داس در مقابل طوسی جامگان لندن
پست اول
*******
خورشید از پشت کوههای عظیمالجثهی لندن طلوع میکرد و با پرتوهای سرطانزای فرابنفشِ طلایی رنگِ خود، آغاز روزی ژدید را بر همگان بانگ میزد. پرندهها، از آشیانهی خود پر زده به دنبال غذا میگشتند. غنچهها شکفته، کائنات بیدار میشدند. همگی روز جدید خود را آغاز میکردند.
در آن سوی دیگر اما، غولهای غارنشین، کبابِ تسترالِ روی آتش را رها و با طلوع آفتاب، روز خود را پایان یافته دیدند و قرار را بر فرار ترجیح دادند و به سوی غارهای خود روانه شدند. آخر میدانید؟
آفتاب به پوستشان نمیسازد!هر روز، وقتی غولها میروند، سر و کلهی کشاورزانِ غیور و زحمتکشِ مزرعهی مشرف به ورزشگاهِ کوییدیچِ غولهای غارنشین پیدا میشود.
-پیس پیس! غولا رفتن!
یکی پس از دیگری، پشت به خورشید، به طوری که آفتابِ شدید مانع از شناسایی آنان میشد و چهرهشان مشخص نبود، وارد زمین کشاورزی شدند.
یکیشان داس به دست و بونز نام... آن دِگَر بالشت به دست و خونآشام... دیگری اما بدون دستکشش، میزند قاطُ و فراموش میکند که، او که هست؟!
"-هی لعنتی! من نمیتونم با همین لحن ادامه بدم داستانو! یادم رفت چی می خواستم بنویسم... راحت نیستم!
-خب تو هرجوری بلدی بنویس. "
فلش بک-دای. بیزحمت تا سمپاش دستته یه کم سم به این مگسه بزن. هی ویز ویز میکنه. اعصابمو خورد کرده! تمام دونههای گلهای آبی رو با زردا قاطی کردم!
-هی من که مگس نیستم!
-یا مرلین! اون حرف میزنه! دیدین؟ حرف زد!
-اوری آروم باش. این حشره اسمش لینیه. مگس نیست!
-آره! من یه پیکسیم!
سلام دای! سلام سوزان! سلام اورلا!
- تو منو میشناسی؟!
-
سکوت کوتاهی فضا رو پر کرد.
-بیخیال لینی. چه خبر؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟
-چی؟... آها آره! اومدم بگم چند وقت دیگه مسابقات جام حذفی شروع میشه!
- خب؟
-خب نداره دیگه. شما هم بیاین!
-
-
-جام حدفی چیه دیگه؟
به لطف اورلا... و باز هم سکوت. ایندفعه، کمی طولانی تر.
- برای کوییدیچه. ببخشید لینی. ولی فصل برداشت محصولا داره میرسه و ما هم اصلا وقت نداریم.
-چی میگی دای؟ هنوز کلی مونده! لین... رو ما هم حساب کن!
-چی...
و سوزان دهان دای رو سفت چسبید. سفتِ سفتِ سفت!
-باشه! پس فعلا!
-ممبمبمب مبمب...
-
پایان فلشبکوقت ناهار بود و تیم "داس" که هنوز تیم نبود، دست از کار کشیده بود و یه گوشه نشسته بود و در سکوت غذاش رو میخورد.
-دیروز یه جغد اومده بود...
دای، در حالی که با شلوار کُردی زیرِ سایهی درختی نشسته بود و به تنهش لَم داده بود و تیریپ شاخا رو گرفته بود و تیکه علفی که بین دندونای جلوی دهنش گذاشته بود رو میجویید و کلا روی هرچی شاخه رو سفید کرده بود، گفت:
-و؟
-مسابقه چند روز دیگه شروع میشه...
-و؟
-ما چهارتا عضو کم داریم...
-خب؟
همین! فقط "خب"! اصلا براش مهم نبود. دای از اولشم مخالف بود.
-خب...
-نکنه انتظار داری پاشم برم دنبال عضو بگردم؟
دای خیلی مخالف بود!
-گوش کن! من از همون اول هم مخالفِ... خخخخ... خخخخخخ...
-چی شد؟!
دای کبود شده بود. البته اولش کبود نبود. یه پروسهای رو طی کرد و بعد کبود شد. به این صورت که اول شروع به "خخخخخخخخ" گفتن کرد. خب این عادی بود. خیلیهامون دیدیم که بعضیا وقتی باهاشون چت میکنی، برای نشون دادن خندهشون از "خخخخخخخخ" استفاده میکنن. ولی دای نمیخندید. بعد از "خخخخخخخخ" گفتن، رنگش داشت تغییر میکرد. اونجا بود که سوزان گفت "چی شد؟!
". ولی دای جوابشو نداد.
خونآشاما همشون همینجورین. یهو میبینی جوابتو نمیدن! و اینجاست که خودت باید بفهمی منظورشون چیه. ولی سوزان خسته بود. علاوه بر اون، سوزان نصف زندگیشو خواب بوده، برای همین نتونست از کسی یاد بگیره که وقتی خونآشاما سکوت میکنن، چجوری باید منظورشونو فهمید.
بگذریم... رنگش داشت عوض میشد. اولش یکم سبز شد. بعد یه ترکیب ضایعی از سبز و قرمز. بعدم احتمالا داشت آبی میشد. برای این میگم احتمالا، چون سوزان بقیهشو ندید. چون ناراحت بود. شکست عشقی خورده بود. اون معتقد بود تغییر رنگ ویژگی خودشه! مال خودشه! حق خودشه! همه هم اینو میدونن. اصلا هم براش مهم نبود که آپشن تغییر رنگش چند وقته از کار افتاده و دیگه کمتر کسی یادشه اون روزا رو. اصلا دای برای چی باید اینکارو میکرد؟ نکنه از این که سوزان زوج ایفاییشه خسته شده بود؟ نکنه زیر سرش بلند شده؟ نکنه یکی دیگه رو پیدا کرده...؟
سوزان خیلی شیک و مجلسی دایو ول کرد و رفت اورلا رو آورد. اورلا هم وقتی قیافهی گرفته و داغون سوزان رو دید، چیزی بهش نگفت.
-فکر کنم یه چیزی تو گلوش گیر کرده.
وقتی اورلا اینو گفت، دقیقا همون موقع بود که دای دیگه کم کم آبی و بنفش و جیگری رو رد کرده بود و داشت به کبودی می رسید. سوزان هم که مثلا قهر بود، داشت با خودش فکر میکرد که
"چقد وقتی کبود میشه جذابتر میشه... بیخود نیست زیر سرش بلند شده. احتمالا به جذابیتهای نهفتهش پی برده... آره... حتما همینه... هعـــــی... روزگار..."اورلا دستکششو یکم (تا زیر گلوش) بالاتر کشید و بعد دستشو تا آرنج کرد تو حلق دای. احساس کرد یه چیز کوچولو و نرم اون توعه.
-عاققخخقخق...
-ای وای! ببخشید...
خب ظاهرا اشتباه کرده بود. یکم دستشو برد اون ور تر.
-آهااا!
با نوک انگشتاش یه چیزی رو از دهن دای آورد بیرون. هرچند آبدهنی شده بود.. ولی به راحتی میشد فهمید همون علفست که دای داشت می جویید.
-اهه اهه! باشه آقا جان... اهه!... غلط کردم. هر چند.. اهم!... هر چند هنوزم مخالفم... ولی باشه. بگردین دنبال عضو.