرینگرس. تیم چهارم، مورگانا لی فای، ایلین پرنس و اورلا کوییرک. تیم پنجم، رز زلر، آریانا دامبلدور و لاکرتیا بلک. تیم ششم، سیوروس اسنیپ، یوآن آبرکرومبی و وینکی. تیم هفتم، ویولت بودلر، ریگولوس بلک و هکتور دگورث گرنجر. تیم هشتم، برایان دامبلدور و فیلیوس فلیت ویک!

شرکت کنندگان که اکنون به نظر چندان هم مطمئن به نظر نمیرسیدند، به سرعت پشت سر لینی که بال زنان در هوا حرکت میکرد، حرکت کردند و به داخل آزکابان رفتند...

- آهان... و یه چیز دیگه... داورا در تمام مدت مسابقه شمارو زیر نظر دارن... اما به هیچ عنوان برای کمک به شما جلو نمیان. این یعنی انتظار کمک نداشته باشید!

پاق!
پاق!


- اوه... ما همزمان با این پشمکه ظاهر شدیم... بهتره بریم، دوباره برگردیم!
- تام... فعلا بذار داوری رو تموم کنیم... بعدش تلاشمو میکنم برای برگردوندنت به راه روشنایی و عشق!

دامبلدور این را با لبخندی به لرد گفت، سپس هر دوی آنها به شرکت کنندگانی که به سوی سلول هایشان حرکتی میکردند، نگاه کردند...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.