(در این لحظه دورا جایش را به لاکرتیا بلک میدهد و رودولف هم از شدت قبطه خوردن به بهره هوشی دوستانش سر به بیابان میگذارد و الادورا هم وارد صحنه میشود).
همه:
تابلو:
رز زلر چند قدم عقب رفت و با صدایی لرزان گفت:
-فکر...فکر کنم... ننه هلگا رو بیدار کردیم!
با این حرف رز همه تازه متوجه عمق فاجعه شدند و شروع کردند به شیون و زاری و هرکدام با استفاده از ردای بغل دستی اش دماغش را تمیز میکرد(
).آنتونین که به این قضیه کمی شک داشت و فکر نمیکرد روح متعلق به ننه هلگا باشد به دنبال پیش مرگ میگشت در نتیجه مادام هوچ را شیر کرد و او را جلو فرستاد.مادام با چشمانی بسته و بدنی لرزان به طوری که انگار دارد از سلطان جنگل تسترال ها طلب بخشش میکند لب به سخن گشود:
-نن جون...مارو ببخش ننه...ما جوونیم ننه...ما آرزو داریم ننه...می خوایم برای شما و هافل افتخار باشیم ننه....ننه ما...
گرومپ!دیرینگ!درونگ!(افکت یکی شدن مادام با ظروف چینی تالار)
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....اوووووووووووووووه....هوووووووووووو...همه شمارو میکشم!تک تک!
هافلی ها با شنیدن صدای زمخت روح و شاید هم ننه هلگا گرخیدند.روح درحال نابود کردن تالار روی سر بچه ها بود.لاکرتیا فریاد کشید:
-هی وای ...درد و بلای ننه بخوره تو سر آنتو...روح ننه جنی شده!
آنتونین معترضانه فریاد کشید:
-هوووی!دیوار کوتاه تر از من تو این تالار پیدا نمیشه؟:vay:
از آن سر تالار هم الا با شادمانی گفت:
-لاکی،جن؟جن؟جن؟ایول!
وینکی هم مسلسل به دست تیراندازی میکرد و میخواند:
از خون جوانان هافل لاله...ننه، لاله...مرلین، لاله دمیده...مرلین،لاله دمیده!
هم زمان با این سروصدا ها صدای زیر و آرامی هم شنیده میشد...صدایی آشنا.اما حیف که هیچکدام از هافلی ها صدا را نمیشنیدند، این موضوع بی شک برایشان بد تمام میشد!
------------------------------
ادامه سوژه دست خودتونه ولی میتونه صدا متعلق به یه جونور...یا یه موجود افسانه ای باشه که مظهر بدبختی برای هافلی هاست.