افســـانه جدیـــدنوزده ســـال بعـــداسکورپیوس مالفوی طرد شده در حال قدم زدن در حیاط هاگوارتز بود که باز هم نگاهش روی آلبوس سوروس پاتر محبوب قفل شد. درست روبرویش بود. همان پسر لوس و محبوب و خوش تیپ که همیشه چند تا پسر و دو برابرش دختر دور و برش بودند و او برای صدمین بار با آب و تاب داستان نبرد پدرش هری پاتر با باسیلیسک را برای آن ها تعریف میکرد.
اسکورپیوس از شدت عصبانیت لگدی به چمن ها زد و تکه ای از چمن چند متر آن طرف تر روی لباس دختری مو سیاه افتاد. دختر لباسش را تکاند و با قیافه ای حق به جانب به اسکورپیوس نگاه کرد. اسکورپیوس هم کاملا جدی و خیره به او نگاه کرد! پس از مدتی دختر کوله پشتیش را روی دوشش انداخت و در حالی که میرفت با صدای بلند گفت:
_ تعجبی نداره! بابات ادب یادت نداده!
نوزده سال از نبرد هاگوارتز گذشته بود و هری پاتر از همیشه محبوب تر بود. او در مقام ریاست اداره کارآگاهان جامعه جادوگری را بیشتر از همیشه امن و امان نگه داشته بود و به تبع او خانواده اش نیز محبوب و برای همه قابل احترام بودند. از همسرش، جینی ویزلی مو قرمز و جذاب گرفته تا آلبوس سوروس پاتر که دانش آموز سال اول بود و همه میگفتند شباهت بینظیری به پدرش دارد.
اما از آن سو وضع خانواده مالفوی ها از همیشه بدتر بود. لوسیوس مالفوی در بستر بیماری بود و نارسیسا در اثر فقدان خواهرش بلاتریکس از همیشه افسرده تر بود و اما دراکو مالفوی. اگر نظرسنجی ای در جامعه در مورد منفورترین جادوگر انجام میشد، بدون شک دراکو مقام اول را کسب میکرد. با این حال و روز وضعیت پسرش اسکورپیوس مالفوی نیز مشخص است که به چه صورت بود.
اسکورپیوس با عصبانیت به داخل قلعه هاگوارتز برگشت در حالی که نمیدانست وقت باقیمانده تا کلاس بعدیش را باید چطور پر کند. بدون هدف به این طرف و آن طرف سرک میکشید تا اینکه چشم باز کرد و متوجه شد بدون آنکه بخواهد برای اولین بار در عمرش وارد کتابخانه بسیار بزرگ هاگوارتز شده است.
علاقه زیادی به کتاب خواندن نداشت ولی برای وقت گذرانی در میان قفسه ها، بدون هدف میچرخید، گاهی کتابی در میاورد، نگاهی به آن می انداخت و دوباره آن را سر جایش میگذاشت. آخرین کتابی که دید، باز هم مانند کتاب های قبلی اشاره ای به هری پاتر کرده بود. عنوان کتاب این بود "پسری که زنده ماند".
اسکورپیوس با عصبانیت کتاب را در قفسه پرت کرد ولی کتاب در جایش قرار نگرفت و به شدت به زمین خورد. در همین لحظه سایه مردی روی اسکورپیوس افتاد و او که متوجه شده بود حتما کتابدار مدرسه است با عجله کتاب را از زمین برداشت، آماده عذرخواهی شد و رویش را برگرداند که با تعجب دید کتابدار که جای زخمی زیر چشمش بود و صورتش کاملا تکیده شده بود و روی پیشانیش چین و چروک های فراوانی داشت، به او میخندد.
اسکورپیوس کمی تامل کرد و در حالی که مِن مِن میکرد با صدای زیری گفت:
_ اووووم... میدونم اشتباه کردم قربان! لطفا منو از مدرسه اخراج نکنید!
مرد با تعجب جواب داد:
_ بخاطر انداختن یه کتاب از مدرسه اخراج بشی؟!
اسکورپیوس:
_ معمولا همه مدرسه منو به اخراج، تهدید میکنند!
ابروهای مرد در هم رفت، با دستش آرام روی شانه پسر زد و گفت:
_ مطمئن باش من جزو اونا نیستم. بیا بریم یه جا بشینیم و قهوه بخوریم.
اسکورپیوس که تعجب کرده بود همراه مرد به انتهای کتابخانه رفت، روی صندلی نشست و پس از اینکه کمی آرام شد و قهوه دلچسبی خورد، گفت:
_ ببخشید اسم شما چیه؟
_ آنتونین دالاهوف. همون آنتو هم بگی کافیه.
_ یادمه پدرم یه چیزهایی سربسته در مورد شما میگفت!
_ شما نه! بگو تو. اووووم...حق داشته، ما بازماندگان به اندازه کافی منفور هستیم و آخرین چیزی که احتیاج داریم اینه که خاطرات قدیم رو زنده کنیم!
_ بازماندگان؟!
_ فکر کنم دراکو به خاطر اینکه تو دردسر نیفتی خیلی چیزهارو بهت نگفته. منظورم از بازماندگان، مرگخواران قدیمه. ولی بیخیالش تو سعی کن وارد این قضایا نشی. برات بهتره که با بقیه بچه ها جور شی و هری پاتر رو دوست داشته باشی.
_ چرا وقتی میگی هری پاتر نیشخند میزنی؟!
_ بیخیال پسر!
_ نمیتونم بیخیال بشم. تو خونمه. دست خودم نیست. از این جنگولک بازیای بقیه بچه ها خوشم نمیاد. من دوست دارم کتاب های جادوی سیاه بخونم.
_ هیــــــــــــس! یواش! اینجا دیواراشم گوش داره! درسته دامبلدور مرده ولی بازم باید توی هاگوارتز مواظب بود.
_ اصلا چی شد که تو از کتابخونه هاگوارتز سر درآوردی؟
_ داستانش مفصله. همینقدر بهت بگم که بعد از جنگ هاگوارتز افتادم تو آزکابان و بعد از نوزده سال بهم عفو مشروط دادن و چون وقتی توی آزکابان بودم دیدن که به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم و برای اونجا یه کتابخانه درست کردم، یه معرفی نامه دادن تا مدیر هاگوارتز اجازه بده برای یه ترم امتحانی اینجا کار کنم تا اگه کارم خوب بود بذارن ادامه بدم!
_ تو مگه خانواده ای چیزی نداری که بری پیششون؟
_ من بیشتر عمرمو توی آزکابان بودم! خانواده م همون دیوانه سازها هستن.
_ اینقدر سوال میپرسم خسته نمیشی؟
_ نه! از تو خوشم میاد!
_ چرا؟
_ چون یه زمانی بیشتر از هر کسی به خواهر مادربزرگت یعنی بلاتریکس نزدیک بودم!
_ اوه! دیرم شد! باید به کلاسم برسم! میشه یه وقتایی بیام اینجا با هم حرف بزنیم؟
_ معلومه! خوشحال میشم.
اسکورپیوس میخواست با عجله به سمت خروجی کتابخانه بدود که دالاهوف گفت:
_ صبر کن پسر! میخوام یه چیزی بهت بدم که وقتایی که بیکار بودی حوصله ت سر نره!
دالاهوف یک دقیقه رفت و وقتی برگشت، کتابی با جلد سیاه رنگ و بدون اسم را در دستان اسکورپیوس گذاشت.
اسکورپیوس با تعجب کتاب زمخت را در دستانش چرخاند و لمس کرد و گفت:
_ این چیه؟!
_ یه کتاب فوق محرمانه. اگه کوچکترین بویی ببرن که این کتاب دست توئه دوتامون با هم میریم آزکابان و البته برای من اونجا بودن عادیه ولی تو حتما خیلی اذیت میشی چون کلی دیوانه ساز داره که عاشق بوسیدن نوجوون های سرحال هستن. پس خیلی مواظب باش!
_ خب چرا همچین کتابی رو میدی دست من؟! اصلا اسمش چیه؟!
_ اسم این کتاب رو با خط و خش از روش پاک کردم. اسمش اینه "افسانه لرد ولدمورت". و برای این به تو دادمش که گفتی توی خونت چیزی هست که باعث میشه با بقیه فرق کنی! گفتی خوندن کتاب های سیاه رو دوس داری!
_ لرد ولدمورت؟ پدرم تو این نوزده سال فقط یه بار اسمشو آورده و ممنوع کرده کسی تو خونه و بیرون اسمشو بیاره. من فقط میدونم که همه میگن که سیاه ترین جادوگر دوران بوده. همون که هری پاتر شکستش داده!
_ همه خیلی چیزها میگن. دفعه قبلشم میگفتن که لرد سیاه رفته ولی دوباره برگشت. ایندفعه رو هم کی میدونه؟!
.... اوووووم...راستش بچه جون بنظر من هر کتابی یه سرنوشتی داره. احتمالا سرنوشت این کتاب هم این بوده که من دستم به اینجا برسه و یه روزی که از روی کنجکاوی داشتم قفسه های کتاب های جادوی سیاه و ممنوعه رو تمیز میکردم چشمم به این بخوره و امروزم تو رو ببینم و بدمش به تو. خیلی سعی کرده بودن یه جایی بذارنش که کسی توجهش جلب نشه ولی انگار خودش، خودشو بهش نشون داد.
_ اصلا این کتاب رو کی نوشته؟ چه فایده ای داره که من بخونمش؟
_ فایده ش اینه که سیاه ترین جادوگر دوران اینو نوشته!
_ نکنه میخوای بگی....میخوای بگی...خود لرد ولدمورت اینو نوشته؟!
_ اوهوم! زدی تو خال! تنها کتابی که تو عمرش نوشته و بعد از جنگ هاگوارتز توی عمارت مالفوی پیدا کردن همین بود و البته به هیچکس اجازه ندادن اونو بخونه. فکر کنم فکر کردن که توی هاگوارتز جاش از همه جا امن تره ولی خب اشتباه کرده بودن
...حقیقتش این یه کتاب معمولی نیست. من خودمم دقیق نمیدونم چیه قضیه ش. این چند وقت که میخوندمش فقط زندگینامه لرد سیاه بود و چیز خاصی توجهمو جلب نکرد ولی یه افسانه هایی هست
یه افسانه هایی که میگه ممکنه این کتاب باعث بشه لرد سیاه برگرده. ممکنه خواننده شو بِکِشه تو خودش و به گذشته یا آینده ببره. خلاصه هیچکس دقیق نمیدونه چون هیچکس توانایی و جرات مکاشفه در جادوی سیاه رو به اندازه خود لرد سیاه نداره.
_ یعنی ممکنه ما بتونیم برگردونیمش؟! مگه نگفتن هفت تا هورکراکسش از بین رفته و جسدش رو سوزوندن و خاکسترشو تو هوا پخش کردن؟!
_ کی حقه های جادوی سیاه رو بلده؟ کی میدونه لرد سیاه تا کجا پیش رفته؟! من فقط یادمه یه زمانی همه میگفتن که مرده ولی بلاتریکس میگفت که زنده س و حرفشم درست دراومد! از اون به بعد هیچی رو با قطعیت رد نمیکنم!
_ اووووم... من جادوی سیاه رو دوس دارم ولی حقیقتش با چیزایی که گفتی ترسیدم! نمیدونم جرات میکنم کتاب رو بخونم یا نه!
_ نترس! مثل یه کتاب معمولی تو اوقات بیکاریت بخونش! خیلی هم سعی نکن رمزاشو کشف کنی. ممکنه کل حدسیات و افسانه ها الکی باشه و ممکن هم هست چیزی تو کتاب باشه که نیاز به تلاش تو نیست. همونطور که گفتم هر کتابی یه سرنوشتی داره. به موقعش خودش، رازاشو بهت نشون میده.
... اوووم از اینا گذشته فکر کنم کلاست کلا تموم شد دیگه!
_ اوووووووپس! یادم رفته بود! تقصیر تو شد!
_
اسکورپیوس در حالی که دلخور شده بود و عجله داشت، کتاب را در زیر لباسش پنهان کرد و با عجله به سمت خروجی کتابخانه و کلاس درسش دوید.