دوئل خودم(رودولف لسترنج!) با فنگ!
دیگر دردی در مچ پایش حس نمیکرد...دیگر هیچ دردی حس نمیکرد...سعی کرد بر روی پاهای خود بایستد...اما برخلاف چند تلاش پیشینش این بار سعی اش با موفقیت همراه بود...
اتفاقی که چند لحظه پیش به وقوع پیوسته بود را به خاطر آورد...او از پله ها پایین پرت شده و...مرده بود؟!
سریعا نگاهی به زیر پای خود کرد...جسد او روی زمین بود...پس او حتما اکنون روح شده بود!
زمان زیادی برای تجزیه و تحلیل و درک موقعیت پیش آمده نداشت...زیرا خیلی سریع دمنتوری به سمت او آمد...یا حداقل او فکر میکرد که آن شی دمنتور است!
_
دمنتور!
چهارده سال بس نبود،حالا هم بعد از مرگم دست از سر من برنمیدارین؟!
_دمنتور چیه رودولف...من فرشته مرگم!
_جووون من؟!فرشته؟!چه خوب...وضعیت تاهالتون رو میتونم بپرسم؟!مطمئنا زیر این شنل کمالات خوبی داری!
_وقت این حرفا نیست رودولف...تو مُردی!حالا باید با من بیایی تا ادامه بدی!
فرشته مرگ دست اسکلت مانندش را به سمت رودولف دراز کرد...اما رودولف برای اینکه به او بپیوندد مردد بود.
_ام...میگم فرشته جون!الان نباس بریم ایسگاه کینگزکراس،ارباب بیادTبعد بگه "برگرد رودولف...شاید با برگشتنت تونستی جون عده ای بیشتری رو بگیری و بیشتر خون و خونریزی کنی و بیشتر چشچرونی کنی و بیشتر تاریکی و سیاهی رو بر جهان سلطه ور کنی!"...فکر کنم سناریو باید اینجوری باشه!
_اون ماله قبله رودولف...الان یا دستت رو میدی به من یا به زور میبرمت دادگاه!
_دادگاه؟!تو که گفتی باید ادامه بدم!:worry:
_بله...ادامه تو دادگاهه...اونجا کارنامه زندگیت رو برسی میکنن که ببینن لیاقت بهشت رو داری یا جهنم!
_میتونم نیام؟!
فرشته مرگ مدتی ساکن ماند...اما سپس ناگهان به سمت رودولف حمله ور شد،دست او را گرفت و به سمت دادگاه حرکت کرد!
در دادگاه!فضای داداگاه به شدت برای رودولف آشنا بود...به نظر میرسید آنجا شبیه همان دادگاهی باشد که رودولف و همسر و برادرش در آن به آزکابان محکوم شدند...ولی اینجا کمی کثیفتر بود و اثری از جمعیت هم نبود...تنها رودولف،فرشته مرگ و یک زن تقریبا جوان در آن اتاق بودند!
فرشته مرگ بلاخره دست رودولف را رها کرد و به صندلی که در وسط اتاق بود اشاره نمود...رودولف هم فهمید که باید بر روی آن صندلی بشیند.
آن زن جوان نیز روبروی رودولف پشت صندلی تریبون نشست...به نظر میرسید که قاضی باشد همان زن باشد...فرشته مرگ نیز همانجا بالای سر رودولف ایستاد!
_ببخشید سکوت فضا رو میشکنم...ولی میتونم اسمتون رو بپرسم؟!
_من فرشته قاضی هستم جناب لسترنج...وظیفه من اینه که نامه اعمال رو برسی کنم!
_هووووم...ببخشید سوال میکنم...ولی میتونم وضعیت تاهلتون رو بپرسم؟!
فرشته قاضی با تعجب ابتدا نگاهی به رودولف و سپس به فرشته مرگ کرد...فرشته مرگ اما تنها به بالا انداختن شانه اش اکتفا کرد،ولی رودولف ادامه داد:
_خب چیه؟!من علاقه خاصی به...
_فرشته ها داری...میدونیم...ولی تو الان اینجا حاضر شدی که به نامه اعمالت که هم اکنون روبروی من هست بررسی بشه!
_خب؟!
_خب...بذار شروع کنیم...اولین عملی که انجام دادی رو اینجا نوشته...ابراز علاقه خاص به قابله ای که به مادرت کمک کرده تو رو بدنیا بیاره!
_اوه...فرشته جون!این اعمال پسندیده و نیک من رو با صدای بلند نخون...ریا میشه!
_ابراز علاقه خاص عمل خوب و نیکه؟!
_نیک نیست؟!ابراز تنفر کنم خوبه؟!
فرشته قاضی ابتدا تصمیم داشت چیزی بگوید،اما پس از کمی تفکر تصمیم گرفت حرفی نزند و فقط به تکان دادن سرش به نشانه تاسف اکتفا کرد...
_خب...بذار ببینیم چه نکته برجسته دیگه ای توی کارنامه ات داری....هووووم...آها...در سن هفت سالگی انگشت شصت همکلاسیت رو قطع کردی!
_خب فکر نمیکردم قمه ام اینقدر تیز باشه راستش!
_هوووم...بعدا که فهمیدی قمه ات تیزه،چرا توی هشت سالگی دست یه همکلاسی دیگه ات رو بریدی؟!
_اون دیگه اتفاق بود...فکر میکردم فقط اندازه بریدن انگشت تیزه قمه ام...نمیدونستم میشه دست رو هم قطع کرد...ولی خب اشتباه فکر میکردم مثل اینکه!
_توی سن نه سالگی یه همکلاسی دیگه ات رو با قمه نصف کردی و کشتی! این هم حتما یه حادثه بوده...نه؟!
_نه دیگه...اون از قصد و از عمد بود!
فرشته قاضی آهی از سر حسرت کشید و ترجیح داد به برسی بقیه کارنامه رودولف بپردازد...
_اینجا نوشته شده در سن دوازده سالگی توی هاگوارتز حفره اسرار رو باز کردی که باعث کشته شدن چند نفر شده!
_باور کن من فقط داشتم توی دستشویی دخترونه چشچرونی میکردم...فکر کردم اگه برم پشت شیر آب اون وسط دستشویی مخفی بشم،دید بهتری دارم...نمیدونستم اون پشت مشتا حفره ی اسراره!
فرشته قاضی اینبار نیز تصمیم گرفت بحث نکند...
_خب...اوه اوه...چقدر از این موارد زیاده..اینا رو چی میگی؟!لیلی پاتر،آلیس لانگ باتم،نارسیسا مالفوی،اندروما بلک،حتی مالی ویزی و خیلیایی دیگه!
_خب...اینا چشونه؟!
_نوشته شده که با اینا پشت دریاچه هاگوارتز...
_اهم...خب چیزه...میدونی...داستان داره اینا...من برای ثوابش بیشتر میرفتم پشت دریاچه...وگرنه میدونید که امور دنیای فانی اصلا برام ارزشی نداره...این فرشته مرگ بمیره راست میگم!:angel:
فرشته مرگ قصد داشت که دخالت کند و حرفی بزند،اما فرشته قاضی نگاهی به فرشاه مرگ کرد و با نگاه از او خواست که آرام باشد...
_باشه رودولف...اینم قبول...ولی با اینهمه قتل چه کنم؟!با اینهمه آسیبی که به بقیه زدی،اینهمه شکنجه کردی،با قمه زدی زخم و زیلی کردی مردم رو،چشت دنبال ناموس مردم بوده همه اش،با اینا چیکار کنم؟!
_اینایی که گقتی،خُب خوبه که!
_نه رودولف...اینا بده!
_میدونم اینا بده..ولی خُب بد خوبه!
فرشته قاضی که کم مانده بود از این استدلال و فلسفه مرگخواری رودولف سرش را به میز بکوبد،با دیدن قسمتی از نامه اعمال رودولف به فکر فرو رفت...
_میدونی چه رودولف لسترنج؟!
_رودولف همیشه میدونه چیه...حتی وقتی که نمیدونه!
_خب بگو چیه؟!
_ها؟!چیزه...چیزه...یه چیزی گفتم الکی...نمیدونم چیه...خودت بگو!
_هوووف...پس دفعه دیگه خوش مزه بازی درنیار...میگم چیه...قضیه اینه که توی نامه اعمالت یه چی هست که میتونه روی همه اعمال بدت سر پوش بذاره...وفاداری!
رودولف با شنیدن کلمه وفاداری ناگهان از ته دل خنده ای سر داد و قهقه ای زد...فرشته مرگ و فرشته قاضی با تعجب به او نگاه کردند...
_چیز خنده داری هست رودولف لسترنج؟!
_کارنامه ی اشتباه رو اوردن بابا...این ماله من نیست...من تنها چیزی که نداشتنم نسبت به بلاتریکس وفاداری بوده!
_نه...این موضوع نداشتن وفاداری به بلاتریکس رو که اینجا هم نوشته شده بود...اما تو وفاداری عمیقی نسبت به لرد سیاه داشتی!
خنده رودولف با شنیدن کلمه لرد سیاه قطع شد و آثار خنده جای خود را به گریه داد...
_ارباب...دلم براشون تنگ شده!
_خب رودولف...تو با این کارنامه اعمال جات تو قعر جهنمه...اما این وفاداری کمکت میکنه...تو چون وفاداری عمیقی توی اون دنیا داشتی، بهت این اختیار داده میشه که اگه بخوای،میتونی دوباره زنده بشی...و اگه نه که ببریمت همون جهنم...تصمیمت چیه؟!
رودولف مردد بود...با خود ارزو میکرد که کاش میشد جهنم اینجا را میدید...اینگونه بهتر تصمیم میگرفت که کدام جهنم بهتر بود تا به آن جهنم برود...جهنم دنیا بهتر بود و یا جهنم اینجا؟!