فضای آشپزخانه برای ایوا محیطی مقدس محسوب میشد. طی آن روز، این چندمین باری بود که به آنجا میرسید ولی چیزی نمیخورد. و الان هم قرار نبود بخورد...
با حسرت بوی غذاها و خوراکیهای موجود در آشپزخانه را به درون بینی قلموییاش فرو داد. از نظرش بدترین کار در دنیا این بود که کسی به آشپزخانه برود و چیزی نخورد!
با گرسنگی و درماندگی دیوار را نگاه کرد. اگر تا دقایقی قبل از نظرش بوم نقاشی زبر بود، حالا دیوار آشپزخانه چیزی فراتر از زبر و زمخت به نظر میرسید. حتی تصور کشیده شدن بر روی چنین دیوار ناصاف و کثیفی باعث میشد برخلاف عقاید همیشگیاش، مرگ در اثر گرسنگی را ترجیح بدهد.
در همین فکرها بود که ناگهان راهی به ذهنش رسید.
- هی بچه، الان میخوای چیکار کنی؟
- دیوارو رنگ میکنیم دیگه.
- یعنی داری میگی نمیخوای اول به خودت استراحت بدی؟
- نه!
- نمیخوای یه چیزی بخوری و اون شکم بیچارهتو سیر کنی؟
- نه!
ایوا دیگر طاقت نداشت. اگر همان لحظه چیزی نمیخورد، ممکن بود کنترلش را از دست بدهد و کل خانه ریدل را با هر چه درونش بود و نبود، بخورد.
- تو الان چند ساعته که داری کار میکنی، از اینور به اونور میری و زحمت میکشی و هیچکس قدر کارا و نقاشیای قشنگتو نمیدونه! وقتشه یکم به خودت برسی!
پلاکس به فکر فرو رفت. ثانیهای بعد، با به خاطر آوردن لبخند شیرین بلاتریکس حین صحبت کردن، تصمیمش را گرفت.
- نه! دیوارو رنگ میکنیم!