-من میترسم!
-من شنیدم که هر گروه ازمون آزمون ورودی می گیره. تو هر کدوم که بیشترین امتیاز رو آورویم، میشه گروهمون.
دانش آموزان سال اولی در سالن ایستاده بودند. همه آن ها استرس داشتند. ناگهان یکی از آن ها جیغ زد و به سمت راستش اشاره کرد.
وقتی به سمت راست نگاه کردند، یک روح را دیدند که به سمت آن ها می آمد. در سالن هیاهویی ایجاد شده بود. هر کس به طرفی می رفت. روح چهره ترسناکی داشت. ناگهان یکی از دانش آموزان گلدانی را که روی میز قرار داشت را برداشت و بر فرق سر روح سرگردان کوبید!
گلدان شکست و روح بر زمین افتاد! کم کم همه دور روح پخش زمین، جمع شدند.
-روح رو کشتی؟!
-واااای من یه قاتلم! از من فرار نکنید. من نمیخوام به آزکابان برم.
-ولی تو روح رو کشتی!
-من فکر میکردم روح ها قبلا مردن!
این جمله را یکی با صدای بسیار ریز گفت. همه دنبال منبع صدا بودند. با چشمانی که گرد شده و از حدقه در آمده بود، دوباره به روح نگاه کردند.
-من اینجام! این پایین.
همه نود درجه سرشان را پایین آوردند و بالاخره توانستند پسری با چثه بسیار ریز را ببینند.
-تو چرا قدت...
-ولش کن! میگما! مگه روح ها قبلا نمردن؟
ملت با تکان دادن سرشان حرف او را تایید کردند.
-پس این چرا دوباره مرد؟!
کسی جوابی نداشت. بالاخره پس از مدتی یکی با شجاعت به سمت روح کشته شده رفت و پارچه روی او را برداشت.
-این که آدمه! یعنی روح ها آدمن؟!
-
-من فکر میکردم روح ها شفافن!
-مرده؟
یکی از دختران که بسیار باهوش به نظر می رسید با افتخار به شخص پخش زمین نگاه کرد.
-نه! داره نفس میکشه!
ملت که از هوش سرشار وی به وجد آمده بودند، او را تشویق کردند. ناگهان در باز شد و جادوگری با موهای وز و در حالی که کلاه خز سبز رنگی بر سرش گذاشته بود، وارد سالن شد.
-الان میتونید بیاید.
وای آرتور! تو اینجا چیکار میکنی؟ بازم بچه ها رو ترسوندی؟پسری که خودش را روح جا زده بود، بالاخره بلند شد و با لبخندی که بر لب داشت دستی به سر و رویش کشید.
-آخه پروفسور خواستم حوصلشون سر نره.
-
سال اولی ها وارد سرسرا شدند. چهار میز برای چهار گروه هاگوارتز و یک میز برای اساتید.سقف جادویی، آسمان را زیبا و پر ستاره نشان میداد. با وارد شدن سال اولی ها صدای سوت و تشویق به هوا رفت.
اما سال اولی ها هر کدام دنبال چیزی بودند که قرار بود گروه آن ها را مشخص کند. ناگهان همان جادوگری که آن ها را به سرسرا آورده بود با صدایی بلند شروع به حرف زدن کرد:
-
خب خب!الان وقت گروهبندیه. تک تک صداتون میزنم و شما میاید و این کلاه گروهبندیتون میکنه!اول فکر کردند که این یک شوخی اول سال است، اما پس از آن که کلاه گرهبندی تکانی خورد و اولین شخص را گروهبندی کرد باور کردند.
تک تک همه گروهبندی شدند عده اندکی مانده بود.
-راونکلاو!
راونی ها همه دست زدند و با شوق از تازه واردشتان استقبال کردند. اکنون فقط یک نفر مانده بودند.
-فیل روس بلیط ویک!
-
ملت با تعجب به سال اولی باقی مانده نگاه کردند. جلو نرفت. پروفسور آوانیا با تعجب به دانش آموز نگاه کرد.
-داریم همچین اسمی؟:|
کم کم پچ پچ ها شروع شد.
-فیل؟! خودشم فیل روس؟
-یعنی فیل روسیه ای؟
-بلیط؟!
-شاید تو باغ وحش کار میکنه! :lol2:
-چرا جلو نمیره؟!
پروفسور آوانیا با صدای بلندی به آن ها تذکر داد.
-خب خب! حتما اشتباهی پیش اومده. شما! اسمتون چیه؟!
همه سرشان را خم کردند تا دانش آموز سال اولی را ببینند ولی کسی ندید. خم تر کردند ولی باز ندیدند! به قدری خم کردند که بالاخره پسری با چثه بسیار ریز دیدند.
-این چند سالشه؟
-چرا اینقدر کوتولس!
پسربچه که به طور ناگهانی مورد خطاب قرار گرفته بود، با صدایی لرزان شروع به صحبت کردن کرد.
-ام... من... من اسمم... من فیلیوسم... فلیت ویک... فیلیوس فلیت ویک!
با شنیدن اسم وی ملت که تازه متوجه اسم او شده بودند شروع به خندیدن کردند.
-فیلیوس! فیل روس! هاهاها!
-فلیت! بلیط!
-پروفسور کی اسما رو نوشته؟!
فیلیوس که از خجالت سرخ شده بود، تازه متوجه شد که اسم او را بد نوشته بودند. پروفسور آوانیا با تعجب به فیلیوس نگاه کرد و سپس به لیست نگاه کرد. سپس با لخندی که بر لب داشت به فیلیوس نگاه کرد.
-اسمت رو اشتباه خوندم! آخه... آخه خب! فیلیوس رو شبیه فیل روس نوشته بودن!
فیلیوس که اکنون به شدت سرخ شده بود به سمت کلاه گروهبندی رفت. روی میز نشست و پروفسور آوانیا کلاه را روی سرش گذاشت.
اندرون ذهن فیلیوس!-چرا باید فقط اسم منو اشتباه مینوشتن؟
-هووووم! چون اسمت مسخرست! خب کدوم گروه برات خوبه؟! بذار ببینم...
-اسم من مسخره نیست! شما سلیقه ندارین.
-هوووم! معلومه که مسخرست! اگه فیل روس بود، باز بهتر بود! خب شجاعت... نچ نیست!
-من اسمم خیلیم خوبه.
-اصالت... داری. هوش راونی... بد نیست. خب سخت شد!
-من میگم اسمم خیلیم خوبه.
-چقدر پیله ای تو! خب کدوم بهتره؟
-فیلیووووووس... ببین چه آهنگی داره. :worry:
-خب اینجور که تلاش برای اثبات کردنش داری، هافل برات خیلی بهتره. پس انتخاب من...
راونکلاو!-خب بعضی وقتا کلاها هم غافل گیرت میکنن.
صدای سوت و خنده بار دیگر کل سرسرا را پر کرد. آرانیا کلاه را از سر فیلیوس برداشت. فیلیوس به سمت میز راونکلاو رفت.
-آفرین پسر.
-از این به بعد تو مسئول بلیتایی!
-به گروهمون خوش اومدی... فیل رو... ام فیلیوس.
-اسم به تصویر نمیخوره.
با هر کلمه فیلیوس سرخ تر و سرخ تر میشد. تا این که جایی برای نشستن پیدا کرد و در آنجا نشست.
آنشب فیلیوس چیزی از صحبت های مدیر نفهمید. متوجه اطراف خودش نبود. هر از گاهی کلماتی میشنید ولی معنی هیچ یک را نمیفهمید.
صبح روز بعد!-زود باشین! الان کلاس دیر میشه ها!
سال اولی ها با عجله از تالار خارج شدند تا به اولین کلاس، یعنی کلاس طلسم ها و وردهای جادویی خود، برسند. با کمک یکی از ارشدها به کلاس رسیدند. شخصی بلند قامت در کلاس منتظر آن ها بود.
پس از آن که کلاس ساکت و منظم شد، استاد با صدای بلند و پوزخندی که بر لب داشت به فیلیوس نگاه کرد.
-اسمت چیه؟
-ام... :worry:
-برای اسمم فکر میکنی؟!
-ام...نه!
صدای خنده کل کلاس را پر کرد. فیلیوس که به شدت سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت. زیر لب "آخه چرا من؟!" زمزمه میکرد.
-نگفتی... اسمت؟
-فیلیوسم... فلیت ویک.
-خب، از این به بعد بلیت صدات میزنم! شایدم فیل!
فیلیوس خواست اعتراض کند ولی نتوانست. با چشمانی که از اشک پر شده بود سرش را پایین انداخت.
فلش بک!-اوووه! اووووه!
-آخی! گریه نکن بابایی!
-اینقه! اوووه! اینقه!
-جان جان!
شفادهنده نوزاد را به پدرش داده بود. نوراد گریه میکرد. نوزاد زاری میکرد. نوزاد گرسنه بود. نوزاد خوابش می آمد. نوزاد مادرش را میخواست!
-جان بابایی! این قدش چند سانته؟!
-دقیقا 12 سانت!
-به بابابزرگش رفته!
-اوهو اوهو اوهو!
-جان بابایی بیا بریم پیش مامان!
پدر با نوزاد وارد اتاقی شدند. خانمی روی تخت دراز کشیده بود. با آمدن آن ها با لبخندی چشمانش را باز کرد.
-جان مامانی! بیا بغلم! تو چرا اینقدر کوچیکی؟
-به بابابزرگش رفته!
اسمش رو چی بذاریم؟
-هووووم! نمیدونم!
-من همیشه دوست داشتم پسرم رو فیل صدا بزنم!
-آخه فیل که نمیشه.
پدر با ناراحتی سری تکان داد و حرفش را تایید کرد. صدایی از بیرون اتاق به گوش رسید.
-فیلیوس مامان! بیا اینجا!
پدر نوزاد که از خوشحالی ویبره میزد، به بچه نگاه کرد.
-خودشه! فیلیوس!
-خب ما که هنوز معنی شو نمیدونیم.
-مهم اینه که میتونم فیل صداش کنم.
-ایییییییییینقه!
-جان بابا. فیلیوووووس، عجب آهنگی داره!
پایان فلش بک!فیلیوس از کودکی به خاطر اسمش مسخره شده بود. در همه جا و پیش هر کسی. دیگر به کسی اجازه مسخره کردن اسمش را نمیداد. ناگهان استادش با صدایی که مسخره کردن در آن موج میزد دوباره رو به او گفت:
-آقای فیل! سه تا از طلسم هایی که وزارت سحر و جادو ممنوع کرده رو نام ببر!
فیلیوس تمام قدرتش را جمع کرد و در چشمان استادش نگاه کرد.
-من قسم میخورم بهترین استاد طلسم ها و وردهای جادویی بشم.
-بپا تا بشی.
راستی! به خاطر بی احترامیت جریمه میشی.
سال ها بعد فیلیوس به خواسته اش رسید. تدریسش را در هاگوارتز شروع کرد. ولی باز هم اسمش به طور مخفیانه توسط دانش آموزانش مورد تمسخر قرار میگرفت.
ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۴ ۲۳:۰۸:۳۰