هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸
#11
- جناب وزیر،باید درباره ی وضعیت واردات مواد اولیه معجون های جادویی خبری رو به اطلاعتون برسونم.خیلی از فروشنده های انگلیسی از سراسر کشور اعتراض کردن به اینکه حدودا ۶۰ درصد خریدار ها کالا هارو مرجوع کردن.

وزیر عینکش را جا به جا کرد و زیر چشمی نگاهی به وزیر تجارت انداخت که در طرف دیگر سالن نشسته بود و با لحن سرزنش آمیزی گفت:

- مشخصا مسئول این کار آقای...

حرف وزیر با باز شدن ناگهانی در و دویدن یک کارآگاه  مضطرب و آشفته به راهروی ورودی در دهانش خشکید.

- جناب وزیر!..جناب وزیر!..یه فاجعه!...یه فاجعه بزرگ!

حضار از این ورود ناگهانی و بدون هماهنگی وسط جلسه ی رسمی مات و مبهوت مانده بودند.وزیر با نگرانی پرسید:

چی شده جرالد؟

مرد آورور ایستاد و‌ نفس نفس زنان ادامه داد:
اژدهای شاخدار رومانیایی...یکی اونو آزاد کرده!

خیلی زود پچ پچ سنگینی سالن را پر کرد.وزیر چکشش را بر میز کوفت.

- لطفا سکوت‌ کنید!...جرالد..مگه کارگاه ها و محافظین اقدامات لازم رو انجام نداد؟

- چرا جناب وزیر ولی یه مشکل وحشتناک وجود داره!

- چی شده؟

- طلسم های فراموشی رو مشنگ ها کار نمیکنه قربان!

ناگهان گویی موجی از یخ نامرئی سالن را منجمد کرد.وزیر که رنگی به صورتش نمانده بود به آرامی و بریده بریده پرسید:
چی داری میگی...چطور ممکنه!؟

کاراگاه با تشویش پاسخ داد:
نمیدونم قربان!...ولی اونطور که از شواهد معلومه هیچ چیز تصادفی نیست.این کار کار یک شخصه قربان!

وزیر سکوت کرد.به زودی دوباره پچ پچی ناشی از ناباوری و ترس در فضا حاکم شد.
وزیر پس از سکوتی طولانی چکش را برای اعلام سکوت به میز کوفت و فریاد زد:
از امروز در دنیای جادوگری به طور رسمی حکومت نظامی اعلام میشه!

****
روزنامه گمانه زن:

 
حکومت نظامی به طور رسمی در دنیای جادوگری


به گفته ی وزیر سحر و جادو،از تاریخ سوم می در دنیای جادوگری به طور رسمی حکومت نظامی اعلام میشود.تمامی واردات،صادرات و هرگونه ارتباط با جهان مشنگ ها ممنوع اعلام شده و تنها کاراگاه ها و محافظین دارای مجوز مستقیم از وزیر حق خروج از دنیای جادوگری را دارند و با متخلفان برخورد جدی صورت میگردد.
اما این اتفاق طبیعتا پیامد هایی را برای مردم دنیای جادوگری به دنبال داشته است و موجی از شکاکیت و نگرانی را بر جهان ما حاکم کرده است.
اما به راستی چه اتفاقی افتاده است؟...
شواهد حاکی از آن است که یک خائن بزرگ قصد تخریب روابط بین دو جهان را دارد.
اما او کیست؟کسی هنوز نمیداند!


روزنامه دِیلی پرافت:

خائن:بیگانه یا خودی؟

به راستی چه ماجرایی پشت پرده ی این افشاگری ناگهانی و پر آشوب است؟آیا به راستی خائنی در کار است یا این فقط یک شگرد گمراه کننده از سیستم وزارت جادوگری برای یک سری تغییرات بزرگ است؟
مافلدا هاپکرک معاون بخش استفاده ی نادرست از جادو در وزارتخانه ی سحر و جادو میگوید:
در طی ۴۸ ساعت اخیر هیچگونه مورد استفاده ی نادرست از جادو در بیرون از جهان جادوگری به دستمان نرسیده است.اگر عامل اتفاق اخیر یک شخص باشد باید بگوییم این شخص جادوگری قدرتمند و عاملی تهدید کننده برای جامعه است و باید جلویش را گرفت.
وی با آنکه وجود شخص یا اشخاص خاصی برای این اتفاق را کم احتمال میداند.می افزاید:
اما مشابه این اتفاق به نحو بسیار جزئی حدودا ۷ سال پیش اتفاق افتاد.گروهی از جادوگران جوان با شعار بلند پروازانه و احمقانه برتری نژاد اصیل در حال تشکیل حذبی برای شکستن مرز بین جهان ها و حکومت جادو بر کل جهان بودند که البته جلویشان را گرفتیم و‌سرکوبشان کردیم...


ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۶ ۲۲:۳۱:۴۵


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۸
#12
دستگاه "سوژه ی کنجکاوی یاب" مغز الکسیا مدام بوق میزد و کاهش فاصله میان بوق های مغزش نشان میداد که به هدف نزدیکتر میشود.
- بوق...بوق..بوق...بوق بوق بوووووووووق!

الکسیا ایستاد و سمت راستش را نگاه کرد.او جلوی جایی ایستاده بود که...شاید...زمانی لوازم آرایش فروشی بود!

از در نیمه شکسته ی آن که نشان حمله ی مرگخواران را میداد و با دیدن اینهمه سوژه فوضولی جا خورد:
جسد زن فروشنده ای که زمانی از او لوازم آرایش میخرید،کراب که دیوانه وار به این سمت و آن سمت میرفت و لوازم آرایش ها را توی یک سبد خرید بزرگ میچپاند،فنریر که به نظر از وضعیت خسته شده بود و دندان های تیزش را به‌ هم میسابید،آریانایی که سعی میکرد کراب را آرام کند و سو و لینی که درحال صحبت باهم بودند.

اما همه مشغولتر از آنی بودند که بخواهند جواب بدهند که اینجا چه خبر است.پس الکسیا تصمیم گرفت خودش بفهمد.او درحالی که جای سوئیچی قرمز در دستش با طرح میکی موس را میچرخاند به سمت لینی و سو لی رفت.

***
- لینی من منتظرما!زودباش.

- اصلا بیا یه جور دیگه حلش کنیم.مثلا خشکه حساب کنیم؟

در این میان الکسیا که در حقیقت این حق مسلم او بود که نخود هر آشی باشد گفت:

- اینجا چه خبره؟

- اوه سلام الکسیا...میشه لطفا لینی رو توجیه‌کنی که نیشش رو بهم بده؟

الکسیا با تعجب نگاهی به لینی،نیشش و چشمان غم بارش کرد و گفت:
اما نمیشه خب درد داره!

- این دیگه مشکل خودشه!...

الکسیا کمی فکر کرد.وضعیت وخیمی بود.لینی واقعا حقش این نبود مردم سالها بود که او را با این نیش زیبای دردناکش میشناختند.الکسیا ناخوداگاه به فوبی جاسوئیچی توی دستش زل زد....و‌ چشمانش درخشید!

- لینی.میشه یه کم تنها صحبت‌ کنیم؟

سو لی پوزخندی زد.

- نمیتونی فرار کنی لینی!

لینی جواب نداد و با الکسیا چند متر از سو لی دور شدند.

.....
 - بیا یه معامله کنیم لینی.

- چه معامله ای؟

- فوبی میتونه به هرچیزی که دلش بخواد تبدیل بشه

- خب...؟

- خب اون میتونه به یه نیش دقیقا عین نیش تو تبدیل بشه و تو اونو به جای نیش خودت به سو لی قالب کنی.

- هممم...نمیدونم...و تو در عوض چی میخوای؟

- چیزی‌ نمیخوام.اینطوری یه‌ سوژه فضولی جدید‌ دارم که‌فوبی‌ میتونه‌ازش برام اطلاعات کشف‌ کنه!

- خیلی خب!قبوله



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۸
#13
آمپر الکسیا بالا زده بود.درجه کنجکاوی اش به حد انفجار رسیده بود و از طرفی با استرس زاید الوصفی همراه شده بود.

- کسی نیست جز...

- ارباب دختره یا پسر؟

- جزززز...

- ارباب لباسش چه رنگیه؟

- جزززززز....

- ارباب آیا در سالهای اولیه تولدش یک تسترال اونو بوسیده؟

- جززززززززز....

- ارباب لطفا بگید چند تا زگیل تو کل بدنش داره؟

- آه...الکسیا...خفه شو!

- ببخشید...

و در پیش چشمان خیره و پر اضطراب مرگخواران،لرد ولدمورت جواب را اعلام کرد:
فوبی!

مرگخواران:
رودولف:
محفلیان:
ملت مشنگ:
مرلین:
مورگانای مفقود:
سایر ملت "نرمولکی گوگولی مگولی":

- ولی ارباب...

-ولی ندارد!رودولف آن قمه ات را بکش بیرون

- ولی اخه...اگه تکه تکه اش کنید...

- اینقدر حرف نزن الکسیا!...رودولف گفتیم قمه ات را بده تا جایت با این موجود عوض نشده است

رودولف با عجله قمه اش را‌ کشید و به دست ارباب داد.لرد ولدمورت خنجر را بالا آورد تا چشمان قرمز و چهره ی شیطانی باشکوهش را در آیینه ی خنجر ببیند....

اما خنجر آنقدر کثیف بود که حتی نور را انعکاس نمیداد چه برسد چهره ی لرد!

- رودولف؟بدهیم همین خنجر را در فرق سرت فرو کنند؟چند سال است تمیزش نکرده ای؟

- یادم نمیاد ارباب

لرد چشم غره ای به رودولف زد و گفت:خب.فوبی خودت بیا زیر خنجر مبارک!

ناگهان آن تکه کاغذی که رویش "فوبی" نوشته شده بود در هوا به پرواز در آمد، نرم شد و شکل گرفت و به فوبی تبدیل شد که بر خلاف تصور دیگران بسیار هیجان زده رفت و زیر دست لرد خود را رها کرد.

- فوبی!...نه...

- شلپ!شلپ!

از آنجایی که فوبی فاقد گوشت یا استخوان بود پس تکه تکه شدنش نمیتوانست صدای " قرچ قرچ" یا "ترق ترق" بدهد.

- خب،یکی بیاید این تکه ها را بسته بندی کند و‌ آرم ما را هم رویش به چاپ برساند.

در آغاز همه چیز در سکوت بود و فوبی تکان نخورد.اما ناگهان چند چیز نرمولکیِ شفافِ ژله ای از زیر دست مرگخوارانی که آمدند‌ فوبی را لمس کنند به هوا برخواست و در هوا معلق شد.هرکدام از این چند تکه ناگهان شروع به جیر جیر های آرام و پی در پی کردند که مشخص نبود از روی هیجان است یا ترس..یا...شیطنت!

لحظه ای بعد تکه های قرمز همانند یک بادکنکی که‌ بادش دارد خالی میشود به سرعت به حرکت در آمدند و‌ در یقه،موها و آستین مرگخواران فرو رفتند و با هیجان شروع به لولیدن کردند.

- جیییییییغ!کمک!یکی اینو از موهای من در بیاره

- یکی اینارو بگیره!

- ارباب کمککککک!

حالا یکی باید پیدا میشد که تکه های فوبی را مهار و در جایی جمع کند.اما‌ چگونه؟...مرلین داند!


ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۴ ۱۹:۱۵:۱۷
ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۴ ۱۹:۱۷:۴۲
ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۴ ۱۹:۲۲:۱۸


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۸
#14
- عنکبوت قلابی!در حد ما نبودی!
به زودی تو میبازی.ای لرد عنکبوتی!

این صدای ملت عنکبوتی بود که به منظور تضعیف روحیه ی همایونی ارباب بالا گرفته بود.لرد که از این وضعیت به تنگ آمده بود،با اینکه فشار زیادی از خوردن گردو ها همزمان با تحمل آن وزن ثقیل فیل قلکی به او می آمد عرق ریزان از آن بالا بر سر مرگخواران فریاد کشید:
دارند روحیه همایونیمان را خدشه دار میکنند.مرگخوارانم.بخوریدشان!

و اینگونه شد که غیرت مرگخواران گل کرد و چنان کری خواندند که هم خودشان منفجر شدند هم ملت عنکبوتی!

- امشب میشه نجینی،از گوشت عنکبوت سیر
ای عنکبوت بدبخت!یا بباز و یا بمیر!


لرد تحت فشار شدیدی بود،فکر میکرد وضعیت از این بدتر نمیتواند بشود اما سخت در اشتباه بود.ناگهان وزن سنگینی او را به پایین کشید و این بهانه ای‌ شد که لحظه ای از زیر باران سنگین گردو ها جا خالی بدهد.

- عه وا گردوهات ریخت پایین!چرا اینطوری میکنی پسرم باید بنیه داشته باشی که...

-مادر...کمک...این قلک ناگهان سنگین شده است!توطئه ای در کار است!...اعععع...الان از دستمان می افتد...

و با یک اشاره ماجرا را به بلاتریکس فهماند.اما تا بلاتریکس آمد به خود بجنبد و اعتراض کند.سوت پایان بازی توسط داور عنکبوت ها خورده شد.و همه با چهره ی ( ) به لرد عنکبوتی و قلکی خیره شدند که پایین افتاده بود..

- وقت تمام شد!برنده...عنکبوت!

صدای اعتراض مرگخواران بلند شد و غلغله ای سالن را در بر گرفت.مرگخواران درحالی که جامه ها میدریدند و نعره ها میزدند و با انگشت شصت زیر گردنشان علامت قتل را میکشیدند گفتند:
ما اعتراض داریم!تقلب شده!توطئه شده!ما نتیجه مبارزه رو قبول نداریم!

داور عنکبوت: چی شده؟همه چیز که خوب پیش رفت چرا جر میزنید؟

بلاتریکس:ما جر میزنیم؟شما تقلب کردید...اصلا ارباب خودتون بگید!

لرد که تازه از روی بند پایین آمده بود درحالی که چند مرگخوار عرق جبین هایش را پاک میکردند با عصبانیت غیر قابل وصفی گفت:
قلک در لحظات آخر سنگین شد و‌نتوانستیم نگهش داریم!اگر تقلب کرده باشید امشب با همه ی شما کباب چنجه عنکبوتی درست میکنیم و‌ همنوع خواری میکنیم!آنهم با همه ی دهان های عنکبوتیمان!

اما هرچه عنکبوت ها اصرار میکردند که به مرلین به مورگانا،کار ما نبود به خرج لرد نرفت که نرفت.

در همین هنگام الکسیا که کنار بقیه شاهد ماجرا بود،خواست تا دستی بر سر فوبی بکشد که دستش تنها پارچه ی معمولی لباسش را لمس کرد.

- فوبی!کجا قایم شدی؟

اما هرچه لباس هایش را گشت خبری از فوبی نبود.

- فوبی گم شدههههههه!

در آن شرایط هیچکس اهمیتی به فریاد های الکسیا نمیداد.اما الکسیا میدانست که هرگاه فوبی گم میشود یک دردسر ایجاد میشود...




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ شنبه ۹ آذر ۱۳۹۸
#15
در همین لحظه مروپ که از دست کار های مرلین صبرش به سر آمده بود در عالم ناخوداگاه فریاد ملکوتی بلندی بر سر مرلین کشید با این مضمون:
مگه من نگفتم کاری کن که پسرم عاشق پرتغال بشه؟؟!

مرلین که در خواب به سر میبرد با شنیدن این فریاد قیمه هایش با ماست هایش قاطی شد و به طرز شک زده ای از خواب پرید و از آنجایی که خیلی هول شده بود خیلی ناگهانی آرزویی ک شنیده بود را بر آورده کرد. اما...

(مرلین در بارگاه):

آ او...یه مشکلی پیش اومده..ولی عیب نداره ظاهرا کاریش نمیشه کرد...فعلا بگیریم بخوابیم تا ببینیم چی میشه.

****

- پسرم حالا بیا اینو یه امتحانی بکن مطمئنم که...

هنوز حرف مروپ تمام نشده بود که چشمان لرد به پرتقال در دست مادرش افتاد که لحظه به لحظه به او نزدیکتر میشد.گویی ناگهان لرد دنیا را از زاویه ای دیگر میدید.رنگ نارنجی اش در میان فضای نیمه تاریک اتاق همچون فانوس نارنجی درخشانی جلوه میکرد و دانه های سیاه ریز روی پوستش همچون ستارگان خاموشی بر آسمانی روشن بود.چشمان لرد با دیدن پرتقال برق زد.

مروپ که این برق را در چشمان لرد دیده بود گفت:
مطمئنی هنوزم پرتقال نمیخوای؟

لرد جوری با چشمان حیرت زده به پرتقال خیره شده بود که انگار به سنگ رستاخیز مینگرد گفت:

این چه حرفیست میزنید مادر جان؟نگاه کنید به سبز اسلیترینی برگ هایش که چگونه با این نارنجی آتشین پوسته اش در جنگ است و آن شاخه ی ریز بالای برگ...آه...همچون چوبدستی که برای طلسم مرگ نشانه رفته باشد...

و در همین هنگام بود که پیش چشمان (وات د هل) گونه ی مروپ در پس زمینه آهنگ بیکلام آنشرلی پلی شد و لرد همچنان که با احساس سخن میگفت سعی داشت از طرفی این موج بزرگ احساسات تاریکی اش را با فشردن دم نجینی که در کنارش چمبره زده بود تخلیه کند.

- فسسسسسس!فسسسسسسس!(عااااااخخخخخ دمم له شدددد ارباب تو رو خدا آرومتر)

- پسرم چت شد یه دفعه؟حداقل به نجینی رحم کن ناقصش کردی.

لرد پرتغال را همچون جواهری با ارزش از دست مادر گرفت و با حالتی که اصلا از او بر نمی آمد چشمانش را بست و پرتغال را بویید.

- جلل مرلین!...مانده ام کدام تسترالی میتواند زیبایی این شاهکار خلقت مرلین را توصیف کند!این چنین اتشین و اینچنین ویرانگر...بوی اصالت را میتوانم از بند بند وجودش حس کنم.

نجینی:فسسسسس(اععععععععع)

مروپ پس از چندی بهت زدگی،بلاخره موتور ذهنش به جنبش افتاد و روشن شد و وقتی ساعتی پیش گفتگویش با مرلین را به خاطر آورد گفت:مگه دستم بهت نرسه مرلین.کاری میکنم که آرزو کنی کاش خربزه با عسل خورده بودی!

هرچند دیگر دیر شده بود اما باید تمام تلاشش را برای حفظ اباهت و هویت لرد به عنوان یک مادر به کار میبرد.پس لبخندی زد و با حالتی توام با ناامیدی و تظاهر به ناباوری خنده ی ریزی کرد و گفت:

قربون پسرم برم که اینقدر شوخه.حالا بده پرتغالتو برات پوست بگیرم...

نجینی:فسسسسسسسسسسس(اعععععععععع)

لرد بی توجه به فس فس های پیاپی نجینی از دُم درد گفت:
من از شما‌ متعجبم که اینطوری درباره عزیز دلمان حرف میزنید مادر چطور میتوانید اینقدر بی انصاف باشید؟دستور میدهیم همین حالا برای  پرتغالمان صندلی مخصوص بیاورند و در سالن اصلی در کنار صندلی ما بگذارند.

- چی داری میگی پسرم؟اخه صندلی برای یه پرتغال به چه دردی میخوره؟این شوخی رو لطفا تمومش کن!

- میخواهیم نامزد زیبایمان را به یارانمان معرفی کنیم.ضمنا دستور میدهیم که یک شنل سیاه درخور بانو پرتغالمان بدوزند و در نشان دادن تاریکی و سیاهی در دوختش کم نگذارند.

-
نجینی:اعععععععععععععععع

- ببخشید که این حرف را میزنم مادرجان اما اگر میشود لحظاتی مارا با پرتغالمان تنها بگذارید میخواهیم درباره آینده با ایشان صحبت کنیم

سپس کوسنی از مخمل سیاه ظاهر کرد و دم نجینی را رها کرد تا دو دستی پرتقال را روی کوسن بگذارد.

نجینی که احساس رهایی میکرد به سرعت خزید و زیر یکی از میزها پنهان شد تا در آنجا یک فکری به حال دم بی نوایش بکند.

و اینگونه بود که بانو مروپ با حالتی سردرگم و چشمانی حیرت زده بدون آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد.

***

- آر یو سیریوس؟

- چطور جرعت میکنی به مادر ارباب بگی سیریوس؟!

- عه نه..منظورم اینه که واقعا؟

- نه پس خواستم دور هم بخندیم.یعنی تو فکر میکنی من اینقدر بیکارم الکسیا؟

-

الکسیا دیگر حرفی نداشت.درواقع همه سکوت کرده بودند.هیچکس باورش نمیشد که همچین چیزی واقعیت داشته باشد.چون اصولا لرد عاشق نمیشد چه برسد عاشق یک نوع میوه آنهم نه سبز،نه سیاه،بلکه نارنجی!

- بله،واقعا!

این صدای رابستن بود که تازه وارد اتاق شده بود و پشت سرش رابستن نیز وارد شده و در را بسته بود.

-تازه ارباب از ما خواستن که یه صندلی مخصوص با تشک نرم گلدوزی شده و یک ردای سیاه در خور یک مرگخوار بانوی محترم تهیه کنیم!

- درست شنیدم؟

این صدای سالازار اسلیترین بود که ناگهان از نا‌کجا آبادی پشت سرشان ظاهر شده بود.
مروپ:بله متاسفانه جناب سالازار.ایشون از یه...

- نمیخواهد برایمان توضیح دهی!خودمان در جریانیم.دلیل پرسشمان هم این بود که صداقت اسلیترینیتان را بسنجیم فرزندان!و یک نکته ی دیگر...کسی میداند این دختر کجاست؟

- کدوم دختر؟

- همین دخترک مو فرفری بلاتریکس

کراب با ناراحتی پاسخ داد:
از وقتی موضوع رو فهمیده غیبش زده فقط آخرین باری ک دیدمش اینقدر عصبانی بود که داشت رو یه ظرف میوه پشت سر هم کروشیو میزد.ولی من واقعا دلم واسه اون موزا سوخت.

همگی سکوت کردند.این چنین شرایط شلغم شوربایی کم پیش می آمد.چگونه باید ارباب را از این حالت عجیب نجات میدادند؟چه کسی میتوانست؟




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۰۳ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۹۸
#16
in the name of time


نام:الکسیا والکین بلک

شغل:کاشف همه چیز

اخلاق کلی:عاشق کشف همه چیز است البته فقط از روی کنجکاوی🙄،شوخ طبع،معتقد شدید به قانون کارما،مهربان و وفادار به کسانی که دوست داشته باشد،همیشه امیدوار

لقب:الکسیای راضی

سن:جوان

خون:اصیل

پاتروناس:پاندا

گروه:اسلیترین

ظاهر:موهایی آبی و چشمانی عسلی

چوبدستی:استخوان تک شاخ با مغز ریسه قلب اژدها،سفید رنگ ۲۶ سانتی متر

تاریخچه:الکسیا والکین بلک دخترک مو آبی،عضوی از خوانواده ی اشرافی بلک بود که با والدینش در قلعه ای در دره گودریک زندگی میکردند.
وی در جنگ هاگوارتز همراه با والدینش حضور داشت و در کنار آنها شجاعانه جنگید اما هیچوقت نتوانست اینهمه شجاعت و دلاوری را به پدر و مادرش تبریک بگوید زیرا آنها از جمله همان کسانی شدند که تنها نامشان به عنوان قهرمانانی که تا آخرین نفس به نام جادو جنگیدند در قلب سرزمین جادوگران تاریکی باقی ماند.

پس از جنگ هاگوارتز الکسیا که حال به اندازه ای بزرگ شده بود که از پس زندگی خود بر بیاید،خانه پدری خود را در دره ی گودریک ترک کرد زیرا حتی ستون ها،دیوار ها و نقش و نگار های آن خانه داغ والدین تازه از دست رفته اش را برایش زنده میکرد.
او پس از آن با کسب اجازه از ارباب تاریکی قلعه ای کوچک در جنگل های اطراف قلعه ی ریدل ها ساخت و در آنجا به تنهایی به زندگی خود ادامه داد و تصمیم گرفت با شروع این زندگی جدید به تقویت هنر های جادوگری خود همچون تغییر شکل و کشف همه چیز بپردازد.

منظور از همه چیز دقیقا همه چیز است!

جدا‌ از داستان ناراحت‌کننده ای که بالا آنرا خواندید الکسیا از بدو تولد(بله دقیقا از بدو تولد)حس کنجکاوی فوق العاده زیاد و غیر قابل کنترلی داشت.

مثلا وقتی برای اولین بار چشم به جهان گشود و دید به غیر از جیغ کشیدن میتواند از دو اپشن دیگر ینی شیر بالا اوردن و آپشن(404eror) استفاده کند، با خود فکر کرد اگر با توجه به توانایی اول شیر را در زاویه ۹۰ درجه از تختش به آن مایع عجیب در حال قل خوردن چند متر آنطرف تر بریزد چه اتفاقی می افتد،با توجه به نتیجه ی سرگرم کننده آن ینی کف کردن،پیچ و تاب خوردن آن چیز بزرگ و عجیب که بعد ها فهمید به آن‌پاتیل میگویند و سپس منفجر شدن آن و تشکیل مایعی عجیب و غریب و چسبناک و فریاد های پدر و غش کردن مادر به خاطر از دست رفتن چیزی که بعد ها فهمید به آن "زحمت"  میگویند فهمید کنجکاوی کردن بسیار کار سرگرم کننده ای است!

البته‌پس از این‌ واقعه الکسیا‌دیگر تنها نبود بلکه صاحب یک خواهر/برادر دیگر هم شد که از توی همان دیگ در آمد و به عقیده خودش یک موجود "قرمز نرمولکی گوگولی مگول" بود.

او تصمیم گرفت که آن موجود را پیش خود نگه دارد و از آن پس آنرا فوبی نامید.

هیچکس نفهمید که فوبی دقیقا چه موجودیست اما همه آنرا به همان توصیف موجود قرمز نرمولکی گوگولی مگول میشناختند و آنرا دوست میداشتند.

فوبی دوست و خواهر/برادر دوست داشتنی الکسیا شد و‌ به او برای کنجکاوی هایش کمک کرد.از آن پس دیگر همه ی خاندان بلک میدانستند که اگر دیدند چای داخل استکان آنها زنده شد و به سر و صدا افتاد و سپس از داخل لیوان در آمد و داخل یقه ی آن شخص رفت هیچکس اینجا هیچ وردی انجام نداده است بلکه این فوبی است که از طرف الکسیا مامور شده که بداند آن نخ قرمز رنگی که از زیر شلواری یک بنده ی مرلینی آویزان است متعلق به چیست!آخر الکسیا تا جایی ک متوجه بود زیر شلواری آن بنده ی مرلین آبی بود نه قرمز!

با این حال کسی از فوبی ناراحت نمیشد و‌ رمز این موضوع به نگاه تحت تاثیر قرار دهنده اش برمیگشت که وقتی به هرکسی نگاه میکرد شخص مقابل چنان تحت تاثیر قرار میگرفت که گویی به یک فرشته ی کوچک بی گناه نگاه میکند و بیخیال کتک زدنش میشد.

و پس از پیوستن الکسیا به ارتش لرد سیاه فوبی نیز به پیروی از خواهرش به لرد پیوست و از آن به بعد الکسیا هم به خود و هم به اربابش متعهد شد که فضولی هایش در جهت خشنودی ارباب و نیت های پلیدانه ی دوست داشتنی سیاه باشد=).

پ.ن:
با سلام و درود!]ایلین پرنس سابق تر هستم.با افتخار اعلام میکنم که برگشتم!


تایید شد!
خوش برگشتید.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۷ ۱۲:۲۶:۰۳

But still the sunken stars appear
In dark and windless Mirrormere;
There lies his crown in water deep,
Till "the king"wakes again from sleep






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.