هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۹:۲۸ سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰
#11
سلا...
نه بلا نزن! بلا ترومرلین! نگاه کن شناسمو! محفل نداره! یه فرمم برداشتم آوردم...
۱-هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.

والا... خب...چیزه... من تو محفل بودم ولی دست خودم نیست آخه! من یه ویزلی ام! یه ویزلی! چشممو که باز کردم دیدم به جای قنداق ریش پروفو پیچیدن دورم!

2-به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟

پروف ریش داره، لرد نداره!

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

رفتن زیر سایه ارباب! (چون تابستونا خنکه!)

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

خب... مگه لقب گذاشتن رو بقیه کار بدی نیست؟


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

والا... ما سوپ پیاز می خوردیم به همراه چاشنی های کاغذی!

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

حمله با تجهیزات مانور سه بعدی!

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

والا...من آشپزیم خوبه. یه چندتا پیاز بهم بدین براشون پیتزا درست میکنم!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

حالا بینی و مو به چه دردی میخوره مثلا؟

۹-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

ما تو محفل باهاش پیاز بافتنی می بافتیم!
یه طناب هم درست کرده بودیم باهاش شمع، گل، پروانه بازی می کردیم....

درستی و غلطی این یکی رو نمیدونم ولی شایعه کردن که شال گردن میکاسا رو هم با ریش پروف بافته بودن...



------
هاگوارتز که تعطیله! منم همون محفل رو داشتم و از وقتی از اونجا فرار کردم دیگه شبا زیر اون پله میخوابم!
هوا هم بدجور سرد شده بیام تو؟



این شایعات چیه درست می‌کنی؟ من دست بزن دارم؟ تاحالا دیدی کسی رو بزنم؟ چرا اخلاق من رو می‌بری زیر سوال؟ من نهایتا چند فقره قتل و شکنجه داشتم تو کارنامم.
می‌بینم که به راه سیاهی هدایت شدی، پسندیدم! آفرین به شما.
بیا داخل ببینیم چه خبره.

اچتتاتا!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۶ ۲۳:۰۱:۰۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۹:۱۲ سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰
#12
سلام لرد سیاه!
خوبین؟سلامتین؟ نجینی خوبن؟
بی زحمت اینو نقدش میکنین ببینم بعد از دو ماه ننوشتن همه چیز یادم رفته یا نه؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۹:۰۵ سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰
#13
-جدا؟
-آره! وقتی یه کوسه کوچولو بودم یه ماهی مرکب بزرگ گازم گرفت! جاش هنوز رو دمم مونده!

کوسه دمش را بالا آورد تا آن را به موج نشان دهد. اما بعد خودش کج شد و سرش زیر آب رفت و بلاتریکس از دستش رها شد و از آنجایی که بیهوش بود آرام آرام، در حالی که نفس هایش قل قل می کردند و حباب هایی به سطح آب می فرستادند، به زیر آب رفت.
کوسه و موج توجهی نکردند و به صحبت ادامه دادند.
- اره منم وقتی کوچولو بودم یه بار محکم به یه صخره برخورد کردم! خیلی دردم گرفت و یه هفته طول کشید تا دوباره موج بشم!
-

در آنطرف مرگخواران که شاهد این صحنه بودند، در حال اندیشیدن چاره ای برای نجات بلاتریکس بودند.
-من میگم بلا رو ولش کنیم! ساحره های با کمالات اونطرف منتظرمونن ها!

رودولف با نگاه غضب آلود بقیه ساکت شد.
در این بین کتی که دستش روی چانه اش بود، ناگهان از جا پرید!
- ما شنا بلد نیستیم! ولی زیر آب رفتن که بلدیم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰
#14
نام : لوسی ویزلی
نام کامل: لوسیا آدری ویزلی

مشخصات ظاهری: موی قرمزش یکی از بارز ترینشه، چشم هاش آبی نیلیه و نشاط از تو چشماش می باره.

گروه :گریفیندور

پاترونوس: گنجشک

چوب دستی :چوب گردو،پر ققنوس، ۲۰ سانت

شغل : جادو آموز

ملیت : بریتانیایی

پدر و مادر: پرسی ویزلی و آدری ویزلی

زندگینامه:
لوسی تک فرزند پرسی و آدری ویزلی در لندن متولد و همونجا هم بزرگ شد.

لوسی از لحظه ای که چشم باز کرد کنار تخت خواب بیمارستان ماشین حساب به پرستاری رو دید که همونجا مونده بود، از همون جا داستان بین اون و ماشین حساب شروع شد!
از همون طفولیت عاشق محاسبات و ماشین حساب بود و همیشه همه چیز رو احتمال گیری می کرد. عدد هایی هم که به دست می آورد همیشه شونصد رقم اعشار داشتن. ۲۴ ساعت در حال محاسبه است و همیشه حرفاشو با "طبق محاسبات من..." شروع میکنه.
یه ماشین حساب صورتی ناناز هم داره که از جونش براش عزیز تره و همه جا هم همراهشه! البته اگه جونتون رو دوست دارین هرگز به ماشین حسابش نزدیک نشین!

یه گربه سفید کوچولو داره که اسمش برفیه و به نوعی محافظ شخصی ماشین حسابش هم به حساب میاد.
دختر پرشور و با نشاطیه و از ریسک ترسی نداره، بعضی وقتا هم میتونه به شدت لجباز باشه!

یکی از بهترین دوستاش امیلی اورگاردنه که همیشه به هم چسبیدن و سرشون تو سر همه و به ترک دیوار و ریش زیک و قیافه اینوسکه می خندن!
هرروز هم حرص دافنه رو با سبز چمنی صداش کردن در میارن و دافنه هم با یکی از کتابا میفته دنبالشون...


سلام لطفا جایگزین کنید.
ببخشید هی میفرستم یکم طول کشید تا بالاخره یه شخصیت پردازی نسبتا خوب پیدا کنم.

سلام. انجام شد.
مشکلی نیست خوبه که پیدا کردی.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۶ ۱۳:۰۰:۵۶

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۷:۵۶ چهارشنبه ۷ مهر ۱۴۰۰
#15
سلاااام!
درخواست دوئل دارم با جیانا ماری!
هماهنگ نشده است...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#16
-خب سلام عزیزانم!
درس امروز رو شروع می‌کنیم با نام مرلین!

فلش بک

لوسی دیگر تحمل نداشت، دیگر نمی‌توانست.
او باید در مقام یک پروفسور واقعی تدریس می‌کرد، نه این که ساعت ها جیغ بکشد تا جادو آموزان به او توجه کنند.
ناگهان جرقه ای در سرش روشن شد!

مدتی بعد
بوی بعدی از معجون در حال جوشیدن می آمد.
تنها یک ماده مانده بود.
لوسی ماده آخر که یک تار موی آبی رنگ بود را در پاتیل انداخت...

پایان فلش بک
لوسی حالا ملانی بود، با این تفاوت که موهایش صورتی بودند و هر چه تلاش کرده بود نتوانسته بود آنها را به رنگ آبی در بیاورد.
-خب عزیزانم!
جرس امروز دراجی...نه چیز یعنی درس امروز جراحیه و بخیه کردن!

کلاه نوک تیزش را صاف کرد.
- توی بخیه کردن باید خیلی دقت کنید و خیلی خیلی ظریف عمل کنید تا بعدا جاش نمونه!
حالا برای اینکه بهتر یاد بگیرین، اول روی گوجه ها امتحان می کنیم!

این دفعه به جای کف زدن چوبدستی اش را تکان داد و موفق عمل کرد چون جلوی هر کدام از جادو آموزان، یک گوجه، انبر، تیغ و سوزن نخ ظاهر شد.
لوسی که ملانی بود به سمت میز ملانی رفت تا بخیه کردن صحیح را به جادو آموزانش یاد بدهد.
گوجه را در دستش گرفت و با تیغ، چاک کوچکی روی آن ایجاد کرد.
اتبر را آرام داخل کرد و یک تخمه گوجه را در آورد.
-خب حالا رسیدیم به قسمت اصلی، یعنی بخیه زدن!

گوجه را آرام و ظریف در دستانش گرفت و اولین دور را دوخت؛ اما همین که می‌خواست دور دوم سوزن را فرو کند، گوجه از زیر دستش سر خورد و محکم به دیوار خورد و هزار تکه شد و آب گوجه به همه جا پاشید.
گوجه های دیگر، با دیدن این صحنه وحشت کردند و از زیر دست بچه سر خوردند و از کلاس بیرون رفتند.
-برین بگیرینشون و بخیه شون کنید! اما حواستون باشه که گازتون نگیرن! وگرنه دچار بیماری التهاب گوجه می‌شین که اینطوریه که روی پوستتون گوجه در میاد!

و سریع از کلاس خارج شد و پشت دیواری پناه گرفت تا کسی متوجه قدش که در حال کوتاه شدن بود، نشود.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰
#17
-خب همه ساکت باشید!

جادو آموزان بیشتر صحبت کردند و کلاس بیشتر روی هوا رفت.

فلش بک، روز قبل.

لوسی بار دیگر به نامه ی پروفسور نگاهی انداخت و آهی از ته دل کشید.
نقل قول:
سلام لوسی عزیزم خوبی؟
ما این ترم برنامه ای داریم به اسم استاد بزرگ کوچک.
حالا توی قرعه کشی اسم تو در اومده و باید پیشگویی رو تدریس کنی!




- به من توجه کنید!
این بار کلاس ساکت شد و همه ی نگاه ها به طرف او برگشت.
-چیه لوسی؟
-چته؟ چرا رفتی اونجا وایسادی؟
-میخوای تمرین پیشگویی بدی؟ اون کارو معلم باید انجام بده گلم!

لوسی کمی فکر کرد، چند دقیقه ای مات و مبهوت به جادو آموزان زل زد و آنها هم به او زل زدند.
-این جلسه من تدریس می‌کنم!
-تو؟
-به چه مناسبت؟
- رو چه حسابی؟
-تو از ما کوچیکتر هم هستی پس بشین سر جات!

اما برخلاف تصور همه لوسی تسلیم نشد!
- نه خیر کوچیکتر نیستم!

سپس نفس عمیقی کشید و حالت چهره ی پروفسور دلاکور را به خود گرفت.
-خب سلام سلام صدتا تا سلام!
خوش اومدین به جلسه ی چهارم کلا...

جادو آموزان:

-داشتم می‌گفتم...
جلسه ی چهارم کلاس پیشگویی!

لوسی امان تفکر به جادو آموزان نداد.
-خب شروع می‌کنیم درس رو با نام مرلین!

سپس قیافه ی من پروفسورم به خود گرفت، کف زد و فنجانی روبه‌روی هر جادو آموز ظاهر...نشد!
لوسی قیافه ی من پروفسورم را نگه داشته بود و همچنان کف می‌زد اما اتفاقی نمی افتاد.
فکر کرد مثل شنل قرمزی در قصه های همیشگی شده است، پس تصمیم گرفت شنل قرمزی نباشد بلکه گلدی‌لاکس باشد و خود، دست به کار شود!

این شد که از کلاس خارج شد و درست لحظه ای که جادو آموزان می خواستند جشن بگیرند، با کوهی فنجان و یک فلاسک بزرگ قهوه بازگشت.

فنجان ها را یکی یکی جلوی جادو آموزان گذاشت و در آنها قهوه و ریخت و یک فنجان هم برای خود برداشت و به سمت میزش بازگشت.
قهوه خود را خورد و مانند دانشمندی که یک سلول تازه کشف شده را بررسی می کند، فنجان را جلوی چشمانش گرفت.
-خب من اینجا...دریا میبینم! این یعنی دو سال پیش من و مامان و بابا رفته بودیم کنار دریا!

تری که می‌خواست برای بار نمی دانم چندم هوش سرشارش را به رخ بقیه بکشد، دستش را بالا برد.
- احیانا این تعبیر آینده نیست؟

لوسی جا خورد.
-آها... چرا چرا آیندست! پس این یعنی... دو سال دیگه من و مامان و بابا میریم کنار دریا!
حالا دقت کنید.
برای تکلیف به گروه های دونفره تقسیم بشید و...

کتی دستش را بالا برد.
-میشه منو قارقارو یه گروه بشیم؟
-نه اون یه حیوون...

چند دقیقه بعد
لوسی با سر و صورت خونی و درب و داغان و موهای نصف کچل به طرف کتی و قارقارو، که ژست گرفته بودند و ناخن های خود را فوت می کردند، بازگشت.
-آره می‌تونین!

و از همان روی زمین حرفش را ادامه داد.
-برای تکلیف به گروه های دو نفره تقسیم بشین و این قهوه ها رو بخورید بعد فنجون هاتون رو با هم گروهیتون عوض کنین و تفاله ی قهوه ی اون رو از روی کتاب هاتون تعبیر کنید!

در این بلبشو، کسی متوجه روح کم رنگ و نامعلوم سبیل تریالنی نشد که بالای سر فنجان لوسی ایستاده بود و زمزمه می کرد:
-طوفانی بزرگ از طرف دریای سیاه به سمت هاگوارتز در حالی پیشوریه!
این طوفان انقدر بزرگ و سهمگینه که ممکنه همه ازش جون سالم به در نبرن!

--------------------
پروفسور سلام!
من چند روز روی این کار کردم و سری هم به کلاس پیشگویی نزده بودم.
اما الان بعد از ارسال متوجه شدم که سوژه ام با مال آرتیمیسیا یکیه!
فنجون قهوه!
اما خب رول هامون زمین تا آسمون تفاوت دارن.
مشکلی نداره که سوژه یکی هست دیگه؟


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۶ ۱۰:۴۷:۵۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#18
پروفسور؟
-هااااامممممممم!...... هااااامممممممم....!
-پروفسور!

پروفسور دلاکور، چادر بنفشی را وسط کلاس گذاشته و در آن نشسته بود؛
حوله ای صورتی دور سرش پیچیده بود و هزار مهره و زنگوله های کوچک از آن آویزان کرده بود.
ناخن های بلندش را که لاک بنفش زده بود و روی گوی بنفش بزرگی که روی بالشتک بنفشی گذاشته شده بود، می کشید.
- ها؟
-بگین چی تو گوی من میبینین تا برم پی کارم دیگه!
-آها..!
بذار تمرکز کنم...
خب، توی گوی تو...کتاب! کتاب می‌بینم!
-یعنی توی کل زندگیم حواسم به کتاب باشه؟
- آره کتاب خودت، کتاب دختر خالت...
- من دختر خاله ندارم!
-پس دختر عموت!
-کدومش؟
-ای بابا بچه برو بیرون کچلم کردی! برو دیگه کتاب دیدم توی گوی ات!

و با اردنگی لوسی را از چادر به بیرون پرت کرد.
لوسی همانطور که زیر لب غر می‌زد، راه خوابگاه را پیش گرفت.
در راه پایش به آجر بیرون زده ای گرفت پخش زمین شد و صورتش طرح آجر های کف هاگوارتز را گرفت.
-آخه کی اینو گذاشته اینجا! برم آجر بذارم سر راهش؟ همین الان اردنگی خوردم بس نبود؟

و لگدی محکم از روی حرص به آجر زد.
طوری که آجر کنده شد و جلدی چرمی زیرش نمایان شد.
لوسی چیز را برداشت. آن چیز یک کتاب بود با جلدی سیاه چرمی، که زیرش نام تام رید..!
لوسی جیغ کشید و کتاب را به سمتی پرت کرد.
-آخخخخ! برای چی پرتم کردی؟ چشمم اومد تو دماغم!

لوسی با وحشت یک نگاه به دور و برش و یک نگاه به کتاب انداخت.
-تام ریدلم... پیشرفت کرده... دیگه به جای نوشتن... حرف میزنه..!
-تام ریدل کیه بابا؟! من یه کتابم فقط! اون اسم رو هم خودم گذاشته بودم تا بترسونمت! بیا ببین! میتونم برش دارم و اسم تو رو بذارم!

لوسی مردد کتاب را از روی زمین برداشت و فوتش کرد.
کتاب به سرفه افتاد.
لوسی نام خودش را دید که روی کتاب به چشم می‌خورد.
کتاب گفت:
-دیدی! تازه میتونم رنگمم تغییر بدم!

کتاب به رنگ سبز،قرمز،آبی،زرد،بنفش و صورتی در آمد و چشمان درشتش برق زدند.
دهان کوچکی هم داشت که موقعی که حرف میزد از داخل دهانش، صفحات پشت جلدش نمایان می‌شد.

وحشت لوسی بیشتر شده بود.
به سمت خوابگاه دوید و کتاب را به ملانی نشان داد.
-یه مرلین حرف میزنه!
-لوسی، درکت میکنم. به خاطر هاگ همه خسته شدن. بهتره یکم استراحت کنی...این یه کتاب کاملا معمولیه.
-ولی...ولی!

اما جوابی نگرفت.
کتاب به او پوزخند زد.
-کسی به جز تو که پیدام کردی نمیتونه صدام رو بشنوه یا چشم و دهنم رو ببینه! فقط کسی که منو پیدا کرده قادر به دیدن و شنیدن حرف هام هست! الکی تلاش نکن!

ترس لوسی کمی ریخته بود، طبق محاسباتش آن کتاب خطری نداشت.
- حالا.. به چه دردی می‌خوری؟

کتاب حس کرد به او توهین شده است.
-من؟ با من بودی؟ چطور جر..یعنی منظورم اینه که من خیلی کارها میتونم بکنم! می‌تونم خیلی قدرت ها رو بهت بدم!
-مثلا؟
-مثلا...چیز..قدرت پرواز کردن!
-خب اونو که با جارو می‌تونم!
-قدرت... حرف زدن با فامیلت اونور دنیا!
-آپارت..! پودر پرواز..! چند مدت اینجا..بودی؟
-خب..چیز... می تونم قدرت تغییر رنگ موهات رو بهت بدم!
- نه ممنون همین خوبه! سوالم رو جواب بده.
-خب...خیلی سال!

و قیافه ای ناراحت و مظلوم به خودش گرفت.
-تورو مرلین! بذار کتابت باشم! منم رو دوباره نذار اون تو! من مطالب زیادی براي همه درس هات دارم! قول میدم بذارم همه چیز داخلم بنویسی! تازه..! من مشاور خوبی هم هستم!

لوسی کمی فکر کرد...
کتاب کوچولویی که قادر به حرف زدن،پرواز کردن،تغییر رنگ دادن و ... بود که تازه می‌خواست مشاوره هم بدهد!
به نظرش بامزه آمد.
-باشه!

حالا لوسی صاحب کتابی شده بود که از همه ی کتاب های هاگوارتز اسرار آمیز تر بود.
تازه برای امتحانات هم به دردش می‌خورد.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۹:۲۳ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
#19
سلام پروفسور!


عصر بود.
لوسی و پدربزرگش، از هفته ی پیش قرار گذاشته بودند که عصر، جایی دور از چشم مالی، بنشینند و فیلم های جدید ماگلی ببینند و پیاز بخورند.
جایی که در آن قرار گذاشته بودند، تاریک و نمناک بود و بوی تسترال می‌داد؛ اما آرتور گفته بود که تنها جایی که مالی نمی‌تواند پیدایشان کند، همان انباری -7 بود.
در واقع مالی اصلا نمی‌دانست انباری ای در طبقه ی منفی هفت وجود دارد.
در واقع از وجود طبقه ی -7 بی خبر بود.
در واقع اصلا نمی دانست که طبقه ی منفی ای هم...
-ای بابا بسه دیگه! فهمیدیم که مالی نمی‌دونسته اونا کجان!
-باشه!

خب به ادامه ی داستان بر می‌گردیم.
لوسی با کاسه ی بزرگی پیاز، به انباری -7 رفت.
انباری واقعا جای بزرگی بود؛ اما جای کمی برای نشستن در آن یافت می‌شد، چون آرتور هر چه را که دم دستش آمده بود در آن ریخته بود.
از موتور سیریوس گرفته تا ویلچر و پرستاری که از اما برای تولدش هدیه گرفته بود!
در گوشه ای، یک مبل خاک گرفته و کثیف و رنگ و رو رفته، رو به یک تلویزیون ماگلی متوسط قرار گرفته بود.
لوسی روی مبل نشست و منتظر پدر بزرگش شد.

آرتور سر وقت رسید؛ اما حالت چهره اش فرق کرده بود.
انگار حوصله ی هیچ چیز را نداشت، حتی پیاز!
لوسی با دهنی پر از پیاز به طرف آرتور برگشت.
-بابابزرگ؟
-ها؟
-فیلم رو پلی کنم؟
-اره بکن

درتمامی مدت، آرتور به گوشه ای از انباری خیره شده بود.
نه لب به پیاز ها زد و نه حتی تکه ای از فیلم جدید مورد علاقه اش را دید!
رفتارش کمی...غیر عادی بود.

-خب دیگه خاموش کن بریم بالا
- وا! چرا؟ هنوز ۵ تا فیلم دیگه و یه عالمه پیاز مونده! شما خودتون گفتید که همه فیلما رو میبینیم!
-خاموش کن بچه! دِ میگم خاموش کن!
-چشم!

این رفتار آرتور عجیب بود. او تا به حال انقدر عجیب رفتار نکرده بود.
شاید از نظر بقیه چندان هم عجیب نباشد؛ اما از نظر لوسی خیلی عجیب بود چون پدربزرگش، همیشه مهربان بود و در همه ی مسائل آرام بود و هیچ وقت تند یا خشک برخورد نمی کرد.
آنها به طبقه ی بالا برگشتند.
مالی هنوز در آشپزخانه بود و سوپ پیاز می پخت و زیر لب غر غر می کرد.
تا آرتور را دید قیافه اش به حالتی در آمد که انگار سرش آتش گرفته است.
-آرتور!
معلومه تا الان کجا بودی؟

لوسی پشت دیواری قایم شد و آنها را زیر نظر گرفت.
آرتور به سمت همسرش برگشت.
-باز چی شده عزیزم؟
-بپرس چی نشده! کلافه شدم دیگه! شیر آشپزخونه چکه میکنه! در یخچال خراب شده!
فرچه ی جادوییم زنگ زده!
این نوه هات هم که اعصاب نذاشتن برام!
جیمز که یویوش رو فقط تو گوشام فرو نکرده تا حالا! اسنیچ لیلی هم رو هی دارم از تو غذا هام در میارم! دومینیک هم که همش داره بیلم میزنه! رکسانم که حاضر نیست از تو کیفم در بیاد و همش میگه میترسم میترسم! لوسی هم بس که جیغ زده جفت پرده گوشام پاره... گوش میکنی؟!
-آره عزیزم.

مالی به غر زدن ادامه داد؛ اما لوسی متوجه چیزی شده بود... آرتور روی مدل عادی هر روزش نبود... علاقه ای به فیلم های مشنگی و پیاز نشان نمی‌داد...خشک و تند شده بود...مدام آه می کشید...امیدی به زندگی ندا..
همان بیماری که دنبالش بود!
اسمش هم افوسوری؟ افروسوری؟ آها! پروفسوری بود!

لوسی فکر کرد، خیلی فکر کرد، چند روز فکر کرد تا به نتیجه ای درست و حسابی رسید!
مقداری بستنی شکلاتی برداشت و سه چهارتا پیاز در آن رنده کرد و توی زیبا ترین ظرف در دسترس ریخت پیش آرتور برد.
-بابایی؟
-ها؟
-چشماتو ببند دهنتو باز کن!
- نوموخوام!
-باشه بیا حداقل یه ذره از این بخور!
- نوموخوام!
-بابابزرگ!
- نوموخوام!

ساعات بعد با کُشتی و دعوا گذشت.
لوسی نتوانست قاشق بستنی را در دهن پدربزرگش فرو کند؛ اما گویی همین بازی کوچک کشتی موثر بود چون آرتور بلافاصله پس از آتش بس گفت:
-بچه جون اون ۵ تا فیلم جدیدی که گرفتم رو دیدیم همش رو ؟
-نه هیچکدومش!
-پس بدو که خیلی فیلم داریم که ببینیم!

و پاورچین پاورچین به انباری طبقه ی -7 بازگشتند.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۸:۴۷ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
#20
سلام پروفسور!
با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تون و اینکه جادوگر یا ساحره‌ی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته. (10)
---

خب پروفسور سلام.
پروفسور من به شیراز رفتم چون میگفتن اونجا خوش آب و هوا و خیلی قشنگه ولی وقتی رفتم اونجا به شدت نا امید شدم.
حالا میگم چی شده بود.
من از شدت شوق و ذوق و هیجان و اینا، صبح ساعت ۴ بیدار شدم و ۶ رسیدم شیراز که میگفتن مرکز استان فارسه.
فکر کنم یه چیزی مثل همین ایالات مختلف آمریکا باشه.
خلاصه پروفسور...
من ساعت ۶ شیراز بودم یه دروازه بود که از توش رد می شدی و وارد شهر می شدی.
اسمش Quran gate بود ولی مردم اونجا میگفتن gh (ق)‌. من به شخصه مردم تا تلفظش کنم.
حالا بگم داخل شهر چی شد پروفسور
آقا من از همین دروازه ی نمدونم چی چی رد شدم و وارد شیراز شدم.
همون اول اولش، یه هتل خیلی بزرگ و قشنگ داشت که خواستم همونجا بمونم.
رفتم دیدم هتل بسته ست!
داشتم گشنگی تلف (طلف؟) می شدم رفتم یه چیزی بگیرم بخورم که دیدم تمام مغازه ها بسته هستن!
اها لازم نیست جیغ بزنم؟ می شنوین؟ چشم.

خب برمی گردم سر ادامه ی داستان.
نگاهی به ساعتم انداختم و ساعت ۶ و نیم بود، عجیب بود که اینجوری سوت و کور بود...
اون لحظه فکر کردم که:
یعنی چه بلایی سر مردم شهرش اومده بود؟...
نکنه!
وای نکنه سیل اومده همشون رو برده!
نکنه لرد ولدمورت اومده همه رو کشته!
نکنه دیوانه ساز ها حمله کرده باشن!
نکنه هیپوگریف ها اومده و همشون رو برده باشن؟..

خلاصه پروفسور!
با همین فکر ها و با قیافه ی هراسون رفتم و با یه لحجه ی افتضاح و همه چی درهم از چند تا مسافر پرسیدم که اینجا چه خبره و چرا اینجوریه نفهمیدن که!
مجبور شدم از مترجم کارخانه تولید چیز های گوگولی، توی همین چیز فسقلی که جلسه ی اول بهمون دادید استفاده کنم.
حالا اونا جواب دادن که "همه خوابن!"
آخه مگه الان وقت خوابه؟
خلاصه منتظر شدم تا ساعت نه و اینجا ها و تو این مدت تو شهر یه گشتی زدم.
شهر واقعا قشنگی بود، مخصوصا او طاووس اولیش رو من خیلی دوست داشتم.
آب و هواش هم عالی بود.

طرف های ساعت ۱۰ و اینجا ها بود که مردم یکی یکی و خمیازه کش از خونه هاشون اومدن بیرون.
تازه ظهر ساعت ۱۲ هم دوباره رفتن خوابیدن عصر ساعت ۵ اومدن!

والا پروفسور من به شخصه فکر میکنم مالیفیسنت به جای سرزمین شرقی اینجا رو طلسم کرده باشه!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.