اولین روزی که وارد محفل شدم هیچ کیو نمی شناختم جز دامبلدور و یه چند نفر دیگه که از دوستای قدیمیم بودن، البته نشناختن که نمی شه گفت، خب من چوب دستیه همه ی اونا رو ساختم، ولی خب فقط برای چند دقیقه دیده بودمشون.
وقتی دور میز جمع شدیم بقیه شروع کردن به معرفی خودشون. یه پسر جوونی با موهای قشنگش گفت:
- سلام آقای الیواندر... من کریسم... از آشناییتون خوشبختم!
- سلام کریس... چطوری کریس؟... راحت باش، گریک صدام کن!
یکی دیگه که کتاب تو دستش بود گفت:
- سلام... من ادواردم... ادوارد بونز!
- سلام ادوارد!
بعد از اینکه معرفی کردن تموم شد، بوی خوبی موهای داخل دماغمو تکون تکون داد.
- این بوی چیه؟
دامبلدور مثل کسایی شده بود که انگار چیزی رو از قلم انداخته.
- اوه ببخشید اصلا حواسم به پنه نبود.
- پنه؟
- بله... پنه لوپه کلیرواتر... دختری هستن بسیار روشن... لازم به ذکر هستش که بگم دست پختشم عالیه.
- خب پس من برم آشپزخونه تا ببینم این کیه که انقد تعریف می کنی ازش.
- اوه راستی... فامیلیشو مسخره نکن خوشش نمیاد.
میزو ترک کردمو رفتم سمت آشپزخونه ولی خب چون راهو بلد نبودم از دستشویی سر درآوردم.
- شما... اینجا آَشپزی میکنین؟... چی می خورین دقیقا؟
- گریک یکم نگاه کنی می فهمی که اونجا گلاب به روتونه!
- میگم خیلی برام آشنا بودا!
برای چند ثانیه یاد پیچ و مهره های شلم افتادم ولی سریع این افکار کثیفو رها کردم.
- کجاست پس؟
- کنارته!
- کنارم که دستشوییه!
- گریک یه آدم چندتا کنار داره؟
- نگا کن... خودت بحثو تخصصیش کردی... یه آدم می تونه بی نها...
- غلط کردم ببخشید... اون کنارت!
- کدوم؟
- ای خدا سمت چپت!
- چپ خودم یا تو؟
- خدایا منو گاو کن... خودت!
بالاخره دو گالیونیم افتاد و سمت راستمو نگاه کردم.
- اینکه بازم دسشوییه!
یه حسی بهم گفت که کریس اعصابش خورد شده بود.
- گریک... پشتته!
برگشتمو آشپزخونه رو دیدم.
- ممنون ادوارد!
قبل اینکه بخوام برم توی آشپزخونه گلاب به روتون منو گرفت و یه سر به پشتم زدم. بعد از اینکه از پشتم که الان توش بودم...
اوه اینجاش بد شد، از اول!
از دستشویی اومدم بیرون و مثل همیشه دستامو با شلوارم خشک کردم. رفتم سمت آشپزخونه! اولین چیزی که دیدم یه تپه موی نارنجی بود. از آشپزخونه اومدم بیرون و رو به مالی گفتم:
- داری جدید تولید می کنی؟... این چرا انقد مو داره؟
- کی؟
- همین مو نارنجیه... اسمش چی بود؟... اها پنه لوپه!
- مگه هرکی موهاش نارنجیه دختر یا پسر منه؟!
- تجربه ثابت کرده که بله همینطوره!
- برای خودمم همینو ثابت کرده ولی ایندفعه اینجوری نیست!
وقتی فهمیدم دختر مالی نیست برگشتم داخل آشپزخونه.
جلو رفتم، بازم رفتم و بازم رفت تا اینکه موهای پنه رفت تو چشمم.
- هوووی.... داری چیکار می کنی؟
وقتی برگشت انگار داشتم الیزا رو می دیدم، باورم نمیشد که انقد پنه لوپه شبیه زنم باشه ولی بود. البته خب اگه اشکاش و آب دماغشو در نظر نگیریم.
- ببخشید... حواسم نبود... من گریک الیواندرم... تازه واردم... از آشناییتون خوشبختم... دستمال می خواین؟
- اوه... خواهش میکنم... به محفل خوش اومدین... منم خوشبختم... دستمال چرا؟
- برای اون اشکا و آبی که داره میره تو دهنتون!
دیدم که خجالت کشید و سرخ شد.
- خجالت نکشین... اه چقد دارم رسمی حرف می زنم... خجالت نکش چیز خاصی نیست که... آبه دیگه فقط یکم نوعش فرق می کنه... بیا اینم دستمال!
شروع کرد به خندیدن، خنده هاش کاملا شبیه الیزا بود، انگار اون داشت جلوم می خندید. انقد قشنگ می خندید که می خواستم فقط کاری کنم تا بخنده.
- ممنون بابت دستمال... بدیه پیازه دیگه!
- آره میدونم... راستی انقد با من رسمی حرف نزن، زیاد خوشم نمیاد!
- چشم... ینی باشه!
اون شب فقط داشتم به پنه لوپه و شباهتش به الیزا فکر می کردم. شباهتشون خیلی عجیب بود، انگار الیزا از اون سانحه جون سالم به در برده و الان پیشمه.
از اون روز چند هفته ای می گذره و الان الیزای من داره میره، میره برای یه ماموریت پنج ماهه! نبودنش برام خیلی سخته ولی ماموریته و من کاری نمیتونم بکنم به جز انتظار کشیدن.
برات آرزوی موفقیت می کنم
پنه لوپه کلیرواترپنه لوپه کلیرواتر
برا همه کوچیکی به ظاهر
ولی اگه اونا تورو بشناسن
می فهمن که بزرگ و بهترینی از داخل