هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۶
#21
رز، رز، لاکرتیا و هایدی به جمعِ جمع شده در جامعه‌ی کوچکِ جمعیت فداییان هلگا ملحق شدند.
- همه‌جا رو گشتیم. هیچ‌جا نبود! از قرار معلوم شما هم مثل ما دستِ خالی برگشتین.

سکوتِ جمع، افکار امیدوارانه را ساکت کرد.

- نمی‌تونیم همینجوری ولش کنیم.
دستِ کم اکثرشان را.
رز سرانجام منوی مدیریتش را درآورد. انگشتش را به سمت یکی از دکمه‌های سیاه رنگ برد. چشمانش را بست. قطره اشکی از روی گلبرگش سُر خورد و روی زمین افتاد. دکمه را فشرد. نورِ فیروزه‌ای رنگی از قسمتِ فرستنده‌ی منو خارج شد. نور گرداگرد تالار را چرخید و سپس به میان جمع آمد. هیبتِ مبهمی به خود گرفت. هیبت، کم کم واضح شد.
- عه رودولف!
- این دیگه چیه؟

رز دستش را روی شانه‌ی رودولفِ نورانی گذاشت و گفت:
- نمی‌خواستم اینکار رو کنم ولی از طرف دیگه هم نمی‌تونستم یه عضو خوب و فعال رو از دست بدم. این!...
ضربه‌ی آرامی روی شانه‌ی رودولف زد.
- آپشنِ جدیدِ منوی مدیریته. معرفی می‌کنم. رودولف دو صفر یک!
- حالا چیکار می‌کنه؟
- این آپشن، می‌تونه یه شخصیتِ مجازی از روی معرفی شخصیتِ فردِ موردنظر بسازه. برای مواقعی استفاده میشه که یکی از اعضای مسابقات یا مثلا کوییدیچ غیبش می‌زنه. برای خالی نموندن جای اون شخص استفاده میشه.
- حالا چرا دو صفر یک؟
- چون اولین نسخه‌ی ساخته شده با این آپشنه.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
#22
"پخش شدن ویزلی ها تو دنیای جادویی اصلا اتفاق خوبی نبود!" شهر پر از ویزلی بود و ویزلی. توانایی مالی ویزلی در به دنیا آوردن اونهمه ویزلی باور نکردنی بود. ویزلی ها همه چیز رو می خوردن و همه جا رو غارت می کردن. اصلا روایت داریم که بزرگی می فرماید: ویزلی اینجا، ویزلی اونجا، ویزلی همه جا!

اینجا... دقیقا همینجا! دقیقا تو همین نقطه بود که ماندانگاس فلچر، که از هوش اقتصادی فوق العاده ای برخوردار بود، به فکر نوعی کسب درآمد جدید با استفاده از ویزلی ها افتاد و فهمید ویزلی ها نه تنها فاجعه نیستند، بلکه معجزه اند! اون حتی بعدها این نظریه رو به اثبات رسوند و توی کتاب "چگونه اینگونه شد" به ثبت رسوند تا به آیندگان بفهمونه "میشه که اینجوری شه!" و البته از فروش همون کتاب ها هم پول خوبی گیرش اومد. و دقیقا تو همون نقطه بود که ماندانگاس فهمید پتانسیل کارآفرین موفق بودن رو داره.
به این صورت که، ویزلی می خرید...
- خونه دار و بچه دار! ویزلی رو بردارو بیاااار! ویزلی می خریم! ویزلـــی!
ویزلی می فروخت!
- بدو بدو جا نمونی! آتیش زدن به مالم! ویزلی داریـــم... ویزلی! قابل استفاده در تمام سنین! فقط با پونصد گالیون!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
#23
داس در مقابل طوسی جامگان لندن‌

پست اول

*******


خورشید از پشت کوه‌های عظیم‌الجثه‌ی لندن طلوع می‌کرد و با پرتوهای سرطان‌زای فرابنفشِ طلایی رنگِ خود، آغاز روزی ژدید را بر همگان بانگ می‌زد. پرنده‌ها، از آشیانه‌ی خود پر زده به دنبال غذا می‌گشتند. غنچه‌ها شکفته، کائنات بیدار می‌شدند. همگی روز جدید خود را آغاز می‌کردند.
در آن سوی دیگر اما، غول‌های غارنشین، کبابِ تسترالِ روی آتش را رها و با طلوع آفتاب، روز خود را پایان یافته دیدند و قرار را بر فرار ترجیح دادند و به سوی غارهای خود روانه شدند. آخر می‌دانید؟ آفتاب به پوست‌شان نمی‌سازد!
هر روز، وقتی غول‌ها می‌روند، سر و کله‌ی کشاورزانِ غیور و زحمت‌کشِ مزرعه‌ی مشرف به ورزشگاهِ کوییدیچِ غول‌های غارنشین پیدا می‌شود.
-پیس پیس! غولا رفتن!
یکی پس از دیگری، پشت به خورشید، به طوری که آفتابِ شدید مانع از شناسایی آنان می‌شد و چهره‌شان مشخص نبود، وارد زمین کشاورزی شدند.


یکی‌شان داس به دست و بونز نام... آن دِگَر بالشت به دست و خون‌آشام... دیگری اما بدون دستکش‌ش، می‌زند قاطُ و فراموش می‌کند که، او که هست؟!


"-هی لعنتی! من نمی‌تونم با همین لحن ادامه بدم داستانو! یادم رفت چی می خواستم بنویسم... راحت نیستم!
-خب تو هرجوری بلدی بنویس. "

فلش بک
-دای. بی‌زحمت تا سمپاش دستته یه کم سم به این مگسه بزن. هی ویز ویز می‌کنه. اعصابمو خورد کرده! تمام دونه‌های گل‌های آبی رو با زردا قاطی کردم!
-هی من که مگس نیستم!
-یا مرلین! اون حرف می‌زنه! دیدین؟ حرف زد!
-اوری آروم باش. این حشره اسمش لینیه. مگس نیست!
-آره! من یه پیکسی‎م! سلام دای! سلام سوزان! سلام اورلا!
- تو منو می‌شناسی؟!
-
سکوت کوتاهی فضا رو پر کرد.
-بیخیال لینی. چه خبر؟ شما کجا؟ اینجا کجا؟
-چی؟... آها آره! اومدم بگم چند وقت دیگه مسابقات جام حذفی شروع میشه!
- خب؟
-خب نداره دیگه. شما هم بیاین!
-
-
-جام حدفی چیه دیگه؟
به لطف اورلا... و باز هم سکوت. ایندفعه، کمی طولانی تر.
- برای کوییدیچه. ببخشید لینی. ولی فصل برداشت محصولا داره می‎رسه و ما هم اصلا وقت نداریم.
-چی میگی دای؟ هنوز کلی مونده! لین... رو ما هم حساب کن!
-چ‍ی...
و سوزان دهان دای رو سفت چسبید. سفتِ سفتِ سفت!
-باشه! پس فعلا!
-ممبمبمب مبمب...
-

پایان فلش‌بک

وقت ناهار بود و تیم "داس" که هنوز تیم نبود، دست از کار کشیده بود و یه گوشه نشسته بود و در سکوت غذاش رو می‌خورد.
-دیروز یه جغد اومده بود...
دای، در حالی که با شلوار کُردی زیرِ سایه‌ی درختی نشسته بود و به تنه‌ش لَم داده بود و تیریپ شاخا رو گرفته بود و تیکه علفی که بین دندونای جلوی دهنش گذاشته بود رو می‌جویید و کلا روی هرچی شاخ‌ه رو سفید کرده بود، گفت:
-و؟
-مسابقه چند روز دیگه شروع میشه...
-و؟
-ما چهارتا عضو کم داریم...
-خب؟
همین! فقط "خب"! اصلا براش مهم نبود. دای از اولشم مخالف بود.
-خب...
-نکنه انتظار داری پاشم برم دنبال عضو بگردم؟
دای خیلی مخالف بود!
-گوش کن! من از همون اول هم مخالفِ... خخخخ... خخخخخخ...
-چی شد؟!
دای کبود شده بود. البته اولش کبود نبود. یه پروسه‎ای رو طی کرد و بعد کبود شد. به این صورت که اول شروع به "خخخخخخخخ" گفتن کرد. خب این عادی بود. خیلی‌هامون دیدیم که بعضیا وقتی باهاشون چت میکنی، برای نشون دادن خنده‌شون از "خخخخخخخخ" استفاده می‌کنن. ولی دای نمی‌خندید. بعد از "خخخخخخخخ" گفتن، رنگ‌ش داشت تغییر می‌کرد. اونجا بود که سوزان گفت "چی شد؟! ". ولی دای جواب‌شو نداد.
خون‌آشاما همشون همینجوری‌ن. یهو می‌بینی جوابتو نمی‌دن! و اینجاست که خودت باید بفهمی منظورشون چیه. ولی سوزان خسته بود. علاوه بر اون، سوزان نصف زندگی‎شو خواب بوده، برای همین نتونست از کسی یاد بگیره که وقتی خون‌آشاما سکوت می‌کنن، چجوری باید منظورشونو فهمید.
بگذریم... رنگ‌ش داشت عوض می‌شد. اولش یکم سبز شد. بعد یه ترکیب ضایعی از سبز و قرمز. بعدم احتمالا داشت آبی می‌شد. برای این میگم احتمالا، چون سوزان بقیه‌شو ندید. چون ناراحت بود. شکست عشقی خورده بود. اون معتقد بود تغییر رنگ ویژگی خودشه! مال خودشه! حق خودشه! همه هم اینو می‌دونن. اصلا هم براش مهم نبود که آپشن تغییر رنگش چند وقته از کار افتاده و دیگه کمتر کسی یادشه اون روزا رو. اصلا دای برای چی باید اینکارو می‌کرد؟ نکنه از این که سوزان زوج ایفایی‌شه خسته شده بود؟ نکنه زیر سرش بلند شده؟ نکنه یکی دیگه رو پیدا کرده...؟
سوزان خیلی شیک و مجلسی دای‌و ول کرد و رفت اورلا رو آورد. اورلا هم وقتی قیافه‌ی گرفته و داغون سوزان رو دید، چیزی بهش نگفت.
-فکر کنم یه چیزی تو گلوش گیر کرده.
وقتی اورلا این‌و گفت، دقیقا همون موقع بود که دای دیگه کم کم آبی و بنفش و جیگری رو رد کرده بود و داشت به کبودی می رسید. سوزان هم که مثلا قهر بود، داشت با خودش فکر میکرد که "چقد وقتی کبود میشه جذاب‌تر میشه... بی‌خود نیست زیر سرش بلند شده. احتمالا به جذابیت‎های نهفته‌ش پی برده... آره... حتما همینه... هعـــــی... روزگار..."
اورلا دستکش‌شو یکم (تا زیر گلوش) بالاتر کشید و بعد دستشو تا آرنج کرد تو حلق دای. احساس کرد یه چیز کوچولو و نرم اون توعه.
-عاققخخقخق...
-ای وای! ببخشید...
خب ظاهرا اشتباه کرده بود. یکم دستشو برد اون ور تر.
-آهااا!
با نوک انگشتاش یه چیزی رو از دهن دای آورد بیرون. هرچند آب‌دهنی شده بود.. ولی به راحتی می‌شد فهمید همون علف‌ست که دای داشت می جویید.
-اهه اهه! باشه آقا جان... اهه!... غلط کردم. هر چند.. اهم!... هر چند هنوزم مخالفم... ولی باشه. بگردین دنبال عضو.





ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۲۲:۴۹:۴۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
#24
- دیر نکرده؟
- نوچ!

یک ساعتی میشد که اورلا به ورودی کتابخانه خیره شده بود و منتظر بود.

- دیر کرده ها...
- نوچ!

دستش را زیر چانه‌اش زد و با فوتِ محکمی خود را از شر چند تار موی مزاحمی که صورتش را قلقلک می‌دادند، خلاص کرد.
- بفرما... اومد.

به ورودی نگاه کرد. دای، با سر و وضعی آشفته، درحالی‌که بالشت گلگلی‌اش را زیر یک بغل زده بود و چند کتاب را زیر بغل دیگر، به سمت آنان می‌آمد.
- ببخشید دیر شد. من...

سوزان درحالی‌که بلند می‌شد تا بالشت را از او بگیرد گفت:
- خواب موندی.
- آره...
- آره؟! ما دو ساعته اینجا منتظریم دای! بعد تو با خیال راحت میگی خواب موندی؟! نمره‌ی ریاضیات جادویی‌مون کم بشه تو پاسخگویی؟!
- اِم...
-اِم؟
- بیخیال دیگه اورلا. حالا که اومدم. الان تازه ساعت ده صبحه! تا شب کلی وقت داریم.
- به نظرت می‌تونیم تا شب یه کتاب سیصد صفحه ای رو تموم کنیم؟! اونم ریاضی؟!

دای سرش را خاراند و با حالتی که انگار داشت فکر می کرد، گفت:
- آره... چیزی نیست که. نزدیک صد صفحه‌ش همون نامعادلات جادوییه که پارسال خوندیم.
- بهونه نیار! نباید دیر میومدی!
- حالا... به نظرت بهتر نیست به جای بحث کردن، شروع کنیم؟
- چرا... چرا. تا تو بیای من و سوزان چند صفحه‌ای خوندیم. سوزی؟
- ...

- بعد اسم من بد در رفته.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ پنجشنبه ۹ دی ۱۳۹۵
#25
داس ﴿DOS﴾


مدافعان: دای لوولین- بالشت (مجازی)
مهاجمان: اورلا کوییرک- شنل (مجازی)- دستکش (مجازی)
دروازه بان: پاندا (مجازی)
جستجوگر: سوزان بونز


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۴ دی ۱۳۹۵
#26
نام: سوزان بونز

گروه: هافلپاف

رنگ مو: خرمایی

رنگ چشم: قهوه ای

چوب دستی: چوب درخت بلوط و مغزی پوست آفتاب پرست

پاترونوس: پاندا

نژاد: اصیل زاده

معرفی: او همزمان با هری پاتر به هاگوارتز وارد شد. سوزان به دلیل داشتن حس کنجکاوی نسبت به شکل پاترونوس هری پاتر و همچنین یادگیری پاترونوس به ارتش دامبلدور میپیوندد ولی سال بعد از آن دیگر در ارتش دامبلدور شرکت نکرد زیرا دیگر ارتش دامبلدوری وجود نداشت که او بخواهد به آن بپیوندد.

سوزان شباهت بسیار زیادی به پانداها دارد. به طوریکه دائما در حال چرت زدن است، و هنگامی که بیدار باشد نیز در حال خوردن است. گیرایی وی کمی پایین بوده و اغلب معانی و مفاهیم را به طور نادرست متوجه می شود.
علاوه بر آن، وی علاقه ی بسیاری به رنگ ها دارد و هر چیز رنگارنگی او را به وجد می آورد.
از بهترین دوستان او دای لوولین و اورلا کوییرک هستند که در اکثر ماجراها وی را یاری میکنند.


ویژگی های اخلاقی: آرام، بی آزار، خوابالو، دست و پاچلفتی و کمی خنگ.



جایگزین شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۴ ۲۱:۵۸:۳۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#27
تصویر کوچک شده


هافلپاف vs گریفنیدور


سوژه: از بین رفتن طلسم اختفای هاگوارتز


وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

بارفیو در حالیکه چمدان‌هاش رو روی میز می‌ذاشت، و تکه های باقیمانده ی کیکش را در دهانش می چپاند، گفت:
-من الان دیگه وزیر هستِم! باید هر چه سریعتر افسار اوضاع جامعه ی جادوگران ره به دست بگیرم و کارا ره راست و ریست کنم!

چرخی در اتاق زد تا با محیط آنجا بیشتر آشنا بشه.
- چه خوب و خفن هسته! همه ی امکاناته ره داره!

سپس به طرف محفظه ی جعبه مانندی که روی دیوار نصب شده بود رفت، و درب اون را بالا زد.
- چقدر دکمه اینجا هسته! یعنی این دکمه هه که روش نوشته هسته "Dangerous" چه عملکردی ره می تونه داشته باشه؟

کلیک!


چند دقیقه قبل -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

- لاکرتیا بلک رو می بینیم که کوافل رو در دست داره و سعی می کنه جیمز پاتر رو که سد راهش شده رو با دم‌ش کنار بزنه! آریانا ضربه ی محکمی با ماهیتابه‌ش به یکی از بلاجرها می زنه و باعث میشه صورت جیمز کتلت شه! اوه بوی! به نظر میاد جیمز دیگه جذابیت همیشگی‌ش رو نداره!

استرجس که در این لحظه هم نقش مدیر هاگوارتز رو ایفا می کرد، و هم نقش جستجوگر را، وظیفه ی خودش دونست که از زمین کوییدیچ خارج شه، پس گردنی ای نسیب گزارشگر کنه، و بعد دوباره برگرده و دنبال اسنیچش بگرده!

- آم... با تشکر از مدیر وظیفه شناس‌مون! خب بر می‌گردیم سر بازی! باز هم لاکرتیا رو می بینیم که داره سختکوشی هافلی رو به رخ میکشه و بعد از رد کردن جیمز، حالا با لوییس ویزلی درگیر شده! چه میکنه این لاکی! ماشاا... به غیرتت! خسته نباشی دلاور!

ایندفعه مدیر زحمتی به خودش نمیده و فقط صداش از وسط زمین شنیده میشه که میگه:
- جردن!

- تنکس پروفسور! خب ایندفعه مکسین اوف... اوفِل... اوفَلا... مکسین رو می بینیم که بعد از گذشتن از کنار جیمز، که صورت کتلت شده‌ش رو با دستاش پوشونده، و خندیدن به شکلی دیوانه‌وار، از کنار لوییس که درگیر لاکرتیاست می‌گذره و با حرکت دست به لاکرتیا اشاره می کنه که کوافل رو برای اون بندازه!

جردن یه قلپ از نوشیدنی کره ایش می‌خوره و بعد ادامه میده:
- و حالا مکسین رو می بینیم که کوافل رو به دست داره! و لوییس هم به دنبال اون! پاس میده به لاکی! لاکی به مکسین! مکسین به لاکی! لاکی! مکسین! لاکی! مکسین! به نظر میاد این روند همینجوری ادامه داره و فقط این وسط لوییسه که هی از اینور به اونور پاسکاری میشه!
- جردن!
- سماور، یخچال، آبگرمکن... خریداریم!
- جــردن!!
- به همین صورت کتلت شده ی جیمز من نبودم پروفسور!

وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

- اَاااه! این دکمه هه چرا هیچ کاری ره انجام نمیده!

کلیک!



همان لحظه -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

- جردن!
- باور کنید من نبودم پروفسور! اینا همه توطئه‌ست! من بی تقصیرم!
- فعلا گزارش‌تو بکن! بعدا به حسابت می رسم!
-
- جردن!

گزارشگر بدبخت و فلک زده!
به سختی سعی میکنه شور ونشاط قبلیشو به دست بیاره و دوباره ادامه میده:
- خب به نظر میاد تو این مدت لوییس هوا زده شده و الان تو چادر شفادهنده هاست. برات آرزوی سلامتی می‌کنیم لوییس!

نیم نگاهی به استرجس می‌ندازه و دوباره ادامه میده:
- و خب طبیعتا با اون وضع مدافع های گریف، لاکی و مکسین تا الان موفق شدن دوازده گل رو به ثمر برسونن! دوازده گل!

وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

- دیگه داری اعصاب منه ره خورد می‌کنی!

کلیک!


کلیک!


کلیک!



همان لحظه -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

- سبزی آش، سبزی قورمه، سبزی کوکو... کیلویی شونصد!
- جردَ...

چیلیک!

-

از هر طرف ملت مشنگی دیده می شد با دهان های باز به ملت شریف جادوگر خیره شده بودند. و عده ای هم که آب از سرشون گذشته بود، اس سون به دست و آیفون به دست مشغول گرفتن عکسهای متعدد بودن تا اونا رو توی اینستاگرام و فیس دوغ و تلگرام و پینترست و ابزارهای جنگ نرم و هزاران کوفت و زهرمار دیگه به اشتراک بذارن تا ملت مشنگ دیگه ببینن و لایک کنن و دور هم خوش باشن و بگن و بخندن. عده ای هم این وسط با کامنتای چرت و پرت‌شون دعوا راه بندازن و یه سری دیگه هم نیمه ی گم شده‌شونو پیدا کنن و الی آخر.
استر هم که کارش ایجاد استرس و اضطراب و تو آمپاس قرار دادن ملت بود، حالا خودش داشت پکیج کامل خودشو با تمام مزایاش تجربه می‌کرد.

- آقا چرا کله‌ی شما آتیشیه؟
- شما چطوری این فناوری پیشرفته رو کشف کردین و با جارو به پرواز درومدین؟!
- مامان مامان؟ اون دختره چرا دم داره؟


وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

- آخه من تو ره چی بگم؟!

وزیر ناگهان به یاد آورد در چه مقام و جایگاه مهم و خطیری قرار دارد! پس نفس عمیقی کشیده، و طور، برای آخرین بار کلید را فشرد و به سمت چمدانش رفت تا وسایلش را به اتاق جدیدش منتقل کند.


همان لحظه -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

-
-
-

تماشاچیان ابتدا نگاهی به پاپ کورن ها و نوشیدنی هایی که در دست‌شان بود انداختند، سپس چون چیز عجیبی در آن ندیدند، به خوردن ادامه دادند.

استرجس از این حالت، به و سپس به این حالت تغییر چهره داد.
- جـــردن!!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#28
لرد ولدمورت!
دلایلش رو جناب وزیر گفتن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#29
لرد ولدمورت!
تلاش همه جانبه ی ایشون از دید هیچکس پنهان نیست.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#30
کسی که رول‌هاش فوق العاده زیباست! با خوندنشون من اصلا امید به زندگی پیدا می کنم!
از نظر من ربکا جریکو شایسته ی این رنکه!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.