سوژه ی جدید
"سالها پيش، مدتي قبل از نخستين قيام لرد ولدمورت، زماني که هنوز مرگخواران يک گروه تازه تاسيس بودند..."
ساعت 9 صبح - آزکابان - دادگاه خانوادهبدون شک هرکسي قاضي را در اين شرايط مي ديد خنده اش ميگرفت؛ کلاه گيس مسخره اي روي سرش گذاشته بود و رداي قضاوت بر بدن نحيفش زار ميزد. هرچند که بر صورت زن جواني که در مقام شاکي روبروي او نشسته بود، اثري از خنده نبود.
قاضي علاقه اي به پرونده نداشت، واقعا نمي دانست چرا بايد پشت ميز بنشيند و به شکايت هاي زن از دست شوهرش گوش بدهد. چشم از پرونده ي روي ميز برداشت، رو به زن کرد و گفت:
- صحيح. گفتيد که هيچ سابقه ي روابط "ديگه" اي نداره؟
- درسته.
- اينجا هم نوشته که معتاد و الکلي هم نيست.
- همينطوره.
- سوء سابقه ي کيفري هم که نداره.
-بله.
قاضي متوجه دليل درخواست طلاق زن نميشد. مردي که او مي ديد، فردي متشخص و آرام بود که با احترام خاصي با همسرش صحبت مي کرد.
- خب پس لابد خصوصيات اخلاقيش توي خونه بوده که شما رو به اينجا کشونده؟
زن نفس راحتي کشيد، قاضي بالاخره منظور او را فهميده بود.
- بله قاضي! اين مرد...
- شما رو کتک مي زنه؟
- نخير! اين مرد...
- اهل ريخت و پاشه؟ خسيسه؟ نفهمه؟ ابلهه؟ عقيمه؟!...؟
مرد:
- نخير قاضي!
قاضي ديگر واقعا مي خواست روي سر خودش بکوبد! درواقع مي شد گفت زن و قاضي هردو در اين احساس مشترک بودند!
-
خب پس چرا دارين ... اوه!
مي شه بگين چرا درخواست طلاق دادين؟
- اين مرد بي اندازه مهربونه. همش قربون صدقه ي من ميره، توي خونه عين جن خونگي کار مي کنه... به طرز حال بهم زني مراقبمه...
با توضيحات زن، اينبار نوبت قاضي بود تا به حالت
در بيايد.
5 عصر همان روز - در محضر لرد ولدمورت- چه خبر بلاتريکس؟
جناب "زن"، بلاتريکس بود، بلاتريکسي که هنوز "لسترنج" نشده بود. گلويش را صاف کرد و با صدايي ظريف و بي شباهت به جيغ و دادهايش در دادگاه گفت:
- اون قاضي مسخره ميگه دلايلم به هيچ وجه قانعش نکرد. احمق! بهم گفت دو هفته وقت دارم تا دليل بهتري ارائه بدم وگرنه از نظر دادگاه طلاق لزومي نداره.
- واقعا که مسخرست بلاتريکس. فقط منتظر باش تا ما قياممون رو آغاز کنيم و فرمانروايي مون رو شروع کنيم!
بلاتريکس احساس کرد که ديگر نمي تواند جلوي خودش را بگيرد، آرام پرسيد:
- ارباب... ارباب... نميشه... نميشه بکشمش؟
- نه بلاتريکس، به هيچ وجه. هنوز صلاح نيست که هيچ حرکت غير قانوني و هيچ جرمي از شماها سر بزنه. هنوز بايد گروهمون يه گروه ناشناس باشه که وزارت خونه توجهي بهش نداشته باشه. کوچکترين جرمي نقشه هامونو بهم ميزنه.
بلاتريکس نااميد شده بود. پرسيد:
- اگر به يه سگ پاکوتاه تبديلش کنم چي؟
- فکر مي کردم شوهر
مهربونت خانواده اي داره که متوجه غيبتش بشن؟!
- اوه، درسته ارباب.
صبح روز بعد - جايي خارج از لندن - خانه ي بلاتريکس و شوهرش- آخه تو از من چي ميخواي عزيزم؟ چي خواستي که من انجام ندادم عزيز دل من؟!
بلاتريکس فرياد زد:
-
بهم نگو عـــزيـــزم! اما لحظه اي نگذشته بود که آثار حاکي از دريافت هاي ناگهاني در چهره اش نمايان شد. صدايش را پايين آورد و تلاش کرد که قيافه ي مهربانانه اي به خود بگيرد. جلو رفت و موذيانه گفت:
- من فقط... يه خواسته دارم... يه خواسته. چوبدستيت رو بيار بالا و منو شکنجه کن.
-نمي فهمم! چي ميگي؟ شکنجه؟
-اگر مي خواي درخواستمو پس بگيرم، اين تنها شرط منه. هميني که هست.
-
- همینی که گفتم! همینی که هست! می خوای یا نه؟
آقاي "مرد" به صورت مصمم بلاتريکس عزيزش نگاه کرد. چاره اي نداشت... نمي دانست اين کارش مي تواند محکمترين دليل بلاتريکس براي ارائه ي مجدد درخواست طلاق به دادگاه باشد. چوبدستي اش را بالا آورد و بريده بريده "کروشيو" را بر زبان آورد و... هيچي نشد!
بلاتريکس بلافاصله حرف لرد را به ياد آورد:
"تا زماني که هيچ خشم و نفرت عميقي از طرف مقابلت نداشته باشي، نمي توني شکنجش کني بلاتريکس"
بلاتريکس:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
واضحه که جناب "شوهر"، رودولف نيست. مي شه شوهر اول بلاتريکس در نظر گرفت و مثلا رودولف شوهر دوم بلاتريکسه. حتي جالب ميشه تو اين داستان به ماجراي آشنا شدن بلاتريکس و رودولف اشاره کرد. بالاخره ايشون به ساحره هاي درحال طلاق گرفتن هم علاقه ي خاص دارن ديگه!
ممنون ميشم تو ذوقم نزنيد ادامش بديد!