هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروفسور.فلیت.ویک)



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴
#21
-من میترسم!
-من شنیدم که هر گروه ازمون آزمون ورودی می گیره. تو هر کدوم که بیشترین امتیاز رو آورویم، میشه گروهمون.

دانش آموزان سال اولی در سالن ایستاده بودند. همه آن ها استرس داشتند. ناگهان یکی از آن ها جیغ زد و به سمت راستش اشاره کرد.

وقتی به سمت راست نگاه کردند، یک روح را دیدند که به سمت آن ها می آمد. در سالن هیاهویی ایجاد شده بود. هر کس به طرفی می رفت. روح چهره ترسناکی داشت. ناگهان یکی از دانش آموزان گلدانی را که روی میز قرار داشت را برداشت و بر فرق سر روح سرگردان کوبید!

گلدان شکست و روح بر زمین افتاد! کم کم همه دور روح پخش زمین، جمع شدند.

-روح رو کشتی؟!
-واااای من یه قاتلم! از من فرار نکنید. من نمیخوام به آزکابان برم.
-ولی تو روح رو کشتی!
-من فکر میکردم روح ها قبلا مردن!

این جمله را یکی با صدای بسیار ریز گفت. همه دنبال منبع صدا بودند. با چشمانی که گرد شده و از حدقه در آمده بود، دوباره به روح نگاه کردند.

-من اینجام! این پایین.

همه نود درجه سرشان را پایین آوردند و بالاخره توانستند پسری با چثه بسیار ریز را ببینند.
-تو چرا قدت...
-ولش کن! میگما! مگه روح ها قبلا نمردن؟

ملت با تکان دادن سرشان حرف او را تایید کردند.

-پس این چرا دوباره مرد؟!

کسی جوابی نداشت. بالاخره پس از مدتی یکی با شجاعت به سمت روح کشته شده رفت و پارچه روی او را برداشت.
-این که آدمه! یعنی روح ها آدمن؟!
-
-من فکر میکردم روح ها شفافن!
-مرده؟

یکی از دختران که بسیار باهوش به نظر می رسید با افتخار به شخص پخش زمین نگاه کرد.
-نه! داره نفس میکشه!

ملت که از هوش سرشار وی به وجد آمده بودند، او را تشویق کردند. ناگهان در باز شد و جادوگری با موهای وز و در حالی که کلاه خز سبز رنگی بر سرش گذاشته بود، وارد سالن شد.
-الان میتونید بیاید. وای آرتور! تو اینجا چیکار میکنی؟ بازم بچه ها رو ترسوندی؟

پسری که خودش را روح جا زده بود، بالاخره بلند شد و با لبخندی که بر لب داشت دستی به سر و رویش کشید.
-آخه پروفسور خواستم حوصلشون سر نره.
-

سال اولی ها وارد سرسرا شدند. چهار میز برای چهار گروه هاگوارتز و یک میز برای اساتید.سقف جادویی، آسمان را زیبا و پر ستاره نشان میداد. با وارد شدن سال اولی ها صدای سوت و تشویق به هوا رفت.

اما سال اولی ها هر کدام دنبال چیزی بودند که قرار بود گروه آن ها را مشخص کند. ناگهان همان جادوگری که آن ها را به سرسرا آورده بود با صدایی بلند شروع به حرف زدن کرد:
-خب خب!الان وقت گروهبندیه. تک تک صداتون میزنم و شما میاید و این کلاه گروهبندیتون میکنه!

اول فکر کردند که این یک شوخی اول سال است، اما پس از آن که کلاه گرهبندی تکانی خورد و اولین شخص را گروهبندی کرد باور کردند.

تک تک همه گروهبندی شدند عده اندکی مانده بود.

-راونکلاو!

راونی ها همه دست زدند و با شوق از تازه واردشتان استقبال کردند. اکنون فقط یک نفر مانده بودند.

-فیل روس بلیط ویک!
-

ملت با تعجب به سال اولی باقی مانده نگاه کردند. جلو نرفت. پروفسور آوانیا با تعجب به دانش آموز نگاه کرد.
-داریم همچین اسمی؟:|

کم کم پچ پچ ها شروع شد.
-فیل؟! خودشم فیل روس؟
-یعنی فیل روسیه ای؟
-بلیط؟!
-شاید تو باغ وحش کار میکنه! :lol2:
-چرا جلو نمیره؟!

پروفسور آوانیا با صدای بلندی به آن ها تذکر داد.
-خب خب! حتما اشتباهی پیش اومده. شما! اسمتون چیه؟!

همه سرشان را خم کردند تا دانش آموز سال اولی را ببینند ولی کسی ندید. خم تر کردند ولی باز ندیدند! به قدری خم کردند که بالاخره پسری با چثه بسیار ریز دیدند.
-این چند سالشه؟
-چرا اینقدر کوتولس!

پسربچه که به طور ناگهانی مورد خطاب قرار گرفته بود، با صدایی لرزان شروع به صحبت کردن کرد.
-ام... من... من اسمم... من فیلیوسم... فلیت ویک... فیلیوس فلیت ویک!

با شنیدن اسم وی ملت که تازه متوجه اسم او شده بودند شروع به خندیدن کردند.
-فیلیوس! فیل روس! هاهاها!
-فلیت! بلیط!
-پروفسور کی اسما رو نوشته؟!

فیلیوس که از خجالت سرخ شده بود، تازه متوجه شد که اسم او را بد نوشته بودند. پروفسور آوانیا با تعجب به فیلیوس نگاه کرد و سپس به لیست نگاه کرد. سپس با لخندی که بر لب داشت به فیلیوس نگاه کرد.
-اسمت رو اشتباه خوندم! آخه... آخه خب! فیلیوس رو شبیه فیل روس نوشته بودن!

فیلیوس که اکنون به شدت سرخ شده بود به سمت کلاه گروهبندی رفت. روی میز نشست و پروفسور آوانیا کلاه را روی سرش گذاشت.

اندرون ذهن فیلیوس!

-چرا باید فقط اسم منو اشتباه مینوشتن؟
-هووووم! چون اسمت مسخرست! خب کدوم گروه برات خوبه؟! بذار ببینم...
-اسم من مسخره نیست! شما سلیقه ندارین.
-هوووم! معلومه که مسخرست! اگه فیل روس بود، باز بهتر بود! خب شجاعت... نچ نیست!
-من اسمم خیلیم خوبه.
-اصالت... داری. هوش راونی... بد نیست. خب سخت شد!
-من میگم اسمم خیلیم خوبه.
-چقدر پیله ای تو! خب کدوم بهتره؟
-فیلیووووووس... ببین چه آهنگی داره. :worry:
-خب اینجور که تلاش برای اثبات کردنش داری، هافل برات خیلی بهتره. پس انتخاب من...

راونکلاو!

-خب بعضی وقتا کلاها هم غافل گیرت میکنن.

صدای سوت و خنده بار دیگر کل سرسرا را پر کرد. آرانیا کلاه را از سر فیلیوس برداشت. فیلیوس به سمت میز راونکلاو رفت.

-آفرین پسر.
-از این به بعد تو مسئول بلیتایی!
-به گروهمون خوش اومدی... فیل رو... ام فیلیوس.
-اسم به تصویر نمیخوره.

با هر کلمه فیلیوس سرخ تر و سرخ تر میشد. تا این که جایی برای نشستن پیدا کرد و در آنجا نشست.

آنشب فیلیوس چیزی از صحبت های مدیر نفهمید. متوجه اطراف خودش نبود. هر از گاهی کلماتی میشنید ولی معنی هیچ یک را نمیفهمید.

صبح روز بعد!

-زود باشین! الان کلاس دیر میشه ها!

سال اولی ها با عجله از تالار خارج شدند تا به اولین کلاس، یعنی کلاس طلسم ها و وردهای جادویی خود، برسند. با کمک یکی از ارشدها به کلاس رسیدند. شخصی بلند قامت در کلاس منتظر آن ها بود.

پس از آن که کلاس ساکت و منظم شد، استاد با صدای بلند و پوزخندی که بر لب داشت به فیلیوس نگاه کرد.
-اسمت چیه؟
-ام... :worry:
-برای اسمم فکر میکنی؟!
-ام...نه!

صدای خنده کل کلاس را پر کرد. فیلیوس که به شدت سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت. زیر لب "آخه چرا من؟!" زمزمه میکرد.

-نگفتی... اسمت؟
-فیلیوسم... فلیت ویک.
-خب، از این به بعد بلیت صدات میزنم! شایدم فیل!

فیلیوس خواست اعتراض کند ولی نتوانست. با چشمانی که از اشک پر شده بود سرش را پایین انداخت.

فلش بک!

-اوووه! اووووه!
-آخی! گریه نکن بابایی!
-اینقه! اوووه! اینقه!
-جان جان!

شفادهنده نوزاد را به پدرش داده بود. نوراد گریه میکرد. نوزاد زاری میکرد. نوزاد گرسنه بود. نوزاد خوابش می آمد. نوزاد مادرش را میخواست!

-جان بابایی! این قدش چند سانته؟!
-دقیقا 12 سانت!
-به بابابزرگش رفته!
-اوهو اوهو اوهو!
-جان بابایی بیا بریم پیش مامان!

پدر با نوزاد وارد اتاقی شدند. خانمی روی تخت دراز کشیده بود. با آمدن آن ها با لبخندی چشمانش را باز کرد.
-جان مامانی! بیا بغلم! تو چرا اینقدر کوچیکی؟
-به بابابزرگش رفته! اسمش رو چی بذاریم؟
-هووووم! نمیدونم!
-من همیشه دوست داشتم پسرم رو فیل صدا بزنم!
-آخه فیل که نمیشه.

پدر با ناراحتی سری تکان داد و حرفش را تایید کرد. صدایی از بیرون اتاق به گوش رسید.
-فیلیوس مامان! بیا اینجا!

پدر نوزاد که از خوشحالی ویبره میزد، به بچه نگاه کرد.
-خودشه! فیلیوس!
-خب ما که هنوز معنی شو نمیدونیم.
-مهم اینه که میتونم فیل صداش کنم.
-ایییییییییینقه!
-جان بابا. فیلیوووووس، عجب آهنگی داره!

پایان فلش بک!

فیلیوس از کودکی به خاطر اسمش مسخره شده بود. در همه جا و پیش هر کسی. دیگر به کسی اجازه مسخره کردن اسمش را نمیداد. ناگهان استادش با صدایی که مسخره کردن در آن موج میزد دوباره رو به او گفت:
-آقای فیل! سه تا از طلسم هایی که وزارت سحر و جادو ممنوع کرده رو نام ببر!

فیلیوس تمام قدرتش را جمع کرد و در چشمان استادش نگاه کرد.
-من قسم میخورم بهترین استاد طلسم ها و وردهای جادویی بشم.
-بپا تا بشی. راستی! به خاطر بی احترامیت جریمه میشی.

سال ها بعد فیلیوس به خواسته اش رسید. تدریسش را در هاگوارتز شروع کرد. ولی باز هم اسمش به طور مخفیانه توسط دانش آموزانش مورد تمسخر قرار میگرفت.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۴ ۲۳:۰۸:۳۰

Only Raven


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴
#22
-تو میخوای لرد بشی؟!
-من همیشه دنبال فرصتی بودم تا کچل رو واژگون کنم و خودمو لرد کنم.

ملت مرگخوار با تعجب به لودو و دست راست و دست راستش نگاه کردند! در این مدت که آن ها مشغول پیدا کردن لرد بودند لودو از ناکجا آباد پیدا شده بود و  خودش خودش را لرد کرده بود! وینسنت با ناراحتی به او نگاه کرد.
-ولی کسی باید لرد بشه که زیبایی داشته باشه.
-زیبایی خوبه، پس بده! ولی زشتی و چاقی بده، پس خوبه. ما باید بد باشیم... بدی خوبه!

آرسینوس ابتدا کراوات قرمزش را با کراوات سیاهش عوض کرده سپس به سمت لودو رفت.
-من بیعتم رو با شما اعلام میکنم. باشد که کچل نابود شود.

ملت مرگخوار با دیدن بیعت کردن وزیر مملکت به خود آمده و به سمت لودو هجوم بردند. هیاهویی شده بود و صدا به صدا نمیرسید. فقط گاهی کلمات نامفهومی مثل "منو، مسلسل، آرایش، تار صوتی، دیلاق، معجون و..." شنیده میشد. تا این که ملت مثل بچه هایی که به ابتدایی میروند صف ایستادند تا راحت تر بیعت کنند!

-از اولشم از اون دیلاقه خوشم نمیومد. من با شما بیعت میکنم!
-سرورم... خوش ظهور کردین.
-آخ جون بیعت! منم بیعت میکنم.

ملت همچنان در حال بیعت کردن با لرد جدید بودند و در شکنجه گاه ولدمورت دنبال راه چاره بود.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۰ ۲۰:۲۷:۳۱

Only Raven


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۹۴
#23
لطفا جایگزین کنین. پیشاپیش مرسی.

نام: فیلیوس فیلت‌ویک / Filius Flitwick
استاد درس ورد ها و طلسم های جادوگری / رئیس گروه ریونکلاو

گروه: ریونکلاو.

سپرمدافع: هیچ ظاهری نداره! نور خیره کننده آبی رنگیه که به عنوان یکی از اولین پاترونوس های غیر مادی شناخته شده!

ویژگی های ظاهری:
« قدم خیلیم نرماله، ببینین 97 سانتی متر شدم. این بقین که دیلاقن. اصلنم بهشون حسودیم نمیشه.   موهامم خیلی خوشگل و خوش فرمه.   خیلیم خوشگلم. خیلیم جوونم، مگه چقدر سن دارم؟ ها؟! »

زندگینامه:
«تو 11 اکتبر تو یه خونواده اصیل به دنیا اومدم. البته جدم گوبلین بود که حالا گم شده! جادو رو تو مدرسه جادوگری هاگوارتز یاد گرفتم. و امتحانات سمج یا owl رو خیلی خوب تموم کردم. همچنین با رتبه بسیار بالایی در حالی که چندین سال بهترین دانش آموز شده بودم از مدرسه فارغ التحصیل شدم.
به سرعت برای یادگیری علوم جدید، به وزارتخونه رفتم و دوئل رو یاد گرفتم و به عنوان استاد دوئل مشهور شدم.
به هاگوارتز برگشتم و به عنوان استاد درس طلسم ها فعالیتم رو شروع کردم. وقتی ارباب به قدرت رسید بهش پیوستم و تا آخر عمر بهش وفادارم. تو جنگ هاگوارتز هم در مقابل محفلیا ایستادم. الانم که در به در دنبال جد گوبلینمم. »

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲ ۲۲:۴۳:۴۷

Only Raven


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴
#24
پرده پایین آمد و ملت با سر و صدای زیادی مشغول صحبت با یکدیگر شدند. نمایش ها بسیار زیبا اجرا شده بودند.
-وای رودولف رو دیدی؟
-اسنیپ دود نمیکرد!
-دیالوگ های پاتر عالی بودن! کلاسم به شما نمیخوره!

پرده دوباره بالا رفت. ملت ساکت شدند و با اشتیاق به صحنه چشم دوختند. مرگخوار شماره یک، که کسی جز سلستینا نبود، یک قدم به جلو آمد و در مقابل مرلین که ریش هایش را پف کرده بودند و یک پاپیون به ریش هایش زده بودند ایستاد.
-اوه پروفسور، هری پاتر، یکی یدونه، عزیز دردونه، چراغ خونه، شانس خونه..

ناگهان دود هایی از پشت صحنه به بیرون آمد!
-

سلستینا منظور سیوروس را فهمید و دیالوگش را به خاطر آورد.
-آهان داشتم میگفتم... اووووه پروفسور، دراکو میگه هری پاتر...
-
-بله، بله! میگه که هری پاتر امشب با خودش یه اژدها میبره برج! چی دستور میدین؟
-هری پسری که زنده ماند! اول بذارید اژدها رو هر جایی که میخواد ببره بعدش دستگیرش کنید تا بدیم دست هاگرید، آخه میگه جسد یه اسب تک شاخ رو پیدا کرده! میخوام هری اسب رو ببینه، چون خیلی خوشگله!

سلستینا با حالت تهوع سرش را به نشانه تایید تکان داد و خواست به سمت بیرون برود.

-ازشون 50 امتیاز کم کن! آخر سال ده برابرشو بهشون میدم، ولی به دراکو که نمیدم... فقط گریفندور باید ببره چون هری توشه.

اینبار سلستینا به شدت سرش را تکان داد و دوباره خواست بیرون برود. ولی مرلین دست بردار نبود!
-میدونستی چقدر چشماش شبیه پدرشه؟

اینبار پایین آمدن پرده به سلستینا کمک کرد و نمایش با صدای سوت تماشاچیان به پایان رسید. ملت مشتاق دیدن نمایش بعدی بودند.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۷ ۲۱:۱۴:۱۲

Only Raven


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴
#25
خب رای منم سیوروس اسنیپه! دلیش رو بقیه کامل گفتن!


Only Raven


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴
#26
اسنیپ به رفتن دراکو نگاه کرد. هرگز فکر نمیکرد پسرخوانده مغرورش دست به فال فروشی بزند.
-خب این از مالفوی ها... حال میمونن بقیه! پیداشون میکنم.

همانطور که ماشین را میراند به یک چراغ قرمز دیگر رسید.
-اه، 90 ثانیه! چیکار کنم؟!

ناگهان صدایی آشنا شنید...

-به خاطر گذشتم، آتیش زدم به کارم، پروفسور بیکارم، دسمال کاغذی میارم. من بچه ی شمالم، دیگه طاقت ندارم، از تنبلی بیزارم، اول مرلینو دارم، سپس شمارو دارم.

سیوروس با تعجب به شخصی که دستمال کاغذی میفروخت نگاه کرد. فورا از چراغ قرمز رد شد و ماشین را کناری نگه داشت، سپس به سمت دستمال فروش دوید، صدایش را میشنید.
-وای که چه دسمالیه، این دسمالا عالیه، تازه اومد به بازار، منو دیگه تنها نذار.

کمتر کسی او را میدید، چون بسیار کوتاه بود. اکثرا صدایش را میشنیدند و سپس متوجه او میشدند، اسنیپ خود را به او نشان نداد، خواست ببیند پروفسور هاگوارتز، قهرمان دوئل گذشته چه میکند. افسوس خورد. ناگهان فاز فیلیوس تغییر کرد!
-مرلین خودش خووووب میدونه، این دسمالا چه ارزونه، چه دسمالیه، خیلی عالیه، بخرین از من یدونه. حالا بیا کاری بکن، پاکتمو خالی بکن، بگیر و برو، این دسمالا رو، اگه نگیری میمونه. سر سفره میشینم، شمارو دعا میکنم، نگا به ساعت میکنم، پنجره رو وا میکنم.

سیوروس با افسوس به فیلیوس نگاه کرد. یک پسری از او دو جعبه دستمال کاغذی خرید، فیلیوس از ته دل او را دعا میکرد، خواهش میکرد که دوباره از او بخرند. سیوروس هرگز فکر نمیکرد که روزی یکی از مرگخواران به این وضع بیوفتد. پس از آن که پسر پول دستمال کاغذی را داد فاز فیلیوس دوباره عوض شد!
-من توی زندگیم، دسمال میارم هر روز، یکمی ازم بخرین، تا که نرم من از هوش، بود و نبود من هم فرقی براتون نداره، یکی دیگه جای من، واستون دسمال میاره، دسمااااال داااارم، من بیچاره، من که برم به جز من هستن چند تا بیکاره!

سیوروس دیگر نتوانست تحمل کند، به سمت فیلیوس رفت. فیلیوس با دیدن وی تعجب کرد. خجالت کشید. سرش را پایین آورد. سرخ تر شد. و در آخر با سیوروس دست داد.

-سلام، فیلی تو...!
-آره، مجبورم.
-پس هاگ چی؟
-چون طرف سیاهی بودم نذاشتن بمونم.
-نیمه شب تو پاتیل درزدار کارت دارم. بقیه هم هستن، بیا.
-باشه میام، دستمال میخوای؟ خیلی ارزوننا

سیو از روی افسوس سری تکان داد و سوار ماشین شد، فیلیوس دوباره مشغول فروختن شد. سیوروس دوباره ماشین را روش کرد و راه افتاد.


Only Raven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#27
من و سلسی!
پست اول!


فیلیوس به آرامی وارد دفتر شد، همه جا بسیار زیبا و مرتب بود. تنها چیزی که به نظرش زیاد جالب نبود سبز بودن وسایل بود. او عاشق رنگ آبی بود.
-فقط آبی!

در زد و سلسيتنا اجازه ورود داد. پس در را به آرامی باز کرد و وارد شد. سلسيتنا ابتدا او را ندید اما وقتی فیلیوس اهمی کرد لبخندی زد و به او نگاه کرد. سرش را تکان داد و با مهربانی همیشگی او را به نشستن دعوت کرد.
-اوه پروفسور، خوش اومدی. بفرما بشین.
-سلام سلسی. خیلی ممنون. داشتم از کوچه دیاگون رد میشدم گفتم یه سری هم به دفتر کارت بزنم تا ببینمت.
-لطف داری.

سلسيتنا چوب دستیش را که چیزی جز میکروفونش نبود برداشت و آن را به سمت دهان خود برد. گویی مثل تلفن مشنگی کسی صدایش را خواهد شنید. چشمکی به فیلیوس زد.
-دو فنجون قهوه لطفا.

سپس هر دو مشغول گپ و گفتگو شدند. وقتی قهوه ها را آوردند سلسيتنا با لبخندی یکی از آنها را به فیلیوس داد.
-بفرما، اینم قهوه.
-ام... نه، نمیخورم!

فیلیوس وقتی دید که قدش به میز نمیرسد و نمیتواند لیوان را بردارد به این نتیجه رسید که بهتر است قهوه نخورد. با شک به قهوه نگاه کرد، بوی قهوه کل اتاق را پر کرده بود. ناچارا سرش برگرداند.

-عه نه دیگه نمیشه، باید بخوری.
-نه، نه، من بهتره برم.
-نه دیگه هر چیه بگو، یه چیز دیگه سفارش بدم؟

فیلیوس مدت ها بود که طرفدار سلسيتنا بود. بارها باهم حرف زده بودند. سلسيتنا مشکل فیلیوس را فهمید اما به روی خودش نیاورد. خواست به او کمک کند پس با لبخند همیشگی شروع به حرف زدن کرد.
-به معجون سازی علاقه داری؟
-آره چطور؟

فیلیوس از این سوال سلسیتنا جا خورد، به نظرش سوالی کاملا نامربوط بود. به همین دلیل با ناراحتی جوابش را داد. سلسیتنا از این که بحث به معجون سازی رسیده بود هیجان زده شده بود و تا حدی صدایش بالا رفته بود.
-من تو یه کتاب خوندم که یه معجون تغییرات ابدی تو انسان به وجود میاره.

فیلیوس ابتدا منظور سلسیتنا را متوجه نشد اما پس از چند ثانیه متوجه منظور او شد و باز هم ناراحت شد.
-منظورت قدمه؟
-تغییرات ابدی، قد هم میتونه باشه.
-هرگز.

فیلیوس از این که به نظر سلسيتنا نیز قدش کوتاه است عصبی شده بود. به نظرش کسی حق نداشت به او بگوید که قدش کوتاه است.

-چرا؟ آخه اینجوری راحت میشی.
-من همینجوریشم راحتم. من هرگز ننگ دیلاقی رو به دوش نمیکشم.
-دیلاقی بد نیست. مردم زیادی دیلاقن برای همین همه چیزو برای دیلاقا ساختن، نمونش همین میز.
-دیلاق بودن خیلیم بده. من شرکت و کارخانه ضد دیلاقی میزنم و هر چیزی که به دیلاق بودن مربوط باشه رو نابود میکنم.
-خوب شاید این معجون کاری کنه که لازم به این کارا نباشه.

فیلیوس با سلسيتنا مشغول بحث کردن بود. به فیلیوس بر خورده بود که نزدیک ترین دوستش نیز مثل دیگران فکر میکرد. اما سرانجام با بحث کردن طولانی و شنیدن حرف های سلسيتنا به این نتیجه رسید که بالاخره میتواند به آرزوی درونی خود برسد.
-من اصلا رغبتی برای این کار ندارم ... ولی چون خیلی اصرار میکنی، باشه. حالا چیا لازمه؟ دستورالعملش چیه؟

سلسيتنا لبخندی زد و با خوشحالی و هیجان گفت:
-مال خیلی وقت پیشه، یعنی دوران نوجوونیم. تو یه کتاب خونده بودم صبر کن ببینم اسمش چی بود؟ آهان کتاب معجون های سیاه.

هوش راونی فیلیوس فعال شد. کتاب معجون های سیاه کتابی نبود که در هر کجا باشد. کتابی که در آن تغییرات ابدی در شخص ایجاد میکند کتابی ساده نبود.
-کجا پیداش کنیم؟ آخه معجون سیاه... منظورمو میفهمی دیگه؟


هر دو شروع به فکر کردن کردند. ناگهان مغزشان جرقه ای زد و...
-خانه ریدل!

به سرعت به کتاب خانه ریدل آپارات کردند.

-خب فیلی من سمت راست رو میگردم، تو سمت چپ رو بگرد!

شروع به گشتن کردند. همه جای کتاب خانه را گشتند.

یک ساعت...
دوساعت...
سه ساعت...

-اوف من دیگه خسته شدم!
-منم همین... هو... هو...هوپچههههههههههههه!

فیلیوس با صدا بلند عطسه کرد و در حین عطسه کردن با سرعت 60 متر بر ثانیه به سمت عقب پرتاب شد! ناگهان به کمدی خورد که فقط یک کتاب داشت.
-آخ سرم.
-درد گرفت؟ این... این کتاب... خودشه!

آنها کتاب را پیدا کردند. اکنون وقت آن بود که روش تهیه آن را ببینند و معجون را بسازند.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۸ ۱۸:۴۷:۳۴

Only Raven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#28
شبه و هوا خیلی سرد شده. فکر کنم تو این چند وقته امشب سردترین شبه. هوا ابریه و برای همین فکر میکنم بارون بباره. با فکر کردن به بارون خاطرات خوبم رو مرور میکنم. خاطراتم تو مدرسه، خاطراتم با بچه ها و خاطراتم با دوستام. از بچگیام عاشق بارون بودم. هر موقع بارون میبارید میرفتم زیر بارون و چشامو میبستم؛ اما الان فکر نکنم با باریدن بارون اوضاعم خوب بشه.

دارم تو این هوای سرد راه میرم. خودمم نمیدونم چرا امشب رو برای این کار سخت انتخاب کردم. به اطرافم نگاه کردم، پرنده پر نمیزنه. البته معلومه که پر نزنه، تو این هوا و تو این ساعت کی بیرون میاد.

دنگ!

پس ساعت یکه! دیر وقته بهتره برگردم و فردا بیام. نه نه! الان چند روزه که تا این جا میام و برمیگردم امشب آخریشه باید برم... یا قبول میشم و یا... ترس و دلهره تمام وجودم رو لبریز میکنه. بهتره بهش فکر نکنم.

خواستم آپارات کنم ولی دلم نیومد...
نمیخواستم زود برسم... میترسیدم.

ترسو نیستم ولی از این که قبول نکنه، از این که ردم کنه میترسم. نمیخواستم رد شم. حاضرم به خاطرش شکنجه بشم، حاضرم به خاطرش آزکابان برم و حتی حاضرم به خاطرش بمیرم.

به زور از زیر زبون سیوروس، همکار خوب و مرگخوارم، تونستم بفهمم ارباب کجاست. نمیگفت... میگفت من هرگز نمیگم ولی وقتی کارایی که به خاطرش انجام دادم رو بهش توضیح دادم باورم کرد ولی باز نگفت. از اولش هم میدونستم طرف سیاهیه. هیچ وقت معنی کارای دامبلدور رو نفهمیدم. سیو هرگز به ارباب سیاهی خیانت نمیکنه...

همین جور که دارم تو دهکده راه میرم به حرفاش فکر میکنم. جاش رو به من نمیگفت، ولی وقتی یه معجون بهم داد، از اون به بعدش رو یادم رفت، فکر کنم معجون راستی بود... شاید هم یه معجون دیگه، هیچ وقت نتونستم معجونارو بشناسم. بعد از این که اثر معجون رفت باورم کرد، گفت طلسم خونه جوریه که فقط اونایی میتونن خونه رو ببینن که بهش وفادارن. بعد آدرس رو بهم داد.

گفت اگه خونه رو ندیدم بهتره بزنم به چاک! میدونم الان صورتم سفید شده، دستام تا حدودی دارن میلرزن ولی نه از سرما، بلکه از ترس، از استرس. کم کم دارم به خونه نزدیک میشم. زیر پام رو نگاه نمیکردم چشام رو بسته بودم بلکه صدایی بشنوم.

پام به چیزی گیر میکنه و میخورم زمین. دستم بد جوری زخم میشه و خونش میاد. اه خاکیم که شدم. موقع اومدن خیلی به خودم رسیده بودم اما الان بازم آخرش خراب کردم... خاکی و خونی شدم. از خاک بدم اومد.

دستم بد جوری درد میکنه. به زمین نگاه کردم تا بببینم چی باعث این دردسر شده. یه سنگ نه چندان بزرگ.

ناگهان رعد و برق میزنه و بارون شروع به باریدن میکنه. هوا سرد بود و سرد تر شد. بارون به شدت میباره... ریه هامو از هوا پر کردم. بارون با قطره های آبیش گرد و خاک منو شست. به جراحت دستم نگاه کردم، خوبه که زیاد عمیق نیست.

بازم جلوتر رفتم... الان دیگه واقعا دارم میلرزم! هم از ترس و هم از سرما.

درست به جایی که سیو گفته بود رسیدم، به اطرافم نگاه میکنم چیزی نیست... پسر درست نگاه کن امکان نداره چیزی نباشه بایدم باشه باید! شاید اشتباهی پیش اومده، شاید سیو... نه امکان نداره. حتما راه رو اشتباه اومدم ولی این جا که درست مثل توصیفاته... درختا، پوست مار... درست اومدم...

 نه نه گریه؟! مرد که گریه نمیکنه... این قطره هایی که رو صورتمه قطرات بارونه... مطمعنم بارونه... ولی چرا گرمه؟ ولی چرا صورتمو میسوزونه؟ این چیه تو گلوم؟ داره خفم میکنه... برو بغض لعنتی برو...مرد که بغض نمیکنه... نه چرا بغض نکنه؟ مگه مردا چی کم دارن؟ مگه مردا احساس ندارن؟

فهمیدم چرا بارون میباره برای اینکه امشب آسمون با من یکی شده اونم میخواد بباره... آسمون مرده، آره مرد... آسمون میخواد بهم ثابت کنه که مردا هم گریه میکنن.

میشینم کنار یه درخت و آروم شروع به باریدن میکنم... نمیدونم چند ساعت گذشته، یه ساعت، دو ساعت، شاید هم سه ساعت. بهتره برگردم الان میان و منو میبینن، فکر میکنن جاسوسم ولی من که جاسوس نیستم. مگه نمیگفتم من حاضرم به خاطرش بمیرم؟ سرنوشت منم اینه.

با صدای بلند داد میزنم، با صدایی که هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بلند باشه فریاد میکشم،سرنوشت ازت متنفرم. هق هقم بیشتر میشه... بارون کم کم داره بند میاد... ولی من هنوز بارونیم، من هنوز هم دارم میبارم. مطمعنم وقتی هوا روشن شد خونه رو ببینم.

کم کم هوا داره روشن میشه ولی من هیچ چیزی جز برگ و درخت نمیبینم. الکی دلمو خوش کرده بودم... اه لعنتی...

بلند میشم تا برم...
ولی من که ترسو نیستم. نه من هیچ وقت نمیترسم. بیان و منو شکنجه کنن هر چی باشه بالاخره خودم که میدونم به خاطر اربابم دارم شکنجه میشم.

شب خیلی سرد بود و منم خیس شدم، برای همین سرما خوردم. الانم با اون فریادی که زدم صدام اصلا در نمیاد. به درک بزار در نیاد من این صدا رو میخوام چیکار؟ وقتی که حتی لیاقت خدمت به اربابم رو ندارم.

با خودم و ندای درونم دارم کلنجار میرم. ندا میگه برگرد اینجوری میمیری ولی نمیخوام برگردم ندا داره اصرار میکنه برگرد. اه نه چرا برگردم؟

من که تا این جا اومدم. برگردم که فردا حسرت این روز رو بکشم؟ ندا دوباره میگه برگرد فردا دوباره میای. اه ندا خواهشا تو یکی خفه شو! دیوونم کردی.

آخیش بالاخره ندا هم خفه میشه. دوباره میشینم. به خودم قول دادم تا لحظه مرگم اینجا بشینم، یا ارباب قبولم میکنه و یا از گشنگی و تشنگی تلف میشم.

هوا کامل روشن شده و بارونم کامل بند اومده. نور آفتاب چشامو میزنه...

صدا خش خش میاد، مثل این که یکی داره رو برگا راه میره، دوباره از ترس لبریز میشم ولی تکون نمیخورم. همون جور یه گوشه کز کردم... یه سایه میوفته روم... خودمو برای شکنجه و بعدش مرگ آماده میکنم، ولی هیچی نمیشه.

سرمو آروم بالا میارم...
نفسم تو سینه حبس میشه...
خودشه! نه امکان نداره...

فورا از جام بلند میشم... تعظیم میکنم... زبونم بند اومده.
-ارب... اربا... ارباب.

همون جوریه که فکرشو میکردم... با ابهت... سیاه... یه جادوگر تمام عیار. با سر بهم اشاره میکنه که به سمت چپ برم، با احترام برمیگردم که یه خونه میبینم... از دیشب به اونجا نگاه میکردم ولی چیزی نمیدیدم... الان خونه اونجاست... خودشه یه خونه بزرگ. با خوشحالی برمیگردم سمت ارباب.

-ما دیشب شاهد همه کارات بودیم... سیو بهمون گفت... همه حرفایی که بهش زدی... کمک کردن به کوییرل تو به دست آوردن سنگ جادو، کمک به نابود کردن و خشک کردن گند زاده ها و خیلی کارای دیگه... ما خواستیم تو رو امتحان کنیم... تو پیروز شدی و حالا میتونی به خونه بیای... اومدیم بهت بگم، قبول شدی فیلی، قبول. الان یه مرگخواری. ولی اینو بدونکروشیو!

از درد ناله کردم. تا مغز استخوانم درد میکرد. اربابم داشت قهقه میزد...

-مرد که گریه نمیکنه.

وقتی اثر طلسم تموم شد با سر حرفش رو تایید کردم و بهش قول دادم که هرگز گریه نکنم... از خوشحالی داشتم بال در میاوردم، عالی بود، بهتر از این نمیشد، آقا فیلی بالاخره تونستی مرگخوار شی...
دیدی ندا؟ شنیدی ندا؟ دیدی باید میموندم؟ ای ندا بد حالا از حرفات پشیمونی؟ هاها ها آره پشیمون باش.

به اطراف نگاه کردم... ارباب رفته بود، وارد خانه شدم... همه بهم تبریک گفتن و در آخر...

آخ!

هک علامت شوم! خیلی دردناک بود ولی ارزشش رو داشت. من بالاخره مرگخوار شدم. بالاخره تونستم وارد خانه ریدل شم و این بزرگترین آرزوم بود که بهش رسیدم.


Only Raven


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#29
با کی؟
با پاکت!


Only Raven


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴
#30
ارباب اتاق ورونیکا درست چسبیده به اتاق منه. صدا ارش خیلی رو مخه!

من ورو رو به دوئل دعوت میکنم. بقیه اره هاشو بدزدن!


Only Raven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.