هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#21
توهم! لوگومبا ذهن طرف رو می‌خونه و اون چیزی که طرف اونموقع بهش فکر می‌کنه رو بصورت توهم می‌آره جلو چشاش؛ به اینصورت جادوآموزا اونو به شکل‌های متفاوتی می‌بینن در حالیکه لوگومبا تغییر شکل نمی‌ده و همهٔ اینا از توهمشونه!
***

یه کیف مدرسهٔ مشنگی که از یه دهن بزرگ‌، دست و پا و صورت گربهٔ مشنگی تشکیل شده و کثیفه، اینجوری: لوگومبای من
***

دلیل اینکه لوگومبا رو این شکلی دیدم این بود که سر کلاس داشتم به ۲ تا از چیزهایی که متنفر‌ بودم فکر می‌کردم! یکیش گربهٔ مشنگی و اون یکی کیف مدرسهٔ مشنگی!‌ تنفر من از گربه‌های مشنگی یه نفرت مادرزادیه؛ برای همینه که کیف حاوی اسکلت یه گربهٔ عجیب و غریبه و اما نفرتم از کیف... طی سفرم به دنیای مشنگی بچه‌های اونا رو دیده بودم که موقع رفتن به مدرسه با کیفشون به سر و کلهٔ هم می‌زدن (دلیل اینکه کیف دست و پا داره) یا اونو تا خرخره پر از خوراکی می‌کردن در حالیکه اگه کیفشون کثیف می‌شد عین خیالشون نبود (برا همینه که دهن داره و کثیفه) و همهٔ اینا منو از کیف مدرسه متنفر کرد! و این شد دلیلی برای لوگومبای من!


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۲:۵۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#22
فکرار! (ترکیبی از فرار و تکرار؛ چون هروقت چیزی براش تکراری می‌شه فرار می‌کنه! پ ن: هردو ترکیب هم هم‌قافیه‌ان)
***

اونو به یک مجلس رقص ببریم. با دیدن رقص و گوش دادن به موزیک سرگرم می‌شه و اگه براش تکراری شد نوع رقص و ساز رو تغییر می‌دیم؛ مثلاً رقص تانگو با ساز کلاسیک رو به رقص هیپ‌هاپ با ساز رپ تغییر می‌دیم!
***

چون نمی‌خواد ریشه‌اش تبدیل به پودر بشه! از جادو و جادوگرا متنفره و نمی‌خواد با تبدیل به پودر شدن بهشون کمکی بکنه!
***

چون لینی در حالت پیکسی بارها تجربهٔ بلعیده شدن توسط جانوران رو داشته، در بدن گیاه گوشتخوار با خیال راحت خودشو به بازدید از امعاء و احشاء گیاه دعوت کرده!
***

یه گیاه با ساقهٔ نازک، بلند و سبز که از ساقهٔ اصلی تعدای ساقهٔ دیگه بیرون زده و پر از برگه و چن گل کوچولوی زردرنگ هم داره، مثه این: گیاه فکرار


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۲:۰۴ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#23
تصمیم دارم خودمو احضار کنم! لابد الآن گیج شدین ولی نترسین، توضیح می‌دم! من صدها سال پیش مردم ولی چون افتخارات زیادی کسب کرده بودم منو وارد کارت قورباغهٔ شکلاتی کردن و بعدش به دلایلی شخصی (که یکی از اونا رو توی تکلیف دوم توضیح می‌دم) با اجازهٔ وزارت و تعدادی واسطه به دنیای فانی اومدم؛ اما نه کاملاً! من می‌خوام با این طلسم از خودم در زمانیکه زنده بودم سؤلاتی بکنم! (پ ن: نسبتم با خودم، خودمه)
***

من برای این روحمو احضار کردم چون... زمانیکه جوان بودم از پدر و مادر مرحومم یک فنجان کوچولوی چای‌خوری به ارث گرفته بودم. برای من خیلی عزیز بود پس آن را در جایی پنهان کردم! وقتی پیر شدم و لحظهٔ مرگم فرا رسید خیلی دنبالش گشتم، اما به‌دلیل پیری فراموشی گرفته بودم؛ برای همین نتوانسته فنجان را پیدا کرده و با حسرت مردم! بگذریم. بعد از چرخاندن مثلثی چوب‌دستی و گفتن اضمرسیوس روح جوانم مقابلم ظاهر شد و من از او پرسیدم که فنجان را کجا پنهان کرده، او نیز به من گفت که آن را درون جیبی مخفی در یکی از لباس‌هایش قایم کرده! لباسی زردرنگ با رگه‌های مشکی که مادرم آن را دوخته بود! شکر مرلین لباس را دور نینداخته بودم و با کلی راهنمایی گرفتن از روح جوانم بالاخره فنجان را پیدا کرده و با گفتن سپاسی ناقابل او را راهی دیار خودش کردم.


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۰:۲۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#24
اگه قراره باشه نقطه‌ای از بدن طرف رو هدف قرار بدم اون نقطه دهنشه! نپرسین چرا که الآن می‌گم! اگه قرار بر این بشه که من مدافع باشم با این سن فسیلی‌ام چنان ضربه‌ای به بلاجر می‌زنم که از دهن طرف وارد بدنش بشه! (از اونجایی که پروفسور مرا لاف‌زن خطاب کردند تحولی در زندگی‌ام دادم که بیشتر لاف بزنم! و این صفت پرفسور را بی‌معنی نزارم!) می‌گفتم... وقتی بلاجر بره داخل بدنش با امعاء و احشاء طرف قاطی می‌شه، دل و روده‌اشو می‌آره دهنش و کله‌اشو پوک میکنه! همهٔ این اتفاقات در حالی می‌افته که داور قادر به دیدن هیچ‌یک از این صحنه‌ها نیس! و در آخر شخص بلاجر قورت‌داده به دسشویی مراجعه می‌کنه و بلاجر رو از طریق گلاب به روتون از بدنش خارج می‌کنه و همه‌چیز حل می‌شه!
***

با اسنیچ تیله‌بازی هوایی انجام می‌دهیم. به اینصورت که اسنیچ را محکم به دیوار کوبیده تا مخش تکان بخورد و سپس آن را با بقیهٔ تیله‌های جادویی در هوا رها می‌کنیم تا معلق بماند. چون مخ اسنیچ تکان خورده نمی‌تواند در برود و سر جایش ثابت می‌ماند؛ بعد با فوت اسنیچ را به طرف تیله‌های معلق هدایت می‌کنیم و این بازی تا وقتی که مخ اسنیچ سر جایش برگردد ادامه دارد!
از بلاجر در بازی وسطی استفاده می‌کنیم! به اینصورت که تیم مقابل بلاجر را بطرف بازیکنان وسط می‌فرستد و بلاجر همه‌اشان را از پا دراورده و بازی به نفع تیم مقابلشان تمام می‌شود. البته در بعضی مواقع بلاجر به خودی حمله می‌کند که بستگی به شانس تیم دارد!
و در آخر از کوافل در یک بازی مشنگی به اسم هندبال استفاده می‌کنیم. چون کوافل نسبت به توپ هندبال مشنگی سبک‌تر است بازی را راحت‌تر می‌کند!
***

مهاجمین: زاخاریاس اسمیت، خودم (کاپیتان)، جیمز
مدافعین: مایکل مک‌مانوس، هایدی مک‌آووی
جستجوگر: سدریک دیگوری
دروازه‌بان: هربرت فلیت


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۰:۳۴:۲۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۰:۳۴:۲۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۰:۳۶:۳۹
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۰:۳۶:۳۹

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
#25
کلاس ماگل‌شناسی

وقتی پروفسور لسترنج آنگونه از کلاس خارج شد کلاس در همهمهٔ جادوآموزان فرو رفت! پسران او را مسخره کرده و ادایش را در می‌آوردند و دختران از طرز برخورد او با همسرش تعریف می‌کردند! در آنجا پیرزنی تک و تنها نشسته بود و سرش را میان دستانش می‌فشرد، کنار او پسر جوانی نشسته بود که او هم مثل بقیهٔ پسران با دوستانش مسخره‌بازی در می‌آورد. شکلات قورباغه‌ای می‌خورد و در همان حال سعی می‌کرد ادای پروفسور لسترنج را هنگامی که زنش وارد کلاس شد در بیاورد. تکه‌های شکلات از دهنش بیرون می‌ریختند و روی کاغذ پوستی‌اش که پر از اشکال درهم و برهم بود لک ایجاد می‌کردند، پیرزن با انزجار به پسر و دوستانش نگاه می‌کرد و تا حد ممکن وسایلش را از آنها فاصله داده بود...
کلاس بسیار شلوغ شده بود. جادوآموزان انواع طلسم‌ها را به شوخی بطرف یکدیگر پرتاب می‌کردند، داد می‌زدنند، جیغ می‌زدنند، دهانشان را تا آخر چاک داده و با صدای بلند قهقهه می‌زدنند! شلختگی‌ها، بی‌نظمی‌ها و سر و صداها بدجور اعصاب پیرزن بیچاره را تحریک می‌کردند. طفلی خودش هم نمی‌دانست که چرا در کلاس نشسته است. دیوانه شده بود! مثل اینکه روی نقطهٔ ضعفش با پوتین‌های سنگین و بزرگ هاگرید راه بروند!
دیگر کافی بود! بیشتر از این نمی‌توانست تحمل کند! با طلسم جمع‌آوری خیارک غده‌دار نویل را از جایش برداشت... کار راحتی بود... چون نویل به جمع بچه‌های خل و چل ملحق شده بود. دستکش مخصوصش را دست کرد و مشغول گرفتن چرک‌های خیارک شد. در آخر همهٔ آن چرک‌ها را با طلسمی رو جادوآموزان ریخت. جادوآموزان که انتظار چنین چیزی را نداشتن در شوک فرو رفته و سکوت مطلق برقرار شد. پیرزن سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت؛ همین که در پشت سرش بسته شد جادوآموزانی که چرک روی آنها ریخته و پوستشان شروع به خارش، سوزش و دراوردن جوش‌های چرکی کرده بود، جد و آباد پیرزن را به فحش بستند. از آنطرف پیرزن با موهای آشفته و لباس لک شده از چرک و قورباغهٔ شکلاتی تصمیم گرفت برای آرام کردن اعصابش کمی جاروسواری کند.

حیاط هاگوارتز

پیرزن سوار جاروی کهنه‌اش بود، دور حیاط چرخ می‌زد و با دیدن منظره‌ها سعی در آرام کردن اعصابش داشت. هنوز از کلاس ماگل‌شناسی صدای وزوزهایی بیرون می‌آمد اما سعی می‌کرد آن را نادیده بگیرد. با چرخشی دیگر رو به پنجرهٔ کلاس قرار گرفت؛ می‌خواست دور بزند، نمی‌خواست صدای آنها را بشنود! ولی انگار کنترل خودش را نداشت و گوش‌هایش همهٔ اصوات را شناسایی می‌کرد!

بچه‌ها در کلاس دور هم نشسته بودند و هرکدام چیزی می‌گفتند:
-پیرزنه رو دیدی؟
-اَه دوباره گفتی؟! من حالم از پیرزن‌های بی اعصاب بهم می‌خوره!
-آخه یکی نیس بش بگه، پیری تو که مثه ترول هار می‌شی دیگه کلاس اومدنت برا چیه؟!

با این حرف جادوآموز آخر بقیه خندهٔ بلندی سر دادند. پیرزن بدبخت قلبش فشرده شد و قطرهٔ اشکی از چشمانش فرو چکید. به غیر شلختگی و سر و صدا انگار ضعف دیگری هم داشت و آن حرف مردم بود. به رویش نمی‌آورد اما حرف دیگران مثل خوره از درون او را می‌خورد، ضعیفش می‌کرد و کنترل خودش را نداشت! این بدترین نقطهٔ ضعفش بود! پیرزن وقتی به خود آمد که بر روی جارویش می‌لرزید. نمی‌خواست گوش دهد! نمی‌خواست نقطهٔ ضعفش برایش پررنگ شود! نمی‌خواست در اینجور مواقع ضعیف باشد! نمی‌خواست بخاطرش از جارو پایین بیفتد ولی... افتاد! از جارو پایین افتاد؛ همه جایش گلی شد و جارویش هم همان نزدیکی پرت شد. خودش را بزور از گل و لای بیرون کشید. جارویش را برداشت... می‌خواست برود... می‌خواست برود و همهٔ این کثیفی‌ها را بشوید! می‌خواست به حمام عمومی برود و در آنجا علاوه‌بر گل‌ها چیز‌های کثیفی را که شنیده و مانند گل و لای به روحش چسبیده بود را پاک کند؛ و این کار را هم کرد!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۶:۴۴:۲۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۶:۴۷:۴۴
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۶:۴۷:۴۴

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
#26


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
#27
رودولف اندکی فکر کرد... به‌یاد داستان روباه و زاغ مشنگی‌ای افتاد که در بچگی‌اش یکی از اقوام دورش که با مشنگ‌ها سر و کار داشت برایش تعریف کرده بود.

تصمیم گرفت مانند داستان عمل کند.
-اهم... اهم... اهم... ای درخت زیبای نازنازی... چه سری، چه شاخه‌ای، چقدر ماهی... با آن برگ‌های خارخاری... می‌کنی با دلمان بازی... اندکی کن دست و دل‌بازی... بده به ما آن شازدهٔ راضی...

درخت که انگار تحت تأثیر اشعار زیبای رودولف قرار گرفته بود شاخه‌هایش را از دور شازده باز کرد...

شازده که وضعیت را اینگونه دید شروع به جیغ و داد کرد.
- نه... بید جونم... با من این کارو نکن. من یتیمم... اصن منی که پیشت می‌شینم‌، به داستانای زشتت گوش می‌دم... بذارم برم؟

درخت که انگار به خودش آمده بود یکی از شاخه‌های چماقی‌اش را بلند کرد تا رودولف را نصف کند. رودولف هم نامردی نکرد با قمه‌اش شاخهٔ درخت را نصف کرد. اما این کار را بدتر کرد چون درخت آنقدر عصبانی شد که ریشه‌هایش را از خاک دراورده، شازده را بر روی یکی از شاخه‌هایش گذاشته و وقتی مطمئ‍ن شد جایش امن است در حالیکه با ریشه‌هایش روی زمین می‌خزید، شاخه‌هایش را آمادهٔ ضربه زدن به آنها کرده بود! هافلی‌ها با تمام سرعت شروع به دویدن کردند اما انگار درخت نمی‌خواست دست از سرشان بردارد آنقدر دویدند تا وقتی که صدای نعره‌ای توجهشان را جلب کرد... ایستادند و به روبروی خود خیره شدند... برادر ناتنی هاگرید که یک غول بود از دیدن بید کتک‌زن که حرکت کرده و هافلی‌های بدبخت را دنبال می‌کرد به وجد آمده بود و با سرعت بطرفشان می‌دوید،‌ نعره می‌زد، دست‌هایش را در هوا تکان داده و قهقه‌اش زمین را می‌لرزاند. هافلی‌ها به پشت سرشان نگاه کردند و در کمال تعجب دیدند بید کتک‌زن دمش را گذاشته روی کولش و با سرعت از آنجا دور می‌شود‌! غول از جمع آنها جلو زد و به‌دنبال بید بطرف جنگل ممنوعه رفت. هافلی‌ها آنقدر به تماشای این صحنه ایستادند تا غول، شازده و بید کتک‌زن در جنگل ممنوعه گم شدند... کمی سکوت...

ناگهان رودولف فریادی زد.
-یا مرلین... بید رفت... خانهٔ ارباب بی‌حفاظ شد... بدبخت شدیم... همه‌امون می‌میریم!

اگلانتاین و سدریک که تازه از شوک درامده بودند همراه با رودولف شروع به گریه و زاری کردند و به خودشان لعنت می‌فرستادند. اعضای محفل هم اندوهگین خود را روی زمین ولو کردند؛ مودی آنها را تنبیه سختی می‌کرد و هاگرید از اینکه برادرش گم شده آنها را زیر پا له می‌کرد... مدتی گذشت...

ارنی از جایش برخاست و رو به جمع گفت:
-بسه دیگه. پاشید بریم دنبالشون. اینجوری هم شازده رو می‌گیریم، هم بید رو سر جاش بر می‌گردونیم و هم برادر هاگرید رو به خونه می‌آریم! اینجوری نه کسی کشته می‌شه، نه تنبیه می‌شه و نه زیر دست و پای هاگرید له می‌شه! زود باشید تا زیاد دور نشدن!

هافلی‌ها نگاهی بهم کردند.

آملیا به حرف آمد.
-اما آخه جنگل ممنوع...

رودولف دست از فریاد برداشت؛ قمه‌اش را در دست گرفت و رو به جمع گفت:
-بسه دیگه! پاشید بریم. من نمی‌خوام اربابو عصبانی کنم! بهتره بریم و خودمونو ازین وضع خلاص کنیم! پاشید تا با قمه‌ام نصفتون نکردم!

در آخر بچه‌های هافلپاف مجبور شدند درمانده و خسته راهی جنگل ممنوعه بشوند...


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۴:۴۷:۳۸
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۴:۴۹:۵۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۴:۴۹:۵۶

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۳:۵۴ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
#28
هاگزهد

در میخانه هاگزهد غوغایی بپا بود. با اضافه شدن چن غذای مشنگی و ترکیب بعضی‌هاشون با غذای جادوگری آن هم با نصف قیمت باعث شده بود جادوگران ندیدبدید گشنه با کله به هاگزهد هجوم بیارن. یک شب تابستانی بود و هوا بسیار گرم و با این اوضاع در داخل میخانه که جمعیت در آن موج می‌زد اصلاً نمی‌توانستی نفس بکشی! من درون میزی که جمعیت زیادی بزور خودشان را در آن جا کرده بودنند به سختی نشسته بودم و نوشیدنی کره‌ای الکل‌دار (مخصوص بزرگسالان) را می‌نوشیدم. آن هم چه نوشیدنی! نصفش را روی خودم می‌ریختم! نمی‌دانم لیوان چندمم بود هرچه بود می‌دانستم به اندازه‌ای خورده‌ام که مست شوم!

وقتی آخرین لیوان نوشیدنی کره‌ای الکل‌دارم را تمام کردم تصمیم گرفتم یک غذای مشنگی امتحان کنم.
-هی یه هات داگ و ساندویچ کالباس لطفاً!

مدتی می‌گذره تا گارسونی که درون سینی سفارشاتش گم شده پیداش بشه و ساندویچ‌ها را جلویم، روی میز انداخته و برود! حسابی گشنه‌ام شده پس هات داگ و ساندویچ کالباس رو کنار هم قرار می‌دم و به هردوشون یه گاز گنده می‌زنم. به سختی لقمه رو می‌جوم و اون رو قورت می‌دم و به مزه‌اش فکر می‌کنم... مستی از سرم می‌پره و سریع جمعیت رو کنار می‌زنم و وارد دسشویی می‌شم! از بس جمعیت اونجا زیاده که حیا رو کنار می‌زارم و همون جلوی در بالا می‌آرم و بعد هم زود از آنجا خارج می‌شوم. به زحمت میزم رو پیدا می‌کنم و دنبال ساندویچ‌هام می‌گردم ولی می‌بینم ساندویچ‌ها رو یه فسقل‌بچه خورده و الآن داره انگشتاشو می‌لیسه! اما من اونا رو برای دادگاهی کردن لازم داشتم! برای همین با عصبانیت بطرف آشپزخونه می‌رم و درشو با لگد باز می‌کنم.

رو به جن‌های خونگی می‌گم:
-یالا باشین یه سبد و تعدادی سوسیس و کالباس بهم بدین!
-ببخشید بانو که جسارت می‌کنیم! ولی می‌شه بگید برای چی می‌خواید؟
-برای دادگاهی اونها و سپس اعدام کردنشون!

همین موقع تعدادی قارچ و گوشت مرغ از توی ظرف‌هاشون می‌آن بیرون و می‌گن:
-چه جالب! دادگاهی سوسیس و کالباس! می‌شه ماعم به دادگاه بیایم و علیهشون شهادت بدیم تا زودتر اعدام شن؟!

لبخندی روی صورتم می‌شینه.
-با کمال میل!

همون موقع یه جن با سوسیس و کالباس‌های جیغ‌زنونی که سعی می‌کردن از دستش فرار کنن بهم نزدیک می‌شه و یه جن دیگه بهم یه سبد می‌ده؛ منم شروع می‌کنم تا قارچ‌ها و گوشت مرغ‌های داوطلب رو جدا کنم و با سوسیس و کالباس‌ها داخل سبد بریزم و مجهز به دادگاه برم!

هاگوارتز

الآن وسط هاگوارتز ایستاده‌ام و بلاتکلیف موندم که کدوم دادگاهی مواد غذایی رو محاکمه می‌کنه که یهو یاد دادگاه پروفسور گانت می‌افتم و در حالیکه توی دلم از مرلین می‌خواستم که هنوز دادگاه سر جاش باشه، می‌دویدم تا به کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی برسم! وقتی به کلاس می‌رسم می‌ایستم و نفس عمیقی می‌کشم، بعد به جمعیت جلوم نگاه می‌کنم و دهنم از تعجب باز می‌مونه! بچه‌های کلاس همه صف کشیدن و هرکدوم یه مواد غذایی رو در دست دارن و منتظرن تا دادگاه نفر جلوییشون تموم شه تا بعد از اون وارد کلاس شده و دادگاهشون رو تشکیل بدن تا تکلیفی برای جلسهٔ بعد داشته باشن. از فرصت استفاده می‌کنم و از یوآن لب‌تاپش رو قرض می‌گیرم تا با استفاده از جت نامحدود و جوجلش اطلاعاتی دربارهٔ سوسیس و کالباس کسب کنم! یه گوشه می‌شینم و سبدمو کنارم می‌زارم و شروع به سرچ کردن می‌کنم. مدتی نمی‌گذره که می‌فهمم سوسیس و کالباس‌ها بعضی وقت‌ها از مواد نامعلومی تهیه می‌شن و برای سلامتی مضرن! درسته زیاد در فست فودها ازش استفاده می‌شه ولی محبوبیتش از بین رفته در کل ۵۰-۵۰! خوشحال از اطلاعاتی که گرفتم سرمو بلند می‌کنم تا ببینم چن نفر دیگه برای دادگاه موندن که در کمال تعجب می‌بینم یه یوآن مونده که اونم منتظره لب‌تاپشو بهش پس بدم! بعد از اینکه لب‌تاپشو بهش دادم ازش تشکر می‌کنم، سبدم رو در مشتم می‌فشارم و بطرف کلاس حرکت می‌کنم.

دادگاه در کلاس پروفسور گانت

دادگاه همونطور که فکرشو می‌کردم خالی از هرگونه موجودیه و فقط صدای جیغ‌های خفهٔ سوسیس و کالباس‌ها و غرغرهای قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها بودند که در گوشم ‌می‌پیچیدند. سبد رو خالی می‌کنم و هرکدوم از مواد غذایی رو بطرف جایگاهشون هدایت می‌کنم، سپس خودم هم بطرف جایگاه قاضی می‌رم. موهای خودم خاکستریه و نیازی به کلاه‌گیس ندارم و شکر مرلین ملاقهٔ پروفسور گانت هم سر جاشه، هرچند کج و کوله!

گلویی صاف می‌کنم و جلسه را شروع می‌کنم!
-به نام مرلین ما در اینجا جمع شدیم تا سوسیس و کالباس‌ها را به جرم مضر و بی‌مزه بودن اعدام کنیم! سوسیس و کالباس‌ها چون وقت کمه هرکدوم یک نفر رو به عنوان نمایندگی از خودتون به جایگاه مخصوص بیارین تا از خودشون دفاع کنند!

بعد از کمی پچ‌پچ یک کالباس و یک سوسیس از جمعیت جدا می‌شوند و در حالیکه دست هم را گرفته‌اند بطرف جایگاه می‌آیند و بدون معطلی شروع می‌کنند:
-اینکه تو بعد از خوردن ما حالت بد می‌شه به ما ربطی نداره هنوز کسانی هستن که از ما خوششون می‌آد!
-از ما در خیلی از غذاهای مورد علاقهٔ مردم استفاده می‌کنن تو نمی‌تونی ما رو از چیزهای مورد علاقه‌اشون حذف کنی!
-اصن تظاهرات می‌کنیم!

با خونسردی به هردویشان نگاهی می‌کنم و می‌گویم:
-خب طبق آخرین اطلاعاتی که دارم محبوبیت شما داره کاهش پیدا می‌کنه! مثلاً پیتزای مرغ و قارچ بیشتر از پیتزای سوسیسی یا هر کوفت دیگه‌ای رواج داره...

با گفتن این حرف گوشت مرغ‌ها و قارچ‌ها به نشانهٔ رضایت از جایگاه خود بلند می‌شوند و مشت‌های خود را بر هوا کوبیده و بر علیه سوسیس و کالباس‌ها شعار می‌دهند!

با ملاقهٔ کج و کوله به میز ضربه می‌زنم:
-ساکت... ساکت! خب... می‌گفتم... بعد از اینکه شما رو حذف کنیم مواد غذایی سالم‌تری جای شما رو می‌گیرند که می‌توانند محبوب دل‌ها بشوند و در آخر اگه بخواید تظاهرات کنید تصمیم من بر نمی‌گردد! طلسم‌های ما حتماً از پس تعدادی سوسیس و کالباس نیم وجبی بر می‌آید!

اما قبل ازینکه بخواهند اعتراضی بکنند ملاقه را روی میز زده و ختم جلسه را اعلام می‌کنم!
-خب، دلیل‌های مجرمین قانع کننده نبود پس لطفاً در جایگاه خود بمانید تا وقتی که نحوهٔ اعدام اعلام شود! از قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها تقاضا دارم به نزد من بیایند تا دربارهٔ نحوهٔ اعدام مشورت کنیم!

وقتی قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها جمع شدند، هرکدام شروع به نظر دادن می‌کنند!
-بنظرم اونها رو بسوزونیم!
-اصن اونا رو تیکه‌تیکه کنیم!
-لهشون بکنیم! اینجوری دلمون هم خنک می‌شه!

اما سوزاندن، تیکه‌تیکه کردن و له کردن آنها را نمی‌کشت یا حداقل تنبیه نمی‌کرد! آنها اصلاً از جسدهای له شدهٔ مواد دیگر بوجود آمده بودند! پس قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها را به جایگاهشان فرستادم تا بتوانم یه فکری بکنم! کاغذ پوستی‌ای برداشتم و مشغول نوشتن نحوهٔ اعدام به انواع مختلف شدم تا روشی مناسب پیدا کنم! نمی‌دانم چقدر گذشت! ولی وقتی سر از روی برگه بلند کردم حضار را دیدم که مشغول چرت زدن بودند!

با گلو صاف کردنی آنها را بیدار کردم و مشغول خواندن دست‌نوشته‌هایم برای آنها شدم!
-سوسیس‌ها را به شکل هشت‌پایی برش داده و آنها را داخل دریاچه می‌اندازیم تا با زردنبوها سر و کله زده و برایشان درس عبرتی بشود؛ این کار نه‌تنها جادوآموزان را تشویق به سوسیس‌گیری در دریاچه می‌کند بلکه جادو آموزان گرسنه‌ای را که برای تنبیه به جنگل ممنوعه برده شده‌اند سیر می‌کند! و اما دربارهٔ کالباس‌ها! ما آنها را به جن‌های خانگی هنرمند داده تا پاپیون کالباسی از آنها درست کرده و سپس به گابلین‌ها بدهند! آنگونه که از شواهد معلوم است گابلین‌ها علاقهٔ بسیاری به پاپیون کالباسی داشته و در مهمانی‌ها اگر غذای کافی گیرشان نیامد می‌توانند از آن تغذیه کنند! اما همهٔ اینها چیزی نبود جز رسیدن به اصل مطلب که آن هم نوع اعدام است! نوع اعدام به این صورت است که وقتی سوسیس‌های هشت‌پایی و پاپیون‌های کالباسی خورده شوند در طی فرآیندی آنها تبدیل به مدفوع شده و این بدترین نوع اعدام است و دل خیلی از بی‌گناهان ستم‌دیده را خنک می‌کند!

بعد از تمام شدن دست‌نوشته‌هایم ملاقه را به میز کوبیده و به دادگاه پایان می‌دهم، سپس کالباس‌ها و سوسیس‌های گریان را به آشپرخانه برده و قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها را برای کمک کردن به من در دادگاه به یک تور گردشگری در هاگوارتز دعوت می‌کنم!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۰:۱۳:۵۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۰:۲۷:۵۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۰:۳۱:۵۷

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#29
به تنهٔ درخت تکیه داده‌ام و هوای بهاری را استشمام می‌کنم... نسیمی که می‌وزد بوی شکوفه‌های بهاری را بلند می‌کند. موهایم با نسیم موج می‌گیرند و رنگ خاکستری آن گذر زمان را یادآور می‌شوند. تنهٔ درخت بسیار زبر و محکم است؛ بیخود که نیست! بید کتک‌زن است! در تمام زندگی‌ام باور داشتم هر خاری با محبت گل می‌شود و... شد! حداقل روی بید کتک‌زن تأثیر داشت. ولی همه فقط می‌گویند، انجام نمی‌دهند... محبت را می‌گویم؛ خیلی ساده دریغ می‌کنند! بگذریم... از اینها گذشته این بید عجیب سنگ صبور خوبی برای آدم است! انگار همه‌چیز دست به دست هم داده‌اند تا من خاطراتم را به‌یاد بیاورم. در خاطراتم جستجو می‌کنم اما در همهٔ آنها یک‌چیز خودنمایی می‌کند... تنهایی!

-آرتمیسیا رو می‌شناسی؟
-چی؟ آرتمیسیا! اون دختر مغرور رو می‌گی که فقط دنبال خودنماییه؟!

آنها نمی‌فهمیدند! فقط کافی بود اعتمادم را جلب کنند تا ببینند چقدر به آنها وفادارم! اما حیف! از این رو دوستان بسیار اندکی داشتم. اما همهٔ آنها بهترین دوستانی بودند که می‌توانستم داشته باشم! بهترینشان! برایشان هرکاری می‌کردم! حتی اگر جانم را از دست می‌دادم! جان... هه! هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که چگونه جان دادن تک‌تکشان را از نزدیک دیدم! آنها با افتخار مردند! آنها در راه نجات دیگران مردند! اما من... من در حالی جانم را از دست دادم که راحت در تختم دراز کشیده بودم! درست است که بعدها در کارت قورباغهٔ شکلاتی ظاهر شدم و بعد از آن توانستم به دنیای زندگان برگردم اما چه فایده! من این نوع مردن را ننگ می‌دانستم! اشک‌هایم گونه‌هایم را خیس می‌کنند. دوباره در خاطراتم غوطه‌ور می‌شوم. دوباره تنهایی! از آن متنفر بودم. نمی‌خواستم! تنهایی را نمی‌خواستم! برای همین خودم را با درس سرگرم ‌کردم اما... آنها همیشه ظاهربین بودند... همیشه! فکر می‌کردند من با این کارهایم به‌دنبال جلب توجهم!

-هی خره الآن که مطمئن شدی نمرهٔ کامل می‌گیری زدی بیرون! آره؟
-نگاش کنین چه قیافه‌ای هم برای خودش گرفته! فک کرده کیه؟!
-تا حالا کسی بهت گفته خیلی نچسبی؟
-امیدوارم اینقد تنها بمونی تا بپوسی!

قلبم با یادآوری این خاطرات فشرده می‌شود! اما همیشه هم همه‌چیز منفی نبود! نکات مثبتی هم داشت! آنقدر درس‌هایم خوب بود که بتوانم زمین بازی کوییدیچ را... محبوب‌ترین بازی دنیا را... با همکاری وزارت افتتاح کنم و آنقدر سابقه‌ام درخشان بود که بتوانم کنترل وزارت را برعهده داشته باشم!
درخت تکانی می‌خورد! می‌فهمم که دیگر وقت رفتن است. دستمال گلدوزی قشنگی را که مادرم به من داده از جیبم بیرون می‌آورم و اشک‌هایم را با آن پاک می‌کنم. از جایم بلند می‌شوم و قدم‌زنان به تصمیمی که گرفته‌ام فکر می‌کنم. عضویت در محفل ققنوس! شاید زمانی که زنده بودم افتخارات زیادی به‌دست آورده‌ام اما... اینها مرا راضی نمی‌کرد! باید چیزی فراتر از این می‌بود! چیزی مانند کمک کردن... کمک کردن به همه... و از همه مهم‌تر! با افتخار مردن! چیزی که در زمان زنده بودنم حسرتش را داشتم! الآن از اعماق قلبم از تصمیمی که گرفته‌ام راضی‌ام! اکنون لبخندی بر لب دارم و به تماشای جغدی ایستاده‌ام که با چشمان کهربایی و پرهای قهوه‌ای‌‌ا‌ش می‌خواهد پیغامی را به من برساند!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۰:۳۷:۳۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۱:۰۸:۱۵

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#30
درود بر اعضای محفل
خشنود می‌شویم که ما را در محفل خود بپذیرید


خانم لافکین گرامی،
یک جغد از طرف من داره می‌آد، جغد انباریه و رنگش قهوه‌ای روشنه... جغد خوبیه فقط نباید خوراکی جلوی چشمش بیاد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۱۹:۱۴:۳۱

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.