-بارون میاد، شَر شَر! رو پشت بوم هاجر... هاجر عروسی کرده، موهاشو خروسی کرد!
-بسه دیگه مرد! چقدر آواز میخونی!
در آن روز بارانی، ایوا، با زوجی پیر در وانتی دم کرده نشسته بودند و در جاده به سوی کوه و جنگل میرفتند.
پیرمرد آواز میخواند. ایوا با ذوق دست میزد و پیرزن هم هر چند دقیقه یکبار، ژاکت دیگری به تن آنها میپوشاند و آن دو لحظه به لحظه گرد تر و قلنبه تر میشدند و فضای ماشین تنگ تر و دم کرده تر!
ایوا درحالی که آستین ژاکت سرخابی رنگی را میپوشید پرسید:
-الان داریم کجا میریم؟
پیرزن که داشت سیبی را پوست میکند با خونسردی جواب داد:
-کوه و کمن! میمریم چادر میزنیم... مارشمالو کباب میکنیم... داستان های ترسناک تعریف میکنیم... وای یادش بخیر... فرانک اون روز هارو یادت هست...
پیرمرد که گویا فرانک نام داشت با حالتی رویا گونه جواب داد:
-آخ پرنتیس... یادته اون...
پرنتیس با یاد آوری"اون" زد زیر خنده و هوار کشید:
-آره! یادته! وای! خدای من! چقدر احمق بودیم...
چاقویی که پرنتیس با آن سیب پوست میکند به طرز ترسناکی جلوی چشم های ایوا تکان تکان میخورد.
پرنتیس ادامه داد:
-یادته اون روز ها توی جنگل میدویدیم... سنجاب هارو با سنگ میزدیم... رو درخت هاقلب تیر خورده میتراشیدیم...
-وای... آره... تازه یواشکی شب ها میرفتیم بالای سر چادر های دیگه، بچه هاشونو با غرش هامون میترسوندیم... روشون آب هم میپاشیدیم گویا...
ایوا که تا آن لحظه چیزی نگفته بود پرید وسط حرف پرنتیس:
-اِم... یکمی داریم کج میشیم به سمت دره ها!
کسی به او توجهی نکرد.
-هه اِی! یادته اون روز توی جنگل با یه حلقه اومدی جلوم زانو زدی فرانک؟ قیافه ات خیلی احمقانه شده بود!
فرانک با یاد آوری خاطره لحظه ای چشمانش را بست و در رویا فرو رفت...
لحظه ای بعد، وانت، با ایوا، پرنتیس و فرانک داخلش به داخل دره سقوط کرد.
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۰:۴۴:۵۵