- همش حرفهای منفی بهم میزنه! گرد ناامیدی رو در محیط رشدم میپراکنه!
هرچی که بهش میگم، فقط یک جمله رو در جواب تکرار میکنه.
بهم القا میکنه که آیندهای تاریک پیش رومه ... بی هیچ روزنه امیدی.
وقتی از خاطرات خوش دوران کودکیم حرف میزنم ... مثلا میگم که وقتی با ماما میرفتیم پارک آبی چقد بهمون خوش میگذشت ... بهم نمیگه حاضر شو تا بازم بریم!
وقتی میگم توی تخم که بودم حسابی گرم بود و میتونستم راحت بخوابم، نمیگه الان برات پتو میارم تا بازم بخوابی.
وقتی که میگم چه تسترال خوشمزهای بود، نمیگه الان یکی دیگه برات کباب میکنم.
وقتی که میگم چه کارتون قشنگی بود، دوباره برام پخشش نمیکنه و میزنه کانالی که کوییدیچ داره.
وقتی که ...
- بهت چی میگه؟
- فقط و فقط همون جملهی ناامید کننده رو تکرار میکنه.
- چه جملهای؟
- «افسوس که گذشته، دیگه برنمیگرده!»
- خوب راست میگه!
ماروولو مکالمهی دکتر و اژی را قطع کرد.
- بچهها رو با قصههای صد من یه غاز بار میارین که چی؟ که فکر کنن اون بیرون گل و بلبله؟
نخیر! از اسب افتادیم! هممون! یه اصالت واسمون مونده که اونم میخوان از بین ببرنش.
با این وضع من که چشمم آب نمیخوره شکوه و عظمت جادوگران در عصر سالازار برگرده. گذشت! تموم شد! بچه هم باهاس با حقیقت لختی که اون بیرون تو جامعهی مشنگپرست ما منتظرشه رو به رو بشه.
تا ابد که نمیشه چشاشو بسته نیگه داشت! درود بر تو تام. افسوس که گذشته ... دیگه برنمیگرده.
به مرلین که ما گر خرد داشتیم ... کجا این چنین سرانجام بد داشتیم؟
دکتر دیگر مطمئن شده بود که از حرفهای این جماعت خلوضع چیزی دستگیرش نخواهد شد. بچه هم حکما بین آنها خل شده بود و به حرفهایش اعتباری نبود. باید فن آخر را رو میکرد.
- لطفا همه سکوت کنید. ببین بچه جان ...
- سکوت کنیم؟ سکوت کردیم که اینطوری شد دیگه ... تا کی سکوت؟
- پدربزرگِ ارباب، بی زحمت چند دقیقه اعتراض مدنیتون رو بیرون در پی بگیرید.
- سکوت! ببین بچه جان ... به این ساعت خیره شو و وقتی تا سه شمردم چشماتو ببند. یک ... دو ...
- با این که یک ریونیم هنوزم نمیفهمم! چرا ارباب باید توی این موقعیت بخوان ما رو تنها بذارن؟
این سوال جدیدی بود که لینی هر دو دقیقه یک بار تکرار میکرد و فعلا به بار هجدهم رسیده بود.
- ما هم نمیدونیم! فقط من از پشت در شنیدم که دکتر داشت بهش یه چیزایی در مورد «عقدهی دوعیپ»، علاقهی خاص، ریشه در کودکی و دوران بلوغ میگفت. ارباب پرسید «به ما؟!» و بعد اومد بیرون.
- بعدم به محض این که برگشتیم ارباب گفت باید برای یه ماموریت سری به بلغارستان بره و هر وقت که بچه از سن بلوغ گذشت خبرش کنیم و تو این مدت خوب مراقبش باشیم و نذاریم یه مو از سرش کم بشه.
- باشه. اینارو فهمیدم. اما به نظرتون چرا ارباب باید توی این موقعیت بخوان ما رو تنها بذارن؟
- نمیدونیم لینی ... فقط امیدوارم تا موقعی که ارباب برمیگرده، اثر هیپنوتیزم همچنان روی اژی باقی مونده باشه.
به محض پایان این جمله، تولهاژدها که از زمان بازگشت به خانه هنوز در خواب عمیقی به سر میبرد، شروع به تکان خوردن کرد. مرگخوارها با نگرانی به او که اکنون جوشهای بلوغ روی صورتش دیده میشد خیره شدند.
- واقعا چرا ارباب باید توی این موقعیت بخوان ما رو تنها بذارن؟