سلام پروفسور!
عصر بود.
لوسی و پدربزرگش، از هفته ی پیش قرار گذاشته بودند که عصر، جایی دور از چشم مالی، بنشینند و فیلم های جدید ماگلی ببینند و پیاز بخورند.
جایی که در آن قرار گذاشته بودند، تاریک و نمناک بود و بوی تسترال میداد؛ اما آرتور گفته بود که تنها جایی که مالی نمیتواند پیدایشان کند، همان انباری -7 بود.
در واقع مالی اصلا نمیدانست انباری ای در طبقه ی منفی هفت وجود دارد.
در واقع از وجود طبقه ی -7 بی خبر بود.
در واقع اصلا نمی دانست که طبقه ی منفی ای هم...
-ای بابا بسه دیگه! فهمیدیم که مالی نمیدونسته اونا کجان!
-باشه!
خب به ادامه ی داستان بر میگردیم.
لوسی با کاسه ی بزرگی پیاز، به انباری -7 رفت.
انباری واقعا جای بزرگی بود؛ اما جای کمی برای نشستن در آن یافت میشد، چون آرتور هر چه را که دم دستش آمده بود در آن ریخته بود.
از موتور سیریوس گرفته تا ویلچر و پرستاری که از اما برای تولدش هدیه گرفته بود!
در گوشه ای، یک مبل خاک گرفته و کثیف و رنگ و رو رفته، رو به یک تلویزیون ماگلی متوسط قرار گرفته بود.
لوسی روی مبل نشست و منتظر پدر بزرگش شد.
آرتور سر وقت رسید؛ اما حالت چهره اش فرق کرده بود.
انگار حوصله ی هیچ چیز را نداشت، حتی پیاز!
لوسی با دهنی پر از پیاز به طرف آرتور برگشت.
-بابابزرگ؟
-ها؟
-فیلم رو پلی کنم؟
-اره بکن
درتمامی مدت، آرتور به گوشه ای از انباری خیره شده بود.
نه لب به پیاز ها زد و نه حتی تکه ای از فیلم جدید مورد علاقه اش را دید!
رفتارش کمی...غیر عادی بود.
-خب دیگه خاموش کن بریم بالا
- وا! چرا؟ هنوز ۵ تا فیلم دیگه و یه عالمه پیاز مونده! شما خودتون گفتید که همه فیلما رو میبینیم!
-خاموش کن بچه! دِ میگم خاموش کن!
-چشم!
این رفتار آرتور عجیب بود. او تا به حال انقدر عجیب رفتار نکرده بود.
شاید از نظر بقیه چندان هم عجیب نباشد؛ اما از نظر لوسی خیلی عجیب بود چون پدربزرگش، همیشه مهربان بود و در همه ی مسائل آرام بود و هیچ وقت تند یا خشک برخورد نمی کرد.
آنها به طبقه ی بالا برگشتند.
مالی هنوز در آشپزخانه بود و سوپ پیاز می پخت و زیر لب غر غر می کرد.
تا آرتور را دید قیافه اش به حالتی در آمد که انگار سرش آتش گرفته است.
-آرتور!
معلومه تا الان کجا بودی؟
لوسی پشت دیواری قایم شد و آنها را زیر نظر گرفت.
آرتور به سمت همسرش برگشت.
-باز چی شده عزیزم؟
-بپرس چی نشده! کلافه شدم دیگه! شیر آشپزخونه چکه میکنه! در یخچال خراب شده!
فرچه ی جادوییم زنگ زده!
این نوه هات هم که اعصاب نذاشتن برام!
جیمز که یویوش رو فقط تو گوشام فرو نکرده تا حالا! اسنیچ لیلی هم رو هی دارم از تو غذا هام در میارم! دومینیک هم که همش داره بیلم میزنه! رکسانم که حاضر نیست از تو کیفم در بیاد و همش میگه میترسم میترسم! لوسی هم بس که جیغ زده جفت پرده گوشام پاره... گوش میکنی؟!
-آره عزیزم.
مالی به غر زدن ادامه داد؛ اما لوسی متوجه چیزی شده بود... آرتور روی مدل عادی هر روزش نبود... علاقه ای به فیلم های مشنگی و پیاز نشان نمیداد...خشک و تند شده بود...مدام آه می کشید...امیدی به زندگی ندا..
همان بیماری که دنبالش بود!
اسمش هم افوسوری؟ افروسوری؟ آها! پروفسوری بود!
لوسی فکر کرد، خیلی فکر کرد، چند روز فکر کرد تا به نتیجه ای درست و حسابی رسید!
مقداری بستنی شکلاتی برداشت و سه چهارتا پیاز در آن رنده کرد و توی زیبا ترین ظرف در دسترس ریخت پیش آرتور برد.
-بابایی؟
-ها؟
-چشماتو ببند دهنتو باز کن!
- نوموخوام!
-باشه بیا حداقل یه ذره از این بخور!
- نوموخوام!
-بابابزرگ!
- نوموخوام!
ساعات بعد با کُشتی و دعوا گذشت.
لوسی نتوانست قاشق بستنی را در دهن پدربزرگش فرو کند؛ اما گویی همین بازی کوچک کشتی موثر بود چون آرتور بلافاصله پس از آتش بس گفت:
-بچه جون اون ۵ تا فیلم جدیدی که گرفتم رو دیدیم همش رو ؟
-نه هیچکدومش!
-پس بدو که خیلی فیلم داریم که ببینیم!
و پاورچین پاورچین به انباری طبقه ی -7 بازگشتند.