هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۷
#11
گریک از سر جاش بلند شد تا این قضیه رو درستش کنه ولی خب با هجوم مرگخوارا برای بدست آوردن صندلیش رو به رو شد.
- بابا نمی خواد بیاین سمتم منو رو دوشتون بذارین که... من خودم میام.

گریک دقت کرد که بعد این حرفش از سرعت مرگخوارا کم نشد.
- خب حالا که دوست دارین منم مشکلی ندارم.
- من اونو می خواااااااام!
- جرات داری بهش نزدیک شو تا سرتو بزنم!

گریک که این حرفا رو شنید با خودش گفت:
- بذار براشون کلاس بذارم... انگار خیلی طالب منن!

رو کرد به مرگخوارا و گفت:
- الان که دارم فک...

قبل اینکه حرفش تموم بشه یک مشت از کراب، یه لگد از بلا و یه کلاه از سو خورد و نقش زمین شد.
- شما مرگخوارا چقد دردناک کاراتونو پیش می برین!... حالا چرا دردو به بقیه منتقل می کنین؟!

مرگخوارا داشتن به زور خودشونو جا می دادن و به حرف گریک توجه نکردن. گریکم برای اینکه ضایع نشه گفت:
- عه... آها برای اینه... خب پس مشکلی نیست.

گریک که صندلیشو از دست داد با خودش گفت:
- حداقل برم ولدمورتو دامبلدور رو درستشون کنم.

رفت سمتشون ولی در حین اینکه داشت می رفت سمتشون فهمید که به جای اینکه بهشون نزدیک بشه داره ازشون دور میشه.

- گریک... تو کی این رقص رو یاد گرفتی؟
- رقص... چه رقصی کریس؟
- همین دیگه... داری مون واک می ری.
- خودت داری می ری بی تربیت... من بزرگترتم!
- اسم رقصص!
- آها! ... حالا چی هست؟
- همینی که داری می ری دیگه!... عقبی عقبی رفتن جوری که انگار داری جلویی می ری!

گریک پایینو نگاه کرد دید که واقعا داره عقبی می ره.
- عقبی می رم ولی
امید دارم به ویز هاپ لعنتی
( ویز هاپ: هیپ هاپ جادویی)

بدن گریک برای اینکه ضایعش کنه شروع کرد به حرکت کردن.
- دیدی امید چقد موثره... آدم به امید زندس!

بعد از چند قدم گریک به ولدمورت و دامبلدور رسید و اونا رو در حال جر و بحث دید.

- تام بلند شو!
- چاق تو خف شو!
- تام جا تنگه!
- خب خودتو جمع کن بازنده!

گریک دید بحث، بحثه رپه گفت خودی نشون بده.
- رپ می کنین ولی حواستون نیست
پادشاه ویز هاپ جلوتون کرده ایست


ولدمورت و دامبلدور نگاهی به گریک کردن و بعد به جر و بحث ادامه دادن. بعد چند لحظه گریک یادش اومد که برای چی اومده و جلوی اونا وایساده.



Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷
#12
اولین روزی که وارد محفل شدم هیچ کیو نمی شناختم جز دامبلدور و یه چند نفر دیگه که از دوستای قدیمیم بودن، البته نشناختن که نمی شه گفت، خب من چوب دستیه همه ی اونا رو ساختم، ولی خب فقط برای چند دقیقه دیده بودمشون.
وقتی دور میز جمع شدیم بقیه شروع کردن به معرفی خودشون. یه پسر جوونی با موهای قشنگش گفت:
- سلام آقای الیواندر... من کریسم... از آشناییتون خوشبختم!
- سلام کریس... چطوری کریس؟... راحت باش، گریک صدام کن!

یکی دیگه که کتاب تو دستش بود گفت:
- سلام... من ادواردم... ادوارد بونز!
- سلام ادوارد!

بعد از اینکه معرفی کردن تموم شد، بوی خوبی موهای داخل دماغمو تکون تکون داد.
- این بوی چیه؟

دامبلدور مثل کسایی شده بود که انگار چیزی رو از قلم انداخته.
- اوه ببخشید اصلا حواسم به پنه نبود.
- پنه؟
- بله... پنه لوپه کلیرواتر... دختری هستن بسیار روشن... لازم به ذکر هستش که بگم دست پختشم عالیه.
- خب پس من برم آشپزخونه تا ببینم این کیه که انقد تعریف می کنی ازش.
- اوه راستی... فامیلیشو مسخره نکن خوشش نمیاد.

میزو ترک کردمو رفتم سمت آشپزخونه ولی خب چون راهو بلد نبودم از دستشویی سر درآوردم.
- شما... اینجا آَشپزی میکنین؟... چی می خورین دقیقا؟
- گریک یکم نگاه کنی می فهمی که اونجا گلاب به روتونه!
- میگم خیلی برام آشنا بودا!

برای چند ثانیه یاد پیچ و مهره های شلم افتادم ولی سریع این افکار کثیفو رها کردم.
- کجاست پس؟
- کنارته!
- کنارم که دستشوییه!
- گریک یه آدم چندتا کنار داره؟
- نگا کن... خودت بحثو تخصصیش کردی... یه آدم می تونه بی نها...
- غلط کردم ببخشید... اون کنارت!
- کدوم؟
- ای خدا سمت چپت!
- چپ خودم یا تو؟
- خدایا منو گاو کن... خودت!

بالاخره دو گالیونیم افتاد و سمت راستمو نگاه کردم.
- اینکه بازم دسشوییه!

یه حسی بهم گفت که کریس اعصابش خورد شده بود.

- گریک... پشتته!

برگشتمو آشپزخونه رو دیدم.
- ممنون ادوارد!

قبل اینکه بخوام برم توی آشپزخونه گلاب به روتون منو گرفت و یه سر به پشتم زدم. بعد از اینکه از پشتم که الان توش بودم...
اوه اینجاش بد شد، از اول!
از دستشویی اومدم بیرون و مثل همیشه دستامو با شلوارم خشک کردم. رفتم سمت آشپزخونه! اولین چیزی که دیدم یه تپه موی نارنجی بود. از آشپزخونه اومدم بیرون و رو به مالی گفتم:
- داری جدید تولید می کنی؟... این چرا انقد مو داره؟
- کی؟
- همین مو نارنجیه... اسمش چی بود؟... اها پنه لوپه!
- مگه هرکی موهاش نارنجیه دختر یا پسر منه؟!
- تجربه ثابت کرده که بله همینطوره!
- برای خودمم همینو ثابت کرده ولی ایندفعه اینجوری نیست!

وقتی فهمیدم دختر مالی نیست برگشتم داخل آشپزخونه.
جلو رفتم، بازم رفتم و بازم رفت تا اینکه موهای پنه رفت تو چشمم.

- هوووی.... داری چیکار می کنی؟

وقتی برگشت انگار داشتم الیزا رو می دیدم، باورم نمیشد که انقد پنه لوپه شبیه زنم باشه ولی بود. البته خب اگه اشکاش و آب دماغشو در نظر نگیریم.
- ببخشید... حواسم نبود... من گریک الیواندرم... تازه واردم... از آشناییتون خوشبختم... دستمال می خواین؟
- اوه... خواهش میکنم... به محفل خوش اومدین... منم خوشبختم... دستمال چرا؟
- برای اون اشکا و آبی که داره میره تو دهنتون!

دیدم که خجالت کشید و سرخ شد.
- خجالت نکشین... اه چقد دارم رسمی حرف می زنم... خجالت نکش چیز خاصی نیست که... آبه دیگه فقط یکم نوعش فرق می کنه... بیا اینم دستمال!

شروع کرد به خندیدن، خنده هاش کاملا شبیه الیزا بود، انگار اون داشت جلوم می خندید. انقد قشنگ می خندید که می خواستم فقط کاری کنم تا بخنده.

- ممنون بابت دستمال... بدیه پیازه دیگه!
- آره میدونم... راستی انقد با من رسمی حرف نزن، زیاد خوشم نمیاد!
- چشم... ینی باشه!

اون شب فقط داشتم به پنه لوپه و شباهتش به الیزا فکر می کردم. شباهتشون خیلی عجیب بود، انگار الیزا از اون سانحه جون سالم به در برده و الان پیشمه.
از اون روز چند هفته ای می گذره و الان الیزای من داره میره، میره برای یه ماموریت پنج ماهه! نبودنش برام خیلی سخته ولی ماموریته و من کاری نمیتونم بکنم به جز انتظار کشیدن.

برات آرزوی موفقیت می کنم پنه لوپه کلیرواتر


پنه لوپه کلیرواتر
برا همه کوچیکی به ظاهر
ولی اگه اونا تورو بشناسن
می فهمن که بزرگ و بهترینی از داخل



Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#13
سلامی دوباره لردا!
ول کردن یا نکردن، حشره این است!
ماییمو این


آقای محترم...بدهی هاتونو پرداخت کنین!

نقد پست شما ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۵ ۰:۰۳:۵۳

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#14
پنی دوان دوان به سمت غذایی که داشت می سوخت رفت.
- اوووف شانس آوردیم!... نسوخته!

گریک که تازه از دستشویی در آمده بود، در حین اینکه داشت دستاشو به شلوارش می مالید تا خیسیش گرفته بشه پنه رو دید.
- واو! ... چقد با حجاب قشنگ تر میشی!

همه ی محفلیون حالشون از سلیقه ی گریک به هم خورد و جلوی دستشویی صف کشیدن!

- واقعا راست میگی؟... بد نشدم؟!
- معلومه که نه الان در چشم من تو مثه یه فرشته ای.
- دیگه اینجوری هم نیستم.
- دقیقا اینجوری نیستی... عین یه گوسفندی شدی که یکم از پشماشو نزدن.

همه ی محفلیونی که در صف دستشویی بودن حالشون سر جاشون اومد و رفتن سرکاراشون.

- آقای الیواندر این چه حرفیه می زنین! ... شما بزرگ تر ما هستین باید الگوی ما باشین.
- من به عنوان بزرگ ترِ تو دارم بهت میگم... گادفری، حواست به غذا باشه من برم ببینم می تونم کاری برای پنی بکنم یا نه.

گریک به پنی میگه بشین روی صندلی و خودش میره بین خرت و پرتا کیفشو پیدا می کنه و میاره.
- خب چطوری دوست داری؟
- هرجوری باشه فقط از این حالت در بیاد... یه جور درست کن انگار داری برای زن خودت درست می کنی.

گریک وقتی این حرفو شنید پاییزی شد، و آروم با خودش گفت:
- دارم همین کارو می کنم دیگه!
- چیزی گفتی؟
- ها... چی... کجا؟
- مدرسان شریف.
- آفرین! ... چقد باهوشی تو، داشتم همینو می گفتم... خب حالا ساکت باش تا من تمرکزمو از دست ندم.

گریک شروع کرد به درست کردن پنی.
بعد از مدتی کار گریک تموم شد و به پنی گفت:
- تموم شد... نظر چیه؟
- وااااااای خیلی قشنگ شده..... خیلی ممنون.
- خب حالا بذار اول من برم بعد تو بیا.
- باشه!

گریک می ره بیرون و رو به محفلیون مشغول به کار، می گه:
- خانوما و آقایون، این شما و این، پنه لوپه کلیرواتر!


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۴ ۱۸:۲۳:۱۴
ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۴ ۱۸:۲۷:۳۳
ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۴ ۲۲:۴۵:۳۲
ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۴ ۲۲:۴۶:۱۳

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۰۳ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۷
#15
سلام لردا!
فکر کردین فقط خودتون یه صفتی هستین!
منم گریکی هستم ول نکن!
این پست رو لطفا نقد کنین. شاید زیاد خوب نباشه ولی خواستم یه پست بنویسم که توضیحی هم باشه فقط دیالوگ نباشه.


سلام چوب دستی!


نقل قول:
فکر کردین فقط خودتون یه صفتی هستین!
لرد که صفت نیست...مقامه! مثلا نمی تونیم بگیم گریک چقدر لرد شده امروز! ولی "ول نکن" یک صفته...و برای درخواست نقد کردن، صفت خوبی هم هست.


نقل قول:
این پست رو لطفا نقد کنین. شاید زیاد خوب نباشه ولی خواستم یه پست بنویسم که توضیحی هم باشه فقط دیالوگ نباشه.
لازم نیست خوب باشه. حتی گاهی برای پست هایی که به نظر خودمون بد هستن درخواست نقد می کنیم که بفهمیم تشخیصمون درسته یا نه...یا اشکالشون کجاست.
کار خوبی کردین که توضیحی هم نوشتین. تاپیک تک پستی محل مناسبی برای این کاره.


نقد پست شما ارسال شد.






ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲ ۱۵:۲۱:۱۹

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۷
#16
- ارباب یکی از مرگخوارا اون دوتا رو با هم دیده.

ولدمورت با عصبانیت مشت شو روی میز می کوبه و میگه:
- دیگه از حد گذشته... باید خودمان دست به کار شویم.

تق!

- صدا را شنیدی بلا؟
- بله ارباب... فکر کنم صدای در بود.
- این دفعه دیگر نه!

سو با لبخند همیشگی اش به سمت محل قرار خود می رفت. انقد خوشحال بود که حواسش به این موضوع که داشت می دوید، نبود. یک هفته ای بود که گادفری را ندیده بود برای همین خیلی دلش برای اون تنگ شده بود. وقتی به محل قرار رسید. گادفری رو با همون استایل همیشگی دید.
گادفری هر وقت منتظر کسی می بود دستاشو توی جیبش می کرد و به ماه خیره می شد. اون، این عقیده رو داشت که ماه یک چیز کاملا خاصه و هر بار که بهش نگاه کنی انگار هیچوقت همچین چیزی ندیدی.
سو به گادفری رسید و پشت سرش ایستاد.
گادفری که صدای پاشو شنیده بود برگشت و سو رو با همون کلاه بزرگ همیشگیش دید.
قد گادفری بلند تر از سو بود و بخاطر اون کلاه گادفری نمی تونست صورت سو رو ببینه برای همین با دو انگشت سبابه و شست چونه ی سو رو گرفت و صورتشو تا موقعی که کُلش دیده بشه بالا آورد.
- این صورت حتی از ماه هم برای من خاص تره.

سو سریع گونه هاش سرخ شد چون تا حالا همچین چیزی از گادفری نشنیده بود. برای همین دوباره سرشو پایین انداخت و زیر سایه ی کلاهش پنهان شد.

- عاشق موقعی ام که گونه هات سرخ می شه... منو یاد رز های تازه شکفته می ندازه.
- اینجوری نگو گادفری... دارم از خجالت آب می شم.
- وقتی پیش منی خجالتو بذار کنار!
- نمیتونم... سعی خودمو میکنم ولی نمیتونم.
- سو؟

سو سرشو بالا آورد و به چشم های درشت و عسلیه گادفری خیره شد.
- جانم؟!
- در مورد حرفی که زدم فکر کردی؟
- آره... واقعا برام سخته گادفری... من تورو خیلی دوست دارم ولی لرد برای من مثل یه پدر می مونه.
- ولی خب خودت می دونی که تا زمانی که توی اون خونه باشی ما نمی تونیم با هم باشیم.
- می دونم... همه ی اینا رو می دونم.

سو با بغض ادامه داد:
- چرا اینا انقد با هم بدن... چرا باید اینطوری باشه.
- چون اونا ضعیف هستند... اونا اصالتی ندارند... اونا دنیای جادو رو با این ماگل ها آلوده کردند!
- اینطور نیست... ماگلا هم خوبن.
- ما در این حد حقیر نشده ایم تا با یک محفلی هم سخن شویم.

ولدمورت بعد این حرف چوب دستیشو بیرون آورد. سو با دیدن این صحنه تصمیم آخرشو گرفت و اونم گادفری بود.
- نه لرد... اینکارو نکنین.

و خودشو سپر گادفری کرد.

- سو تو مایه ی ننگ مرگخوار ها هستی!... آوا...

گادفری در همین لحظه سو رو بغل کرد و اونو پشت خودش قایم کرد.

- کداورا!
- نه!

طلسم به گادفری خورد و گادفری توی بغل سو مرد.
سو دیگه ولدمورت رو مثل پدرش نمی دید، اونو فقط یک دشمن می دونست، برای همین چوب دستیشو در آورد.
- نباید اونو می کشتی!

دوئلی نه چندان طولانی بین اونا شروع شد و سو بازنده ی این دوئل بود.

- خب عزیزانی که این رول رو خوندن بفرمایین محفل به صرف پیاز پلو!... آقا آروم باش غذا برای همه هست... برادر پاتو از تو حلق اون خواهر در بیار... با این وضعیت چیزی برای خودم نمی مونه... حمله!


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷
#17
دو رودی دوباره لردا
ما بازگشتیم چون مطمئن بودیم دلتون تنگ شده لردا
لطفا این پستو نقد کنین لردا


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷
#18
بلا وقتی حرف سو رو شنید اخم کرد، آستیناشو بالا زد، توی دستاش آب دهن ریخت و به هم مالید و گفت:
- قبوله!

سو که از تضاد حرکات و حرف بلا گیج شده بود گفت:
- خیلی ممنون که قبول کردی ولی این همه کار لازم بود قبلش انجام بدی؟
- معلومه که لازم بود ... بند ناف منو با خشم بریدن نمی تونم کارمو بدون خشم انجام بدم.
- بلایی هستید خشمگین و جذاب!
- تازه می فهمم ارباب چی می کشن.
- چی؟... ارباب چیزی می کشن؟... سنتی یا صنعتی؟

ارباب در همون لحظه درِ خانه ی ریدل هارو باز کرد.
- اینجا چخبر شده است؟... بلا، چرا همه گرمکن ورزشی پوشیده اند ؟

سو قبل از اینکه بلا چیزی بگه، گفت:
- اربابی هستید معتاد؟
- چطور جرئت می کنی به ما بگویی معتاد؟
- من نگفتم، بلا گفت.
- بلا؟!
- من... من... من منظورم یه چیز دیگه بود این بد برداشت کرد ارباب.
- این به ادوارد بونز میگن.
- ایندفعه ازت میگذرم بلا... ولی دفعه ی دیگری وجود ندارد!
- اربابی هستید بخشنده و حامی حقوق مستضعفین!

لرد که دوباره اون پلک هارو دید در شرف گلاب به روتون بود که بلا اومد بین سو و لرد قرار گرفت و گفت:
- ارباب، مرگخوارا خیلی چاق شدن... اونقدری چاق شدن که دیگه جارو توان بلند کردنشون رو نداره ... برای همین من گفتم که ورزش کنن تا به وزن ایده آل برسن.

لرد نگاهی سریع به شکم مرگخوارا انداخت و گفت:
- حق با توست بلا... واقعا چاق شده اند.

هکتور که تازه از خواب بلند شده بود و به سمت حیاط اومده بود گفت:
- معجون لاغری دارم، بدم!


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۲ ۲۲:۴۵:۳۳

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ جمعه ۱۴ دی ۱۳۹۷
#19
- من؟... من چرا؟
- شما باعث این تخلف بودین برای همین باید خودتونم امتحان بدین.
- گفتین این حکم رو کی داده؟
- جنابِ والا مقام آقایِ استاد وزیر!

گریک با شیدن این حرف گفت:
- اینا همشون یه نفره؟
- آره!
- سختشون نمی شه؟
- ینی چی؟

گریک خیلی آروم سمت محفلیا گفت:
- خب این همه چاپلوس داشتن کار سختیه!

همه محفلیا شروع کردن به خندیدن.

- چیزی گفتی؟
- نه... ینی آره... گفتم الان که دارم چهره ی وزیر و توی ذهنم تصور می کنم یه دکترم باید بین اون حرفاتون می گفتین.

پنه خندشو جمع کرد و گفت:
- این امتحانا کی شروع می شه؟
- فردا!
- فردا؟
- مگه جنگه؟
- این همه رو می خواین فردا امتحان بگیرین؟
- غلط کردم غلطططط
اگه شوخی کردم باهاتون
غلط کردم غلطططط

- این دستورِ وزیره!
- فرزندان، کاری نمی شه کرد... باید دستور رو اجرا کنیم... خیلی ممنون که اومدین و خبر دادین.

دامبلدور بلند شد و ماموران را به سمت در راهنمایی کرد.

- حالا چیکار کنیم؟
- چه سوال زیبایی به به ... پنه جان مجبوریم درس بخونیم.
- با کی فکر کردی اینو گفتی؟
- میدونم که جواب کاملی دادم... خودم همین الان به این نتیجه رسیدم.
- اصلا هم لازم نیست درس بخونین.
- ینی چی پروف؟



Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷
#20
درود لردا
چقد من این "لردا" رو دوست دارم خیلی خوبه
خواهان نقد پست شماره 178 هستم.


ما هم درخواست نقد کنندگان را دوست داریم.

نقد پست شما ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۲ ۲۲:۳۴:۲۰

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.