هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
لرد سیاه با خشم به مرگخوارانش نگاه کرد.
- اینم ما باید بهتون توضیح بدیم؟
- خیلی لطف می‌کنید ارباب.
- ما هیچ لطفی در حق کسی نمی‌کنیم. فقط دستور می‌دیم. الان هم دستور می‌دیم خودتون تصمیم بگیرید چطوری برید و هر چی سریع‌تر چوبدستیو پیدا کنید!

مرگخواران که از شدت این راهنماییِ کارآمد و فوق‌العاده سر از پا نمی‌شناختند، دور یکدیگر جمع شدند تا تصمیم بگیرند.
- من میگم از هم جدا شیم و هر کی بره یه اتاقو بگرده.

همگی با اولین پیشنهاد موافقت کردند و کار به مراحل بعدی نکشید و تصمیم گرفته شد‌.
سپس درحالی که سعی می‌کردند طبیعی به نظر برسند، هر یک به طرفی حرکت کردند؛ و از آنجایی که مرگخواران همگی ناشی بودند، همین مرحله‌ی ساده خودش امری به شدت غیرطبیعی می‌نمود.

جماعت مرگخوار بعد از اینکه از حلقه‌ی تصمیم‌گیریشان خارج شدند، هر یک عینک دودی‌ای از جیبشان درآوردند و به چشم زدند تا شناسایی نشوند. سپس همانطور که سرشان مدام به چپ و راست می‌چرخید تا وضعیت اطراف را کنترل کنند، سوت‌زنان متفرق شدند و با پر سروصداترین حالت ممکن، هرکدام وارد اتاقی شدند و جستجو را آغاز کردند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
درست پس از جمله‌ی لرد، مرگخواران با عجله بند و بساطشان را ول کرده و دوباره به سراغ پیرزن رفتند.
- خب داشتید می‌گفتید. مشکلتون چقدر بزرگه؟

پیرزن چنان چشم غره‌ای به لینی که این سوال را پرسیده بود رفت که او را تا مرز آب شدن و سپس فرو رفتن در دریچه‌ی فاضلاب پیش برد‌. اما لینی آب نشد و در هیچ دریچه‌ای هم فرو نرفت و فقط سوالش را در جهت آرامش پیرزن، اندکی تغییر داد.
- ببخشید منظورم این بود که مشکلتون چیه؟
- جونم برات بگه مادر...چرخ‌های ویلچرای اینجا خیلی اذیت می‌کنه. همش یا لقه یا گیر می‌کنه، یا کلا چرخ نداره. از چرخ‌های واکرها نگم برات! موقع راه رفتن باهاشون حداقل ده بار زمین‌ می‌خوریم...

لرد سیاه و مرگخواران نگاهی به ویلچر و واکرهای گوشه‌ی دیوار انداختند.
- ولی اینا که همه‌شون چرخ دارن! ظاهرا خیلیم سالمن و قشنگ کار می‌کنن.
- سالم؟ تو به این میگی سالم؟ اوه...البته معلومه که شما بی‌سروپاها درد ما رو نمی‌فهمید! شما که مشکلی ندارید! بزنم دست و پاتونو بشکونم مجبور بشید با اینا راه برید تا ببینید من چی میگم؟ بزنم؟

از نظر مرگخواران تنها چیزی که در آنجا سالم به نظر نمی‌رسید، روان پیرزن بود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
سدریک خود را کشان کشان به جلوی لرد سیاه رساند‌ و همین که به یک متری‌اش رسید، دوباره روی زمین ولو شد. سپس با لگدی که از سوی لرد دریافت کرد، به سرعت بلند شد و ایستاد. اما دیگر باز کردن چشمانش جزو برنامه‌هایش نبود.

- بگو سدریک. می‌تونیم حدس بزنیم چی می‌خوای بگی، اما بگو. ما قرار است به مشکلات شما گوش کنیم.
- من مشکلی ندارم ارباب. ولی ظاهرا این داره.

با یک دست بالشش را درست مقابل صورت اربابش گرفت و پلک راستش نیز به اندازه‌ی نیم میلی‌متر باز شد تا مطمئن شود لرد سیاه آن را می‌بیند.

درست هنگامی که لرد از انتظار ده ثانیه‌ای برای به حرف آمدن بالش، صبرش به سر آمده و می‌خواست آن را به سمتی پرتاب کند، گوشه‌ی روبالشی شروع به تکان خوردن کرد.
- ای داد! ای فغان! به دادم برسید! کدوم موجودی شغل بیست‌وچهار ساعته داره که من دارم؟ کی مجبوره این همه مدت بدون استراحت کار کنه بدون هیچ حقوقی؟ دریغ از نیم ساعت استراحت حداقل! شبانه روز اون کله‌ی سنگینشو می‌ندازه روم و می‌خوابه. حتی موقع راه رفتن هم منو از پشت می‌چسبونه به سرش. دیگه تخت و صاف شدم! کیفیت پرهای قوِ داخلم داره همینطور کمتر و کمتر میشه، خسته شدم از این...

لرد سیاه که از داد و فریادهای بالش به ستوه آمده بود، موفق شد با دادن این وعده که مشکلاتش را یادداشت کرده و در اسرع وقت بهشان رسیدگی می‌شود، ساکتش کند و به سراغ نفر بعدی برود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
فضای آشپزخانه برای ایوا محیطی مقدس محسوب میشد. طی آن روز، این چندمین باری بود که به آنجا می‌رسید ولی چیزی نمی‌خورد. و الان هم قرار نبود بخورد...

با حسرت بوی غذاها و خوراکی‌های موجود در آشپزخانه را به درون بینی قلمویی‌اش فرو داد. از نظرش بدترین کار در دنیا این بود که کسی به آشپزخانه برود و چیزی نخورد!

با گرسنگی و درماندگی دیوار را نگاه کرد. اگر تا دقایقی قبل از نظرش بوم نقاشی زبر بود، حالا دیوار آشپزخانه چیزی فراتر از زبر و زمخت به نظر می‌رسید. حتی تصور کشیده شدن بر روی چنین دیوار ناصاف و کثیفی باعث میشد برخلاف عقاید همیشگی‌اش، مرگ در اثر گرسنگی را ترجیح بدهد.

در همین فکرها بود که ناگهان راهی به ذهنش رسید.
- هی بچه، الان می‌خوای چیکار کنی؟
- دیوارو رنگ می‌کنیم دیگه.
- یعنی داری میگی نمی‌خوای اول به خودت استراحت بدی؟
- نه!
- نمی‌خوای یه چیزی بخوری و اون شکم بیچاره‌تو سیر کنی؟
- نه!

ایوا دیگر طاقت نداشت. اگر همان لحظه چیزی نمی‌خورد، ممکن بود کنترلش را از دست بدهد و کل خانه ریدل را با هر چه درونش بود و نبود، بخورد.
- تو الان چند ساعته که داری کار می‌کنی، از اینور به اونور میری و زحمت می‌کشی و هیچکس قدر کارا و نقاشیای قشنگتو نمی‌دونه! وقتشه یکم به خودت برسی!

پلاکس به فکر فرو رفت. ثانیه‌ای بعد، با به خاطر آوردن لبخند شیرین بلاتریکس حین صحبت کردن، تصمیمش را گرفت.
- نه! دیوارو رنگ می‌کنیم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۱۰ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
اندکی بعد، پلاکس دست از تفکر برداشت و با ذوق بالا و پایین پرید.
- احسنت به این حجم از هوش و ذکاوتتون ارباب! پناه بر مرلین! آدم انگشت به دهن می‌مونه از این همه فکرهای ناب و ایده‌های بکر تو وجود شخصِ شخیصِ بزرگواری قدرتمند چون شما که...

پلاکس در میانه‌ی خودشیرینی و تعریف و تمجیدهایش از لرد سیاه، چشمش به بلاتریکس و لبخند ملایمی که بر لب داشت، افتاد و جمله‌اش را نیمه تمام رها کرد. و برای حفظ جانش، حتی برای چند دقیقه هم که شده، تصمیم گرفت پاسخ لرد را با کوتاه‌ترین حالت ممکن بدهد و سریعا از جلوی چشمان بلاتریکس خود را محو کند.
- البته که می‌تونن ارباب. تا وقتی مرگخوارانی دارین که تا آخرین قطره‌ی خون پابه‌پای شما جلو میان و دنباله‌روی اهداف والای شما...

پلاکس باز هم از خود بیخود شده و زیاده‌روی کرده بود. این را زمانی فهمید که صدای غرشی زمزمه‌وار اما سهمگین از جانب بلاتریکس درست کنار گوشش شنیده شد. بنابراین باز هم جمله‌اش ناقص ماند و این بار با سرعت شروع به دویدن به سوی دوردست‌ها کرد.

- خیلی خب، یاران ما! یک به یک جلو بیاید و شمرده و واضح برایمان از مشکلاتتان بگویید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ ۲:۲۵:۳۶
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ ۲:۲۷:۳۳

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۵۶ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
چشمانش کم‌کم از حرارت آتش شومینه گرم شده و در حال بسته شدن بود، که ناگهان دستی محکم کمرش را گرفت و بلندش کرد.

- هی! چی کار داری می‌کنی؟ از خواب بیدارم کردی!

صاحب دست، با تعجب به اطرافش خیره شد. چوب_ایوا به بالای سرش نگاه کرد و با چهره‌ی سردرگم سدریک خواب‌آلود مواجه شد.
- منو بذار زمین. همین الان!

سدریک بالاخره متوجه منبع صدا شد. به طرف چوب_ایوا برگشت و با لحنی خسته پرسید:
- گفتی چی کارِت کردم؟
- بیدارم کردی!

سدریک با وحشت به چوب خیره شد. بیدار کردن کسی از خواب، بخش مهمی از خط قرمزش بود و از نظرش گناهی کبیره و جبران نشدنی محسوب می‌شد. هیچوقت فکرش را هم نمی‌کرد که کسی را از خواب بیدار کند!

با دستپاچگی چوب را زمین گذاشت. خسته‌تر از آن بود که حتی ذره‌ای متوجه شباهت صدایش با ایوا شود و یا شک کند که چرا باید چوبی سخنگو میان هیزم‌ها باشد.
- من واقعا معذرت می‌خوام...فقط می‌خواستم یکم آتیش شومینه رو بیشتر کنم. وگرنه اصلا قصد نداشتم باعث بیداریت شم. امیدوارم منو ببخشی و این گستاخیمو نادیده بگیری...

سپس بعد از اینکه از راحت بودن جای خواب ایوا مطمئن شد و پتویی کوچک و نرم را که همان لحظه بافته بود، رویش کشید، از اتاق بیرون رفت و چوب_ایوایی که به خوابی سنگین فرو رفته بود را تنها گذاشت.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
- داری چه غلطی می‌کنی ملعون؟

جغد بیشتر خودش را به صورت لرد مالید. این بار حتی بال‌هایش را باز کرده و روی سر صاف و براق لرد می‌کشید.

- مرگخواران ما، هر چه سریع‌تر این موجود را از روی سرمان بردارید!

هیچ کس از جایش تکان نخورد. همگی با اشتیاق به اربابشان که گویی بالاخره موفق به دلجویی از جغدها شده بود، نگاه می‌کردند. این را گروهی شش نفره از جغدها که هوهو کنان به طرف سر لرد خیز برمی‌داشتند، ثابت می‌کرد.

ثانیه‌ای بعد، سر لرد سیاه میان تعداد زیادی جغد از نظر پنهان شده بود. جغدها از سر و کول یکدیگر بالا می‌رفتند تا بال و پرشان را به پوست صاف لرد بکشند و به عبارتی، ناز و نوازشی دریافت کنند.

اما به همان اندازه که پرندگان راضی به نظر می‌رسیدند، لرد سیاه نمی‌رسید. دستانش خشمگینانه در دو طرف بدنش بالا و پایین می‌رفتند و فریادهای خفه‌ای از زیر خیل عظیم جغدهای سرخوش به گوش می‌رسید.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
بلاتریکس نگاه مرگباری به ایزابلا انداخت.
- نه ارباب، خودش به زور اومد تو.

لرد طی اقدامی سریع، ایزابلا را با ایده‌های درخشانش کنار زد و شروع به صحبت کرد.
- یاران ما، فکری بکر به سرمان زده است؛ آواز می‌خوانیم!

لرد سیاه در ادامه‌ی صحبت‌هایش دستش را دراز کرد و هیبت عظیم مادام ماکسیم را به سمت خودش کشید.
- ولی نه خودمان. سرود زیبا و دلفریبت را بخوان مادام!

مادام ماکسیم که اندکی شوکه شده بود، به خود آمد و سپس با صدای نازکی که از هیکل تنومندش بعید بود، شروع به خواندن کرد.
- حالا حالا حالا حالا...

هنوز بیت ابتدایی شعر به پایان نرسیده بود، که غریزه‌ی ایوا به کار افتاد؛ بدنش شروع به لرزیدن کرد و سپس خود را با پرتابی بلند درست جلوی صورت مادام انداخت. درحالی که سعی می‌کرد با دستانش او را عقب نگه دارد، شروع به خواندن کرد. صدایش با صدای مادام در هم می‌آمیخت و موجب آزار جغدها می‌شد.

- کافیه! درست شعر بخوانید یاران بی‌مصرفمان!
- ارباب...
- این چه طرز خواندن است؟ باید صدایتان را درست تنظیم کنید!
- ارباب...
- چیه؟
- شرمنده ارباب، ولی حتی اگه درست هم بخونن باز قبول نیست، شما خودتون باید از دل جغدا در بیارید و خوشحالشون کنید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ ۱۶:۱۵:۲۳

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
در همان حال که بلاتریکس مشغول لعن و نفرین پلاکس بابت گرفتن وقتش بود، ایوا آرام آرام از گردن، دست‌ها، کمر و پاهای پلاکس عبور کرد.
با هر قدمی که بر می‌داشت، پلاکس بار دیگر به خود می‌پیچید.

- دِ جمع کن دیگه این مسخره بازیا رو! همه جاتو گشتیم چیزی نبود! بیخودی سعی نکن از زیر کار در بری و دنبال ایوا نگردی!

و درست ثانیه‌ای بعد، همان لحظه که ایوای مورچه‌ای با شیرجه‌ای شجاعانه خود را از نوک کفش پلاکس بر روی زمین پرتاب کرد، تکان‌های پلاکس متوقف شد. بلاتریکس راضی از اینکه داد و فریادهایش موثر واقع شده است، دستور را مجددا صادر کرد.
- هر چی سریع‌تر متفرق شید و همه جا رو بگردید!

مرگخواران دیگر خسته شده بودند‌. هر چه باشد آنها هم کار و زندگی داشتند! اما خب جرئت حرف زدن نداشتند. بنابراین بدون آنکه متوجه پیرمرد خرفت باشند که او هم دنبالشان راه افتاده بود، به دنبال ایوا رفتند.

در آن سو، ایوا وحشت‌زده از مسیر عظیمی که در برابر هیکل کوچکش سر برافراشته بود، بی‌حرکت سر جایش ایستاده بود.
- مسیر آشپزخونه از کی تاحالا انقدر طولانی شده؟

دور و برش شلوغ بود و فعلا موقعیت تغییرشکل را نداشت. بنابراین آب دهانش را قورت داد و سعی کرد بدون توجه به موانع مقابلش که شامل پرزهای بلند فرش، دارودسته‌ی مورچه‌ها و حشرات دیگر ساکن در خانه ریدل، آشغال‌های ریز و درشت ریخته بر کف زمین و مسیری طویل و بی‌انتها می‌شد، راهش را به سوی آشپزخانه در پیش بگیرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲:۰۰ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹
تسترال همانطور روبه‌روی در ایستاده و در انتظار کشف چگونگی باز شدنش، به آن زل زده بود.
- ای بابا...پس این دستگیره‌ش کو اصلا؟
- قایمش کردم.

تستی با تعجب برگشت و به پشت سر و اطرافش نگاهی انداخت. هیچ کس نبود. بنابراین، با این تصور که صدا را در ذهنش شنیده، به بررسی در با نگاهِ خیره‌اش ادامه داد.

- گفتم قایمش کردم!

این بار تستی متوجه شد صدا، صدای واقعیست و خیال پردازی نمی‌کند. زیرچشمی به دو طرفش نگاه کرد تا مچ شخص گوینده را بگیرد. اما با فضایی کاملا خالی روبه‌رو شد. سرانجام، زمانی که آن جمله بار دیگر تکرار شد، به حقیقت پی برد.

با دهانی باز رو به در برگشت و این بار با حالتی متفاوت به آن زل زد.
- تو...تو حرف می‌زنی؟
- معلومه که حرف می‌زنم.
- خب پس...خیلی هم عالی. بیزحمت باز شو که من کلی کار دارم.

اما در قصد انجام چنین کاری را نداشت.
- خیر. نمی‌شه.
- چرا؟
- چون فعلا تمایل ندارم باز شم. حتی واسه ورود خود محفلی‌ها هم باید فکر کنم، چه برسه به شما غریبه‌ها!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۸ ۲:۰۷:۴۱

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.