روانشناس با ترس گفت و گو را شروع کرد: خب اقای...
- مرده هستم!
- بله؟!
دالاهوف که نمی خواست بیشتر از این وقت را از دست بدهند پرید وسط و دم گوش دکتر یه چیزایی گفت.
روانشناس: فهمیدم! خب چرا شما فکر می کنید مرده اید در حالی که زنده اید(
) و اینجا رو به روی من نشسته اید؟
- چون منو گذاشتند تو قبر.
روانشناس با حالت
رو به دیگران کرد و گفت: این از قبر اومده بیرون؟
همه سر هایشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند به جز لرد که این کار را کاستن از اباهتش می دانست!
- خب پس این مرده
لرد با صدایی مخوف جواب داد: امکان نداره. اون هورکراکسه منه.
- چی چیه شماست؟
دالاهوف که حوصله اش سر رفته بود میان بحث لرد و روانشناس پرید و با این کارش گور خود را کند
و گفت: هیچی بابا! تو فقط کاری کن که این فک کنه زندس
لرد با تمام عصبانیتش که در او موج می زد روبه دالاهوف گفت: تو دو کار اشتباه انجام دادی. یک توی جقله بچه میان حرف دو ادم متشخص پریدی و دو دو دو(افکت بازتاب صدا!)
این به درخت می گن نه به سالازار کبیر.
- ارباب عفو کنید اخه...
- ساکت دالاهوف. بلاتریکس ببرش شکنجه گاه.
- چشم ارباب.
- راستی... مدال افتخارش را هم بگیر
- نه ارباب خواهش می کنم
مدال نه...
بلاتریکس دالاهوف را از سالن بیرون برد و به سمت ارامگاه ابدیش هدایت کرد
کارول(!) که ترس بر او رخنه کرده بود رو به سالازار کرد